rss feed

09 شهریور 1397 | بازدید: 3928

روایتی از یک اعتصاب

نوشته: پویان فرد

dastan - pouyan 1این شرکتی بود اصطلاحاً خانوادگی که منهای روابط به‌شدت پدرسالارانه و سختی که در این نوع شرکت‌ها حاکم بود و هم‌چنان نیز هست، به‌عنوان حربه‌ای برای دور زدن قانون تبعیت از حداقل دستمزد از آن استفاده می‌شود؛ حداقل دستمزدی که به‌واسطه‌ی مبارزه‌ای طولانی و پرتاوان به‌دست آمده است. جز این چیز زیادی از چند و چون مالیاتی این‌ شرکت‌ها نمی‌دانم.

 

توضیح نویسنده‌ی روایت: روایت داستان‌گونه‌ای که ملاحظه می‌کنید، براساس رویداد‌هایی نگاشته شده است که در سال 2002 رخ داد. اسامی و شخصیت‌ها اما برای عدم ایجاد دردسر برای افرادی که در این رویدادها نقش‌آفرین بودند تغییر کرده است. این‌نکته نیز قابل ذکر است که چنین رویدادهایی در مقایسه با جوامعی مانند ایران و در مختصات جامعه‌ی هلند چشم‌گیر و برجسته است.

 

                                                                                            روایتی از یک اعتصاب

نوشته‌ی: پویان فرد

جیغ سایش ریل و چرخ‌های قطار آزارم می‌داد. ترمزهای بی‌وقفه‌ی قطار چُرتم را پاره می‌کرد. به‌شدت سردرد داشتمو هوا نیز بسیار دَم‌کرده بود. هواشناسی از موج گرمایی بی‌سابقه خبر داده بود که در برخی از مناطق به 40 درجه نیز می‌رسید. در قطار هم موضوع صحبت برای آن ‌دسته از آدم‌های علافی که حرف و کار دیگری نداشتند، همین بود. اصولاً وراجی در مورد هوا جزیی از فرهنگ‌ هلندی‌هاست. حال می‌خواهد گرم باشد و یا سرد، آفتابی باشد و یا بارانی، فرقی نمی‌کند. ولی حقیقتاً روز گرمی بود. و گرما در این حد، از روز بسیار دشواری در کارخانه حکایت می‌کرد.

سقف کارخانه‌ حالتی هِرمی داشت و‌ با حلبی پوشانده شده بود و به‌همین دلیل‌ هم به‌شدت گرما را جذب می‌کرد. هیچ نوع سیستم تهویه‌ای در کار نبود. ‌کولر و مانند آن هم سوسول‌بازی‌ به‌حساب می‌آمد و اشرافی! این مشکل را زمستان‌ها هم داشتیم. به‌همان اندازه که تابستان‌ها گرم می‌شد، زمستان‌ها نیز بسیار سرد بود. البته در تابستان اوضاع کمی وخیم‌تر می‌شد، چون‌که دستگاه‌های پِرِس خودشان گرمای وحشتناکی تولید می‌کردند که دما را در آن هوای آلوده تا 50 یا 55 درجه نیز می‌رسانند.

تنها فردی که در قطار کاری به‌کار کسی نداشت و مانند بیش‌تر روزها سر در کتابش داشت، دوست کارگرم بود که در کارخانه‌ی رنگ‌سازی‌ که در همسایگیِ ساختمان ما قرار داشت، کار می‌کرد. یوهان، با آن موهای ژولیده، چشمانی همیشه هشیار، قدی بسیار بلند که به‌راحتی به 2 متر می‌رسید؛ بدنی ورزیده و دستانی یُغور، میله‌ای را می‌چسبید و با دست دیگرش کتابش را در دست گرفته و می‌خواند. ازجمله کتاب‌های مورد علاقه‌ی او کتاب‌های عاشقانه بود و پس از دوستی با من بود که با کتاب‌هایی مانند عشق سال‌های وبا و آناکارنینا آشنا شد و هردو کتاب را دوبار پشت سر هم خوانده بود. هرگز روی صندلی نمی‌نشست، حتی اگر تمام قطار خالی بود. وقتی کتاب می‌خواند انگار از خود بی‌خود شده و ارتباطش با تمام محیط قطع می‌شد. به‌زور و هزار بازی به‌او نزدیک شده بودم و نهایتاً دوستیِ عمیقی بین ما شکل گرفته بود. اما هرگز به‌خانه‌ی من نیامده بود، چون‌که زنم از آدم‌هایی مثل او خوشش نمی‌آمد. یوهان نیز از این موضوع آگاه بود، اما اهمیت چندانی برایش نداشت و تأثیری روی دوستی ما نگذاشته بود. در ابتدا او را آدمی شرمنده و خجول می‌پنداشتم، اما برخلاف تصور اولیه‌ام مردی بود جسور که با تمام آرامش ظاهری خود، کله‌شقی‌های ویژه‌ی خود را هم داشت. عصرهای جمعه، بعد از اتمام کار به کافه-رستوران بندر می‌رفتیم و آبجو می‌خوردیم و گپ می‌زدیم. یوهان به‌راحتی می‌توانست 15 عدد آبجوی نیم لیتری را سرکشیده و هم‌چنان با همان خشکی و جدیدت زندگی را ادامه دهد. همیشه از او می‌پرسیدم اگر اثری ندارد، پس چرا می‌خوری. در جواب می‌گفت: چون‌که از مزه‌اش خوشم می‌آید. این را می‌پرسیدم چراکه بعد از ششمین آبجو روی پاهای خودم دیگر بند نبودم.

قطار در ایستگاه فلاردینگن (از شهرهای بندریِ حومه‌ی روتردام) ایستاد. کارگرها که نیمی از آن‌ها در حال چرت زدن بودند از جا پریدند و همگی با شتاب از قطار پیاده شدیم. یکی صورتش را می‌مالید که بیدار شود، آن دیگری مزه‌ی تلخِ زندگی را از دهانش تف می‌کرد و یکی دیگر هم در حال پیچیدن سیگار بود. همگی در هیاهویی ناموزون به‌راه افتادند و با یکدیگر برخورد می‌کردند. کارخانه‌ها همگی ردیف در کنار بندر قرار داشتند، و جذابیت‌های بندر مانند وزش خُنک نسیمِ صبح‌گاهی، خورشیدی که به‌سرخی می‌گرایید، آبی که امواج صلح‌آمیزش جداره‌های کشتی‌ها را نوازش می‌داد و مرغان دریایی که بر آسمان‌ نیلی می‌لغزیدند، همگی از دیدِ کارگرانی که می‌رفتند تا تن و روح‌شان را فرسوده کنند، پنهان بود. آری این بندر پذیرای موجی از کارگران ساده و ماهری بود که هر روز صبح به‌آن هجوم می‌آوردند و عصرها با تن و روحی خسته و فرسوده، و معمولاً مست آن‌جا را ترک می‌کردند. آری حقیقتاً مست. این مستی برای آن‌ها حُسنی دوجانبه داشت. یکی این‌که: سختی و مشقت‌های روز را فراموش می‌کردند؛ و دیگری این‌که: در خانه آه و فغان همسران‌شان را که رنج و عذاب‌های زندگیِ کارگری کاسه‌ی صبرشان را لبریز کرده بود، نمی‌شنیدند.    

به‌یوهان سیگاری تعارف کردم و هر دو مشغول کشیدن سیگار شدیم. از قطار تا کارخانه 20 دقیقه‌ای‌ راه بود و معمولاً هنوز سیگار سوم تمام نشده بود که می‌رسیدیم. سلانه سلانه به‌راه افتادیم و یوهان دستی بر شانه‌ام گذاشت و گفت:

- خُب سوشیان چه خبر؟ گرفته‌ای! بابا تازه روز اول هفته‌ست.

- خبر خاصی به‌غیر از بدبختی‌های زندگی که دیگه روال عادی پیدا کرده نیست رفیق! دیشب دوباره با زنم دعوا داشتیم. رفتم قدمی بزنم که آروم بگیرم. سرراه به کافه‌ای رسیدم. نشستم و دوتا لیوان عرق خوردم. وقتی ‌برگشتم خونه تا 2 ساعت باید جواب پس می‌دادم.

- دوباره سرِ چی دعواتون شد؟

- راستش خودم هم نمی‌دونم. به‌هرحال، آدمی که از همه‌چیز خسته شده باشه، بهانه‌‌ی دعوا هم پیدا می‌کنه. دعواهای ما هم همین‌طوریه. راه می‌رم ایراد می‌گیره. می‌خوابم ایراد می‌گیره. می‌تَمَرگم و خفه می‌شم، باز هم ایراد می‌گیره. بعد هم در سکوتی محض فرو می‌ره و لام تا کام حرفی نمی‌نه. حقییقتش اینه که فکر می‌کنم دیگه تحمل این زمین و زمانه و زندگی رو نداره. چاره‌ای به‌فکرم نمی‌رسه؛ و این احساس دردناکیه. دردناکه چراکه خیلی دوستش دارم. هرچقدر که همسرم برای من تجلی مِهر و لطافته، و از دیدنش احساس مسرت و شادی می‌کنم، من برای اون شدم آینه‌ی بدبختیش. بهش می‌گم دوستت دارم، می‌گه می‌دونم، مرسی! بهش می‌گم بریم قدم بزنیم، می‌گه آخه این هم شد تفریح. می‌گم: نه بابا فقط می‌خوام هوایی تازه کنیم. می‌گه توی هلند هوا همیشه تازه‌ست. راستش رو بخواهی، فکر می‌کنم نه فقط از زندگی، حتی از من هم خسته شده و دیگه تابِ تحملم رو نداره. خلاصه این‌که زندگی ما شده یه تناقض. نمی‌دونم کی و کجا از هم دور شدیم. اما می‌دونم که دور شدیم. شاید هر دُویِ ما داریم با یک رؤیای دست نیافتنی زندگی می‌کنیم. شاید تصویر گذشته‌ی ما از یکدیگر بیش از این‌که ربط مستقیمی به‌واقعیت زندگی امروزی داشته باشه، ساخته و پرداخته‌ی ذهن ما بوده. می‌ترسم که این زندگی رو نشه ادامه بدیم!

یوهان پُکِ عمیقی به‌سیگارش زد و گفت:

- می‌فهمم. ولی سوشیان می‌خوام توصیه‌ای بهت بکنم. به‌نظر من آدم باید در زندگی کمی سیاست داشته باشه. مخصوصاً در زندگی زناشویی. خیلی از مسائل زناشویی رو می‌شه با سیاست و حوصله برطرف کرد.

از روی تشویش و از آن‌جایی که اصلاً با حرف‌های او موافق نبودم، سری تکان دادم و همین‌طور که سیگار دوم را می‌پیچیدم، گفتم:

- مطمئن باش تو اولین آدمی نیستی که چنین توصیه‌ای به‌من می‌کنه. اما به‌نظر من زندگی زناشویی رو نمی‌شه با سیاست اداره کرد. وقتی سیاست در کاره، شور زندگی تبدیل به‌ابزاری برای حفاظت از منافعی می‌شه که خصوصیه. و این با روحیه‌ و باورهای من سازگار نیست. منفعت من از عشق تنها خودِ عشق و زندگی عاشقانه‌ هست، و نه‌ چیز دیگری. در ضمن چطور می‌شه پاهایی رو که به‌دلیل 10 ساعت موندن تویِ کفش ایمنی بوی گند گرفته و این بو با هیچ‌ ماده‌ی شوینده‌ا‌ی هم نمی‌ره، مثل پای هنرپیشه‌های سینما خوش بو کرد؛ دست‌هایی رو که به‌واسطه‌ی کار سنگین در سرما و گرما پینه‌بسته، به‌دستی تبدیل کرد که نوازشی آزار دهنده نداشته باشه؛ و از همه این‌ها مهم‌تر، جیب خالی‌ای رو که برای ارضای نیازهایی که دائم توی تلویزیون تبلیغ می‌شه، با سیاست پُر کرد؟ چطور می‌شه ریه‌هایی رو که به‌دلیل استنشاق بی‌وقفه‌ی گَرد و غبار الیافِ معلق در هوا، مثل لولای زنگ‌زده جیرجیر می‌کنه و بی‌وقفه از داخل می‌خاره و خلطی سیاه از اون تراوش می‌کنه رو با سیاست پاک کرد؟ توی این دنیا تنها خون و جان کارگر رو می‌شه با سیاست شُست! با خنده‌ای تمسخرآمیز گفتم:

ـ نه رفیقِ قدبلند و کتاب‌خوان! لازمه‌ی یک زندگی حقیقتاً مشترک، رفاقت و هم‌سویی و عشقه ـ نه سیاست.

- یوهان که از این حرف من آزرده‌‌خاطر به‌نظر می‌رسید، اخمی کرد و گفت: حالا چرا مَتلک می‌گی سوشیان. می‌دونم دلت پُره، این متلکت رو هم می‌ذارم پای همین.

نارحت از این‌که سرِ صبحی تلخی زندگی رو با متلک به‌یوهان، سر او خالی کرده بودم، گفتم:

- ببخشید رفیق منظوری نداشتم، دلم خیلی پُره، درست می‌گی! حالا زندگی زناشویی که چنگی به‌دل نمی‌زنه به‌کنار! این‌جا رو بگو! کار دراین‌جا برام شده مایه‌ی عذاب! به‌عنوان دست‌یار مدیرِ بخش، استخدام شدم. اسم پر طمطراقی داره، ولی آخرش که‌ چی؟ مثل سگ باید جون بکنم. چقدر فکر می‌کنی فرق معامله‌ست. ماهی 150 یورو. از روی لیفتراک می‌پرم پایین، باید برم پشت دستگاه پِرس. از پشت دستگاه باید برم توی دفتر که سفارش‌ها رو بگیرم.

هفته‌ی پیش پارچه‌ها توی دستگاه گیر کرده بودند، هیچ‌کس راضی نشده بود بره تویِ دستگاه و پارچه‌ها رو بیرون بکشه. دانیال رو که می‌شناسی؟

- آره همون مرتیکه‌ی راسیست رو می‌گی دیگه، راننده‌ی لیفتراکه؟

- آره خودشه. مریض بود. من به‌جای اون داشتم کامیون رو خالی می‌کردم. بعد دیدم نیکولاس (مدیر بخش) داره داد و بیداد می‌کنه که چرا دستگاهِ پِرسِ 25 کیلویی از کار افتاده. مجبور شدم مثل مارمولک برم توی دستگاه پرس و دونه دونه پارچه‌ها رو بیرون بکشم. وقتی از دستگاه اومدم بیرون پوست دست راستم سوخته بود. کارگرها هم حق دارن که نرن توی دستگاه. خیلی مخوفه. همش می‌ترسی دستگاه شروع به‌کار کنه و از اون‌ور مثل گوشت چرخ‌کرده بیای بیرون. حالا این‌ها به‌کنار، کارگرها هر از چندگاهی دستگاه‌های پرس رو خاموش می‌کنند، و حق هم دارند. چی بگم آخه. لامذهب گرمه. بعد باید خواهش کنم که دستگاه رو روشن کنن. وگرنه سفارش‌ها تموم نمی‌شه. بعد من می‌مونم و کلی بد و بیراه‌های پاپا (اسم مستعار مدیرعامل). خودت که می‌شناسیش. آدم گُهیه. آره رفیق، این هم زندگی منه. جمعه‌ی گذشته لای پاهام آن‌قدر عرق‌سوز شده بود که گشاد گشاد راه می‌رفتم. رفتم خونه و لُخت جلوی پنکه دراز کشیدم تا شاید کمی بهتر بشه.

یوهان سری تکان داد و گفت:

- چرا نمی‌ری یه کار دیگه پیدا کنی؟ شاید وضعیتت بهتر بشه و مشکلاتت با زنت هم کمی کم‌تر.

- ای بابا! آخه برای من چه فرقی می‌کنه رفیق. تو هم داری حرف زنم رو می‌زنی. ببین یوهان واقعیت این هست که من یه کارگر ساده هستم. هرجا برم اوضاع از همین قراره. کمی بیش‌تر، کمی کم‌تر اوضاع همینه. تا اونجایی که به‌زندگی زناشویی من برمی‌گرده راستش، موضوع فقط خود کار و درآمد نیست. شیوه‌ی زندگیه! مسیر و آرزوهای ما هست که داره برخلاف یکدیگر حرکت می‌کنه. و این تناقضی است که داره مثل موریانه زندگی ما رو می‌جوه. ناهید (همسرم) هم حق داره. وقتی زندگی من رو با خیلی از ایرانی‌های مقیم در هلند مقایسه می‌کنه، می‌بینه که من دارم عوضی می‌رَم؛ اما واقعیت اینه که اون‌ها دارن عوضی می‌رَن، نه من.  

جَوون‌تر که بودم چنان آرزوها و بلندپروازی‌هایی داشتم که بیا و ببین. می‌خواستم نویسنده بشم. می‌خواستم انقلابی بشم. می‌خواستم درد و آه مردم رنج‌کشیده رو به‌تصویر بشکم. می‌دونی چرا این آرزوها رو داشتم، برای این‌که رنج مردم کارگر و زحمت‌کش رو حس می‌کنم. چون‌که خودم هم زاده‌ی همین درد و رنج هستم. پدر و مادرم کارگر بودند و هنوز هم کارگری می‌کنن. من با درد و رنج زندگی کارگری بزرگ شدم. تا چشم باز کردم پدرم رو دیدم که به‌هر نحو ممکنی درگیر مبارزه بود. مادرم هم‌همین‌طور. من با این فرهنگ بزرگ شدم. خلاصه این‌که با تحلیل و بی‌تحلیل از سرمایه‌دارها و پول‌دارها بدم می‌یاد.

- یوهان ناگهان قهقه‌ای سر داد و همین‌طور که از فرطِ خنده چشمانش از اشک پُر شده بود، گفت: می‌دونم رفیق، می‌دونم. کلاً از پولدارها بدت می‌یاد. و هم‌چنان که می‌خندید گفت: یادته چند ماه پیش مست کرده بودی و دنبال ماشین‌های مدل ‌بالا می‌گشتی و بعد هم می‌شاشیدی به‌لاستیکشون. و دوباره زد زیر خنده.

لبخندی زدم و سومین سیگار رو روشن کردم. دیگر داشتیم نزدیک کارخانه می‌شدیم. تابلوی کارخانه را از دور ‌دیدم و قلبم فشرده ‌شد. چراکه رنج و فشار کار نه تنها مأمنی برای زندگی نبود، بل‌که منشأ عذاب و دردی بود فرساینده.

یوهان دوباره دستان سنگینش را بار شانه‌ام کرد و گفت: رفیق تو دیگه رسیدی.

- آره رسیدم. ساعت یک می‌بینمت؟

- یوهان سری تکان داد و گفت: حتماً. اِنقدر توهم نباش بابا! زندگی همش دو روزه رفیق. زنت هم باهات کنار می‌یاد. کارِت هم درست می‌شه. کون لغشون. زیاد فشار آوردن اعتصاب کنید. زنت هم زیاد فشار آورد اعتصاب کن رفیق. اعتصاب کن. با لگد بزن زیرش. اگر زندگی انقدر که تو می‌گی عذاب آوره، در مقابل زندگی هم اعتصاب کن. خودت رو نباز.

- نیش‌خند تلخی زدم و گفتم: یوهان تو هم مثل این‌که صدات از جای گرم درمی‌یاد. کدوم اعتصاب برادر. این‌ کارگرها که چیزی از اعتصاب نمی‌دونن. درسته که سال‌هاست ناراضی هستن. درسته که برای چندرغاز مثل سگ جون می‌کنن. ولی اعتصاب سطح دیگری از مبارزه هست که توی این کارگرها پیدا نمی‌شه. یا حداقل من نمی‌بینم.

این‌که تو می‌گی اعتصاب نیست، این یه طغیانه، یه عصیانه. اعتصاب هدف داره، نقشه می‌خواد، سازمان می‌خواد، تدارک می‌خواد، قرار و مدار می‌خواد. کار جمعی می‌خواد. همین‌طوری یلخی که نمی‌شه اعتصاب کرد.

یوهان دستش را به‌علامت تأیید حرفم تکان داد و گفت: درسته رفیق، ولی همین عصیان هم برای زندگی لازمه. و بعد ادامه داد که: ما هم اعتصاب کردیم. سه ماهِ پیش بود. یادته؟

- یوهان تو دوباره داری حرف خودت رو تکرار می‌کنی. آره درسته اعتصاب کردید. اما کی بود که دعوت به‌اعتصاب کرد؟ کی بود که وکیل‌هاش 24 ساعته کار می‌کردند؟ کی بود که ما‌ه‌ها دنبال اجازه‌ی اعتصاب می‌دوید، اون هم در سطح سراسری برای تمام کارخانه‌های رنگ‌سازی؟ خب معلومه، اتحادیه! اگر اشتباه می‌گم بگو!

- نه رفیق درست می‌گی!

- حالا به‌من بگو نتیجه‌ی اعتصاب چی شد؟

یوهان سری از روی اکراه تکان داد و گفت: تقریباً می‌شه گفت که هیچ. صاحب کارا با یک درصد از مطالبه‌ی پنج‌درصدیِ اضافه ‌دستمزد موافقت کردند که هنوز هم پرداخت نشده و دارن سر شکلِ پرداختش چونه می‌زنن.

- دقیقاً یوهان، منظور من هم همینه. شما هم راضی شدید و رفتید سر کارتون. در واقع فقط خَفتون کردند! آیا حقیقتاً شرایط کار تغییر کرد؟ آیا واقعاً اون اضافه ‌دستمزد کذایی، البته اگر روزی پرداخت بشه تغییری در شرایط زندگی شما ایجاد می‌کنه؟ آره رفیق، کار اتحادیه توی این مملکت همینه. سوپاپ اطمینانه. سوپاپ اطمینانی برای تولید و بالا بردن ارزش‌ اضافه. این‌ها رو که خودت خوب می‌دونی. تو که خودت یه‌دوره‌ای روی تاریخ انقلاب روسیه مطالعه داشتی و با این مسائل آشنایی.

یوهان که کاملاً بی‌قرار شده بود، گفت: حرف‌هات درسته. ولی چه باید کرد؟

من هم سری از روی استیصال تکان دادم و گفتم: نمی‌دونم. فقط می‌خوام تصور کنی که ما همون اتحادیه‌ی کذایی رو هم نداریم. دستمون به‌هیچی بند نیست. روابط حاکم در این کارخونه مجموعاً همون روابط عمومی نظام سرمایه‌داریه ، اما هاریِ این‌ها ظاهراً شدیدتره.

- می‌فهممت سوشیان. ولی نمی‌شه دست روی دست گذاشت؟ آدم وقتی خیلی بهش فشار بیاد رَم می‌کنه. نمی‌فهمم که شما چطور با چنین شرایط سختی قاطی نمی‌کنین؟

- اتفاقاً کارگرا قاطی هم می‌کنن. گَه‌گداری از فرط عصبانیت دکمه‌های اضطراری دستگاه‌های پرس رو می‌شکنند و دستگاه‌ها رو از کار می‌ندازن. یک ساعتی هم طول می‌کشه تا دوباره دستگاه رو راه‌اندازی کنن. ولی تمامی این کارها چه فایده‌ای داره؟ تا زمانی که حتی تخریب دستگاه‌ها هم هدف‌مند و جمعی و سازمان‌یافته نباشه نتیجه نمی‌ده. این‌ها برخوردهای عصیانی و تک‌نفره هست و درجا خفش می‌کنن.

ناگهان نگاهی به‌سیگارم کردم که لای انگشتانم سوخته و تمام شده بود. اما به‌دلیل پینه‌های انگشتانم آن را احساس نکرده بودم. دستم را بالا بردم و سیگار را به‌یوهان نشان دادم. او نیز که متوجه‌ی حرکتم شده بود، خنده‌ای کرد و ازهم خداحافظی کردیم.

*****

وارد ساختمان شدم. دانیال به‌ترازوی بزرگی که کارِ آن وزن کردنِ بسته‌های 500 تا 750 کیلویی پارچه بود، تکیه داده بود. قهوه‌ای در دست داشت و سیگارش را دود می‌کرد. لبخندی از روی اجبار زدم و صبح‌‌بخیر گفتم. دانیال راننده‌ی لیفتراک، مردی بود چاق، قد بلند، با کله‌ای طاس و چشمانی بسیار ریز و موذی. از خارجی‌ها به‌شدت انزجار داشت و نه‌ تنها در بیان این موضوع واهمه‌ای از خود نشان نمی‌داد، بل‌که آن را یکی از افتخارات خود می‌دانست. باور داشت که خارجی‌ها همگی باید این مملکت را ترک کرده و به‌کشور خودشان بازگردند. او حتی بر این باور بود که خارجی‌ها بوی خاصی دارند که در او ایجاد تهوع می‌کند. اما از بداقبالی او بود که به‌غیر از معدود کارگر هلندی در این کارخانه‌‌ی کوچک، مابقیِ کارگران، همگی خارجی بودند. کارش خالی کردن بسته‌‌های پارچه از کامیون‌هایی بود که از اروپای شرقی و برخی از کشورهای شوروی سابق وارد می‌شدند.

این پارچه‌ها که مجموعه‌ای از انواع و اقسام لباس‌های کهنه‌ای بود که پیش‌تر (یعنی چیزی حدود 20 سال پیش) در همین ‌کارخانه برش می‌خورد و به‌شکل کُهنه در می‌آمد؛ هم‌اکنون اما به‌میمنت فروپاشی شوروی در کشورهای پساشوروی با کار ارزان کارگران این کشورها برش می‌خوردند و در هلند بسته‌بندی می‌شدند. این پارچه‌های برش خورده به‌منظور استفاده‌های صنعتی، به‌طور مثال برای پاک کردن و تمیز نگه‌داشتن انواعِ مختلفِ موتورهای ماشین، هواپیما، کشتی و غیره به‌فروش می‌رفت.

سمتِ راستِ در ورودی سوله‌ای به‌مساحت 3 هزار متر مربع قرار داشت که شاید با 2 هزار بسته‌ی 500 تا 750 کیلوییِ پارچه‌ بر روی هم تا سقف انباشته شده بود. 30 متر که از در ورودی داخل کارخانه می‌شدی 20 پله‌ی درب و داغانِ زنگ‌زده‌ی فلزی سوله را به‌کارگاه (یعنی همان‌جایی که دستگاه‌های پِرس قرار داشتند) متصل می‌کرد. دستگاه‌های پرس را به‌این دلیل در طبقه‌ی دوم قرار داده بودند که پمپ‌های دستگاه‌های پِرس حداقل 2 متر زیر دستگاه قرار داشت. از پله‌ها که بالا می‌رفتی وارد کارگاه می‌‌شدی. در آن‌جا دری وجود داشت به‌عرض و ارتفاع 3 متر که بسته‌های 500 تا 750 کیلویی پارچه با لیفتراک روی پالت‌ها قرار می‌گرفتند و آن را با بارکش‌های دستی به‌سوی دهنه‌ی دستگاه‌های پرس حمل می‌کردیم تا در آن‌جا مجدداً در بسته‌های کوچک‌تر بسته‌بندی شوند.

سمت راست کارگاه، دستگاه پِرسِ عظیم‌الجثه‌ای با ارتقاع آن 4 متر، عرضی برابر با 5 متر و طولی برابر با 7 متر قرار داشت. مابقی دستگاه‌های پرس در سمت چپ کارگاه قرار داشت که هرکدام بسته‌های 5، 10 و 15 کیلویی را بسته‌بندی می‌کردند. این دستگاه‌ها با راهروهای بسیار باریکی به‌یکدیگر وصل می‌شدند. کفِ کارگاه از چوب ساخته شده بود و گذشت زمان، عدم رسیدگی و بارهای سنگینی که با بارکش‌های دستی از آن می‌گذشتند، این چوب‌ها را به‌سختی خراب کرده بودند. چنان که اگر دقت نمی‌کردی، چرخ بارکش لایِ چوب‌های شکسته گیر می‌کرد و آن بسته‌های بسیار سنگین واژگون می‌شدند. این بسته‌ها آن‌قدر سنگین بودند که یا می‌بایست آن‌ها را همان‌جا از شرِ سیم‌های فلزی که این بسته‌ها را محکم در حالت پرس نگه می‌داشتند، خلاص کرده و 500 کیلو پارچه را که نقش زمین ‌شده بود با دست به‌درون دستگاه‌های پرس می‌ریختیم؛ یا این‌که اگر وزن‌شان کم‌تر بود، آن را دو نفری بلند می‌کردیم، دوباره بر روی پالت قرار می‌دادیم و مسیر را با احتیاط به‌سوی دستگاه پرس ادامه می‌دادیم. البته اغلب اوقات دومین راه‌حل را انتخاب می کردیم.  

5 کارگر بر روی دستگاه پرس 25 کیلویی، یعنی همان دستگاه عظیم‌الجثه‌ای که شرح دادم، کار می‌کردند. 7 دستگاه‌ پرس کوچک‌تر نیز بود که برروی هرکدام 3 نفر کار می‌کردند. در مجموع 26 نفر در کارگاه کار می‌کردند که حدود 90 درصد آن‌ها زن بودند. اکثر این زن‌ها اهلِ بوسنی و هرزگوین بودند و مابقی آن‌ها اهلِ ترکیه. مدیرعامل شرکت، معروف به (پاپا) از پسِ اقدامی که هرگز از جزئیات آن آگاه نشدم، در زمان جنگ بوسنی و هرزگوین برای آن‌ها اقامت کاری ترتیب داده و در این‌ کارخانه به‌کار گمارده بود.

این شرکتی بود اصطلاحاً خانوادگی که منهای روابط به‌شدت پدرسالارانه و سختی که در این نوع شرکت‌ها حاکم بود و هم‌چنان نیز هست، به‌عنوان حربه‌ای برای دور زدن قانون تبعیت از حداقل دستمزد از آن استفاده می‌شود؛ حداقل دستمزدی که به‌واسطه‌ی مبارزه‌ای طولانی و پرتاوان به‌دست آمده است. جز این چیز زیادی از چند و چون مالیاتی این‌ شرکت‌ها نمی‌دانم. اما این را نیز می‌دانم که بنا برهمین اصل بود که این‌گونه شرکت‌ها از لحاظ قانونی قادر بودند هرگونه دستمزدی را که دل‌خواه خودشان است، یعنی حقیقتاً چیزی معادل با بخورونمیر را به‌کارگران بپردازد.

این کارگران به‌دلیل «لطف بزرگی» که پاپا به‌آن‌ها کرده بود، سالیانِ سال بود که مطیع و فرمانبردار وی بودند؛ نه تقاضای دستمزدِ بالاتری داشتند و نه به‌تعطیلات آن‌چنانی می‌رفتند و نه بابت ساعات اضافی کار که حداقل هفته‌ای 2 الی 3 روز پیش می‌آمد، دستمزدی دریافت می‌کردند. اما با گذشت زمان و به‌دست آوردن اقامت دائم در هلند، خشونت و هاری بیش از حدِ کارفرما، عبودیت و بندگی جای خود را به‌خشم و سرپیچی داده بود. اما هنوز نتوانسته بودند بر رُعب و وحشت خود در برابر (پاپا) غلبه کنند.

وارد کارگاه شدم. معمولاً زودتر از بقیه‌ی کارگرها وارد می‌شدم. قهوه‌ای می‌خوردم و سفارش‌ها را نگاه می‌کردم. هوای کارگاه حتی در خنکای صبح‌گاهی نیز دم داشت و از همین الان نیز نفس کشیدن کار دشواری بود. به‌غیر از سه پنجره‌ی کوچکی که در بخش جنوبی کارگاه قرار داشت و آن نیز به‌تمامی باز نمی‌شد، هیچ هوایی در کارگاه جریان نداشت. چه برسد به‌سیستمِ تهویه و کولر گازی که وجود هر دوی آن‌ها در کارگاه از اموری بودند بسیار ضروری. چندین بار کارگرها چه منفرداً و چه به‌طور جمعی تقاضای سیستم تهویه و کولر داده‌ بودند که بعضاً با تمسخر پسر (پاپا) یعنی آلبرت که معاون او محسوب می‌شد، مواجه شده و یا پیش از این‌که به‌دست کسی برسد پاره و به‌زباله‌دانی انداخته شده بود. یک بار هم نامه‌ای را جمعاً تهیه دیده و همگی امضا کردیم و به‌دست پاپا رساندیم. همین اقدام باعث شده بود که او از فرط عصبانیت، یکی از کارگران ترک به‌نام آتاسای که کمی خل‌وضع بود را در کارگاه به‌باد کتک بگیرد. چنین تقاضایی برای پاپا برابر با اهانتی بود غیرقابل بخشش. چراکه اصولاً این کارگرها را از نوع بشر برنمی‌شمرد. این موضوع از تمامی سلول‌های بدنش، حرکات و رفتارش روشن بود و تحلیل و استدلالی برای اثبات آن لازم نبود.

ساعت هشت و بیست دقیقه بود که اسماعیل، اپراتور دستگاه پِرسِ 25 کیلویی وارد شد. مردی بود میان ‌سال، کوتاه قامت و نیمه ‌طاس. سیبیلی داشت پرپشت و همیشه رنگ شده که هردو لبش را می‌پوشاند، چنان‌‌که گویی سعی دارد شرم و خواری و اهانت‌های زندگی را در پشت این سبیل‌ها پنهان کند. آدم گنده‌گو اما بی‌مایه‌ای بود. تا جایی که می‌توانست پشت سر صاحب‌کار و فروشندگان و نمایندگان دفتر حرف می‌زد. اما در برابرشان چنان دستمال به‌دست ایستاده بود که احساس انزجار غریبی را در آدمی ایجاد می‌کرد. روحیه‌ای داشت کاملاً متمایز با آتاسای. درست است که آتاسای آدمی بود خل‌وضع، اما هرگز در برابر کارفرما موس‌موس نمی‌کرد. و با این حال که چندین‌بار از پاپا کتک خورده بود، اما همیشه به‌صورتش تف انداخته و فحشش داده بود.

کارگرها یکی پس از دیگری وارد کارگاه شدند. مسیر عبور کارگرها از روبروی دفتر شرکت بود که 15 نفری در آن‌جا کار می‌کردند. در دفتر مدیران و مسئولین خرید و فروش و تبلیغات کار می‌کردند. کارگرها در روزهای گرمِ تابستانی، هنگام عبور از مقابل دفتر، قدم‌هایشان را کُند می‌کردند تا از هوای خنکی که در آن‌جا به‌دلیل وجود 7 کولر گازی در جریان بود، استفاده کنند. این عبور کُند و عامدانه معمولاً با عصبانیت یکی از پرسنل‌های دفتر مواجه می‌شد که درب دفتر را بدون این‌که به‌کارگرها حتی نگاهی بیاندازد، محکم می‌بست.

نادیا وارد شد. همیشه لبخند بر لب داشت. فرزند خُردسال و شوهرش را در جنگ از دست داده بود و از آن پس دیگر آدمی عادی نبود. رفتارهای عجیبی داشت. اما خستگی را در روزهای طاقت‌فرسا با مسخره‌بازی‌هایش از کارگران می‌زدود. روزهایی هم بود که ناگهان سکوت می‌کرد و گوله‌های اشک بدون ایجاد هیچ‌گونه تغییری در صورت لاغرش که زیبایی و طراوت دوران جوانی را هم‌چنان حفظ کرده بود، به‌زیر می‌غلطید. اما انگار که با هر گوله‌ی اشک زهرِ تلخ زندگی را بیش‌تر دفع کرده باشد، باز مجدداً خنده بر لبانش ظاهر می‌شد و دستی برای کسی تکان می‌داد. آن روز صبح نیز لبخند زنان وارد شد و دست سونیا را گرفته بود. به‌پشت اسماعیل می‌زد که به‌علت خوردن راکیِ زیاد هنوز عُنق بود، و اسماعیل با بدخلقی سعی داشت دست او را کنار بزند. نادیا هم به‌علامت تسلیم دستان خود را بالا برد و از او دور شد، اخم شیطنت‌آمیزی کرد و بعد دوباره با لبخندی بر لب برایش دست تکان داد.

کارگرها یکی پس از دیگری وارد کارخانه شدند. دانیکا، یارُو، تالیا، فِرا، آنیا، آس‌یا، بِلرتا... و نهایتا چهار کارگر ترک به‌نام‌هایِ آسانا، آکچین، حوا و آنه. آنه نام مستعار او بود، چون‌که چادری گل‌گلی بر کمر داشت و دست نوازش و آغوش گرم مادرانه‌اش بر همه گشوده بود. در صلحی طبیعی با زندگی مواجه بود. همه‌چیز را همان‌طور که بود، می‌پذیرفت. می‌گفت زندگی همین است. همان چیزی که هم‌اکنون در جریان است. شاید اگر در خیابان با او مواجه می‌شدی و از کنارش می‌گذشتی اثری در تو باقی نمی‌گذاشت، اما 15 دقیقه هم‌صحبتی با او آرامت می‌کرد. و خودت هم علت آن آرامش را درنمی‌یافتی. نه آدم بزرگی بود و نه کوچک. او آنه بود و بس.

بعد سونیا و کامیلا و بقیه‌ی کارگران که گرم صحبت بودند، وارد شدند. با روشن شدن پرس‌های هیدرولیک صدای کارگران در سایش فلزات و ناله‌ی ‌دستگاه که دیگر زوری برای پرس کردن نداشت، گم شد. صدای تکان خُردن شدید لوله‌های روغن که همانند صدای طبلی ناموزون بود، این موزیک سودافزا را آزاردهنده‌تر هم می‌کرد. اینک صدای خودکامه‌ی تمدن بود که سخن می‌راند و صدای خالق خود را به‌همهمه‌ای بی‌معنا تبدیل می‌کرد.

گردوقبار برخاسته از پارچه‌‌های برش خُرده به‌سرعت فضای کارگاه را پُر کرد و هنوز نیم‌ساعتی نگذشته بود که بالا رفتن دمای کارگاه را حس می‌کردی. به‌دما سنجی که در آن‌جا قرار داشت، نگاهی انداختم که در همین دقایق اولیه‌ی صبح‌گاهی دمای 32 درجه را نشان می‌داد. ویلیام، جوان 24 ساله‌ای بود اهل انگلیس که از طریق یک شرکت‌کاریابی که مانند قارچ در حال افزایش بودند، در آن‌جا کار می‌کرد. کارش جا دادن بسته‌های بزرگِ پارچه در دستگاه‌های پرس برای بازبسته‌بندی وپلاستیک‌پیچ کردن پالت‌های آماده بود. استخدام ویلیام کمی از شدت کار من کاسته بود. او به‌گفته‌ی خودش جهان‌گرد بود. عکس‌های زیادی از ‌نقاط مختلف جهان داشت. به‌هرجا که سفر می‌کرد، در همان جا کار کرده و هزینه‌ی سفر بعدی خود را مهیا می‌ساخت. اما به‌گفته‌ی خودش هلند جذابیت‌هایی داشت که دل ‌کندن از آن کار ساده‌ای نبود. منظور او دل ‌کندن از فاحشه‌خانه‌هایی بود که با رنگ‌های تُندِ قرمز تزئین شده بودند تا زنان تن فروش (این بردگانِ بردگی این زمانه‌ی برده‌آفرین) بتوانند تا دیرهنگام پذیرای مردان مست از الکل و نشئه‌ی حشیش و ماری‌جوانایی باشند که آخرین پول جیب‌شان را برای چند دقیقه لذت صرفاً زیستی و تهی از هرگونه ملاطفت انسانی خرج کنند.

کارگرها سخت مشغول بودند. شتاب پیوسته‌ی دستگاه‌های پرس، گردوغبار و گرمای هوا نفس آدم ‌را می‌بُرید. من هم به‌طور دائم در حال جنب و جوش بودم. از پله‌های پوسیده و زنگ‌زده‌ی کارگاه بالا و پائین می‌رفتم، سفارش‌ها را می‌گرفتم و در آن لحظه‌ای که می‌خواستم بسته‌های پارچه‌ی 500 کیلویی را برای اجرای فلان سفارش بالا بفرستم، تلفن داخلی زنگ می‌خورد که سفارش عوض شده است. باز دوباره باید به‌دنبال دانیل می‌دویدم که سفارش عوض شده و باید نوع دیگری از پارچه را بالا بگذارد. او هم که فشار کار آزارش می‌داد و از خارجی‌ها هم خوشش نمی‌آمد، با لیفتراک خود که با سوخت گازوئیل بود و می‌توانست تا 50 کیلومتر در ساعت سرعت بگیرد، طوری گاز می‌داد که یعنی صدای من را نشنیده است؛ بعد هم بیلاخی نشان می‌داد و می‌رفت. اگر بسته‌های 500 کیلویی پارچه بالا نمی‌رفتند، دستگاه‌های پرس از کار می‌افتاند و صدای پاپا یا پسرش آلبرت از دفتر بلند می‌شد که دارید چه گُهی می‌خورید. بنابراین اگر لیفتراکی آزاد بود، خودم پارچه‌ها را بالا می‌گذاشتم که آن‌هم مایه‌ی ناراحتی یوپ یکی‌ دیگر از راننده‌های لیفتراک بود. چراکه کارش را دزیده بودم. تمامی این برخوردها برایم عادی شده بود و به‌آن‌ عادت داشتم و یا حداقل با آن کنار می‌آمدم. تنها مسئله‌ای که با آن کنار نیامده بودم، شرایط بسیار سخت کارگاه، و هم‌چنین تفاوت کار در دفتر و در کارگاه بود. در آن هوای گرم اگر کارمندی از دفتر بیرون می‌آمد چنان هوای خنکی را با خود به‌جریان می‌انداخت که چشم آدم از تعجب گِرد می‌شد. کولرهای گازی آن‌قدر فضای دفتر را سرد می‌کردند که بعضی از کارمندان از فرط سرما جلیغه‌ به‌تن داشتند. آری، فاصله‌ی دفتر و کارگاه شاید 30 قدم بود، اما تفاوت دما در اوج گرما 30 درجه!

ساعت یک همه‌ دست از کار کشیدند. برخی به‌آبدارخانه رفتند تا غذایی بخورند و برخی هم پاهای خود را از سکو‌های بندر آویزان ‌کردند تا در وزش ناچیزِ هوایی که در جریان بود نیروی از دست‌رفته‌ی خویش را بازیابند و بتوانند خود را بیش از پیش فرسوده سازند. تمام کارگرانِ مرد‌، بدون استثناء آبجویی هم می‌خوردند. از صاحب‌کارها گرفته تا مدیرعاملان ومسئولین و سوپروایزرهای نه تنها این کارخانه، بل‌که تمامی کارخانه‌‌های بندر از این موضوع آگاه بودند، ولی اقدامی برای جلوگیری از آن‌ نمی‌کردند. در واقع، تحت تاثیر ملوان‌ها و کارگران کشتی این آبجوخوری هم به‌فرهنگ کار در کارخانه‌های قرار گرفته در بندر تبدیل شده بود.

من هم بیرون زدم و سیگاری روشن کردم. ذهنم درگیر رؤیایی شده بود بس شیرین. رؤیای اعتصاب. رؤیای لگد زدن بر مناسبات لجنی که آن را چارچنگولی چسبیده بودیم. از دور یوهان را دیدم که دست تکان می‌داد. آبجوی خود را در کاغذی پیچیده بود و می‌خورد. به‌سوی من می‌آمد. همین‌که به‌من رسید، محکم رو شانه‌ام کوبید و گفت: رفیق چشمات برق می‌زنه!؟

- لبخندی زدم و گفتم: دارم طرح شاشیدن به‌این زندگی رو تصور می‌کنم.

- ای‌ول. موافقم. با شاشیدن به‌این زندگی بیش‌تر از غبطه خوردن به‌اون موافقم.

یوهان آبجویی از جیب دیگر لباس کارِ گشادش درآورد و تعارفی زد. دستش را رد کردم. گفتم نه خمارم می‌کنه. و ادامه دادم: می‌دونی چیه؟ تمام تولید این کره‌ی خاکی روی گُرده‌ی کارگرهاست. و همین کارگرها هیچ سهمی از تولیدات خود نمی‌برند.

یوهان متفکرانه نگاهی کرد و گفت: البته که سهمی می‌برند. ولی این سهم بسیار ناچیزه.

سری به‌علامت تکذیب حرف او تکان دادم و گفتم: نه رفیق این‌طور نیست. سهم بردن به‌این معنی هست که بخشی از تولیدات اجتماعی حتی اگر ناچیز، به‌خودشون برسه. نه یوهان، سهمی به‌کارگر نمی‌رسه. کارگر فقط دستمزد می‌گیره تا زنده بمونه و دوباره کار کنه. تازه فردای همین لقمه نونی هم که برای زنده موندن گیرش می‌یاد معلوم نیست. اگر برای صاحب سرمایه سودی در کار باشه به‌کارگر ربطی نداره، ولی اگر صاحب ‌سرمایه از ‌نرخ متوسط، سودِ کم‌تری ببره و یا ضرر بکنه، اون‌وقت این مسئله گریبان‌گیر کارگر هم خواهد شد. حال از اخراج و بی‌کاری گرفته تا جنگ وکشتار! موضوع اساسی همینه، و کارگرا این‌ها رو باید بفهمن.

یوهان آهی کشید و گفت: تا حالا به‌این فکر نکرده بودم. حالا گیرم که همه‌ی این‌ها درست، سئوال این‌که طرح کنونی تو در مورد این موضوع که مشخص و ملموس به‌نظر می‌رسه، چیه؟!

لبخندی توأم با تشویش زدم و گفتم: واقعیت اینه که خودم هم نمی‌دونم. اما می‌دونم که گرما داره همه‌رو خفه می‌کنه. راستش کارگرها چند باری برای نصب سیستم تهویه نامه نوشتن و همگی امضا کردن. هرچند که با بی‌اعتنایی و داد و بیداد پاپا و آلبرت، و بعضاً کارمندهای دفتر مواجه‌ شدن. با این حال، اعتراض و نارضایتی توی کارگاه موج می‌زنه! هرچند وقت یک‌باری هم یکی از کارگرها قاطی می‌کنه و می‌زنه یه چیزی رو توی کارگاه خراب می‌کنه. شاید اگر باهاشون صحبت کنم، اگر بتونم متقاعدشون کنم، باهاشون رفاقت کنم و بگم که من هم از خود اون‌ها هستم و عنوان شغلی من هیچ رابطه‌ی مشخصی با واقعیت زندگی من نداره، اون‌وقت بتونیم اعتصاب کنیم رفیق. اعتصاب.

یوهان سری از روی رضایت تکان داد و آبجو را نیمه کاره خالی کرد. گفت خمارم می‌کنه و سیگاری روشن کرد.

- رفیق آدم‌ها رو دستِ‌کم نگیر. آدم‌ها در شرایط متفاوت عکس‌العمل‌هایی نشون می‌دن که خودشون هم تا اون موقع از وجودش بی‌خبر بودن.

- منظورت رو نمی‌فهمم یوهان!

- منظورم اینه که شاید بیش از اونی که تو تصورش رو می‌کنی از اعتصاب حمایت کنند. و شاید هم نه. این بستگی به‌جدیت ‌رابطه‌ی تو با اون‌ها داره.

- منظورت رو نمی‌فهمم.

- خیلی ساده است! یعنی تا چه‌ حد با او‌ن‌ها رفاقت می‌کنی و این‌که اون‌ها باید بفهمند که منفعت تو همون منفعت او‌ن‌هاست. رابطه‌ی جدی، یعنی عدم تظاهر؛ یعنی منافع مشترک؛ یعنی رفاقت بی‌پیرایه، ملموس و واقعی؛ یعنی هم‌دردی؛ یعنی سرکوفت نزدن اون‌ها به‌خاطر ضعف‌هاشون. و همراهی کردن با اون‌ها در توانایی‌هاشون.

- یعنی چی یوهان؟

- یعنی دقیقاً کاری که اتحادیه‌های کارگری در هلند می‌کنند رو انجام ندی.

- قهقه‌ای از روی رضایت زدم و یوهان در جواب لبخند تلخی زد و گفت: باشه. آقا اصلاً حق با تو. ببینم چه کار می‌کنی.

صدای آژیر کارخانه بلند شد. صدایی بود مهیب که فضای بندر را به‌تسخیر خود درمی‌آورد. صدایی بس شوم که کارگرها را به‌سوی دستگاه‌هایی فرامی‌خواند که بی‌صبرانه در انتظار آن‌ها بودند. یوهان دوباره محکم به‌شانه‌ام زد و گفت: تو قطار می‌بینمت. همین که داشت وارد ساختمان کارخانه‌ می‌شد از دور فریاد زد که: شوسیان، هر کاری کنی پشتت هستم رفیق.

****

وارد کارخانه شدیم. گرما در کارگاه بی‌داد می‌کرد. گَردوغبار نفس کارگرها را بریده بود. استفاده از ماسک هم برای جلوگیری از گردوغبار به‌دلیل گرمای مفرط امر بی‌فایده‌ای بود، چون‌که ماسک‌ها پِرپِری بودند و بعد از 10 دقیقه عرق ریختن خیس می‌شدند. در ضمن کارگرها به‌دلیل گردوغبار زیادی که از بُرش‌های پارچه در هوا معلق بود، ریه‌های سخت مریضی داشتند که مرتب خِلط تولید می‌کرد. و تف کردن از پسِ سرفه‌هایی سخت امری عادی بود. کارگرهای پشت دستگاه بر روی پارچه‌ها تف می‌کردند و اسماعیل به‌کناره‌ی دستگاه پِرس. اسماعیل آن‌قدر آن‌جا تف کرده بود که یکی از دیواره‌های دستگاه کاملاً از تف او پوشیده شده بود. به‌هر‌حال، استفاده از ماسک دردی را دوا نمی‌کرد.

حدود ساعت 3 بعدازظهر بود که کامیلا یکی از کارگرهای دستگاه‌های پرس 5 کیلویی از فرط عصبانیت دستگاه را خاموش کرد و شروع به‌فحش دادن کرد. کامیلا زنی بود میان سال که 45 سالی سن داشت. به‌گفته‌‌ی خودش در جوانی زنی بوده زیبا که البته از آن زیبایی دیگر چیزی باقی نمانده بود. پس از این‌که شوهرش با یک زن هلندی روی هم ریخته بودند، او طی یک‌سال طراوت و شادابی جوانی را از دست داده بود. اما با این‌حال با سُرمه و سُرخاب خود را بزک می‌کرد تا شاید چیزی از خاطرات زیباییِ ظاهری خود را بازآفرینی کند. آن روز نیز عصبانی از این‌که به‌دلیل عرق ریختن زیاد و گرمای جان‌فرسا آرایشش بهم خورده بود، دستگاه را خاموش و شروع به فحاشی کرد. همین‌که آینه‌ی جیبی خود را در آورد و به‌خودش نگاهی انداخت، انگار که عصبانیتش اوج گرفته باشد، چند باری بر جای خود بالا و پایین پرید و هم‌چنان فحش می‌داد.

برای تمامی دستگاه‌های پرس در دفتر چراغی تهیه‌ دیده‌ بودند تا اگر دستگاهی خاموش شد، از آن اطلاع پیدا کرده و اقدام کنند. بنابراین هنوز 2 دقیقه‌ای از خاموش شدن دستگاه نگذشته بود که آلبرت پسر و معاون پاپا وارد کارگاه شد. از دور دستی به‌معنای این‌که چه اتفاقی افتاده است برای من تکان داد. من هم بدون این‌که پاسخی به‌وی بدهم رویم را برگرداندم.

آلبرت و پاپا آدم‌هایی بودند فحاش و لات. این پدر و پسر هیچ کدام از هم‌طبقه‌ای‌های خود «تربیت و وقار» بورژوایی را فرا نگرفته بودند. وقتی آلبرت با بی‌اعتنایی من روربرو شد، رویش را به‌طرف دستگاه پرس چرخاند و از دور کامیلا را با انگشت نشان داد و گفت: زنیکه‌ی مترسک چرا دستگاه رو خاموش کردی. اَن‌ترکیب با تو هستم. حتماً خاموش کردی که دوباره خودت رو بزک کنی. و صدایش با هر کلمه‌ای که از دهانش خارج می‌شد اوج می‌گرفت و صورتش سرخ‌تر می‌شد. او ادامه داد: مگه نیم ساعت ناهاری ندارید. پس توی اون نیم ساعت چه گُهی می‌خورید. همون رو هم باید از شما گرفت. شما لیاقت استراحت رو هم ندارید. باید همین‌جا پشت دستگاه غذاتون رو کوفت کنید.

کامیلا که زنی کوچک‌ قامت و ریزنقش بود، عرق ریزان زیر لب به‌زبان بوسنیایی فحشش می‌داد. آلبرت نیز پشت دستگاه قرار گرفته و با تنه‌ی سنگین و بزرگش او را کنار زد، دستگاه را روشن کرد و آینه‌ توجیبیِ کامیلا رو از دستش قاپید و وسط سالن پرت کرد. و ادامه داد: امروز به‌خاطر خاموش کردن دستگاه باید نیم‌ساعت اضافه‌کاری کنی. همین که کامیلا خواست دهانش را باز کرده و اعتراضی کند، آلبرت انگشتش را به‌علامت سکوت بر روی بینی خود گرفت و گفت: خفه! حرف نباشه، و همین که داشت سالن را تَرک می‌کرد با انگشت دیگرش مرا به‌سوی خود خواند و راه افتاد.

من به‌دنبال او وارد دفتر شدم. لحظه‌ای بر خود لرزیدم. حال نمی‌دانم که این لرزش به‌دلیل هوای بسیار سرد و تفاوت دمای کارگاه و دفتر بود و یا هیجان و عصبانیت. همین که وارد شدم آلبرت صدایش دوباره اوج گرفت که: آخر تو در کارگاه چه‌کاره هستی؟ آخر سوشیان چه‌غلتی می‌کنی. ما تو رو استخدام کردیم که این اتفاق‌ها نیفته. بعد وقتی از تومی‌پرسم که چه شده، رویت رو برای من اون طرف می‌کنی و شانه بالا می‌ندازی.

- من چه کار می‌کنم؟ من چه غلتی می‌کنم؟ دارم مثل اسب این‌جا جون می‌کنم. من نگهبان کارگرا نیستم که این‌طوری حرف می‌زنی!

- آلبرت صدایش را بالا برد و گفت: دُم در آوردی. چی‌شده؟ نکنه به‌خاطر گرما زده به‌سرت. یادت باشه داری با کی صحبت می‌کنی! این‌جا همه سگ نگهبان من هستن. فهمیدی!

- با کی صحبت می‌کنم؟ اصلاً برام فرقی نمی‌کنه که با کی صحبت می‌کنم! بعد مگه چی شده؟ 2 دقیقه دستگاه رو خاموش کردن! حتی دو دقیقه هم نشد.

- آره 2 دقیقه شد. ولی 2 دقیقه هم برای من زمان زیادی است. امروز 2 دقیقه و اگر کاری نکنم، فردا می‌شه 10 دقیقه و پس فردا 1 ساعت و پس‌اون‌فردا باید درِ کارخونه روتخته کنم، و یا برای اون نکبت‌ها (اشاره‌اش به‌کارگرها بود) کارکنم. این‌طوری نمی‌شه. من باید در مورد تو با نیکولاس صحبت کنم. من به‌کسی از این پول‌ها نمی‌دم. از اولش هم به نیکولاس گفتم که تو لیاقت این حقوق رو نداری!

- من هم قهقهه‌ زنان گفتم: کدوم حقوق بابا! نه آقا جون ما نیستیم که از گرما زده به‌سرمون، این شما هستید که زیر این کولرهای کوفتی از سرما زده به‌سرتون. هر کاری دوست داری بکن. با هر کی می‌خوای صحبت کن. در ضمن من سگ نیستم. اون کسی که سگه شماها هستید. همین را گفتم و رویم را برگرداندم، در دفتر را محکم به‌هم کوبیده و از آن‌جا خارج شدم.

به‌محض این‌که از دفتر خارج شدم، آتاسای را دیدم که دارد فرار می‌کند. هم‌زمان در حال فرار می‌چرخید و دو انگشتش را به‌علامت پیروزی بالا می‌برد. فهمیدم که صدای داد و بیداد من و آلبرت را شنیده و پشت در گوش ایستاده!

هم‌چنان که از اراجیف آلبرت خشمگین بودم، از کارخانه به‌بهانه‌ی سر زدن به‌کامیونی که در حال بارگیری بود، خارج شدم و سیگاری روشن کردم. زیر لب فحش می‌دادم و پلکِ چشم راستم از فرط عصبانیت به‌شدت می‌پرید.

- این هم از زندگی کوفتی من. این از کار، اون هم از خونه. خسته شدم. جاکش فکر کرده با کی طرفه. برم اون دیلم رو بردارم، بزنم اول پنلِ دستگا‌ه‌ها رو، و بعد سر این آلبرت رو لِه کنم. ته‌سیگارم را به‌امید آتش گرفتن پارچه‌ها به‌داخل کامیون پرت کردم و رویم را برگردانده و به‌طرف کارگاه رفتم. همین‌طور که با سرعت قدم بر می‌داشتم و تقریباً می‌دویدم، افکار عجیب و غریبی تو سرم می‌چرخید. این‌که استعفا بدم. آلبرت رو بزنم و اخراجم کنند و یا این‌که اعلام مریضی کنم. اگر اعلام مریضی می‌کردم که باید توی خونه می‌شستم و با زنم دعوا می‌کردم. اگر استعفا می‌دادم و یا اخراج می‌شدم، کارم زار می‌شد. نه‌تنها به‌نتیجه‌ای نرسیده بودم و در برابر این جاکش‌ها شکست خورده بودم، بل‌که به‌احتمال بسیار زیاد زنم هم ترکم می‌کرد.

همین که سخت غرق افکارم بودم وارد کارگاه شدم. باز دوباره آتاسای را دیدم که داشت با اسماعیل و ویلیام پچ‌پچ می‌کرد و با دیدن من پا به‌فرار گذاشت. هم خل‌‌وضع بود هم خبرچین. اتفاقی نبود که در کارخانه از آن خبر نداشته باشد. ویلیام به‌طرف من آمد و گفت: شنیدم کولاک کردی بابا! اسماعیل هم می‌خندید و سبیل‌هایش را با انگشت می‌چرخاند. من هم با بی‌اعتنایی دستی تکان دادم و گفتم چیز مهمی نیست. بعد به‌طرف کامیلا رفتم و گفتم که لازم نیست که برای اضافه‌کاری بماند و با بقیه‌ی کارگرها به‌خانه برود. کامیلا که تعجب کرده بود، گفت: چطور؟ دستوراز کی هست؟ گفتم: دستوری در کار نیست و فریاد کشیدم که از این وضعیت ذله نشدید؟ آخر تا کی باید جلوی این جاکش‌ها خم و راست بشیم. تا کی باید گرمای طاقت‌فرسای این‌جا رو تحمل کنیم. و همان طور که صدایم اوج می‌گرفت، به‌طرف دما‌سنجی که در کارگاه آویزان بود رفتم و آن را به‌زور از دیوار کندم. دماسنج، دمای 48 درجه را نشان می‌داد. بعد آن را بالا بردم و گفتم نگاه کنید. این‌جا 50 درجه است، 50 درجه! و تنها با فاصله‌ی 30 قدمی از این‌جا، یعنی توی دفتر دارن از فرط سرما به‌خوشون می‌لرزن. آیا این درسته. آیا این انسانیه؟ کولر گازی بخوره تو سرشون. 2 تا پنجره این‌جا درست نمی‌کنن که هوا در جریان باشه، تا حداقل انقدر خلط تُف نکنیم. بعد فقط اگر تنها لحظه‌ای دستگاه روخاموش کنیم، مارو تهدید می‌کنن و فحشمون می‌دن. نیم‌ساعت اضافه‌کاری بابت 2 دقیقه خاموش ‌کردن دستگاه‌؟ مگه در قرون وسطی زندگی می‌کنیم. درسته فرق زیادی نداره، ولی دیگه نه این‌طور. کم مونده تازیانه به‌دست، این‌جا ردیف شلاقمون بزنن. مگه شهر هرته؟!  

ناگهان کارگرها شروع به‌فریاد کردند و گفتند: شهر هرت نیست. نه درست نیست. انسانی نیست. ما تهویه می‌خوایم. سیستم تهویه. سیستم تهویه.....

در یک آن دیدم که نیکولاس بازویم را گرفته و من را به‌زور دارد از کارگاه بیرون می‌برد. داد بلندی بر سر کارگر‌ها کشید که از فرطِ بلندی بیش‌تر شبیه جیغ بود تا فریاد. هم‌چنان داشت من را همراه خود می‌کشید که بازویم را به‌شدت از دستش رها کردم و فریاد بلندی بر سرش کشیدم. هر دو دستم را مشت‌ کرده و در برابرش ایستادم. نیکولاس که به‌شدت جا‌خورده بود، گفت: سوشیان خواهش می‌کنم با من لحظه‌ای بیرونبیا. و دوباره خواهش کرد.

نیکولاس سوپروایزر شرکت بود و من نیز به‌اصلاح دست‌یار او بودم. از 17 سالگی در این شرکت کار می‌کرد و با پادویی شروع کرده بود. بعد به‌تدریج کارهای دیگری را فرا گرفته بود و حالا دیگر سوپروایزر شرکت شده بود. کار را بلد بود. پارچه‌ها و الیاف را می‌شناخت و دوره‌های درسی متفاوتی را دنبال کرده بود. مردی بلند قامت و تنومد بود. چشم‌های آبی‌رنگ و مهربانی داشت. به‌‌گفته‌ی خودش از 16 تا 30 سالگی معتاد الکل و کوکائین بوده. به‌این معنی که شبی 1 بطر ویکسی را سر میکشیده. در 28 سالگی به دلیل تصادفی شدید در حین رانندگی با کامیون همسرش را از دست داده بود. تصادف به‌دلیل مستی نیکولاس بود. با وجود غمی که داشت تصمیم گرفت مصرف الکل را ترک کند. اما 2 سالی اسیر کوکائین شد. اما با التیام یافتن و کم‌رنگ شدن غم از دست دادن همسر، موفق به‌ترک کوکائین نیز شد. حالا دیگر حتی لب به‌یک آبجو هم نمی‌زند. اما بعضی وقت‌ها با کارگرها به‌کافه رفته و نوشابه می‌خورد.

بعد از این‌که نیکولاس ملتمسانه مرا با خود از کارگاه بیرون برد، کمی آرام‌تر شدم. اما هم‌چنان مشت‌هایم گره کرده، در انتظار زد وخورد بودم.

- سوشیان داری چه می‌کنی پسر. مگر دیوانه شدی؟ این چه وضعیتی هست که درست کردی؟ فکر کردی که این‌کارها برات آب و نون می‌شه. فکر کردی با این کارها واقعاً در این کارگاه سیستم تهویه نصب می‌کنن؟

- برام مهم نیست نیکولاس! بهتر از تحمل خفت و خواریه. توی این گرما که کار می‌کنیم هیچ، باید فحش و فضیحت و تهدید رو هم تحمل کنیم. آخه این درسته؟

- سوشیان من این رو خوب می‌دونم که این‌جا گرمه و رفتار آلبرت و پاپا مثل سگ‌ می‌مونه. باور کن اگر تو 4 ساله این‌جا کار می‌کنی، من 20 ساله که این‌جا کار می‌کنم و این‌ آدم‌ها رو خوب می‌شناسم. من با اون پسر نکبت پاپا بزرگ شدم. می‌دونم این‌ آدم‌ها چی‌کاره هستند. ولی این‌‌کارها هیچ نتیجه‌ای مگر اخراج نداره. نه تنها تو رو اخراج می‌کنن، بلکه فشار کار رو هم برای کشیدن رُس کارگرها زیاد خواهند کرد.

- نیکولاس من از اخراج نمی‌ترسم. چیزی برای از دست دادن ندارم. و مطمئن باش که دست از این کار برنمی‌دارم.

رویم را برگرداندم و به‌طرف کارگاه رفتم. همین‌که به‌در کارگاه رسیدم، نیکولاس من را از دور صدا زد و گفت: سوشیان هر اتفاقی که بیفته گردن خودت هست. من به‌تو اخطار دادم، یادت نره. می‌تونی در این کارخونه پیشرف کنی. به‌فکر خودت باش.

بدون این‌که رو بر گردانم در را باز کرده و وارد کارگاه شدم. همه‌ی نگاه‌ها به‌سوی من خیره شده بود. اسماعیل دستش روی دکمه‌ی اضطراری دستگاه قرار داد و به‌من نگاهی کرد که آیا خاموشش کنم؟ هرگز چنین انتظاری از او نداشتم. آدمی که برای یک روز تعطیلی در مقابل کارفرما دست به‌سینه می‌ایستاد، حالا می‌خواست که دستگاه پرس را خاموش کند. به‌او با علامت دست گفتم که الان دیر است. ساعت نزدیک 5 بعد از ظهر بود و تا نیم ساعت دیگر همه راهی خانه‌ می‌شدیم. خاموش کردن دستگاه‌ها نتیجه‌ای نداشت. اگر قرار بود که دستگاه‌ها را از کار بیاندازیم، می‌بایست صبح اقدام به‌این کار می‌کردیم.

ساعت 5 و نیم صدای آژیر کارخانه‌ به‌صدا درآمد و کارگر‌ها دستگاه‌ها را خاموش کردند. کامیلا باز نگاهی به‌من کرد. به‌او گفتم که دستگاه را خاموش کند. با هم بیرون خواهیم رفت و نگران هیچ‌چیز نباشد. کارگرها که معمولاً بعد از صدای آژیر کارخانه، برای تنفس هوایی تازه و فرار از این ‌زندانِ مدرنی که نشانِ سرفرازانه‌ی تمدنی آهنین و بی‌روح را بر سینه داشت، تقریباً پا به‌فرار می‌گذاشتند، ‌اینک حرکات و قدم‌های خود را کند کرده و در انتظار کامیلا ماندند. آن‌ها نیز می‌خواستند که او را در خارج شدن از کارخانه همراهی کنند. این‌بار بدون این‌که تعریف دقیقی از آن داشته باشند، به‌یاری و هم‌بستگی یکی از هم طبقه‌ای‌های خود می‌شتافتند. نمی‌خواستند تنهایش بگذارند، چراکه تنهایی او تجلی تنهایی خود آن‌ها بود. بنابراین همه‌ی کارگرها بدون استثناء همراه و هم‌گام با یکدیگر از کارگاه و سپس از کارخانه خارج شدند. من نیز در کنارشان به‌راه افتادم.

آلبرت، پاپا، دانیال، نیکولاس، یوپ و چند تن از کارمندهای دفتر بیرون کارخانه در انتظار کارگرها بودند. شاید هر کدام طرحی داشتند، شاید می‌خواستند سر کارگرها فریاد کشیده و به‌آن‌ها توهین کنند و یا شاید تهدید به‌اخراج. شاید می‌خواستند آن‌ها را به‌باد کتک بگیرند. اما هیچ‌کدام این‌ها اتفاق نیفتاد. همه سکوت کردند. حتی پچ‌پچی نیز در کار نبود. خیره مانده بودند و مات و مبهوت کارگرها را نگاه می‌کردند که به‌مثابه‌ی یک گروه کامل و هم‌آهنگ در مقابل‌شان رژه می‌رفتند. این کارگرها دیگر آن افراد پراکنده‌ای نبودند که هر کدامشان را می‌توانستند در گوشه‌ی قفسی به‌دام انداخته و پر و بال‌شان را بچینند. تمام این مارش برای حفاظت از کامیلا بود. شاید مسخره باشد. حفاظت از کسی که قصد بزک کردن خود را داشت. ولی همه می‌دانستیم که موضوع بیش از این‌حرف‌ها ریشه‌دار و پیچیده است.

همگی در سکوتی بهت‌آمیز فرورفته بودند. کارگرها آن‌قدر به‌یکدیگر نزدیک شده بودند که به‌راحتی شانه‌های‌شان باهم برخورد می‌کرد. شاید ترسیده بودند. آری آن‌ها ترسیده بودند، چراکه سالیان سال در برابر اهانت‌ها و تحقیرهای مدیرعامل سلوک کرده و همه‌ی این رنج‌ها را تحمل کرده بودند. با این حال ترس خود را بروز نمی‌دادند.

همگی 10 دقیقه‌ای راه رفتیم و از اولین پیچ گذشتیم. کارخانه دیگر معلوم نبود. و تازه آن زمان بود که کامیلا اشک‌هایش را پاک کرد. نادیا او را در آغوش گرفت، و اسماعیل برای این‌که جلوی بغض خود را بگیرد، سبیل‌هایش را دسته‌دسته می‌کَند. سونیا و آنه سربه‌سر یکدیگر می‌گذاشتند. آتاسای قهقهه می‌زد و بالا و پایین می‌پرید و بالاخره هر کسی به‌نوعی شادی می‌کرد. هرگز آن‌ها را چنین شاد ندیده بودم. این شادی چیزی بود که خود من هم آن را برای اولین‌بار تجربه می‌کردم. امروز عصر دیگر خبری از خستگی کار نبود. بدنمان عرق‌سوز نشده بود و یا اگر شده بود، آن را حس نمی‌کردیم. احساس غرور داشتیم، هرچند که هنوز اتفاقی نیفتاده بود؛ اما با این‌حال همه به‌این امر آگاه بودند که در هم‌گامی، رفاقت و وحدتِ ما قدرتی نهان است که تن بعضی از آدم‌ها را به‌لرزه در می‌آورد.

ناگهان صدای یوهان را شنیدم. گویا مارا دنبال کرده بود. سرش را برگرداند و با چشم و ابرویش بندر و کارخانه‌ها را نشان داد، و محکم به‌شانه‌ام زد. نگاه کردم. کارگرها‌ی کارخانه‌های دیگر را دیدم که همگی به‌ما خیره شده بودند و با تعجب نگاه می‌کردند. برخی نیز از کنجکاوی به‌طرف ما می‌شتافتند تا شاید چیزی از ماجرا دست‌گیرشان شود. کارگرهای کارخانه‌ی نساجی و رنگ‌سازی به‌ما رسیدند و جویای ماجرا شدند. همه گرم صحبت بودند. اسماعیل ماجرا را با شور و حال توضیح می‌داد. آنه هم در کنار من ایستاده بود و مادرانه به‌سینه‌ام می‌کوفت. کامیلا و آتاسای نیز حرف‌های اسماعیل را تصدیق می‌کردند.

ناگهان یکی از کارگرهای نقاش گفت: فردا پدرتون را در می‌یارن. فکر کردید که اون‌ها از این کاری که کردید گذشت می‌کنن. درضمن دست شما به‌هیچ‌جا بند نیست. تازه اگر هم عضو اتحادیه بودید، خود اتحادیه هم از شما دفاع نمی‌کرد. یوهان تلنگری به‌همکارش زد و گفت: داری زر مفت می‌زنی. این‌ها هیچ کار غیر‌قانونی‌ای نکردند. و همه صدای‌شان بالا رفت که ما هیچ‌کار غیرقانونی‌ای نکرده‌ایم. بِلرتا زن چاقی که از فرط چاقی چشمانش چپ شده بود و تنها با 10 قدم راه ‌رفتن از نفس می‌افتاد، تا آن موقع ساکت بود و داشت نفس تازه می‌کرد، اما ناگهان به‌سخن آمد که: اعتصاب می‌کنیم. از فردا اعتصاب می‌کنیم. کامیلا حرفش را تصدیق کرده و گفت: از فردا اعتصاب می‌کنیم. اسماعیل گفت ما کولر می‌خواهیم. تالیا و فِرا گفتند: اول سیستم تهویه می‌خواهیم. بعد آسانا و آکچین گفتند که: کولر هم می‌خواهیم. برخی از کارگرهای هلندی که احتمالاً برای فضولی و یکی‌ـ‌دو نفری هم شاید به‌خاطر خبرچینی و شایعه‌پراکنی آن‌جا جمع شده بودند، سری تکان داده و پراکنده شدند.

من سیگاری روشن کردم و گفتم، اعتصاب می‌کنیم. فردا صبح دستگاه‌ها را روشن نمی‌کنیم. خواسته‌ی ما نصب سیستم تهویه و سیستمی است که در تابستان‌ها به‌عنوان کولر و در زمستان‌ها به‌عنوان بخاری کار کند. همه به‌علامت تصدیق حرف‌های من سری تکان دادند. تصمیمان را گرفته بودیم.

با این‌حال که همه تصمیم خود را گرفته و در امرِ اعتصاب مصمم بودند، اما تشویش بیش از شادیِ لحظاتی پیش بر چهره‌ها مستولی شده بود. آن‌ها حق داشتند. اعتصاب به‌هرحال زندگی آن‌ها را به‌هرشکلِ ممکنی تحت‌الاشعاع قرار می‌داد. آن‌هم چنین اعتصابی و در چنین کارخانه‌ای. هیچ‌گونه ارگان رسمی و غیررسمی‌ای نبود که از این اعتصاب حمایت کند. و همه این را می‌دانستیم.

با این‌حال مصمم و با اراده‌ای راسخ دست یکدیگر را فشردیم و پراکنده شدیم.

من نیز با یوهان همراه شدم و قدم ‌زنان به‌سوی قطار رفتیم.

- سوشیان فکر نمی‌کنی که کارگرها زیر فشار اخراج و تهدید‌های پاپا و آلبرت جا بزنند. در ضمن می‌تونند به‌سرعت کارگر ردیف ‌کنند و دستگاه‌ها را راه بندازن.

- همه‌چیزامکان داره رفیق. اخراج که راستش... اعتصاب رو من به‌گردن خواهم گرفت.

باید دستگاه‌ها را خراب کنیم. اما نه طوری که بفهمن، چراکه اون‌وقت خراب‌کاری محسوب شده و پای پلیس وسط کشیده می‌شه. این کار رو باید بسیار هوشمندانه انجام بدیم. دستگاه پرس بزرگ را می‌شه با ریختن پارچه‌ی زیاد چنان تحت فشار قرار داد که پارچه‌ها لای پرس گیر کرده و فیوزش بسوزه. من هم سرصبح تمامی فیوزهای یدک رو دور می‌ریزم. همین‌کار رو هم با دستگا‌ه‌های پرس کوچک‌تر انجام می‌دیم. در ضمن به‌این سرعت نمی‌تونن کارگر ردیف کنن. باید اول با شرکت کاریابی تماس بگیرن و الان هم این شرکت‌ها کارگری ندارند. خودم هفته‌ی پیش با شرکت کاریابی تماس گرفتم و فقط 2 کارگر در اختیار داشتن. به‌هرحال الان دیگه برای دست روی دست گذاشتن دیره.

****

تقریباً یک ساعت دیرتر از همیشه به‌خانه رسیدم. همسرم سِگرمه بر هم کشیده و پشت کامپیوتر نشسته بود، و چنان وانمود می‌کرد که سرش بسیار شلوغ است. به‌‌او سلام کردم و سرش را نوازش کرده و بوسه‌ای بر آن زدم. بدون این‌که توجهی به‌من کُند، سلامِ خشک و بی‌لطفی کرده و دوباره مشغول کارش شد. این رفتارش دل و روحم را فشرده می‌کرد.  

سرو رویم را که مملو از گرد و غبار بود شستم. با سرفه‌های شدید و فین‌کردن‌های ممتد سعی بر زدودن کثافات از بینی و سینه‌ام داشتم.

سر صحبت را با همسرم باز کردم و سعی داشتم که جریان امروز کارخانه را که مایه‌ی افتخار من بود برایش بازگو کنم. اما می‌ترسیدم، چراکه او دیگر علاقه‌ای به‌این موضاعات نداشت و راه رهایی انسان از شرایط سخت کنونی‌ را در پیشرفت شخصی و فرار جستجو می‌کرد تا وحدت ‌و مبارزه‌ی طبقاتی. البته‌ پیش‌ترها از این‌ها هم باوری به‌رهایی طبقه‌ی کارگر یا مبارزه‌ی ‌طبقاتی نداشت، اما به‌هرروی پای صحبت‌هایم می‌نشست و گاهی هرچند ناچیز و کم‌رنگ سری به‌عنوان تایید تکان می‌داد. شاید دو-سه‌باری هم از من در مقابل جمع دفاع کرده و طرفم را گرفته بود. اما تمامی این‌ها دیگر در واقعیت‌های سخت و مسلط جهانی انسان‌ستیز، برده ‌پَرور و فتیشیستی، و از همه‌ی این‌ها مهم‌تر شکست‌های تاریخی و هزار علت و عامل دیگر رنگ‌باخته بود و کم‌کم به‌محو شدن می‌گرایید. مشکل فقط برخورد و رفتار همسرم نبود؛ همان ‌روز صبح یوهان نیز گفته بود که شاید باید در جستجوی کار دیگری باشم. شاید عموم کارگران جهان قبل از این‌که به‌آگاهی، وحدت و رفاقت طبقاتی بی‌اندیشند به‌فرار از طبقه‌ی خود می‌اندیشند.

یک ساعتی گذشت و بالاخره سکوت رنگ‌باخته و حرف‌هایی بین ما رد و بدل شد. به‌غُرزندن‌ها و نگرنی‌هایش گوش می‌دادم و سعی بر دل‌داری‌اش داشتم. اما با هر کلمه‌ای که به‌منظور دل‌داری و آرام کردن او بر زبان می‌راندم، خشم و سرخوردگی‌های او دوچندان می‌شد. با تمسخر ‌گفت: به‌جای این‌که من را دل‌داری بدی، لطفاً کاری کن که از این وضعیت خلاص بشیم. مرتضی و فریبا امروز ماشین خریدن. تازه قراره که سه‌-‌چهار ماه دیگه برای تعطیلات بِرن استرالیا. اما ما تویِ این خونه‌ی 50 متری نشستیم و از جامون تکون هم نمی‌خوریم. نه پیشرفتی و نه‌تفریحی. بهت گفتم برو درس بخون که نرفتی. گفتی از مطالعاتم عقب می‌مونم. مرتضی و زنش تازه 2 ساله اقامت گرفتن. اما وضعشون از ما که 10 ساله تو این مملکتیم بهتره.

گفتم: ناهید جان، مرتضی کاسبی می‌کنه! درضمن گور پدر مطالعه. نمی‌کشیدم که هرروز بعداز کار با اون شرایطی که خودت بهتر می‌دونی، تا ساعت 11 شب سر کلاس شبونه بشینم. نمی‌تونم 4 سالِ آزگار بشینم سر کلاس‌های شبونه‌ای که همه‌ی درس‌هاش رو بلدم. اون هم فقط برای یه ‌مدرک کوفتی.

ناهید آهی کشید و گفت: آره نمی‌کشیدی، ولی سعیت رو هم نکردی. در ضمن خُب کاسبی کنه. آدم که نمی‌کشه. یه جنس ارزون می‌خره و گرون‌تر می‌فروشه. سر که نمی‌بُره. هم‌چین می‌گی کاسبی می‌کنه که انگار جنایت می‌کنه.

- باشه ناهید جان، ولی من از عهده‌ی این‌کارها برنمی‌یام. گور پدر پرنسیپ و این‌حرف‌ها، اصلاً بلد نیستم و حوصلش رو هم ندارم.

- حوصله ‌نداری؟ چطور حوصله‌ داری با اون یوهان بشینی آبجو بخوری. چطور حوصله‌داری بشینی ساعت‌ها زور بزنی شعر بگی. حوصله ‌داری دنبال این کتاب و اون ‌کتاب باشی و تا دیروقت زیرشون خط ‌بکشی. اما حوصله‌ی کمی پول درآوردن رو نداری؟ مگه گفتم برام قصر بخری؟ مگه گفتم مرسدس‌ بنز می‌خوام. نه! یه ماشین می‌خوام که تپ‌وتپ تو گاراژ نباشه. من هم می‌خوام مثل بقیه سالی دوبار برم تعطیلات و نفسی بکشم.

- عزیزم، تازه رفتیم جنگل‌های بلژیک!

- تو هم با اون جنگل‌های بلژیکت! سوشیان راستش دیگه خسته شدم.

- می‌دونم که دیگه حال و حوصله‌ی زندگی با من رو نداری؛ و مثل سابق دوستم نداری!

- نه! موضوع دوست‌داشتن نیست. ولی بعضی وقت‌ها دوست داشتن برای زندگی کافی نیست. اگر کمی فتیله‌ی این روحیه‌ی شاعرپیشه‌ و به‌قولِ خودت آرمان‌گرایانت رو پایین می‌کشیدی، الان در زندگی موفق‌تر بودی. در ضمن کدوم آرمان؟ کدوم کارگرها؟ کدوم مبارزه؟ بابا دیگه دوران این چیزها تموم شده. خیلی وقته که تموم شده.

- نه این‌طور نیست عزیزم. درضمن طوری حرف می‌زنی که انگار دارم تنها زندگی می‌کنم.

- آره سوشیان، عملاً هم من و هم تو داریم تنها، اما در کنارهم زندگی می‌کنیم. بذار این‌طوری بگم، تو آدم بدی نیستی، ولی با من متفاوتی. یا شاید بهتر باشه بگم که خیلی داریم از هم دور می‌شیم. آخه من هم آدمم.

سر شوخی رو باز کردم و گفتم: تو فرشته‌ای، آدم کیه!

- سوشیان، جدی دارم صحبت می‌کنم. الان وقت این حرف‌ها نیست.

- باشه. جدی صحبت کن. حالا می‌گی چه‌کار کنم؟ و بی‌مقدمه گفتم: قراره فردا اعتصاب کنیم و این نشان‌ دهنده‌ی اینه که دوران این حرف‌ها نگذشته. تا زمانی که ظلم و استثمار وجود داره، مبارزه هم وجود داره. این رو نمی‌شه انکار کرد. می‌شه؟

چشم‌های ناهید گرد شد و به‌سختی گفت: هرکاری می‌خوای بکنی بکن. من دیگه نیستم. همین بود که هر دوی ما خاموش شدیم و دیگر حرفی نزدیم.

*****

صبح راهی کارخانه شدم. شب پیش را تقریباً نخوابیده بودم. بازهم همان سردرد لعنتی آزارم می‌داد. حرف‌های ناهید به‌شدت تن و روحم را به‌لرزه درآورده و احساس غمی فزاینده وجودم را فراگرفته بود.

امروز روزی بود که قرار اعتصاب داشتیم. یوهان برای اولین‌بار و برخلاف همیشه در قطار کنار من نشست. برای اولین‌بار بود که در قطار کتاب نیز نمی‌خواند. هیچ نمی‌گفت. ساکت و صامت از پنجره بیرون را می‌نگریست. بعد نگاه‌ غم‌آلودی به‌من انداخت. انگار که دارد رفیقی را برای همیشه بدرود می‌گوید. از نگاه او خنده‌ام گرفت.

- چی‌شده یوهان. تو دیگه چرا.

- نمی‌دونم رفیق. احساس غریبی دارم. فقط امیدوارم که همه‌چیز خوب پیش بره.

از آن‌جایی که قدش بلند بود و نمی‌توانستم دستم را دور گردنش حلقه کنم، مشتی بر بازویش زدم و گفتم: چی می‌شه مگه. نهایتش اخراجمون می‌کنن. دارمون که نمی‌زنن.

نزدیک کارخانه که شدیم از دور کامیلا، نادیا، آتاسای و اسماعیل را دیدم که خیلی زودتر از همیشه به‌طرف کارخانه می‌آمدند. بعد هم دسته‌ی دیگری از کارگرها را دیدم که حوا، آنه و تالیا جلوتر از بقیه حرکت می‌کردند و قدم‌های‌شان استوار بود، و باز دسته‌ی دیگری که از فرا و آنیا و بِلرا و آسانا و آکچین تشکیل شده بود. تمامی کارگرها نیم‌ساعت زودتر از معمول به‌طرف کارخانه درحال حرکت بودند. و تقریباً همان‌جایی که دیروز از هم خداحافظی کرده بودیم، به‌یکدیگر رسیدیم. همه سرحال بودند و عزم و اراده‌شان آدم را میخ‌کوب می‌کرد. تا دو روز پیش هیچ‌کس نمی‌توانست تصور کند که چنین ظرفیتِ چشم‌گیری در این‌ کارگرها نهفته است. درست است که این نارضایتی سال‌ها بود که در وجودشان، خیلی پیش‌تر از این‌که من حتی اسم این کارخانه را شنیده‌ باشم متراکم شده بود، و سال‌های سال بود که بار حقارت را برای چِندرغاز که کفاف زندگی هیچ‌کدام‌شان را در همین هلندی نمی‌داد که ظاهراً مهدِ تمدن و اوج دموکراسی و «آزادی» است؛ اما چنین کنشی از این کارگرها نه تنها بعید می‌نمود، بلکه قابل پیش‌بینی هم نبود.

همگی وارد کارخانه شدیم. فکر می‌کردم که پاپا و آلبرت و نیکولاس و بقیه باید در انتظارمان باشند. اما خبری از هیچ‌کدام‌شان نبود. بنابراین، آسوده‌خاطر وارد شدیم.

من به‌سرعت دنبال فیوزهای یدکِ دستگاه‌های پرس رفته و همه را سر‌به‌نیست کردم. همین که از پله‌های کارگاه پایین آمدم، نیکولاس را دیدم. به‌طرفم آمد و انگار نه انگار که روزقبل خبری شده است، گفت: دانیال و یوپ هردو مریض هستند و امروز را باید پشت لیفتراک بنشینی. من خودم کارهای کارگاه را ردیف می‌کنم. امروز 10 تا کامیون را باید بار بزنیم. آن دوتا هم باید خالی شوند. آتاسای را می‌فرستم که کمکت کنه. این‌جا بود که دوزاری من افتاد. آن‌ها می‌خواستند من را از کارگاه دور نگه دارند. همین که هر دو راننده‌ی لیفتراک مریض بودند، خودش شک‌برانگیز بود. دستش را خواندم و نیشخندی تحویلش دادم.

احتمال می‌دادم که یکی از کارگرهای کارخانه‌‌های مجاور خبرچینی کرده باشد. آلبرت را دیدم که برخلاف همیشه که کت و شلوار بر تن داشت، امروز لباس کاملاً تابستانی به‌تن کرده و بدون این‌که توجهی به‌ما بکند، به‌طرف کارگاه می‌رفت. بعد نگاهی به‌نیکولاس کردم. او گفت: آلبرت نیز امروز تمام‌وقت در کارگاه خواهد بود. دیگر مطمئن بودم که اعتصاب منتفی است. بالا را نگاه کردم و اسماعیل را دیدم که دارد سیبیل‌هایش را از خشم می‌جود و تُف می‌کند. زیر لب فحش می‌داد و با نوک‌ِ آهنین کفش کارش مرتب به‌پالت لگد می‌زند. با دست علامت دادم که آرام باشد. اسماعیل هم، با دیدن آلبرت که به‌طرف کارگاه قدم برمی‌داشت به‌سرعت پشت دستگاه‌ِ پِرس رفته و آن را روشن کرد. دستگاه‌های پرس یکی پس از دیگری روشن شدند. روشن شدن دستگاه‌های پرس و نعره‌ی پمپ‌های روغن که فشارشان بر شانه‌های رنجور کارگران سنگینی می‌کرد، بانگ شکست را در گوش‌ها طنین می‌افکند. و من این را به‌خوبی حس می‌کردم. بدون این‌که در کنارشان باشم و چهره‌ی غضب‌ناک آن‌ها را از نزدیک ببینم، آن را با تمام وجودم لمس می‌کردم.

آلبرت به‌دریچه‌ای که اسماعیل لحظه‌ای پیش در آن ایستاده بود، آمد و نیشخندی به‌من زد. کلاه صورتی خود را که شبیه کلاهِ جنگل‌بان‌ها بود از سر برداشت، موهایش را شانه کرد و کلاه را دوباره بر سر گذاشت و این‌بار خندید، طوری که شکم‌ِ چاق و بزرگش نیز با این خنده به‌لرزه درآمد.

سوار لیفتراک شدم. کامیون اول را خالی کردم و یکی از کامیون‌ها را بار زدم. ساعت 10 و نیم بود که گازوئیل لیفتراک تمام شد. مخزنی در سوله بود که می‌توانستیم سوخت‌گیری کنیم. کنار مخرن پارک کردم و شلنگ را وارد دریچه‌ی مخزن گازوئیل لیفتراک قرار دادم. به‌شدت عصبی بودم. کف‌دست‌هایم عرق کرده بود. آن‌قدر باسرعت و بد رانندگی می‌کردم که سه‌بار نزدیک بود لیفتراکِ سنگین و عظیم‌الجثه‌ای را که چپ ‌کردنش امری تقریباً غیر‌ممکن بود، چپ کنم. چندبار هم درحین ‌رانندگی سخت با دیواره‌های کامیون برخورد کرده و داد راننده‌ها را درآورده بودم. شاید هم به‌عمد به‌جداره‌های کامیون برخورد می‌کردم. بسیار آشفته بودم. تقریباً مطمئن بودم که دیگر اعتصابی دربین نخواهد بود. عزم کارگران راسخ بود و هدف‌شان مشخص، اما توازن قوا به‌نفع صاحب‌کار بود. سالیانِ سال رعب و وحشت را نمی‌توان با تنها یک تصمیم برطرف نمود. رفع چنین بیم و خوفی که سالیان متمادی به‌هرشکل ممکنی بر طبقه‌ی کارگر تحمیل شده بود، سالیان سال مبارزه‌ای را می‌طلبید که از پسِ پیروزی‌ها‌، شکست‌ها، و ازنو برخاستن‌های آگاهانه می‌توانست شکل بگیرد. امر مبارزه‌ی طبقاتی، حتی در اشکال صنفی و کوچک، تدارک و سازماندهی می‌خواست و آن‌چه ما در صددش بودیم، بیش از یک اعتصاب سازمان‌یافته، به‌یک عصیان لحظه‌ای شباهت داشت که با کوچک‌ترین‌ تلنگر فرومی‌ریخت. و شاید نیکولاس راست گفته بود. به‌یاد حرفش افتادم که روز قبل گفت: «این‌‌کارها هیچ نتیجه‌ای مگر اخراج برای تو نداره. نه تنها تو رو اخراج می‌کنن، بلکه فشار کار رو هم برای کشیدن رُس بیشتر کارگرها زیاد خواهند کرد».

غرق افکارم بودم که گازوئیل سر رفت و روی شلوارم ریخت. آن را با بدخُلقی پاک کردم و سوار لیفتراک شدم. دستم را به‌سوئیچ بُردم تا آن را روشن کنم که ناگهان صدای نعره‌ی دستگاه‌ پرسِ 25 کیلویی قطع شد. اول با خود فکر کردم که باید مشکلی پیش‌آمده باشد. شاید پارچه‌ها گیر کرده باشند. گوش ایستادم، اما هم‌چنان خبری از صدای روشن ‌شدن مجدد دستگاه نبود. سوار لیفتراک شدم و سوله را به‌سرعت پشت سر گذاشتم و به‌‌دریچه‌ای که پیش‌تر آلبرت در آن ایستاده بود، رسیدم. از آن‌جا صدای داد و بیداد آلبرت را شنیدم که سرِ اسماعیل فریاد می‌کشید و به‌او می‌گفت که وارد دستگاه شود و پارچه‌های گیر کرده را بیرون بکشد. و او نیز از این کار امتناع می‌کرد. ولی من می‌دانستم که اگر فیوز دستگاه سوخته باشد، فیروزی در کار نیست، چراکه همه‌ی آن‌ها را داخل مخزن گازوئیل ریخته بودم، و بنابراین راه‌اندازی مجدد دستگاه اگر یک روز تمام طول نکشد، حداقل چند ساعتی به‌درازا می‌کشید.

ناگهان زوزه‌ی پرس‌ها یکی پس از دیگری خاموشی گرفت. کمی صبر کردم و گوش ایستادم. صدای داد و فریاد و جیغ زنان کارگر اوج می‌گرفت. انگار دعوا شده است. از لیفتراک پایین پردیدم. از پله‌ها بالا رفته و در کارگاه را باز کردم. از صحنه‌ای که دیدم جاخوردم. کارگرها در وسط سالن گردهم آمده بودند. آلبرت دست نادیا را می‌کشید و فریاد می‌زد: سلیطه‌ی پتیاره! پاشو کار کن! و بعد دست او را ول کرد و کامیلا را هُل ‌داد. ناگهان آنه خود را جلوی آلبرت قرار داد و گفت: اگر جرأت داری یک‌بار دیگر به‌ما دست بزن تا پدرت را درآورم.

نیکولاس از کنارم رد ‌شد و مچم را چسبید و گفت: همه‌ی این آشوب‌ها زیر سر توست. بعد عمیقاً به‌چشمانم خیره شد. با تمامی دلخوری‌ و هیجانی که در صدایش بود، اما چشمانش می‌درخشید. به‌گمانم هم نارحت بود، و هم‌ خوشنود. به‌هر‌حال، او نیز کارگر بود. دستم را رها کرد، در را باز کرد و از پله‌ها پایین رفت.

به‌طرف آنه که در حال سفت کردن چادر گل‌گلی‌اش به‌کمر بود و خود را آماده‌ی رزم می‌کرد رفتم و در کنارش قرار گرفتم. اسماعیل هم جلو آمد و در کنارم قرار گرفت.

ناگهان آلبرت فریادی کشید و گفت: تو، تو و تو هر سه اخراجید. منظورش من و آنه و اسماعیل بودیم. همین حرف موجب شد که کامیلا و نادیا هم به‌ما پیوستند. آلبرت باز فریاد کشید که شما هم اخراجید. فِرا، آنیا، آس‌یا، بِلرتا هم در کنارمان قرار گرفتند و بعد تالیا، دانیکا، یارُو و بعد تمامی کارگران به‌ما پیوستند. از آن‌جا که سالن کوچک بود، مانند حقله‌ای ‌گِردِهم جمع شده بودیم. آلبرت از شدت عصبانیت رویش را برگرداند و گفت همتون رو اخراج می‌کنم، پتیاره‌ها! نزدیک من شد. دستانش را مشت کرده بود. چقدر دوست داشت که من را به‌باد کتک بگیرد. من نیز دستانم را به‌علامت تسلیم، اما با نیش‌خندی تحقیرآمیز بالا بردم. همین که دستانم نیمه‌باز در هوا بود، اسماعیل دستم را گرفت، آنه نیز همین کار را کرد و بعد همه‌‌ی کارگرها دست یکدیگر را گرفتند. آلبرت که از شدت ضعف و غضب چهره‌اش رنگی بین سرخی و زردی پیدا کرده بود، عاجز از هرگونه تهدید و ارعاب (که امروز برای اولین‌بار در تاریخ این کارخانه کارآیی خود را از دست داده بود)، صورتش را نزدیک صورتم گرفت و به‌چشمانم خیره شد؛ دندان عرچه‌ای رفت و تُف لجزی به‌صورتم انداخت. برعکس همیشه که به‌راحتی از کوره در می‌رفتم، امروز اما خشمی را که در آن لحظه تمام وجودم را فراگرفته بود، با فشردن هرچه محکم‌تر دست‌های اسماعیل کنترل کردم.

آلبرت رویش را برگرداند و تلفنش را از جیب درآورد و راهی دفتر شد. همگی چندلحظه‌ای برجای خود خشک شده بودیم و هیچ‌کس حتی پِلک هم نمی‌زد. ناگهان صدای ویلیام بود که سکوت را شکست. با چشمانی پُف کرده وارد سالن شد. و چنان جیغی کشید که انگار عقرب نیشش زده است.

ظاهراً شب پیش را تا صبح به‌عرق‌خوری و خانم‌بازی تَلف کرده بود و دیر به‌سرِ کار آمده بود. روز قبل نیز زودتر از ماجرای حمایت از کامیلا و رژه‌ی کارگرها در بندر کارخانه را ترک گفته بود و از قول و قرارهای ما مبنی‌بر اعتصاب خبری نداشت. اما با دیدن صحنه‌ای که با آن مواجه شده بود به‌وجد آمد ومانند سرخ‌پوست‌ها در حلقه‌ای که کارگران تشکیل داده بودند پایکوبی می‌کرد.

کارگرها او را از خود نمی‌دانستند. زیرا براین باور بودند که او در برابر زندگی تعهدی ندارد. او را مسافری می‌دانستند زودگذر و هرجایی.

ویلیام بالا و پایین می‌پرید و در همین حین قیچی صنعتی بزرگی که برای باز کردن بسته‌های 500 کیلویی از بند سیم‌ها در کناری افتاده بود را برداشت و بر روی سرچرخاند و گفت همه‌ی دستگاه‌ها را خُرد و خمیر می‌کنم. به‌سویش خیز برداشتم و قیچی را از دستش گرفتم.

کارگران در هلند براساس قانون‌کار، حتی بدون دخالت اتحادیه‌ها و یا رأی دادگاه حق اعتصاب دارند. به این معنی که جرم محسوب نمی‌شود و مانند (بسیاری از کشورها) تاوان‌هایی همچون زندان ندارد. این نوع اعتصاب‌ها را اعتصاب وحشی می‌نامند که با وجود این‌که در قانون کار به رسمیت شناخته شده است، اما پیامد‌هایی مانند اخراج و جریمه‌ی نقدی گاهاً سنگینی به‌همراه دارد. البته اقدام کارفرما برای اخراج کارگران بستگی به تعداد کارگران اعتصابی، مطالبات آن‌ها، نوع کار (ساده یا پیچیده) و نوع قرارداد (موقت یا دائم) و پذیرش اجتماعی آن اعتصاب دارد.

ازطرفی نیز پیروزی اعتصاب به‌غیر از عوامل ذکر شده بستگی به‌نوع مطالبات کارگران نیز دارد. مثلاً اگر مطالبه‌ی کارگرها اضافه دستمزدی معادل با ماهیانه 5 یورو باشد و کار به‌دادگاه بکشد، کارفرما می‌تواند با حساب‌سازی نشان دهد که از پس آن برنمی‌آید، چراکه برای مدتی نامعلوم متعهد به‌پرداخت آن است. در چنین شرایطی کارفرما می‌تواند از کارگران شکایت کرده و از پرداخت دستمزد آن‌ها در ساعات یا روزهایی که اعتصاب کرده‌ بودند، امتناع ورزد. و یا اقدام به اخراج آن‌ها کند. اما اگر کارگرها وسیله‌ای برای بهبود شرایط کار مطالبه می‌کردند که با هزینه‌ای «معقول» نسبت به‌درآمدهای شرکت و با تأیید دادگاه قابل تهیه باشد، آن‌وقت کارفرما می‌بایست آن را تهیه کرده و دستمزد کارگران در ساعات ویا روزهای اعتصاب را نیز پرداخت کند. این‌نکته نیز قابل ذکر است دادگاه‌های هلند در مقایسه با کشورهای شمال و غرب اروپا بیشترین رأی را به نفع کارفرماها می‌دهند. به هر روی خُرد و خمیر کردن دستگاه‌ها خراب‌کاری محسوب می‌شد و آن وقت پای پلیس وسط کشیده و همه‌چیز منتفی بود. بنابراین، قیچی را از ویلیام گرفته و موضوع را به‌او توضیح دادم و او نیز آرام گرفت. البته سربه‌نیست کردن فیوزهای یدکی نیز خراب‌کاری محسوب می‌شد، اما کسی به‌غیر از من و یوهان از آن اطلاعی نداشت.

همه‌ی کارگران آرام بودند. در چهره‌ها غرور و سربلندی به‌وضوح نمایان بود. همه ابروها را متفکرانه منقبض کرده بودند و ناگهان دانیکا که آدم بسیار کم ‌حرفی بود با آرامش گفت: سوشیان نماینده‌ی ماست. همه سری به‌علامت تأیید نشان دادند و زمزمه ‌‌کنان حرفش را تکرار کردند: آره سوشیان تو نماینده‌ی ما هستی! دانیکا ادامه داد که ما سیستم تهویه می‌خواهیم و درغیراین‌صورت به‌سر کارهای خود باز نمی‌گردیم. بذار اخراجمون کنن. بهتر از اینه‌که توی این کارگاه برای چندرغاز تن و روحمون رو بفروشیم و عاقبت هم فقط فحش و فضیحت بارمون کنن.  

ناگهان صدای دانیال و یوپ را از سوله شندیم که لیفتراک‌ها را روشن کرده و مشغول کار شده بودند. همان‌هایی که ظاهراً مریض بودند! از همان اول می‌دانستم که مریض بودن آن‌ها حیله‌ای برای دور نگه‌داشتن من از کارگاه است. اما پارچه‌های بسته‌بندی شده در انبار تنها برای بار زدن 2 کامیون کفایت می‌کرد. مابقی پارچه‌ها قرار بود که امروز آماده شوند. این سفارش از شرکت مرسدس بزن در آلمان بود که با‌وجود محدودیت زمانی، برای حفظ مشتری آن را پذیرفته بودند. و اگر سفارش تمام نمی‌شد مشتری را از دست داده و در درازمدت ضرر هنگفتی می‌کردند.

در سوله جنب‌وجوش غریبی برقرار بود. ناگهان پاپا را دیدم که وارد سوله می‌شود. مرا نگاه کرد و با انگشت مرا نشانه گرفت. ظاهراً تازه رسیده بود. آن‌قدر که کارگرها از پاپا حساب می‌بردند از پسرش آلبرت حساب نمی‌بردند. به‌کارگرها علامت دادم که پاپا دارد به‌طرف کارگاه می‌آید. پاپا وارد شد و بی‌مقدمه فریاد کشید: تروریست‌های وحشی، نازی‌ها، اس‌اس‌های لجن، کمونیست‌های بی‌قواره! بِلرتا بی‌مقدمه گفت: خودت تروریستی. نازی تویی بی‌شرف، نه‌ ما. و همه به‌دنبال او حرفش را زمزمه‌وار و بعد به‌صورت هم‌همه تکرار کردند. پشت‌سرِ پاپا، آلبرت، نیکولاس و چندین‌تن از کارمندان دفتر وارد کارگاه شدند. اسماعیل خنده‌ای کرد و گفت: شیک‌ پوش‌های بی‌مصرف وارد می‌شوند.

پاپا سه‌تا از دستگاه‌های‌ پرس را روشن کرد و کارمندان را پشت دستگاه قرار داد. سرِ آن‌ها نیز فریاد می‌کشید و بَد و بی‌راه می‌گفت. هرچه فریادهای پاپا و آلبرت بیش‌تر می‌شد، بی‌مصرفی و دنائت‌شان نمایان‌تر و شجاعت و پایداری کارگران بیش‌تر به‌چشم می‌خورد.

همگی در گوشه‌ای از کارگاه جمع شده بودیم و در حال تماشای صحنه‌ی مضحکی بودیم که برای نمایش در سیرک خیلی مناسب بود. موجوداتی کراواتی‌ که حتی برای یک‌بار نیز شده، در حال چشیدن طعم سختی‌ برده‌وارِ فروش نیروی کار و فحاشی‌های صاحب‌کار بودند. باید در دمایی کار می‌کردند که به‌آن عادت نداشتند و باید هوایی را استنشاق می‌کردند که از آنِ آن‌ها نبود. بعضی از کارگرها نیش‌خند می‌زدند و هو می‌کردند؛ و بعضی نیز متعجب خیره مانده بودند. به‌هر حال صحنه‌ای بود بسیار دیدنی. ناگهان آلبرت را دیدیم که پیراهن آتاسای را از پشت گرفته بود و هُلش می‌دهد. این‌جا بود که خون به‌صورتم دوید، صبرم لبریز شد و به‌طرف آلبرت دویدم. دست آتاسای را گرفتم و به‌طرف خودم کشیدم. آلبرت به‌طرفم حمله کرد. من فریاد کشیدم که: بزن تا تحویل پلیست بدهیم آشغال. همین جمله کافی بود تا در جای خود بایستد. آتاسای را به‌طرف جمع بردم. به‌اسماعیل گفتم که باید بَنِر بسازیم و بر روی آن‌ها شعار بنویسیم و بیرون از کارخانه تجمع کنیم. در این صورت می‌توانیم نظر کارگران کارخانه‌های دیگر را هم جلب کنیم.

همه‌ی ابزارهای لازم برای ساختن بنر در آن‌جا مهیا بود. پارچه، ماژیک‌های بزرگ، اسپری و چوب و قیچی و هر چیز دیگری که فکرش را بکنی. همگی دست به‌کار شدیم. ملافه‌های سفید را جدا کردیم و شعار نوشتیم. برخی از کارگران مانند سنگری در مقابل آن‌هایی که مشغول نوشتنِ بنرها بودند قرار گرفتند. نوشتیم: ما برده نیستیم! ما سیستم تهویه می‌خواهیم! توهین و فحش و فضاحت دیگر بس است! و چندین و چند شعار دیگر!

ساعت تقریباً یک شده بود و چیزی به‌درآمدن صدای آژیر ناهاری نمانده بود. پاپا هم‌چنان بالا و پایین می‌پرید و فریاد می‌کشید، حتی سرِ آلبرت نیز فریاد می‌کشید و به‌او نیز فحش می‌داد و می‌گفت: تو هم مثل مادر جِندت دست‌وپا چلفتی هستی. چراکه آلبرت و کارمندان دفتری، کار با دستگاه‌ها را بلد نبودند و کار بسیار کُند پیش می‌رفت. دستگاه‌ها مکرراً خاموش می‌شدند. پاپا دوباره فریاد کشید که هیچ‌کس ناهار نمی‌خورد. این سفارش‌ها باید تمام شود. نیکولاس مرتب با شرکت کاریابی تماس می‌‌گرفت و درصدد اجاره کردن چند کارگر بود. ظاهرا 3 نفری را جور کرده بودند که تازه فردای آن روز می‌توانستند شروع به‌کار کنند. کار نوشتن بنرها به‌پایان رسیده بود که آژیر به‌صدا درآمد. همه‌ی کارگرها بنرها را به‌دست گرفتیم و از پله‌های کارگاه سرازیر شدیم. در کنار درِ کارخانه تجمع کردیم و بنرها را به‌دست گرفتیم. کارگرهای بندر و کارخانجات دیگر یکی پس از دیگری به‌طرف ما می‌آمدند و جویای جریان می‌شدند.

یوهان را دیدم که خندان به‌سویم می‌آید. آبجویی را در هوا گرفت و بدون این‌که قصد پنهان کردنش را داشته باشد، بالا بُرد و گفت به‌سلامتی اعتصاب و رفقای کارگرم. بعضی از کارگرها که آن‌ها نیز آبجویی در جیب پنهان کرده و آن را قاچاقی می‌خوردند، با پیروی از یوهان آبجوی خود را بالا گرفتند و گفتند: به‌سلامتی رفقای کارگر. تعداد محدودی از کارگران نیز به‌اکراه سَرَک می‌کشیدند و برخی دیگر نیز با انزجار از دور ماجرا را دنبال می‌کردند. این اعتصاب طرفدارانی داشت و مخالفانی. مخالفت‌ها نیز بیش‌تر به‌دلیل خارجی بودن کارگرهای اعتصابی بود. اما به‌وضوح طرف‌داران اعتصاب بیش‌تر از مخالفانش بود.

شاید گفتنش خنده‌دار باشد، اما چنین صحنه‌ای در بندر صحنه‌ای بود تاریخی. از این جهت تاریخی که تا به‌حال هیچ‌ اعتصابی چنین خودانگیخته و با چنان شور و حالی که امروز در جریان بود، هرگز رخ نداده بود. حتی آن اعتصاب‌های محدودی نیز که پیش‌تر از طرف اتحادیه سازمان‌دهی شده بود، چنان چهره‌ و نمای اداری و رسمی داشتند که نه مایه‌ی خشمی، و نه برانگیزاننده‌ی شوری در کسی بود. اما امروز جریان متفاوت بود. هیچ‌کس از روز قبل به‌طور قطع نمی‌دانست که اعتصابی در جریان خواهد بود.

حلقه‌ی کارگرها بر دور ما بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد. صحبت‌ها داغ بود. آن‌ کارگرانی که به‌وضوح از ماجرا خبر داشتند، می‌گفتند: ما هم باید اعتصاب می‌کنیم. گور پدر این مفت‌خورهای کراواتی. همیشه زیر باد کولر گازی نشستن و دستور می‌دَن. کار رو ما می‌کنیم وشکم اون‌هاست که گنده می‌شه. یکی از کارگرها فریاد می‌زد: آقا ما دیگه اجازه نداریم توی بندر ماشینمون رو پارک کنیم. می‌گن: چون‌که مُدل ماشین‌ها پایینه برای مشتری وجهه‌ی خوبی نداره. یکی از کارگرهای نساج که بسیار لاغر اندام و سیه‌چرده بود، از پس‌سرفه‌های سخت خود نفسی تازه کرد و گفت: من مشکل شما رو کاملاً درک می‌کنم. تو این کارخونه‌ی کوفتیِ ما هم سیستم تهویه‌ی درست و حسابی نیست. اتحادیه هم هر روز این پا و اون پا می‌کنه. اصلا گور پدر اتحادیه. ماهی 11 یورو پول می‌دیم که چی‌بشه. یک‌بار یکی از نماینده‌های اتحادیه اومده بود تا با ما صحبت کنه، کارگرها به‌جای این‌که به‌اون نگاه کنند، محوِ ماشینش شده بودند. اول، همه فکر کرده بودن که باید یکی از همین مشتری‌های رده بالا باشه. بعد از ادا و اطوارهای به‌اصطلاح کارگریش فهمیدیم از اتحادیه اومده. این‌ها بهتره اسمشون رو بذارن اتحادیه‌ی سرمایه‌داری تا کارگری. این‌طوری بگم که ما هم با همین مشکلات سروکار داریم. ما هم باید اعتصاب کنیم. بعد رویش را به‌طرف کارگری که در 20 متری او ایستاده بود کرد و ادامه داد: اون رو می‌بینید. همش تقصیر این کارگرهای خایه‌ماله که برای دو روز تعطیلیِ اضافی در سال، می‌رن هم‌کارهاشون رو می‌فروشن.

ناگهان صدای آژیرِ بازگشت به‌کار به‌صدا درآمد. اما کارگرهایی که دور ما حلقه ‌زده بودند از جای خود تکان نخوردند، چنان‌که گویی صدای آژیر را نشنیده‌اند. یوهان نیز گرم صحبت بود و باز سیگاری پیچید و آن را روشن کرد و صدایش را بالا برد و مانند این‌که متنی را از روی کتاب می‌خواند گفت: شما نمونه و نماد به‌خاک مالیدن چانه‌ی لاش‌خورهایی هستید که روی کول ما سوارن. دسترنج و عذاب‌ما، و سردی خانه‌های ما، مایه‌ی گرمای اجاق‌های خونه‌‌های اون‌هاست.

یکی از سوپروایزرهای کارخانه‌ی نساجی با داد و بی‌داد وارد جمع شد و از درون جمعیت راه خود را باز کرد و ‌گفت: این‌جا چه اتفاقی افتاده؟ سیرک که نیست! برید سرکارهاتون! همه‌ی دقایقی که کار نکردید رو می‌نویسم. مگه شهر هرته! یک ‌ربعه که صدای آژیر به‌صدا دراومده و دستگاه‌ها هنوز خاموشن. نیکولاس که در کناری ایستاده بود و ماجرا را دنبال می‌کرد، به‌عنوان سوپروایزر کارخانه‌ جانب او را گرفت و تازه بعد از نیم‌ساعت موفق به‌پراکنده کردن جمعیت شدند.

هوا گرم بود و نور خورشید ذرات خود را مانند تازیانه بر سر کارگرها فرود می‌آورد. ساعت 3 بعدازظهر بود و چهار ساعتی از اعتصاب می‌گذشت. نادیا سعی داشت با حرکاتِ ناموزون و لطیفههای بی‌موردش کارگرها را مانند گذشته به‌وجد بیاورد. اما تلاش‌هایش بی‌نتیجه بود. کامیلا به‌سخن درآمد که: حتی هنوز از ما نپرسیدن که چرا اعتصاب کردیم. من در جواب گفتم: به‌این می‌گن سیاست سکوت. اول هرچی داد و بی‌داد و فحش و فضیحت بود بارمون کردند، و حالا که بی‌نتیجه مونده سکوت می‌کنند. ولی باید آرام و استوار باشیم و جاخالی نکنیم. حالا که تا این‌جا پیش‌رفته‌ایم، باید برای تحقق مطالباتمون پافشاری کنیم. من مطمئنم که برای مذاکره وارد عمل می‌شن. ولی هنوز زوده. باید صبور باشیم.

تمامی این کلمات را بدون این‌که خود لحظه‌ای به‌آن‌ها باور داشته باشم بر زبان راندم. من هم دچار همان بی‌صبری و دلواپسی‌ای بودم که تک‌تک سلول‌های کارگران را فرا گرفته بود. احساس بلاتکلیفی و تشویش در چهره‌ها به‌روشنی نمایان بود. آن شور و حال اولیه با گذشت زمان جایش را به‌اضطراب و پریشانی می‌داد.

ناگهان آنه آغاز به‌زمزمه‌ی ترانه‌ای کرد، گویا محلی. حوا نیز با او همراه شد و بعد آتاسای و اسماعیل. ترانه‌ای بود محزون که در اندوه‌ بی‌پایان خود، اما امید را نیز مژده می‌داد. ضرب‌آهنگ از تک‌خوانی آوازی حزین به‌سرودی نویدبخش تبدیل می‌شد. و این تکرار همه را به‌شعف آورده بود. دیگر زمزمه نبود. بل‌که سرودی بود با اوج و حضیضی محسور کننده. کارگرها یکی پس از دیگری از جای خود برخاستند. همه دوست داشتند که با آهنگ هم‌خوانی کنند، اما از آن‌جا که اکثر ما زبان ترکی نمی‌دانستیم، فقط آهنگ را زمزمه می‌کردیم. اما همین زمزمه نیز سرودی را طنین‌انداز بود که به‌‌صورت کُر اجرا می‌شد. ای‌کاش که آن‌ها سرورد انتراسیونال را بلد بودند. بعد از تمام شدن آهنگ که به‌عمد چندین بار آن را تکرار کرده بودیم، شروع به‌خواندن سرود انترناسیونال به‌زبان هلندی کردم. هیچ‌کس آن را بلد نبود، اما باز در همان تکرار موزون و هم‌آهنگ، صداها اوج گرفته و انگار همه آن را به صورت کُر می‌خواندند. صدای ما در سوله‌ای که کنارش ایستاده بودیم طنین می‌افکند و پژواک آن در بندر پخش می‌شد.

دانیال و یوپ را دیگر نمی‌دیدم. ظاهراً آن‌ها نیز پشت دستگاه‌های پرس مشغول کار بودند. نیکولاس هم‌چنان در جنب‌و‌جوش بود. با شرکت کاریابی تماس می‌گرفت، خودش سوار لیفتراک می‌شد و بسته‌ها را جابه‌جا می‌کرد و هرازگاهی نیز پالت‌ها‌ی بسته‌بندی شده را در کامیون بارگیری می‌کرد. صدای داد و فریاد‌های پاپا و جروبحثش با آلبرت که هر دو خود را ناخدای کشتی‌ای به‌گل ‌نشسته می‌دانستند مرتب به‌گوش می‌رسید. اما صدای‌شان در بانگ هم‌آهنگ و نامفهوم سرود انترناسیونال محو شد.

یوهان را دیدم که به‌طرف ما می‌دود. و همان‌طور که در حال خواندن سرود انترناسیونال بودم، ‌با علامت دست سئوال کردم که این‌جا چه‌ می‌کند. چرا که تازه ساعت 4 بود و تا پنج و نیم باید کار می‌کرد. اما او دستی با بی‌قیدی تکان داد، انگار که دارد چیزی به‌پشتش پرت می‌کند، و بی‌مقدمه با ما هم‌نوا شد و او نیز سرود انترناسیونال را که بهتر از من از بر بود، با آن قد و هیکل و صدای رسایش خواند.

فِرا با آن هیکل چاقش که قدش تا کمر یوهان می‌رسید، انگار که بخواهد دست بر گردن کسی آویزان کند، دستش را دور کمر او پیچید و نادیا هم که کنار او بود دستش را در کمر فرا پیچید. آنه نیز که کلامی از آن‌چه را زمزمه می‌کرد نمی‌فهمید، اما به‌وجد آمده بود، و مادرانه بر پشت یوهان می‌زد و اشک در چشمانش جمع شده بود.

از دور همان کارگر لاغر و سیاه‌چرده‌ی نساجی را دیدم که به‌طرف ما می‌آید و او نیز با صدایی رسا سرود انترناسیونال را می‌خواند. و بعد چند کارگر دیگر از کارخانه‌های مجاور به‌ما پیوستند. آوای سرود انترناسیونال فضای بندر را پر کرده بود. بغض گلویم را می‌فشرد و بعد از مدت‌های مدیدی بود که احساس انسان بودن می‌کردم. بعضی از کارگران کارخانه‌های مجاور نیز به‌واسطه‌ی نوای انترناسیونال یکی پس از دیگری به‌ما پیوستند و با ما هم‌نوا شدند. بسیاری از آن‌ها را پیش‌تر از دور دیده بودم، اما نمی‌شناختم.

ناگهان آلبرت را دیدم که از در دیگری که از بیرون به‌دفتر متصل بود، بیرون آمد. هیکل چاق و بزرگش خیسِ عرق بود، چنان‌که لباس‌هایش به‌تنش می‌چسبید. چشم‌هایش از فرط خستگی و گرما کاملاً خمار بودند. خیزی برداشت که به‌طرفمان حرکت کند، اما تنها بعد از چند قدم سست و کوتاه برجای خود ایستاد و مات و متحیر به‌ما خیره ماند. به‌دنبال او پاپا و نیکولاس و برخی از کارمندان دفتر هم بیرون آمدند. بعد از آن نوبت کارگرانی بود که سرشان را از پنجره‌های کارخانه‌های مجاور بیرون آورده بودند و ما را تماشا می‌کردند. سوپروایز‌ها و مسئولین کارخانه‌های دیگر بیرون شتافتند تا کارگرانی را که عملاً دست از کار کشیده بودند به‌کار وادارند، اما صدای‌شان در صدای توفنده‌ی سرود انترناسیونال گم می‌شد و از دور به‌این می‌مانست که در خلاء لب‌های‌شان را تکان می‌دهند، که صحنه‌ی بسیار خنده داری بود.

پانزده ‌دقیقه‌ای نگذشته بود که دو ماشین پلیس از دور و با سرعت به‌طرفمان آمدند. در کنارمان پارک کرده و چهار مأمور پلیس از ماشین با نیش‌خندی برلب پیاده شده و به‌طرف جمع حرکت کردند. اما زمانی که وجودشان از طرف جمع نادیده گرفته شد، آن خنده‌ی تحقیرآمیز جایش را به‌نگاه‌های عبوس و جدی داد.

مأموران با بالا بردن صدای‌شان قصد ساکت کردن جمع را داشتند. برخی از کارگرها ساکت شدند و برخی صدای‌شان را بالاتر بردند و در خواندن سرود پافشاری می‌کردند. آن چهار پلیس برای خود در میان جمع جا باز کردند تا حتی‌الامکان جمع را پراکنده کنند و یا کارگرها را به‌سکوت وا دارند. تهدید می‌کردند که اگر پراکنده نشوید مجبور هستیم شما را دستگیر کنیم. یکی از مأموران به‌بنری که روی آن شعار نوشته بودیم دست برد و آن را پایین کشید. بنر دست اسماعیل بود. اسماعیل عکس‌العمل تندی نشان داد و بنر را محکم چسبید. این‌جا بود که پلیس دست به‌کمرش برد که دست‌بندش را دربیاورد. با دیدن این صحنه فریاد کشیدم و همه را به‌آرامش دعوت کردم. چراکه به‌واسطه‌ی تجربه‌های که پیش‌ترها در چند تظاهرات‌ داشتم، می‌دانستم که مأموران دیگری نیز در راه هستند، و بدون چون‌وچرا همه را دستگیر می‌کنند. جمع تا حدودی ساکت شد و خودم را جلو انداخته و به مأمور پلیس اشاره کردم و گفتم:

- جناب مشکل چیه؟

- مأمور پلیس به‌من خیره شد و گفت: کارت شناسایی.

- کارت شناسایی را از جیبم بیرون آوردم و به‌او دادم. کمی به‌کارت شناسایی خیره ماند و پرسید:

- این‌جا چه می‌کنید؟

- جناب اعتصاب کردیم. به‌دلیل شرایط نامساعد کار دست به‌اعتصاب زده‌ایم.

- مأمور گفت: این بنر‌ها چی‌ هستن؟

- جناب این بنرها، شعارها و مطالبات ما هستند.

- مأمور پلیس به‌مأمور دیگری نگاه کرد و ادامه داد: باید متفرق شوید.

- جناب حق اعتصاب در قوانین کار تثب شده و جُرم محسوب نمی‌شه.

- مأمور نیش‌خندی زد و گفت: مگه وکیلی؟

- نه جناب وکیل نیستم، یک کارگر ساده هستم، ولی از حق و حقوق خودم اطلاع دارم.

- مأمور بدون این‌که به‌من نگاه کند گفت: شما در بندر اغتشاش ایجاد کرده‌اید و چندین نفر با ما تماس گرفته و از شما شکایت کرده‌اند. در ضمن برای تجمع در خیابان باید مجوز داشته باشید. همین‌طور نیز برای حمل پلاکارت و شعار. آیا مجوز دارید؟

صبر یوهان به‌وضوح لبریز شده بود و احساس می‌کردم که چیزی نمانده تا با مأمور پلیس گلاویز شود. به‌او اشاره کردم که آرام باشد. و ادامه دادم:

- ما اعتصاب کرده‌ایم و داشتیم آواز می‌خواندیم.

- مأمور گفت: چه آوازی می‌خواندید؟

- جناب فکر نمی‌کنم تفتیش عقاید کار پلیس هلند باشه. بنابراین به‌تو ربطی نداره.

- مأمور دندان‌قورچه‌ای رفت و گفت به‌هرحال برای تجمع در خیابان باید مجوز داشته باشید. و اگر ندارید باید بلافاصله این‌جا را ترک کنید.

همین‌که مشغول صحبت با مأمور پلیس بودم، صدای آژیر پایان کار به‌دادم رسید. به‌مأمور پلیس نگاه کردم و گفتم:

- باشه از این‌جا می‌ریم.

- مأمور دیگری گفت: اگر دوباره شکایتی از طرف همسایگان و یا کارخانه‌های مجاور بشه و یا شما را دوباره در این‌جا ببینیم، همه را دستگیر می‌کنیم.

- سری تکان دادم و بدون این‌که پاسخی به‌او داده باشم به‌اسماعیل و بقیه اشاره کردم بهتره که پراکنده بشیم. در همین حین بود که 2 مأمور موتورسوار نیز از راه رسیدند، اما با اشاره‌ی یکی از مأموران، از موتورهای خود پیاده نشدند و به‌ما خیره ماندند تا آن‌جا را ترک کنیم.

همگی تقریباً هم‌گام راه افتادیم. فضا بسیار عصبی بود. نگاه‌های پلیس از یک طرف و جمع کارفرمایان و مدیران از طرف دیگر قلب کارگران را نشانه رفته بود. برخی از کارگران زیر نگاه‌های کارفرما و پلیس، خودشان را باخته بودند. دستان تالیا به‌وضوح می‌لرزید. حوا ناخن‌هایش را می‌جوید. کامیلا به‌زمین خیره مانده بود، آنه مرتب با چادرش بازی می‌کرد و آتاسای صداهای عجیب و غریبی از خود درمی‌آورد. همه به‌نوعی در حال رفع تشویشی بودند که محصورشان کرده بود.

یوهان بنا را به‌فحاشی گذاشت و کاملاً عصبی بود. به‌او نگاه کردم و گفتم: ممنون رفیق. و همان‌طور که قدم برمی‌داشتیم، به‌تک‌تک کارگرانی که به‌ما پیوسته بودند نگاه کردم و از همه‌ی آن‌ها تشکر کردم. تعدادمان به 40 نفری می‌رسید. به‌یکی از کارگرهای نساج نگاه کردم و گفتم:

- حالا فردا براتون پاپوش می‌سازند.

- او نیز قهقه‌ای زد و گفت: هیچ گُهی نمی‌خورند. ما همه مرخصیِ اضطراری گرفتیم.

یکی دیگر از کارگران کارخانه‌ی رنگ‌سازی و هم‌کار یوهان، ادامه داد که: با اجازه فردا هم در خدمت هستیم.

این حرف بلافاصله تأثیر خوشایندی روی کارگران گذاشت. حالتِ متأثرِ چهره‌ها در یک ‌آن زدوده شد و برقِ نگاهِ پیروزمندانه‌ای بر رُخسارشان غلبه کرد.

یوهان خندید و گفت: رفیق فکر کردید که تنهاتون می‌ذاریم.

یکی دیگر از کارگرهای نساج ادامه داد: پسر فکر کردی این اعتصابِ تا‌حالا موفق رو دوباره توی این بندرِ کوفتی می‌شه تجربه کرد. واسه همین هم هست که باید چنین فرصتی رو چهارچنگولی بچسبیم و مطالباتمون رو بذاریم روی میز مذاکره.

آن‌ کارگر سیاه چرده و لاغری که حالا اسمش را نیز می‌دانستم و اِستی‌وِن نام داشت، بی‌مقدمه گفت: گور پدر اتحادیه‌ و این اراجیف. سرِ ظهری، وقتی برگشتیم سرکارِمون، رفتم توی توالت و یواشکی با اتحادیه تماس گرفتم. جریان رو براشون توضیح دادم. می‌دونی مرتیکه‌ی پفیوز چی‌ می‌گه؟ می‌گه فقط می‌تونیم به‌اعضای اتحادیه کمک کنیم. اون هم به‌شرطی که بیش از سه‌ ماه عضو باشند. بهش می‌گم مگه شما بیمه می‌فروشید؟ مگه اتحادیه‌ی کارگری نیستید؟ یارو هم ابراز تأسف کرد و گفت: آقای محترم، قانون قانونه، و من وضعش نکردم. حالا این‌ها به‌کنار، می‌گم اگر ما بخوایم اعتصاب کنیم چه‌کار باید بکنیم، می‌گه: صبر کن تا به یه بخش دیگه وصلت کنم. من مسئول این‌کار نیستم.

ناگهان قهقه‌ی اِستی‌ون بلند شد و ادامه داد: فکر کرده بیمارستانه. بالاخره بعد از 10 دقیقه توی توالت موندن، وصل شد. جریان رو به‌طرف می‌گم و می‌دونید طرف چی‌می‌گه؟ می‌گه: توصیه‌ی من به‌شما این هست که اعتصاب نکنید و سعی کنید به‌طور مسالمت‌آمیز با کارفرما صحبت کرده و به‌توافق برسید.

بعد چند لحظه‌ای سکوت کرد و ناگهان گفت: تُف به‌این اتحادیه‌ی کارگری که هیچ ربطی به‌کارگر جماعت نداره وادامه داد: من هم عصبانی شدم و هرچی بد و بی‌راه بود بارش کردم. گفتم دیگه نمی‌خوام عضو اتحادیه باشم. بی‌همه‌چیز می‌گه: برای لغو عضویت باید نامه‌ی رسمی بنویسید. آخه من ریدم توی این بوروکراسی گُه.

بالاخره این‌طوری بگم رفیق، من هم امروز با بعضی از برو بچه‌های توی کارخونه صحبت کردم. و با دست 3 کارگری را که در کنارمان راه می‌رفتند را نشان داد.

دستم را دوباره برای دست دادن به‌سوی هر سه کارگر دراز کردم و لبخندی زدم.

استی‌ون ادامه داد که: ما هم فردا به‌اعتصاب می‌پیوندیم. خیلی‌ها ما رو همراهی نمی‌کنند. ولی مژده رفیق که خیلی‌ها هم همراهی می‌کنن.

یوهان ادامه داد که برو بچه‌های بخش ما هم فردا دست از کار می‌کشند. فقط می‌مونه موضوع مأموران پلیس و اجتماع در بندر.

همین که اسم مأمورین پلیس آمد، نگاهی به‌پشت سر کردم و مأمورهای پلیس را در حال صحبت با پاپا دیدم. به‌یوهان اشاره کردم که بهتر است راه برویم و از این‌جا دور شویم. در همین حین کارگران بیش‌تری به‌ما پیوستند. با اشاره‌ی دست دوباره تکرار کردم که بهتر است از این‌جا دور شویم.  

همین‌طور که راه می‌رفتیم، ادامه دادم که: شکی در این نیست که ما حق اعتصاب داریم، به این معنی جُرم محسوب نمی‌شه. ولی باید از این موضوع نیز آگاه باشیم که هم کارفرما و هم پلیس هر دو به‌‌عنوان یک نیروی واحد در مقابل ما به‌دنبال بهانه‌ای هستند که این اعتصاب رو به‌هر نحوی که شده غیرقانونی اعلام کنند. قصد ما در تجمع بیرون از کارخانه، اول از هرچیز فرار از محیطی بود که به‌شدت برایمان گرم و عصبی بود. و دوم جلب توجه‌ی مابقیِ کارگران بندر، که تا این‌جا در هردوی این امور موفق بودیم. به‌نظرم فردا اعتصاب را باید در کارخانه ادامه بدیم. یعنی هم کارگران کارخانه‌ی نساجی و هم کارگران کارخانه‌ی رنگ‌سازی و هم ما باید در کارخانه تجمع کنیم.

همه‌ سری به‌علامت تأیید نشان دادند. و من ادامه دادم که شما هم باید نمایندگان خود را از همین الان برای مذاکره و ارتباط مشخص کنید.

کارگران کارخانه‌ی نساجی که اکنون به 10 نفر می‌رسیدند بهاستی‌ون اشاره کرده و او را به‌عنوان نماینده اعلام کردند. و همین‌طور کارگران کارخانه‌ی رنگ‌سازی که 15 نفری بودند یوهان را به‌عنوان نماینده نشان دادند.

قرار بر این شد که فردای آن روز سرِ ساعت 8 صبح در مقابل کافه‌-رستوران بندر تجمع کنیم و همگی با هم به‌طرف کارخانه‌ها به‌راه بیفتیم.

****

کلید در را چرخاندم و وارد خانه شدم. شادیِ غیرقابل وصفی روحم را فرا گرفته بود. لذتی از نوع روزهای نخستینِ عشق، آن‌جا که دلهره‌ و بی‌قراری با هر حرکتی در وجود آدمی به‌غلیان درمی‌آید. دلشوره و اضطرابی که دلیلش را نمی‌دانی و هرچه بیش‌تر جویای علتش می‌شوی، تنها همان دلشوره‌ است که در بی‌حد و حصری خویش، تمامیت تو را احاطه می‌کند.

دوست داشتم، و شاید بهتر است بگویم که نیاز داشتم تا احساس شعفی که با گوشت و استخوانم حس می‌کردم را با ناهید تقصیم کنم. شاید برای اولین بار خود را آدمی می‌دانستم لایقِ دوست داشته شدن. اکنون که صدای ‌بی‌صدای کارگران از گلوی من نیز به‌فریادی رسا تبدیل شده بود. اکنون که در بی‌هوتی تاریک روزگارِ تاکنون سپری شده‌‌ام روزنه‌ای از حق‌طلبی ـ‌آن‌چه تاکنون شعارش را داده بودم‌ـ پدیدار گشته بود. آری می‌توانستم به‌ناهید بگویم: می‌بینی که دوران این چیزها تمام نشده است. می‌بینی که تنها راه رهایی از بند بدبختی برای کارگران فرار شخصی از موقعیت اجتماعی نیست. می‌خواستم از هم‌بستگی کارگرانی بگویم که به‌ما پیوسته بودند. دوست داشتم از آوازهایی که خوانده بودیم، از لبخندهایی که زده بودیم، از ایستادگی و رفاقتی که بین ما ظرفِ چند ساعت روییده بود، بگویم. می‌خواستم بگویم که واسطه‌ی این رفاقت‌ها پول نیست. می‌خواستم توضیح بدهم که چرا نمی‌توانم با مرتضی دوستی کنم و چرا کاسبی را دوست ندارم. تصورم این بود که ناهید دستانش را دور گردنم حلقه می‌کند و صورتم را می‌بوسد و می‌گوید: تو درست می‌گویی عزیزم. حق با تو بود و من زیاده روی کردم. و من از پسِ این گفتار، رایحه‌ی شیرین زندگی را استنشاق می‌کردم، جانِ تازه می‌یافتم وخود را برای نبرد زندگی آماده می‌کردم. نبردی که اینک در همین‌جا برای من آغاز شده بود.

اما ناهید خانه نبود. گفتم شاید رفته باشد خرید. نیم ساعتی صبر کردم. دل‌نگران شدم. از این‌که در نبودش بی‌درنگ به‌او زنگ می‌زدم به‌سختی ناراحت می‌شد. می‌گفت بچه نیستم که چپ و راست زنگ می‌زنی. و یا وقتی عصبانی بود، می‌گفت: از این شانس‌ها هم ندارم که برم گم بشم و از دست این زندگی خلاص.

نیم ساعت دیگر و باز نیم ساعت دیگر نیز صبر کردم. حول و حوش ساعت 8 شب دیگر صبرم لبریز شد و بسیار نگران شدم. با تلفنش تماس گرفتم. تلفن بسته بود. بعد با مادرش تماس گرفتم. او نیز تلفن را جواب نمی‌داد. کلافه شده بودم و می‌خواستم به‌دنبالش بروم. اما نمی‌دانستم کجا. شاید رفته پیش فریبا و مرتضی. وارد راهرو شدم و کفش‌هایم را پا کردم. همین‌که ایستادم یاداشتی را دیدم که به‌خط ناهید بود: «احتیاج دارم که تنها باشم. می‌خواهم به‌زندگی و آینده‌ی خود بیاندیشم. تحمل این خانه برای من عذاب‌آور است. لطفاً فعلاً با من تماس نگیر. ناهید».

گیج بودم. کفش‌هایم را درآوردم و دوباره پا کردم. آرام و قرار نداشتم. حدس می‌زدم که به‌خانه‌ی مادرش رفته باشد. و دوباره کفش‌هایم را پا کردم و سویچ ‌ماشین را دیدم که به جاکلیدی آویزان بود. پس با ماشین نرفته بود. احتمالاً کسی به‌دنبالش آمده. در را باز کردم. کمی ایستادم، و دوباره در را بستم. کفش‌هایم را درآوردم و وارد اتاق خواب شدم. اتاق به‌هم ریخته بود. درِ کمد باز بود. نگاهی به‌لباس‌ها انداختم و دیدم که بخش اعظمی از لباس‌هایش را با خود برده است. دستانم عرق کرده بود و می‌لرزید. مشت کردم. عصبانی بودم. داستان اعتصاب و شور و شعف چند ساعت پیش دیگر رنگ‌ باخته بود و جایش را ناامیدی و وحشت فراگرفته بود. بعد بهآلبرت که به‌صورتم تف انداخته بود، اندیشیدم. ای‌کاش کتکش زده بودم. ای‌کاش گذاشته بودم ویلیام دستگاه‌ها را خُرد وخمیر کند و خودم نیز او را یاری می‌کردم. ای‌کاش با پلیس گلاویز شده بودم. بعد فکر کردم که ای‌کاش پدرم پول‌دار بود. ای‌کاش درس خوانده بودم. ای‌کاش من نیز مثل مرتضی کاسبی بلد بودم.

روی تخت نشستم. بغض گلویم را می‌فشرد. می‌خواستم با یوهان تماس بگیرم و به‌او بگویم که من را فراموش کند. اعتصاب را هم هرطور که به میل آن‌ها است پیش ببرند. با خودم گفتم که فردا اعلام مریضی می‌کنم. تلفن را برداشتم که با یوهان تماس بگیرم. همین که داشتم دنبال شماره‌ی او می‌گشتم، تلفن زنگ خورد. نیکولاس؟! نیکولاس بود که به‌من زنگ می‌زد؟ چرا به‌من زنگ می‌زد؟ تلفن را جواب ندادم. گیج بودم. تلفن قطع شد و دوباره زنگ خورد. بازهم نیکولاس بود. بازهم جواب ندادم. تلفن برای بار سوم زنگ خورد. این‌بار گوشی را با عصبانیت برداشتم، ولی سکوت کردم. نیکولاس چند بار اسمم را صدا زد. در آخر گفتم بله نیکولاس. نیکولاس بی‌مقدمه گفت: سوشیان خوب گوش کن، آلبرت و پاپا امروز بعد از رفتن پلیس‌ها به‌شدت گلاویز شدند. آلبرت می‌خواد که با شما مذاکره کنه و پاپا با این امر مخالفه. حتی بعد از این‌که پاپا یک ساعت پیش کارخانه را با دلخوری و عصبانیت ترک کرد، آلبرت در اینترنت به‌دنبال دستگا‌های تهویه می‌گشت. پاپا قبل از ترک کارخانه با دانیال و یوپ سر صحبت را باز کرده بود و فکر می‌کنم که بدش نمی‌یاد که کار را به‌دعوا بکشه. بنابراین باید مواظب بود که دانیال و یوپ شما را تحریک نکنند. اگر کار به‌دعوا و زدو خورد کشیده بشه، اون‌وقت پای پلیس و دادگاه می‌یاد وسط.

من که از ماجرا سر در نمی‌آوردم، هم‌چنان سکوت کرده و با خود گفتم که این هم نیرنگی بیش نیست. اما نیکولاس ادامه داد که: سوشیان شما باید اعتصاب رو ادامه بدهید. شاید نه بلافاصله فردا، اما مطمئن هستم که این اعتصاب تا آخر هفته جواب خواهد داد. و از تو خواهش می‌کنم که این صحبت تلفنی رو نشنیده بگیری. من به‌تو اعتماد دارم. تو انسان خوبی هستی. کاری رو که من سال‌ها آرزوش‌رو داشتم، یعنی همین اعتصاب رو... سوشیان تو آدم خوبی هستی. به‌جسارت شما کارگرها افتخار می‌کنم. من آدم بی‌مایه‌ای هستم. و بدون این‌که منتظر پاسخ من بماند گوشی را قطع کرد.

بی‌حرکت و مثل آدم‌های فلج برجای خود ماندم. آن‌قدر نفسم را در سینه حبس کردم تا این‌که سرم گیج رفت. نفسم را تازه کردم. به‌طرف شیشه‌ی مشروب رفتم. می‌خواستم شیشه را سربکشم تا شاید همه‌چیز را فراموش کنم. درِ شیشه را باز کردم، اما بی‌اختیار آن را در جای خود گذاشتم. پاهایم سست بود. روی مبل نشستم. ناگهان اشک از چشمانم جاری شد. اشک‌ها آرام، اما مداوم به‌زیر می‌غلتیدند. چیزی نگذشت که اشک‌‌ها جای خود را به‌هق‌هق بی‌فقه‌ای دادند که نفس آدمی را می‌گیرد. از آن نوع گریه‌هایی که تنها زمانی به‌سراغت می‌یاد که چیزی در تو مرده باشد. آری چیزی در من می‌مُرد. و شاید هم نهالی درحال رویش بود.

ساعت 5 صبح از سرما برخود لرزیدم. متوجه شدم که در هق‌هق بی‌وقفه‌ی خود روی مبل خوابم برده است. ازجا برخاستم ودیگر خوابم نمی‌آمد. قهوه‌ای درست کردم و سیگاری روشن کردم. ناهید مرتب پیش‌رویم بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. نگاهی به‌دست‌های پینه بسته‌‌ی خود کردم. و به‌یاد اعتصاب افتادم. باید راهم را ادامه می‌دادم. چاره‌ای جز این نداشتم.

****

رأس ساعت 8 همه‌ی کارگران بنابر قرار قبلی روبروی کافه‌-رستوان جمع شدند. تعدادمان به 70 نفری می‌رسید. به‌قطع می‌توان گفت که این صحنه یکی از حیرت‌انگیزترین صحنه‌هایی است که در زندگی دیده‌ بودم. شب گذشته، آن زمان که من در اشک‌هایم غوطه‌ور بودم، استی‌ون و یوهان به‌دیدار چند نفر از هم‌کاران خود رفته بودند و آن‌ها را متقاعد کرده‌ بودند تا به‌اعتصاب بپیوندند. اما از نتیجه‌ی کار خود خبر نداشتند. بنابراین صبح آن روز نه ‌تنها من، استی‌ون و یوهان بلکه تمامی کارگران از این صحنه متعجب بودند و مات و مبهوت همدیگر را نگاه می‌کردند.‌

صدایم را بالا بردم و کارگران را به‌سکوت دعوت کردم. سرانجام بعد از چند بار صدا زدن، جمعیت آرام گرفت، طوری که دیگر صدایم به‌گوش همه می‌رسید. ادامه دادم که: دوستان و رفقای کارگر: این‌که زین‌پس چه‌اتفاقی خواهد افتاد را نه من می‌دانم و نه شما. اما می‌دانم که تا همین‌جا نیز پیروز بوده‌ایم. هیچ‌کدام ما تا دیروز از چنین ظرفیتی که امروز شاهد آن هستیم خبر نداشت. کدام یک ما تا دیروز می‌توانست چنین روزی را تصور کند. آن‌جایی که کارگران به‌ارده‌ی خودشان، بنا به‌دریافت خودشان و با تحمل مشقات و رنج‌های فراوان گام‌هایی برداشته‌اند که صرف‌نظر از نتیجه‌اش ـ‌فی‌نفسه‌ـ گامی پیروز است. اعتصاب در کارخانه‌ی ما به‌دلیل شرایط سخت و طاقت‌فرسای کار، و هم‌چنین توهین و تحقیرهایی شروع شد که نه تنها سالیان سال ادامه داشت، بلکه شدیدتر هم شده بود. شما رفقای کارگر این درد را فهمیدید. شما آن را حس کردید، چراکه خود شما نیز با همین دردها زیسته‌اید. و از این به‌بعد ما هم با شما خواهیم بود. هدف ما به‌طور مشخص نصب سیستم‌های تهویه است. و تا زمانی که این اقدام نکنند، اعتصاب را ادامه خواهیم داد.

دوستان و رفقای کارگر چند نکته را نیز نباید فراموش کنیم. همه‌ی ما از ملیت‌های متفاوتی هستیم. تاریخ زندگی و فرهنگ هرکدامِ ما با دیگری متفاوت است. اما آن چیز که ما را گرد هم آورده، منافع طبقاتی ماست. آری ما مشترک‌المنافع هستیم. و همین که امروز گِردهم آمده‌ایم نشان براین دارد که وحدت طبقاتی مرز و ملیت نمی‌شناسد. پس نگذارید که صاحبان سرمایه و کارفرماها با چنین ترهاتی این پیوند را پاره‌ کنند. چرا‌که آن‌ها در این دوپارگی فقط منافع خود را پیش خواهند برد.

از شما رفیقانه خواهش می‌کنم که دست به‌خشونت نزنید. دستگاه‌ها را خراب نکنید. نگذارید که شما را تحریک کنند. پژواک خشم ما در استقامت و تداوم اعتصاب بیش از هرفریادی رساست. این را می‌گویم، چراکه می‌دانم و شما نیز می‌دانید که اگر کار به‌خشونت کشیده شود، پای پلیس به‌میان خواهد آمد و اعتصاب را غیرقانونی اعلام می‌کنند. تخریب دستگاه‌ها‌ در این‌جا گواه از رادیکالیسم ما ندارد و عدم تخریب دستگاه‌ها نیز نشان بر محافظه‌کاری ما نیست.

زمانی که پای پلیس به‌میان کشیده شود، نه تنها به‌اهداف خود نرسیده‌ایم، بلکه حربه‌ای برای اخراج و سخت‌تر کردن شرایط کار نیز به‌دست کارفرما خواهیم داد. می‌دانم و به‌من اطلاع داده‌اند که اعتصاب‌شکنانی هستند که می‌خواهند کار را به‌زد و خورد و نزاع بکشانند و بدین‌وسیله پای پلیس را به‌میان بکشند.

نکته‌ی آخر این‌که ما همه در سوله‌های کارخانه‌ی خود تجمع می‌کنیم. چراکه اجازه‌ی تجمع در خیابان را نداریم. تمامی تصمیمات با رأی و نظر جمعی صورت می‌گیرد. استی‌ون، یوهان و من به‌عنوان نماینده فقط وظیفه‌ی انتقال آن را داریم. پیش به‌سوی اعتصاب! و جمعیت با صدایی رسا که طنین آن بخشی از بندر را فرا گرفت، تکرار کرد: پیش به‌سوی اعتصاب تا پیروزی.

****

دو ساعتی بود که از اعتصاب می‌گذشت. نیوکولاس را دیدم که هم‌چنان در تکاپوست. به‌او نگاه کردم، ولی او هیچ توجهی به‌من نکرد. به‌خودم شک کردم که مبادا صحبتِ دیشب با نیکولاس را از پسِ غم فزاینده‌ی رفتن ناهید خواب دیده باشم.

ظاهراً موفق به‌اجاره‌ی 4 کارگر از شرکت کاریابی شده بودند. هر نیم ساعت یک‌بار موتور پلیس از بندر عبور می‌کرد. گاهی مأمور پلیس توقف کوتاهی کرده و از موتور خود پیاده می‌شد و در بندر قدم می‌زد. خبری از پاپا و آلبرت نبود. برخی از کارمندان دفتر پشت دستگاه‌های پرس مشغول به‌کار بودند. ما نیز در سوله روی پارچه‌های بسته‌بندی شده نشسته بودیم. اسماعیل خوشنود بود. گاهی دراز می‌کشید و چندبار چرتکی هم می‌زد. زنان کارگر شادمان بودند و می‌خندیدند. گاهی آوازی می‌خواندند و از هر دری با یکدیگر صحبت می‌کردند.

من، یوهان و استی‌ون بیرون از سوله ملاقات می‌کردیم. گذارش روند اعتصاب را از یکدیگر جویا می‌شدیم. اوضاع آرام بود. یوهان خبر داد که چند کارگر دیگر نیز به‌آن‌ها پیوسته‌اند و تقریباً تمام دستگاه‌ها از کار ایستاده است. فقط 2 دستگاه مشغول به‌کار بودند که به‌باور یوهان آن دو دستگاه نیز فردا به‌دلیل این‌که بقیه دستگاه‌های کار نمی‌کنند، از کار باز می‌ایستاد.

اما در کارخانه‌ی نساجی اوضاع متشنج‌ بود. کارفرما پی‌درپی بر سر کارگرها داد می‌زد و آن‌ها را تهدید می‌کرد. استی‌ون دو بار مجبور شده بود با کارگرهایی که کمی تزلزل از خود نشان داده بودند و در گیرودارِ بازگشت به‌کار بودند، صحبت کرده و آن‌ها را به‌آرامش و صبوری دعوت کند. و ظاهراً این صحبت‌ها مؤثر واقع شده بودند و اعتصاب هم‌چنان به‌استواری درجریان بود.

وضع تا ساعت یک هم‌چنان به‌همین روال پیش رفت. آلبرت و پاپا را دیدم که وارد دفتر و چند دقیقه‌‌ی بعد خارج شدند. حرکات‌شان متشنج و ناموزون بود. دیگر آن تبختر ارباب منشانه‌ی خود را به‌کلی از دست داده بودند. مانند آدم‌های مستی که روی پای خود بند نبودند، تلوتلو می‌خوردند. بلاتکلیفی به‌وضوح در حرکات‌شان آشکار بود.

یک بار از دور به‌ما نگاه کردند. دانیال را صدا زدند و با او که هنوز بر روی لیفتراک بود، صحبت ‌کردند. ظاهراً دستوراتی به‌او می‌دادند. دانیال تازه بار زدنِ یکی از چند کامیونی را که بارشان به‌تعویق افتاده بود آغاز کرده بود. اوکه انگار دارد از دستورات پیشوای خود اطاعت می‌کند، سرش را تکان می‌داد. کم مانده بود که با دستش سلام نظامی بدهد. و بسیار خوشنود به‌نظر می‌رسید.

آلبرت و پاپا به‌طرف کارخانه‌ی نساجی حرکت کردند و وارد آن‌جا شدند. بعد ماشین شیک و سیاه دیگری از راه رسید. راننده‌‌اش پیاده شد و درِ عقب را برای شخصی که در آن نشسته بود باز کرد. مردی بود قدبلند با کت و شلواری سیاه. چند دقیقه‌‌ای نگذشته بود که دو ماشین لوکس و شیک دیگر نیز از راه رسیدند. هر دو راننده از ماشین پیاده شدند. یکی از آن‌ها لباس‌های شیک تابستانی به‌تن داشت و دیگری کت و شلواری خاکستری به‌تن کرده بود. کفش‌هایش از فرط تمیزی برق می‌زد. همین بود که به‌کفش‌های خود نگاهی انداختم. کفش‌هایی که آن‌قدر پوسته‌ی چرمی آن کهنه شده بود که به راحتی نوک فلزی آن دیده می‌شد. و از همین موضوع خنده‌ام گرفت.

ناگهان یوهان را دیدم که از دور با دست علامت می‌دهد. منظورش را نمی‌فهمیدم. بعد به‌ماشین اشاره کرد. حدس زدم که مدیرعامل کارخانه باشد. بعد با دست دوباره به‌آن دو ماشین دیگر اشاره کرد. منظورش را نمی‌فهمیدم. از این‌که حرفش را نمی‌فهمیدم سری از روی نارضایتی تکان داد و به‌طرفم شتافت. همین که به‌من رسید گفت:

- مگر خِنگی سوشیان. بابا این دو نفر یکی از طرف شورای کارفرمایان است و دیگری از طرف اتحادیه. بی‌شرف، مال اون اتحادیه‌‌ای است که ما عضوشهستیم.

خندیدم و گفتم: از کجا باید بفهمم. این‌ها که همه شبیه هم هستند. حالا نارحتی نداره که. به‌هرحال، به‌این معنی هست که اعتصاب رو جدی گرفتن. درضمن گفته بودم که کار اتحادیه چیه. مگه یادت رفته؟

استی‌ون هم که تازه از راه رسیده بود، سری به‌علامت تأیید نشان داد.

بعضی از کارگرهای نساجی سرشان را از سوله‌ی کارخانه بیرون کرده بودند و ما را تماشا می‌کردند. برای‌شان دستی تکان دادم و دستم را مشت کردم و به‌علامت پیروزی بالا بردم. آن‌ها نیز دستان‌شان را مشت ‌کرده و همان کار را تکرار کردند.

ناگهان صدای رعد‌آسای گاز دادن و ترمزهای شدید لیفتراک بلند شد و در پی‌آن صدای داد و بیداد کارگرانی که روی پارچه‌ها نشسته بودند. رویم را به‌طرف سوله برگرداندم و دیدم که دانیال بدون خبرِ قبلی یا این‌که بوقی زده و یا علامتی داده باشد، با لیفتراک پارچه‌های بسته‌بندی شده‌ای که کارگران روی آن نشسته‌ بودند را از زیر پای‌شان می‌کشد و با خشونت جابه‌جا می‌کند. به‌طرف دانیال دویدم و فریاد کشیدم. در این لحظه در کنار لیفتراک قرار گرفته بودم. بدون این‌که حتی نیم‌نگاهی به‌من کند، دوباره گاز لیفتراک را گرفت و حرکت کرد. ‌همین بود که پای راستم زیر چرخ لیفتراک رفت. احساس کردم که استخوان‌های روی پایم خُرد شد. تعادلم را از دست دادم و همان‌طور که پایم زیر چرخ لیفتراک گیر کرده بود، نقش زمین شدم. از درد به‌خود می‌پیچیدم. دانیال نیم نگاهی انداخت و لبخندی کریه بر لبانش نقش بست، و دوباره حرکت کرد. آنه به‌طرفم شتاف و زیر بقلم را گرفت و بلند بلند به‌زبان ترکی فحش می‌داد. یوهان را دیدم که صبرش لبریز شده و به‌طرف دانیال دوید. فریاد زنان یوهان را صدا زدم. اما او هم‌چنان به‌طرف لیفتراک که با سرعت در سوله محو می‌شد، می‌دوید. نمی‌توانستم از جا برخیزم. استی‌ون خشک‌اش زده بود. ملتمسانه بهاستیون نگاه کردم. اما عکس‌العملی نشان نداد. سرش داد زدم و او که دیگر ظاهراً منظورم را فهمیده بود به‌طرف یوهان دوید و قبل از این‌که او نیز پشت بسته‌های عظیم‌الجثه‌ای که در سوله روی یکدیگر انباشته شده بودند محو شود، به‌او رسید. بازویش را چسبید و با زحمت توانست او را از ادامه‌ی راه باز دارد. باهم از دور بحث می‌کردند و سر یکدیگر فریاد می‌کشیدند.

من هم‌چنان نقش زمین بودم و بقیه‌ی کارگران دورم جمع شده بودند. یوهان و استی‌ون ناگهان آرام گرفتند و به‌طرفم شتافتند. یوهان دستم را گرفت و بعد اسماعیل دست دیگرم را، و من را از زمین بلند کردند. روی یک پا ایستادم. درد به‌استخوان‌هایم می‌زد. گفتم چیزی نیست، ولی پایم در حال ورم کردن بود. طوری که فشارش را بر جداره‌های کفش‌ کار احساس می‌کردم.

از همه خواستم که آرامش خود را حفظ کنند. و در جای دیگری از سوله تجمع کنند که از گزندِ دانیال که با مِیل و علاقه‌ا‌ی درونی، در حال اجرا کردن دستوراتِ بی‌چون چرایِ پاپا و آلبرت بود، در امان باشند. به‌یوهان که زیر بغلم را گرفته بود گفتم: پله‌های سوله جای مناسب‌تری است. لنگ‌لنگان به‌طرف پله‌ها حرکت کردم و کارگران نیز به‌دنبال ما آمدند و زیر لب فحش می‌دادند.

روی پله‌ها کفشم را از پا در آوردم تا پایم را که به‌شدت در حال ورم کردن بود، از آن فشارِ نفس‌گیر رها کنم. ناگهان یوهان خندید و گفت: بابا زنت راست می‌گه دیگه! خُب پات بوی گُه می‌ده! و همه با این جمله‌ی یوهان از خنده غش کردند. خودم نیز قهقه زنان سری به‌علامت تأیید تکان دادم. دانیال هم‌چنان در حال جابه‌جا کردن بسته‌های پارچه بود. معلوم بود که قصدش فقط پراکنده کردن ما، و در صورت امکان راه‌انداختن دعواست. همین که با خشمی عیان در حال جابه‌جا کردن پارچه‌ها بود چند باری نیز محکم اما با احتیاط با پله‌های فلزی برخورد کرد. طوری که با درآوردن صدای برخورد لیفتراک و پله‌ها موجب آزار ما شد. او وظیفه‌ی خود را بسیار جدی گرفته بود.

صبر و تحمل همه‌ی کارگران لبریز شده بود. ناگاه آن مردی که کت و شلواری خاکستری به‌تن داشت، وارد سوله شد. خندان بود و برای ما دست تکان داد. استی‌ون گفت: نماینده‌ی اتحادیه است. قبلاً هم او را دیده‌ام. و تف بزرگ و سیاهی روی زمین انداخت.

تا به‌ما رسید دستش را به‌سوی من دراز کرد و گفت: سوشیان تو هستی؟ با علامت سر حرفش را تأیید کردم. دستش هم‌چنان دراز بود. اما انگار که ملتفت دستش نشده‌ام گفتم: شما؟ ادامه داد: من نماینده‌ی اتحادیه هستم. و باور کنید که منفعت شما منفعت ما نیز هست. همگی نگاهی به‌کت و شلوارش کردیم که قیمت آن برابر با 3 سال خرید لباس‌های ما بود، و دوباره قهقه‌ی خنده را ازسر گرفتیم.

صورتش سرخ شد و دندان قورچه رفت. و گویی که اصلاً متوجه‌ی خنده‌ی تمسخرآمیز ما نشده، ادامه داد: تو نماینده‌ی کارگران اعتصابی هستی؟

سری به‌علامت تأیید نشان دادم و گفتم: اما ما عضو اتحادیه نیستیم. درضمن من نماینده‌ی کارگران کارخانه‌‌ی خودمان هستم. بعد با انگشت استی‌ون و یوهان را نشان دادم و گفتم آن‌ها نیز نمایندگان کارخانه‌‌های نساجی و رنگ‌سازی هستند.

نماینده‌ی اتحادیه سری به‌علامت تکذیبِ حرف من نشان داد و گفت: نه این‌طور نیست. ما در کارخانه‌‌ی نساجی و رنگ‌سازی نمایندگان خود را داریم. کاسپر از کارخانه‌ی رنگ‌سازی و اُوسکار از کارخانه‌ی نساجی نماینده‌ی کارگران هستند.

یوهان ناگهان دادش به‌هوا رفت که: اون آشغال مُفنگی که همین الان پشت دستگاه‌ داره کار می‌کنه نماینده‌ی کارگراست؟ نه آقاجون، اون یه اعتصاب شکنِ مفنگی بیش‌تر نیست. اتحادیه هرکسی و رو که بی‌چون و چرا به‌دستوراتش عمل کنه و حق عضویتش رو سر وقت بپردازه نماینده‌ اعلام می‌کنه. نه ژیگول‌ جان. ما نماینده هستیم. نه اون عوضی.

آقای اتحادیه‌ای با حالتی متکبر گفت: خواهش می‌کنم توهین نکنید. ما الآن با تمام کارگران صحبت کردیم. صحبتی منطقی و قانونی. صحبتی که در دراز مدت حتماً نتیجه خواهد داد. ولی کاری که شما در صدد اون هستید، هیچ ثمری جز هرج و مرج نخواهد داشت. ما در نشست تلفنی که امروز صبح با کارفرماهای کارخانه‌ی نساجی و رنگ‌سازی صورت گرفت، به‌این توافق رسیدیم که در عوضِ بازگشت سریع کارگران به‌سر کارهای‌شان، کارفرما نیز اقدام به‌اخراج کارگران نکند و ساعت‌هایی که اعتصاب کرده‌اید رو از مرخصی شما کم کنند. پس خواهش می‌کنم به‌جای توهین کردن کمی حرف منطقی گوش کنید تا بتوانیم به نتایج منطقی هم برسیم.

استی‌ون خنده‌ای کرد و گفت: حالا می‌خوای بگی که کارگرها حرف شما را گوش دادند و به‌سر کارهاشون برگشتند.

نماینده‌ی اتحادیه سری به‌علامت تأیید تکان داد و گفت: بله، همین‌طور است.

یوهان از عصبانیت با مشت بر روی میله‌ی پله کوفت و از پله‌ها سرازیر شد. استی‌ون هم به‌دنبال او حرکت کرد.

نماینده‌ی اتحادیه صدایش را بالا برد و گفت: خواهش می‌کنم به‌حرف من گوش کنید. اگر اختلالی در کار ایجاد کنید، فقط موجبات اخراج خود را فراهم نموده‌اید. من به‌شما قول خواهم داد که ما از طریق قانونی برای بهبود وضعیت کار و نصب دستگاه‌های تهویه اقدام خواهیم کرد. پس لطفاً برخوردهای احساساتی را کنار گذاشته و به‌حرف من گوش کنید.

استی‌ون و یوهان درآستانه‌ی خروجی سوله برجای خود ایستادند. یوهان رویش را برگرداند و به‌طرف نماینده راه افتاد. همین که به‌او رسید با انگشت دست انگار که می‌خواهد روی مطلبی تأکید کند، محکم به‌سینه‌ی نماینده‌ی اتحادیه کوفت و گفت: شما بدون هیچ‌گونه اطلاع قبلیِ کارگران با کارفرما تماس گرفته‌اید و با آن‌ها به‌توافق رسیده‌اید.

مرد سری به‌علامت تکذیب نشان داد و گفت: نه این‌طور نیست، آن‌ها بودند که با ما تماس گرفتند، در ضمن ما با نمایندگان حقوقی خود در کارخانه نیز تماس گرفتیم و مشورت‌های لازم را انجام دادیم، اتحادیه هرگز کاری را بدون مشورت با نمایندگان و اعضایش انجام نمی‌دهد.

یوهان که خشمش فزونی می‌گرفت، صدایش را بالا برد که: چه‌فرقی می‌کند. کدوم نماینده؟ کدوم عضو؟ من هم عضو اتحادیه هستم. آیا با من مشورت کردید؟ در این‌ بندر بیش از 70 تا 80 کارگر اعتصاب کرده‌اند و بدون این‌که نظر آن‌ها را بپرسید، با نمایندگانی که خودتان از پیش که معلوم نیست کی و کجا انتخاب شده‌اند، به‌نتیجه رسیدید و زیر پای کارگرا رو خالی کردید. شما نماینده‌ی کارفرماها هستید و نه نماینده کارگر. به‌جای این‌که از این‌ فرصت طلایی برای پیش‌برد اهداف کارگرها استفاده کنید و آن‌ها را در این مسیر یاری برسانید، برای خودتان به‌توافق رسیده‌اید که اعتصاب رو در‌هم بشکنید. شما کاری رو می‌کنید که از عهده‌ی این کارفرماها به‌تنهایی برنمی‌یاد. تف به‌شما. و بعد رویش را به‌طرف من کرد و گفت: تو راست می‌گفتی رفیق. همین را گفت و دوباره به سمت استی‌ون راه افتاد و هردو با عجله بیرون رفتند.

آقای نماینده که کلافه به‌نظر می‌رسید، رویش را به‌طرف من کرد و گفت: ما می‌دانیم که شما عضو اتحادیه نیستید. با این حال می‌خواهیم کمک کنیم تا از این مخمصه‌ای که خودتان برای خودتان ایجاد کرده‌اید رها شوید. وبا حالتی نخوت‌آمیز ادامه داد: دست از اعتصاب بکشید. و با انگشت من را نشان رفت و گفت: تو را مسئول این اختلالات می‌دانند. این اعتصاب نیست...

ناگهان از صدای داد و فریادی که از بیرون می‌آمد، حرفش قطع شد. از جای خود برخاستم و به‌کمک اسماعیل که زیر بغلم را گرفته بود به‌سمت درِ سوله رفتم. همین که پایم را بیرون گذاشتم دیدم که یوهان مشتش را به طرف کسی پرتاپ می‌کند. دقت کردم و دیدم که کاسپر (یعنی همان کارگری که به‌اصطلاح نمانیده‌ی اتحادیه بود) را بیرون ‌کشیده و به‌باد کتک گرفته است. برخی از کارگران که سعی داشتند یوهان را از این کتک‌کاری بازدارند، از مشت و لگدهای او بی‌نصیب نبودند. اما از آن‌جا که یوهان بسیاردرشت ‌هیکل بود، کسی را یارای این نبود که از زد و خورد بازش بدارد.

لنگان لنگان به‌طرفش دویدم. در مقابلش ایستادم و دستانم را بر دورش حلقه کردم. چند لحظه‌ای او را نگه داشتم. یوهان چندبار مرا از زمین بلند کرده و دوباره بر زمین کوفت؛ اما نهایتاً آرام گرفت. بعضی از کارگران به‌دور یوهان و برخی دیگر به‌دور آن کارگری که کتک خورده بود حلقه زدند. یوهان کمی آرام گرفته بود که من برای نصیحت او حرف اشتباهی را بر زبان راندم. به‌او گفتم: به جای کتک زدن این کارگر بدخت باید کارفرما و نماینده‌هاش رو کتک زد. و همین جمله باعث شد که به‌طرف کارفرمای کارخانه‌ی رنگ‌سازی خیز بردارد که نمی‌دانم چگونه در این اثنا سر از بیرون درآورده بود و در کنار پاپا و آلبرت قرار گرفته بود. دیگر هیچ‌کس جلودار او نبود. هنوز به‌آن‌ها نرسیده بود که دانیال با لیفتراک خود، همان‌طور که دنده ‌عقب می‌رفت به‌یوهان کوبید. یوهان صدای خفیف و ناجوری از ریه‌های خود بیرون داده و نقش زمین شد.

همگی به‌طرف او شتافتیم. هنوز به‌هوش بود. از آرنج چپش خون جاری بود و استخوان آرنجش دیده می‌شد. آهِ خفیفی کشید و با دست راستش پایش را نشان داد و ناله‌ای کرد. از عصبانیت آرام و قرار نداشتم. دیگر نمی‌توانستم فکر کنم. در این‌لحظه خشم بود که فرمانروای وجودم بود. از زمین برخاستم که به‌طرف دانیال خیز بردارم. اما او را ندیدم، ناپدید شده بود. لیفتراک را همان‌طور روشن گذاشته و رفته بود.

با این حال که تمام روز پلیس‌ها در آن‌جا پرسه می‌زدند، اما در آن لحظه خبری از مأموران پلیس نبود. فریاد زدم که آمبولانس خبر کنید. همین را که گفتم دیدم که یوهان بی‌هوش شد و بلافاصله به‌هوش آمد. به‌او نگاه کردم و گفتم: هیچی نیست، نگران نباش. و همین‌طور که نقش زمین بود بازویم را چسبید و آهسته گفت: می‌کُشمش.

بسیاری از کارگرها که دستگاه‌ها را تازه راه انداخته بودند، دوباره دست از کار کشیده و بیرون آمدند. فضا بسیار متشنج بود. ناگهان اسماعیل فریاد کشید که شماها تروریست هستید و با دست پاپا و آلبرت و مدیرعامل کارخانه‌ی رنگ‌سازی را نشان ‌داد. دوباره فریاد ‌کشید: مرگ بر تروریست. مرگ بر تروریست. و همین‌طور که فریاد می‌کشید به‌طرف آن‌ها حرکت می‌کرد. پاپا مشتش را گره کرده و به‌علامت زدن بالا برد. ناگهان کارگرها شروع به‌هو کردن آن‌ها کردند. مدیرعامل کارخانه‌ی رنگ‌سازی تلفنش را از جیب بیرون آورد به‌سرعت به‌دفتر کارخانه‌ی ما خزید.

همان‌طور که کارگرها در حال هو کشیدن بودند، دور هم جمع شدند. اسماعیل رویش را سمت کارگران کرده، دستانش را بالا برد و تکان می‌داد و می‌گفت: مرگ بر تروریست. و همه تکرار می‌کردند. یوهان هم‌چنان نقش زمین بود. دیگر ناله نمی‌کرد. سعی داشت خود را جابه‌جا کند و در این همایش شرکت جوید. اما به‌سختی صدمه‌ دیده بود. با این‌حال خود را کمی جمع و جور کرد و توانست بنشیند. چند تن از کارگران کمکش کردند و او را که سخت در تلاش بود، به‌دیوار تکیه دادند.

من که تازه به‌خود آمده بودم، فرصت را غنیمت شمرده و مشتم را بالا بردم و گفتم: اعتصاب، اعتصاب، اعتصاب، حق مُسَلم ماست. جمعیت نیز تکرار می‌کرد. حلقه‌ی کارگران در حال متراکم‌ شدن بود. پاپا و آلبرت و دیگر سوپروایزرها و کارمندان دفتری که در گوشه‌‌ای گِرد هم آمده بودند، از دیدن انبوه کارگران که اختیار از کف داده بودند و به‌سوی آن‌ها پیش می‌رفتند به‌لرزه در آمدند و یکی پس از دیگری در سوراخ‌های دفتر ناپدید شدند.

انبوه کارگران به‌شعارهای خود ادامه دادند. یکی دیگر از کارگران فریاد می‌کشید: شرایط بهترِ کار حق مسلم ماست و همه آن را تکرار می‌کردند. جمعیت کارگران به‌سوی دفتر پیش می‌رفت و طنین صدای خشمگین آن‌ها بندر را فرا گرفته بود.

کارگران در حال پیش روی بودند که ناگهان صدای ممتد آژیرهای پلیس به‌صدا در آمد. مأموران پلیس یکی پس از دیگری داخل جمعیت شدند و باتوم‌های خود را بر سر کارگران به‌پرواز درآوردند. اسماعیل تقریباً در میان جمعیت قرار داشت و تنها ایستاده بود. ظاهراً صدای آژیر و مأموران پلیس را نشنیده بود. قبل از این‌که بخواهد به‌خود بجُنبد، باتومی روی سرش فرود آمد و نقش زمین شد. کامیلا فریاد می‌کشید و فرار می‌کرد، نادیا به‌کمک اسماعیل شتافت، اما او هم با برخورد باتوم‌های پلیس پا به‌فرار گذاشت. یوهان به‌سختی از جای خود برخواسته بود که با پلیس درگیر شود که چند مأمور پلیس او را بر زمین کوفته و در حال دست بند زدن به‌او بودند. اسماعیل هم‌چنان بی‌حرکت روی زمین افتاده بود. اکثر کارگران به‌سرعت پراکنده شدند. آن چند نفری هم که مقاومت می‌کردند از باتوم‌های پلیس در امان نبودند.

از انبوه جمعیت که هرکدام به‌طرفی می‌دوید، عبور کردم و خود را به‌اسماعیل رساندم. او را که صورتش به سنگ‌فرش خیابان مالیده شده و نیمی از آن غرقِ خون بود و به‌سختی نفس می‌کشید، طاق‌باز کردم تا راه نفسی‌اش‌ مصدود نشود. پلیس به‌طرفم آمد و باتومش را در آسمان چرخاند و همین که در صدد فرود آوردن آن بر سر من بود، باتومش را در هوا قاپیدم و با او درگیر شدم. حالا من بودم که او را با باتومش به‌باد کتک گرفته بودم. چند مأمورپلیس روی من فرود آمدند و سعی داشتند مرا به‌زمین بکوبند. اما دیوانه‌وار فریاد می‌کشیدم و می‌خواستم خود را از چنگ آن‌ها رها کنم. ناگهان ضربه‌ای شدید را بر کمرم احساس کردم، و باز ضربه‌ای دیگر؛ گوشم سوت ممتدی کشید و همه‌چیز تاریک شد.

****

هنگامی که چشمانم را باز کردم، خود را در ماشین پلیس یافتم که به‌سرعت جاده را پشت‌سر می‌گذاشت. دست‌هایم را از پشت دست‌بند زده بودند و نمی‌توانستم تکان بخوردم. مزه‌ی فلزی خون، دهانم را پر کرده بود و بوی تند و تیز آن در مشامم می‌پیچید و احساس تهوع‌ می‌کردم. به‌سختی سرم را تکان داده و به‌کنارم نگاهی انداختم تا شاید یوهان، اسماعیل یا یکی دیگر از کارگران را ببینم. اما تنها در ماشین نشسته بودم. به‌جز راننده یک مأمور پلیس هم در صندلی جلوی ماشین نشسته بود و کلامی حرف نمی‌زد. دوباره سرم را به‌پشت تکیه دادم و چشمانم را بستم تا کمی از ‌تهوعی که به‌شدت در حال پیشروی بود، کاسته شود.

چندی نگذشت که به‌اداره پلیس رسیدیم. آن‌جا نیز خبری از یوهان و اسماعیل و یا هیچ‌کدام از کارگران نبود. وارد اداره‌ی پلیس که شدیم، آن لنگه کفشی که پایم بود را در آوردند، بعد نوبت کمربند و دیگر وسایلم شد. من را داخل سلول انداختند. تمام سلول از تخت گرفته تا توالتی که در آن‌جا قرار داشت، فلزی بود. پتویی در کار نبود. روی تخت ‌فلزی و سردی که در آن‌جا قرار داشت، نشستم. پایم به‌شدت ورم کرده بود. پسِ گردنم را که به‌شدت درد می‌کرد مالیدم و هنگامی که دستم را نگاه کردم، لخته‌های خونی را دیدم که با سماجت تمام به‌کف دستم چسبیده بودند. با احتیاط و به‌سختی روی تخت‌ِ فلزی دراز کشیدم. بدنم از ناتوانی و سرما به‌لرزه افتاده بود. در این‌جا نیز کولرگازی داشتند. و همین‌طور که دراز کشیده بودم به‌‌خواب رفتم.

با صدای باز شدن در سلول ازجا برخاستم. ظاهراً چند ساعتی خواب بودم. به‌شدت می‌لرزیدم. پلیس مرا صدا کرد و مرا با خود به‌اتاقی برد و آن‌جا روی صندلی نشستم. مأموری لباس شخصی وارد اتاق شد و بازجویی را آغاز کرد.

جریان را همان‌طور که بود شرح دادم. اما هرچه بازجویی پیش می‌رفت، لحن بازجو نیز به‌تدریج رنگِ تمسخر به‌خود می‌گرفت. این‌جا بود که دیگر سکوت کردم. بازجو که دید دیگر به‌سئوالاتش پاسخ نمی‌دهم، از عواقب سکوت برایم گفت، اما تأثیری روی من نداشت. بعد از مدتی من را به‌سلول بازگردادند.

فکر می‌کنم که حدود 5 ساعت دیگر را در سلول گذراندم. نزدیکی‌های صبح بود که مرا با وعده‌ی دادگاه آزاد کردند.

****

با همان لنگه ‌کفشی که برپا داشتم، لنگان لنگان به‌طرف خانه راه افتادم. در راه چندبار با یوهان تماس گرفتم. اما تلفنش را جواب نمی‌داد. شماره‌‌ی اسماعیل را نداشتم. یادم افتاد که شماره‌ی استی‌ون را 2 روز پیش از او گرفته‌ام. با او تماس گرفتم و خوشبختانه گوشی را برداشت. با لحنی خسته توضیح داد که اسماعیل با آمبولانس راهی بیمارستان شده، اما یوهان با 4 کارگر دیگر از کارخانه‌ی رنگ‌سازی دستگیر شده‌اند. بقیه نیز پس از دست‌گیری و زد و خُرد پراکنده شدند. بعد اشاره‌ای به‌آن جوانِ بی‌مایه‌ی انگلیسی کرد. منظورش ویلیام بود. گفت او اولین کارگری بود که با سر رسیدن مأموران پا به‌فرار گذاشت و به‌داخل دفتر خزید. از این موضوع به‌شدت تعجب کردم. و یک بار دیگر استی‌ون را برای حصول اطمینان از این‌که حقیقتاً از ویلیام سخن می‌گوید، سئوال‌پیچ کردم. اما او حقیقتاً از ویلیام صحبت می‌کرد.

ساعت 6 صبح بود که به‌خانه رسیدم. وارد خانه شدم. در همان‌جای قبلی دوباره نامه‌ای از ناهید یافتم، نامه‌ا‌ی که با این مظمون نوشته شده بود:

«دیشب به خانه آمدم که صحبتی جدی داشته باشیم. اما تشریف نداشتی. من به‌خانه‌ی مادرم می‌روم. تمام وسایل شخصی خود را نیز جمع کردم. مابقی وسایل هم بماند برای خودت. احتیاجی به آن‌ها ندارم. فکر می‌کنم که بهتر باشد که رابطه را در همین‌جا که کار به‌نفرت و کینه نکشیده است تمام کنیم. شاید بتوانیم دوستان خوبی برای هم باقی بمانیم. همان‌طور که گفتم دوست داشتن برای یک زندگی مشترک کافی نیست. امیدوارم من را درک کنی. برایت آرزوی خوشبختی می‌کنم».

****

دادگاه 3 ماه کار اجباری و 2 سال حبس تعلیقی برای من برید. رأی دادگاه برای یوهان تقریباً شبیه با من بود، هرچند که دست و پا و دنده‌اش شکسته بود؛ اما دادگاه دانیال را تبرئه کرد و آن تصادف را سانحه‌ی کاری جا زد. اسماعیل پس از 2 روز بستری شدن در بیمارستان مرخص شد، و توانست با امضای برگه‌ای مبنی بر اشتباه او در مشارکت در اعتصاب مزایایی از صاحب‌‌کار گرفته و استعفا نامه‌ی خود را امضا کند. در واقع با مزایا اخراج شد.

آن چهار کارگر و استی‌ون و یک‌سری دیگر از کارگرهای اعتصابی نیز با امضای تعهدنامه‌ای به‌کار خود بازگشتند. من و یوهان اخراج شدیم.

بعد‌ها شنیدم که 7 ماه بعد از این ماجرا دوباره اعتصابی خودانگیخته در کارخانه‌ی نساجی به‌رهبری استی‌ون سازماندهی شد که بعد از 4 روز اعتصاب، کارخانه‌های دیگر نیز به‌این اعتصاب پیوستند. در مجموع 7 روز اعتصاب بود که نهایتاً به‌نصب دستگاه‌های تهویه انجامید. اما نه آن‌طور که مدِ‌نظر کارگران بود.

در سال 2016 کارخانه‌ی بسته‌بندی کُهنه به‌شهر دیگری نقل‌مکان کرد. و اولین چیزی که در سوله‌های این کارخانه نصب شد، سیستم‌های تهویه‌ای قوی و کارآمد بود.

****

ناهید یک سال بعد از جدایی از من، مجدداً ازدواج کرد. شوهرش کاسب است و دو دهنه مغازه دارد. هم‌اکنون نیز دو فرزند قدم و نیم قدِ بسیار زیبا دارد. گاهی خبری از او دریافت می‌کنم. می‌دانم که خوشبخت است و همین مایه‌ی خشنودی است.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ودوم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ویکم

در این نیمه شب یازدهم شهریور کوچه نقاشهای خیابان لُرزاده در ازدحام بی نظیری از مردم انباشه بود. اکثراً لباس راحتی خانه دربر داشتند. همسایگان قسمت پائین کوچه به بالاتر آمده بودند. همه در جوّی از حیرت و تک توک در اعتراض بودند. مأمورین در جواب «اینا چکار کردن مگه؟» میگفتند «خرابکارند» میخواستن محله شما رو بفرستن رو هوا.

ادامه مطلب...

پرسشی از مقوله‌ی [مؤلفه در جنبش]

در باره سنت باید معنی «سیرت» و «طبیعت» جنبشهای مردمی یا همونطور که شما گفتی (جنبش های توده ای) را از دو منظر دید؛ اول «رویّه و روشِ» تاکنونی رویدادها یا همان جنبشها، دوم به معنی «وجه ضروری تغییر» یا دقیقتر «وجه لازمِ حرکت».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستم‌ویکم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم

بخصوص کار تیمی هدف تبلیغی برای حرکت های«توده ای» را نیز همیشه منظور نظر خودش داشت. معمولا برای تیم های نظامی امکان حضور هر دو عرصه کارچریکی و کار تبلیغی درمیان توده های کارگری و یا دانشجویی وجود نداشت. مسئله ای که بعنوان یک تناقض تکنیکی و تاکتیکی تا آخر بهمراه فعالیت های سیاسی مخفیانه برای چریک­های شهری م. ل. باقی ماند. این صرف نظر از گرایشات طبقاتی نهفته در اینگونه مبارزات است که جای خودش را دارد.

ادامه مطلب...

مهمانی تولد مامان سحر و جمع دوستان صابر و (نشریه غیررسمی «بولتن دانشجو»)

ـ ماهی جون بچه­ها رو که بهتون معرفی کردم؟

ـ آره صابر جون معرفیت کامل بود عزیزم، البته بعضی هاشون رو از قبل میشناختم.

ـ خانم دکتر جان؛ اجازه میدین مهمونی رو به نشست تبادل فکری تبدیل کنیم(خنده جمعی).

ـ صاحب خونه باید اجازه بده جونم، من خودم مهمونم. سحر جون ببین بچه ها چی میگن مادر.

ـ مادر جون برنامه را صابر گذاشته، من حرفی ندارم. فقط بشرط اینکه شما رو خسته نکنن.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت نوزدهم

این چمدانها را در اتاقمان زیر تختخواب آهنی نسبتا بزرگی (که صندوخانه اتاقمان بود) قرار دادیم و روی تخت را بطریق رویه کشیدیم که حالتی طبیعی داشته باشد و زیر تخت دیده نشود. چمدانها را با مقدار زیادی ادوکلون که به دیواره هایش پاشیده بودن معطر کرده بودن بصورتی که در ظاهر میشد گفت جنس های کویتی(جنوبی) است که آنروزها مسافران برای فروش از آبادان میآوردند.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top