نوشته: عباس فرد
من در تمام 55 سالگی که بیوقفه درگیر اینگونه مسائل (یعنی: مسائلی مانند کتاب خواندن، فکر کردن بهامورات اجتماعی، مبارزهی کارگری، مناسبات سوسیالیستی و مانند آن) بودهام، لحظهای بهاعتبار و آبرو اهمیت ندادم و از هیچ فرد و گروهی هم بهلحاظ اجتماعی حساب نبردهام. بهبیان روشنتر، آنقدر مغرور هستم که اگر روزی قدمی را از روی ترس اجتماعی، حفظ آبرو و یا کسب اعتبار بردارم، بهراحتی میتوانم بهاینگونه زندگی بهنحوی خاتمه بدهم. پس، برای لحظهای گاز را شل کن تا من پیاده هم بهشما که سوارهاید، برسم.
اولاًـ که نمیبایست از بهمن نام میبردی؛ چون یکبار دیگر مرا بهدوزخی کشاندی که سختتر از همهی دیگر دوزخهای تجربه شدهام بوده است. لطفاً بهطور علنی بنویس که در پایان کارم برای بهمن شما چه نوشتم تا بنویسم که چرا آنچنان انسانی، ساده و بخشنده برخورد کردم. گفتیها در این رابطه بسیار است، اما من با گفتنش برای کسی امکان خرید اعتبار فراهم نمیکنم.
دوماًـ صرف حضور در ایران بهمعنی درک درستتر و یا صرف اقامت 25 ساله در هلند بهمعنی درک نادرست از کُنه و جوهرهای نیست که در کلیت خویش باید بیانکننده سوختوساز روبهتکامل جامعهی ایران باشد. اِشکال اینگونه دریافتها این استکه تعقل اجتماعیـطبقاتیـتاریخی را در تاریکخانهی حسیّت محض خفه میکند. مثل اینکه از مدعی گرمای چند میلیون درجهای خورشید بخواهیم که انگشت سوختهای را نشان بدهد! بههرروی، آنچه را در تو (دوست بسیار محترم و عزیز) نمیپسندم خط کشی غیرقابل عبور بین خارج و داخل است که من مشابه آن را در زندان شاه تحت عنوان «گروه بنگلاش» (از بقایای کارگری ساکا) دیدم و نتیجهی آن هم شد گروه مشورت.
سوماًـ دغدغهی آنچه را تحت عنوان «تقاضای اعدام برای جرجیس نوشتم»، و آن یادداشتی را که برایت فرستادم و همین نوشتهای که برایش جواب نوشتهای، نه عباس فرد ـ که رضا رخشان بوده است. عزیز، این جماعت آنقدر میگویند، تهمت میزنند و ورچسب ارتباط با خارج بهت میچسبانند تا سرانجام پرت کنند زیر چرخ و دندهی ورازت اطلاعات تا استخوانهایت را خرد کنند. فعلاً جای من امن است.
چهارماًـ سوای فتنهگریهای پروندهسازانه که باید توجهی هم بهآن داشته باشی؛ اما بیان علنی این که من بهرضا رخشان خط نمیدهم ویا بهعبارت دقیقتر رضا رخشان خط من و احتمالاً خط دیگر خارجنشینان را هم نمیخواند، هیچ معنایی جز ارزشگذاری مثبت روی تو خودِ ندارد. خطوط نانوشتهای من که آلان مشغول نوشتن آن هستم، این است که رضا رخشان آدم مستقلی است که باید بهعنوان یک آدم مستقل بهرسمیت شناخته شود و فحشکاریهای متقابل را باید بهنقد معقول فرارویاند. این تغییر ریل از فحاشی متقابل بهنقد طبقاتی، سیاسی و علمی هم بهنفع محافل کارگری است که تحت عنوان «جنبش کارگری» از آن نام برده میشود، و هم بهنفع دیگر محافل چپ است که با عنوان «جنبش»های هم مزین شدهاند.
پنجمناًـ داستانی که از لندن و بنیاد کار نقل میکنی درست نیست. چرا؟ برای اینکه منیری در آن ماشین نبود و من با خودِ یداله درگیر شدم و از او خواست ماشین را نهگدارد تا پیاده شویم. علت هم این بود که یداله بهتحریک محمد منیری (برادر کریم) و تأیید کریم درباره ارزشمندترین انسانی که در زندگیام دیدم و نقدهای متعددی هم بهاو دارم، چرت و پرت میگفت. همین امر موجب عصبانیت من شد. ضمناً از آذر هم با هم بودیم سئوال کردم و او هم تأیید کرد کریم در آن صبح خیلی زود در آن ماشین حضور نداشت؛ و اصولاً در آن زمان هیچگونه درگیری هم با کریم پیش نیامد.
ششماًـ رضا جان، این تصورت اشتباه است که من هم خارج و هم داخل را نمیشناسم و تو داخل و خارج را یکجا میشناسی. مادرم همیشه میگفت حالا که اینهمه چریدی کو کنبهات؟ به بیان دیگر، اگر من و تو و دیگران روی هم رفته داخل و خارج را میشناختیم تا این اندازه بیدنبه نبودیم که سالانه بین 10 تا 20 درصد از حداقل معاش کارگران کاسته شود، دزدی میلیاردی روال عادی جامعه باشد و جمعیت چندین میلیونی حاشیهنشینهایی که بچهها خودرا هم میفروشند، با شدتی فزاینده روبهافزیش باشد. فراموش نکنیم که آن شناختی درست و علمی است که کارآمد باشد. نتیجه اینکه وضعیت عینی جامعه (اعم از کارگری و غیر کارگری) نشان میدهد که من و تو و آن دیگرانِ دوست و دشمن تو، بهلحاظ شناخت عملی ـهمگیـ در هپروتِ تنهایی خودمان دستوپا میزنیم و فریادهایمان ناشی از بیارزشی، تنهایی و ترس است. درست مثل کسی که در کوچههای تاریک اتابک آوار میخواند.
هفتماًـ رضا جان این عبارتی که در توصیف من نوشتی درست نیست: «عباس فرد در عین لوطی گری که می تواند جانش را برای رفیقش بدهد ولی در عین حال برای حالگیری و قلدری می تواند در بند زندان در جلسه زندانیان یک کاری کند تا نشان دهد که اونا هیچکسی نیستند، که اکثر زندانیان آن اطاق تا به امروز حاضر نباشند اسم عباس را بیاورن». برای توضیح باید خاطرهای را برایت تعریف کنم تا تو هم برای راوی این اطلاعات بچگانه بازگوکنی: آذرماه سال 51 که از بند 3 زندان قصر آزاد میشدم، من و بیژن جزنی بیش از 5 دقیقه در آغوش هم گریه کریم. بیژن میدانست که من جنبش چریکی را واکنش سیاسی طبقهی بهاصطلاح متوسط تازه بهدوران رسیده برای سهمبری از قدرت سیاسی میدانم؛ و او هم تا توانسته بود، رفتار و برخورد و افکار مرا بهکاریکاتورهای رنگارنگ آراسته بود تا شنوند