دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم...
با قلمرنگِ دلِ رویائی
متهم بر گنه بینائی
نقشی از چهرۀ شیدا فکنم
خشم امروز به بیداری فردا فکنم
در زمستان خمار
«کراسوتکا»ی بهار
از کجا قصۀ تو شد آغاز؟
در کجا قصۀ تو پایان شد؟
در کجا خواندی تو، آخرین آوازت؟
در سراپردۀ فردا
به تکاپوی حیات
چرخش دامنِ رنگینِ مکان
به دمِ منتظرِ بُعد زمان
کودکی در بغلش؟
کودکی از طرف رویاها
شوهری از طرف کهنۀ پالایشگاه
که به هر حوصلۀ گاه به گاه
کف دستان سیاه،
چهرۀ خستۀ خود میشوید
و در آن گنجۀ کهنه، غزلی میجوید
غزلی میخواند
که بدین خانه کهنه، و بدان رسم قدیم
و بدور از همه اغیار، بدور از غم و بیم
گل نسرین، گل عشق
گل شب بوی بهاری، گل دنباس رها
گل مینائی ما
اینچنین بی پروا، می روید:
«دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندر این کار دل خویش به دریا فکنم»
و چنین می خواند دختر غم:
راگناروک!
می کشد بال به کیهان محال
آخرین قصه زیبای خیال
«کراسوتکا»ی بهار
از کجا قصه تو شد آغاز؟
در کجا قصه تو پایان شد؟!
پدرش دلنگران میگوید
دیده دریا نکن ای دختر من
تو چرا کار دل خویش به دریا فکنی؟
آن پسر از طرف کهنۀ پالایشگاه
پسر خوب و متینی است، ولی
نشنیدم که شبی قصۀ ما برخواند؟
ز گل سرخ بهاری، گل دنباس رها
چیزکی میداند؟
پدرش کارگر است
سالها در گذر کهنۀ پالایشگاه
دوستِ عهدِ جوانی من است
منتظر می ماند...
«کراسوتکا»ی بهار
چشم در چشم خروش دریا
و چنین می خواند:
راگناروک!
می کشد بال به کیهان محال
آخرین قصۀ زیبای خیال
خبری نیست در این جبهۀ غرب
خبری نیست به دور«میدان»
به جز از عربدۀ نازیها
قیمتِ روزِ «دموکراسی» و «آزادی» و... این بازیها
دلقکان، آبی و زرد
همه «رنگین»... تشنه... بی وقفه
در سریرِ طلبِ غرب، چه طنازیها
تانکها،
سواستیکا،
قصهپردازیها؛ «مردم»سازیها؛
وکلا... قاضی ها... شعبدهبازیها
پیش از آغاز محال
اینچنین قصۀ او آخر شد
باز هم رأی گلوله بهجهان داور شد
تانکها میآیند
تن فولادی پرکینه و آتش دارند
علف مرگ بر این مزرع ما میکارند
دشمن هستیمان
پرچم سواستیکا
بر فراز تن فولادی آنان جاری
و هیولای شکستۀ صلیب
بر تن فولادی
می خزد چون خط و خال ماری
باری،
در میان آنان
کودکان دنباس
معنی آتش و خون را دیده
معنی «دولت آزاد اروپائی» را فهمیده
میدوند از چپ و راست
کودکی از وحشت
میزند فریاد: تسلیم، تسلیم!
تانکها میغرند: تسلیم بی تسلیم!
درس امروز این است:
از کتاب «میدان»
حقنۀ «آزادی»
ضربۀ فسفری آتش توپ
پوکۀ خالیِ «مردم سالار»
«الف» و «ب» و «پ» و مرگ!
مینویسیم بهضرب شلیک
بر تن تخته سیاه
معنی دولت آزاد اروپائی را!
نه برای «روش سرخ لنین»
نه برای زعمای روس و چین
نه برای قلم چابکتان
نه برای نظر نازکتان
که همه «انسانی» است!
(پس بپرسید زرشک سحری سیری چند؟)
نه برای ملت...
نه برای شاه و دین ...
نه برای سخنان پر از افیون شما
که چنین تاوانی است!
که برای رفقا
و برای دل پر درد و پر از رویایش
اینچنین میخواند
آخرین آوایش
«دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
آتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
خوردهام تیر فلک باده بده تا سرمست
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم
جرعه جام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم»
سخنانِ پر از افیون شما، بسیارند
نظراتِ پر از افسون شما، در کارند
درس خود می دانید
بهتر از نمرۀ شاگرد نخست
درس «ودیوجت» نفرین زدۀ هرجائی
زیر این گنبد لعنتکدۀ مینائی!
فارغ از این افیون
بند در رنج کنون
«کراسوتکا»ی بهار
آتش اندر گنه آدم و حوا انداخت
عقده دربند کمر ترکش جوزا انداخت
با دو انگشت ظریف و کوچک
با همان سادگیِ یک کودک
ضامن نارنجک
میکشد پر وحشت
میکشد پر غم و رنج
میکشد پر امید
واپسین لحظۀ سرخ آتش
زده بر هیمۀ کمرنگ غروب
آخرین لحظۀ صبر دریا
آخرین آوازش
واپسین رؤیا را:
که چه دانیم امروز؟ شاید آید فردا...
که نبینیم دگر دولت آزاد اروپائی را!
راگناروک
می کشد بال به کیهان محال
آخرین قصه زیبای خیال
آخرین خشم دل دریا را
آخرین رویا را:
مرگ سرمایۀ نفرین زدۀ هرجائی
زیر این گنبد لعنت شدۀ مینائی!
پانوشتها:
1 - آخرین آواز کراسوتکا شعری است برای والریا لیاکووا (با اسم مستعار کراسوتکا) و لازم است که خواننده ابتدا با نگاهی به مطالب ترجمه شده درباره این خبر، با اصل ماجرا آشنائی داشته باشد. این ترجمه ها در سایت رفاقت کارگری و در آدرس های زیر منتشر شده اند:
http://www.refaghat.org/index.php/political/east-ukraine/117-valeriya-lyakhova
http://www.refaghat.org/index.php/political/east-ukraine/128-yaroslav
همچنین در مجله هفته در آدرس های زیر منتشر شده اند:
http://www.hafteh.de/?p=82681
2- کراسوتکا در زبان روسی به معنای «زیبا» است.
3- «آخرین خیال» و «واپسین رویا» اشاره به بازی کامپیوتری «فاینال فانتزی» Final Fantasy و شخصیت «راگناروک» ساخته والریا لیاکووا است.
4- «ودیوجت»: ودیوجت تنآرا، سیمای ابژه، الهۀ اشباح زیرزمینی تعلق، همان عجوز عروس هزار داماد؛ عینیتی منعقد، از انعقاد تکاپوی گرم و زیبای انسانی، در تن سرد و لزج و براق طلا؛ نام شخصیتی خیالی در مجموعه داستان «قطار سریع السیر پوتمکین» و کنایه از سرمایه است.
5- «دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم» غزل شماره 348 از دیوان غزلیات حافظ است، متن کامل غزل چنین است:
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم / و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی / آتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست / میکنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم
بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه / تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم
خوردهام تیر فلک باده بده تا سرمست / عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم
جرعه جام بر این تخت روان افشانم / غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم
حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا / من چرا عشرت امروز به فردا فکنم