یادداشت‌ها
28 اسفند 1400 | بازدید: 626

خاطرات یک دوست ـ قسمت دوازدهم

نوشته شده توسط یک دوست

آخرین پاراگراف قسمت یازدهم

نمی‌دانم چرا در سری دوم به­تخت بسته شدن یاد ننه سادات افتادم. به‌نظرم می‌آمد که می­ارزد در راهی کتک بخورم که مردمانی چون ننه سادات در حقارت و رنج زندگی نکنند. عجب معجزه­ای کرد این نظرورزی نوع دوستانه من. بعدها برای چند نفر در زندان تعریف کردم. بهروز نابت که خیلی به‌من نزدیک بود، دستم را با مهر فشرد. و از چند ماه (جیره‌ی) شلاق خوردنش برایم حرف زد. گرمی ادراکش عجب چسبید. روزهای بعد همراهم تجسم ننه سادات بود و تاب­آورنم را سهل می‌کرد. بعد از سیزده روز من بُردم. «هیچ» اطلاعاتی لو نرفت! سرافراز بودم و سپاسگذار ننه سادات.

*****

عمه بتول

بتول خانوم (عمه‌ی عزیز من) نقش سرنوشت سازی داشت.

از عمه بتول خانوم دو تصویر بزرگ ذهن مرا گرفته است. اولین تصویر: زنی زیبا، مهربان، به‌طور کم‌نظیری بادرایت در زندگی؛ و در تصویری دیگر: آدمی رنج کشیده، محرومیت دیده و سخت تحت تأثیر ناملایمات و ناروایی‌های زندگی. عمه بتول پنج/شش ساله بود که پدرش را از دست می دهد. مادرش گوهرسلطان می ماند و دو فرزند صغیر: علی و بتول که آخرین فرزندانش هستند. بااین تفصیل که علی سه/­چهار سالی بزرگ‌تر است. گوهرسلطان چند صباحی را در اصفهان می ماند. ولی با دست خالی قصد «مجاورت آستان رضوی»(یکجور نیت به‌مهاجرت مذهبی) را می کنند.

این زمان مصادف است با صدور شناسنامه که برای هر اقدامی ازجمله مسافرتْ «اجباری» می‌شود. صادرکننده‌ی سجل (شناسنامه) از آشنایان و بستگان از آب درمی‌آید. حق انتخاب شهرت (فامیلی) با صاحب سجل بود. برخی شوخی می‌کردند. بعضی نَصَب را شهرت می‌کردند. عموم مردم به‌علت بی‌سوادی کُنیه (معروفیت نزد عامه) خودشان را انتخاب می‌کردند. عده­ای هم شغل و حرفه‌شان را می‌گفتند. این فامیلْ از حرفه‌ی مرحوم شاطرحسین، فامیلی را استنتاج، و پسوند «اصفهانی» را هم برایش اضافه می‌کند. گوهرسلطان میراث نام و نشان را برمی­دارد و با افتخار «مُشَرفِ» آستان رضوی می‌شود. زندگی‌شان با کار خانگی و شاگرد بناییِ پسرش می‌گذرد.

گوهرسلطان بتول را در نوجوانی به‌شوهر می‌دهد. و کارش می‌شود دعا و زیارت رفتن و...

بتول از کودکی می­آموزد که در خانه کار کند و درآمدی برای خودش بسازد. عزتِ نفسِ این زن از همین رو مثال زدنی شده بود. آن‌طور که از زمانش برمی آید، آغاز حکومت «رضاخانی» است. پدرْ تعریف کرده بود که حکومتْ دوجور «اجباری» راه انداخته بود: یکیش نظام وظیفه‌ی اجباری بود و دیگریش هم کارِ اجباری ازجمله برای ساختن پاسگاه‌های مرزی. گرچه هردو همراه با نوع خاصی از بیگاری بود. روزی می‌آیند او(علی را) و تعدادی دیگر را به‌کار اجباری می‌برند و به‌بلوچستان می‌فرستند. جیره‌ی غذا و لباسِ کار و قدری هم تریاک برای ممانعت از ابتلا به‌مالاریاْ «مواجبِ»(یا مزدِ) کارگران اجباری بود. برای تشویق به‌تریاک دو راه را معمول ساخته بودند. تریاک درمان گزیدگی حشرات کشنده (ازجمله مالاریا) معرفی می‌شود؛ و رَویه­ی دیگر، گران خریدن سوخته‌ی تریاک از قهوه‌خانه‌های محلی و سرِ راهی بود که خیلی هم جواب می‌داد. مثلاً نیم کیلو تریاک را به 20 ریال به‌قهوه‌خانه‌دار می‌فروختند و سوخته‌ی همان نیم کیلو تریاک را از صاحب قهوه‌خانه مثلاً به 25 ریال می‌خریدند.

بتول خانوم دور از برادرِ به‌اجباری رفته‌اش، شاهد و ناظر مرگِ مادر می‌شود. برادر که از اجباری برمی‌گردد، خواهر می‌شود مادرِ از دست رفته و به‌وصیت گوهرسلطان هوای برادر را برای بقیه عمر می‌دارد. از همین‌رو نیز به‌خاستگاری مادر ما برای برادرش می‌رود.

عمه بتول در ایجاد و حفظ روابط اجتماعی استاد بود. برعکسِ برادرش«اوس­علی» که از فرط درون‌گرایی حوصله‌ی خودش را هم نداشت. دو/سه سالی بعداز ازدواج پدر و مادر ما، آن‌ها  صاحب فرزندی می‌شوند که در بدو تولدِ زودهنگام از دنیا می­رود. عمه خانوم، همسرش، پدرم و دو/سه خانوار دیگر قصد زندگی در تهران را می‌کنند. این‌بار مهاجرت برای کاریابی است! شوی عمه خانوم مردی خراسانی( از اطراف مشهد) با نگاهی بسته است. سردسته و اکیپ مهاجران عمه خانوم است. برای همه سامان‌دهی می‌کند. شویش به‌کار زرگری مشغول بود که بزودی تمبان (یا تنبان)ش دوتا می‌شود. برادرش درهم‌سایگی(هم خرجی) با خودش زندگی می‌کند، و دو فرزند پسر پیدا می‌کند. زن داداشش را مسئول و کارگزار خانه‌داری مادام‌العمر می‌کند. خودش کارگاه خانگی جوراب‌بافی راه می­اندازد. مسئول و سرکردگیش را برهمه اعمال می‌کند. شویش با او ناسازگاری می‌کند، زن می‌گیرد و بتول خانوم ـ‌مجسمه‌ی عزت نفس‌ـ ازو طلاق می‌گیرد و بقیه عمرِ (نزدیک به‌‌پنجاه ساله‌اش) را در تجرد زندگی می‌کند.

او در فامیل هم مثل خانواده‌ی خود (و البته برادرش)، دارای خصلت و مزیت سرکردگی می‌شود. محل مشورت، حمایت و مخزن­الاسرار می‌شود. الحق که به‌شایستگی از عهده‌ی نقشش برمی‌آید.

او پس از چهار/پنج سال مستأجری با قرض‌وقوله سه دانگ از یک خانه‌ی 120 متری را خرید و سی سالی صاحب‌خانه خودش شد. خانه‌ای که مدت‌های مدید خانه‌ی ما هم بود. با بسیاری حوادث داخلی و پُر ماجرا.

نیمه‌ی (سه دانگ دیگر) را صاحب‌خانه‌ی قبلی (همسایه روبرویی: مش­ممدلی) خرید و پس از ماجراهایی که زمینه‌چینی و اجرا کرد تا نیمه‌ی عمه بتول را نیز از چنگش دربیاورد و فضیتی که به‌دنبال آورد، عمه این نیمه را هم برای داماد خواهرش «میزعباس» خرید و قرار شد که باهم بازسازیش کنند. برادرش اوس­علی طراح این کار شد که آن‌هم در شروع تنهایش گذاشت.

بتول از سرِ بی‌پشتوانگی، شخصیتی زودباور بود. اما هوش و سماجتی وصف‌ناپذیر برای مواجهه با سختی‌ها داشت. همین خانه‌ی شصت متری را داشتن یکی از میدان‌های جنگ زندگیش بود. در سال‌های جوانی و کاریِ من، از خانه‌ی عمه رفتیم؛ چیزی که به‌خواسته‌ی خودِ او بود. اما سال‌های آخری که من زندان بودم، مادرم باز به‌خانه او رفت و در آن‌جا سکونت گرفت و ماهانه هم مبلغی به‌جای اجار‌خانه، به‌شکل مقرری می‌پرداخت.

خانه‌اش بعد از تعمیر و تغییر در سال‌های اولیه چهار اتاق، یک زیر زمینی و حیاطی کوچک داشت.  حیاطی با حوضی کوچک و گلدان‌های بسیار. حقیقتاً با صفا. همیشه دو اتاق از آن خودش بود. که اتاق پائین محل زندگی و کارگاهش بود و اتاق دیگر محلِ تشرف مهمانانش و سال‌های اولیه کودکی من، و نیز اتاق روضه‌خوانی زنانه‌ی هفتگی.

بتول خانوم نوعی خاص از «پیشه­وری» از جنس کارخانگی را داشت. مسئول رتق و فتق کار حداقل سه چهار زن کارگر خانگی دیگر و یکی/دو نفر آدمِ پاره‌وقت در خانه/کارگاه خودش بود. از همین‌رو، عمری از لحاظ سیاسی محافظه‌کار بود. در هر دو رژیمْ اربابی که چهل سال برایش کار دستمزدی کرده بود، یک بازاری خیلی سنتی بود که از حامیان عقیدتی مؤتلفه بود؛ و از «کمونیست» بودن من در زندانِ قبل از بهمن 57 مطلع شده بود. اما از بتول خانوم وضعیت سیاسی واضح‌تری داشت. او طرف‌دار و حامیِ مالیِ خمینی شده بود. و شاید از قبل هم بود، اما عمه‌جونِ من نه خمینی را تائید می‌کرد و نه شاهی بود. فقط در سال 76 یکبار رفت و به‌خاتمی رأی داد. آن‌هم فقط در دور اول. چون در دور دوم از او هم برگشت.

خانه‌اش را فروخت و مدتی مستأجری کرد. می‌خواست با پول خانه‌اش مستمری داشته باشد که دوران پیری و بازنشستگی‌ا­ش را بگذراند. پول خانه‌اش را یکی از فامیل گرفته بود. و بعد هم نشد که نشد و یه جوری به‌استیصال افتاد. کسی هم نتوانست که مسئله­ش را حل کند. از قضا زمین خورد و لگن خاصره­اش شکست. مادرم پذیرفت که درخانه خودش از او پرستاری کند و این شد که تا پایان عمرِ مادرْ درخانه‌ی او زندگی کرد. مناعت طبع او را در کم‌تر کسی سراغ کرده‌ام. این بلندنظری در روابط با انسان‌های اطرافش همراه بود با بخشش معامله‌گرانه. برعکسِ مادر بود، که می‌بخشید بی­قیدِ دیده یا تائید شدن. با تمهیدی تا پایان عمرش به‌او مستمریِ درحد گذران می‌دادم، که خودش همه‌جا می‌گفت. ولی من شرمنده بودم که چرا اوضاع چنین است. درباره‌ش به‌تفصل خواهم نوشت، دینی برگردن تربیت من دارد، گرچه ضعف­هایی را نیز نهادینه از او به‌وام دارم.