rss feed

17 مرداد 1403 | بازدید: 176

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وهفتم

نوشته شده توسط یک دوست

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وششم

یک روز وسط‌های روز بود که نگهبان در اتاق را باز کرد و گفت حاظر باشید، بازدید داریم. دقایقی بعد همه‌ی سربازجوها به‌ترتیب سلسله‌مراتب وارد اتاق شدند. در آستانه‌ی در کنار هم ایستادند. سر دسته‌شان حسین‌زاده بود. عضدی و منوچهری و چندتای دیگر هم بودند. همه با سروضع (بزک کرده) کت‌وشلوار و کراوات و کفش‌های براق که روی کفپوش اتاق پا گذاشتند. با ورودشان قدم زدن بعضی‌ها که وسط اتاق راه می‌رفتند، متوقف شد. چند نفر از کسانی که نشته بودند، به‌سرعت و بقیه هم با تأخیر و اکراه بلند شدند و ایستادند. هیچ گفتگو و حالت و رفتاری حاکی از ادای احترام در بین نبود. نه کسی سلام کرد و نه خشنودی از این دیدار در بین بود

حسین‌زاده با عتاب‌وخطاب به‌چند نفر چیزهای گنگی گفت. در پاسخ به‌ااعلام خواسته‌ی مسئول اتاق (که به‌او استاندار می‌گفتیم) برای حمام و هواخوری دستوراتی به‌نگهبان داد. بعد همه طبق سلسله‌مراتب به‌دنبال حسین‌زاده از اتاق خارج شدند و رفتند. ما ماندیم و پاک کردن جای پای کثیف آقایان!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 بازداشتگاهای دیگر (زندان‌های موقت ساواک)

 زندان دژبان جمشیدیه (ایستگاه آخر برای اعدام)

از اوین که منتقل (ترخیص) شدم، مرا به‌زندان جمشیدیه بردند. این زندان در پادگان دژبان، جایی حدود شمال خیابان آیزنهاور(خیابان آزادی امروز) بود. این زندان چند بند داشت. یکی از این بندها را موقتاً بند زندانیان سیاسی کرده بودند که ساواک آن را زندان و بند ضدامنیتی (یا بند خرابکاران) می‌خواند. فضا و بنای این زندان شامل یک ورودی، اتاق نگهبان، پاسدارخانه (که حکم خوابگاه مأمورین را هم داشت) و سالن (یا بندِ) مستطیل شکلی بود که درمیانه آن 20 سلول قرار داشت. به‌شکلی که دور تا دورش، راهرو باریکی به‌عرض حدوداً 140 سانییمتر بود و سلول‌ها پشت به‌پشت هم (هر طرف 10 تا سلول)، در وسط این راهروی مستطیل شکل قرار داشتند.

درِ سلول‌ها باز بود و کف راهرو را هم زندانیان با پتوی سربازی فرش کرده بودند. سلول‌ها کوچک بود و برای خواب از آن استفاده می‌شد. راهرو محلِ دورهمی‌های شبانه، ورزش دسته‌جمعی، و سفره‌خانه‌ی جمعی برای غذا بود. قسمت ورودی بند که از محیط کریدور نگهبانی جدا می‌شد، میله‌های عمودی از کف تا سقف بنا، ‌مدل زندان‌های آمریکایی توی فیلم‌ها را داشت. یک ضلع دیواره طولی بند در قسمت بالا از مرز سقف به‌ارتفاع چهل‌ـ‌پنجاه سانت پنجره قرار داشت، که نور کمی را به‌داخل می‌تاباند. این پنجره‌ها باز نمی‌شدند و نقشی هم در تهویه هوای بند نداشتند. هوای بند گرفته و سنگین بود؛ به‌خصوص که این فضا حداکثر برای بیست نفر طراحی شده بود، در حالی‌که بیش از صد نفر را توی این‌جا ریخته بودند.

اگر با زاویه‌ای از روبروی پنجره‌ها می‌ایستادی ساختمان بزرگی را آن‌سوتر می‌دیدی که برای شب آخر زندانی‌های اعدامی از آن استفاده می‌شد. سالنی در طبقه دوم با پنجره‌های نیمه‌قد و چراغ‌های سقفی آویزان با نور کم.

 گروه آرمان خلق:

وقتی ما (تعدادی) را از زندان اوین به‌جمشیدیه منتقل کردند؛ چند روز قبل شش نفر از اعضای گروه آرمان خلق (همایون کتیرایی، هوشنگ ترگل، ناصر و حسین کریمی، بهرام طاهرزاده و ناصر مدنی) را از همین بند و سایر بازداشتگاه‌ها به‌سالن اعدام برده بودند. این گروه اولین اعدامی‌های سال پنجاه بودند. آن شبی که قرار بود سحرگاه این بچه‌ها را برای اعدام به‌میدان تیرِ چیتگر ببرند، زندانی‌های بند تا صبح بیدار مانده و فردا عصر هم روزنامه‌های رسمی خبر اعدام‌شان را اعلام کرده بودند.

درباره‌ی شکنجه‌های این بچه‌ها و مقاومت قهرمانانه و افسانه‌ای‌شان روایات و شواهد بسیاری به‌جا مانده بود. به‌همایون کتیرایی و هوشنگ ترگل تا روز اعدام‌شان دستبند و پابند می‌زدند. این دو را بعد از بازجویی‌ها به‌قِزل قلعه برده بودند و هرکدام را به‌تنهایی در سلول انفرادی نگه‌می‌داشتند. وقتی برای هواخوری به‌محوطه‌ی بیرونی سلول‌ها برده می‌شدند، زندانی‌ها پابندهایشان را دیده بودند. تا آن‌جاکه حافظه‌ام یاری می‌کند، این‌طور به‌نظرم می‌آید که بقیه افراد گروه آرمان خلق را به‌بند عمومی قزل قلعه برده بودند. اگر این یادآوری صددرصد درست نباشد، به‌طور قطع می‌دانم که بهرام طاهرزاده را به‌بند عمومی برده بودند و او با رفتار متین و صدای زیبایی که داشت تأثیری فراموش نشدنی روی بقیه زندانی‌ها گذاشته بود. حتی می‌توان گفت که «دایه دایه» و به‌طورکلی ترانه‌های لُری با صدای زیبای بهرام طاهرزاده بود که در عرصه‌ی موسیقی ملی‌ـ‌ایرانی و به‌ویژه بین چپ‌ها جایگاه مناسب خودرا پیدا کردند.

در شکنجه‌های هوشنگ ترگل ‌و به‌ویژه همایون کتیرایی به‌غیر از کابل زدن، سوزاندن و ناخن کشیدن را هم درباره‌شان اعمال کرده بودند. برخوردهای به‌شدت وحشیانه با این بچه‌ها حسی از مهر و احترام و یادبودی ستایش‌انگیز در همه‌ی زندانی‌ها به‌وجود آورده بود. این رشادت و سلحشوری پیامی بیش از تحسین عمومی درپی داشت؛ و آن این‌که ایستادگی دربرابر بربریت و درنده‌خویی سیستم شاه و ساواکش را در ما برمی‌انگیخت و افرادی چون من که نقشی کوچک در مبارزه داشتیم می‌آموختیم که آرمان‌مان شایسته‌ی این درجه از اعتلا و جان‌فشانی است.

جنبشی جوان و کم تجربه، که به‌واسطه حکومتی مستبد به‌خروش آمده بود، با چنین حماسه‌آفرینی‌هایی دوباره نیرو می‌گرفت تا در مقابل این استبداد که هر پلیدی متصوری را برضد منافع عمومی مردم در سیاهه عملکردش داشت، پرصلابت‌تر و شورانگیزتر در ‌عرصه‌ی نبرد گام بردارد. اما، همین هیجانات و عواطف ناشی از رزمندگی بود که راه را برای تعمق و خِردورزی آتی می‌گشود. ازجمله این‌که سرکوب و شکنجه و اعدام این سال‌ها برانگیختگی را جایگزین ترس کرد، و تردیدها را هم در جریان مبارزه به‌سوی یقین کشاند. این تحولات شامل غالب جریانات ضد نظام شاهنشاهی شده بود. چه آنان‌که صرفاً کارسیاسی (غیر از اقدامات نظامی) می‌کردند و یا آن‌هائی‌که کار سیاسی-نظامی را انتخاب کرده بودند؛ جملگی، مقدمتاً در آشتی‌ناپذیری سهیم بودند. در زندان جمشیدیه، دیگر ملاحظه‌ی مسائل امنیتی رعایت نمی‌شد. شب‌های شعر و سرود جملگی به‌صراحت پیام مبارزه و ستیزِ رودررو را پیام می‌داد. من اولین برنامه «سرود»خوانی را در این زندان تجربه کردم.

جمشیدیه زندان موقت بود. بندی که هواخوری نداشت، اما درهای میله‌ای اتاق‌هایش باز بود. اداره امور داخلی بند(زندان) به‌دست خود زندانی‌ها بود. هفته‌ای یکبار ملاقات غیرحضوری داشتیم. هر روز ورزش دسته‌جمعی همراه با شعار دادن توسط زندانیان در داخل راهروی بسته‌ی بند برقرار بود. اکثر افراد زندانی در این برنامه شرکت می‌کردند که نوعی میتنگ بود.

استاندار(فرد مسئول منتخب کمون) بود که گروه‌های کار روزانه را نوبت‌بندی می‌کرد. سرگروه یا سرکارگر را خود افراد هرگروه مشخص می‌کردند. کارگری (شهرداری) به‌نوبت و گروهی انجام می‌شد. نظافت و سرویس‌های غذا و چای و میوه با گروه بود. سرگروه داوطلبی بود، ولی با رأی جمعی انتخاب می‌شد. اختلافی در بین نبود، نهایت مدارا و همکاری در جریان بود. سفره سرتاسری پهن می‌شد و گِرد آن می‌نشستیم و غذا می‌خوردیم.

کمی کتاب در داخل بند زندان بود که از کتابخانه بند دژبان کل آورده بودند و هم‌چنان همان‌جا مانده بود. طی زمانی که من آن‌جا بودم دوبار برای بازرسی آمدند و همه‌جا را گشتند، اما چیزی نبردند جز چندتا قاشق که زندانیان قبلیْ دسته‌اش را سائیده بودند و از آن به‌عنوان چاقو برای غذا و میوه استفاده می‌شد.

سالن ملاقات راهرویی بلند و طویل بود که از عرض سالن به‌سه قسمت تقسیم شده بود. قسمی که به‌وسیله دو ردیف میله و توری فلزی یک راهروی دو طرف بسته را می‌ساخت، در وسط قرار گرفته بود. مأمورین زندان در میان این راهرو می‌ایستادند و به‌حرف‌ها و حرکات زندانیان توجه می‌کردند. نمی‌دانم چه چیزی را می‌پائیدند. به‌هرروی، یک‌ طرف این راهروی قفس‌مانند زندانیان می‌ایستادند و یک طرف هم خانوادها. گفتگوها، اغلبْ احوال‌پرسی خانوادگی و توضیح وضعیت محاکمه جاری یا آتی بود. اگر خانواده‌ای از وضعیت زندان و امکاناتش سؤال می‌کرد، مأمور دقت خود را مضاعف می‌کرد. زندانیان هم بدون قرار قبلی همه از خوب بودن وضع می‌گفتند تا رفع نگرانی کنند. اما حقیقتاً، این‌جا بعد از اوین با مزایایی که داشت، خوب بود. در ملاقات‌ها، که همه‌ی جمعیت باهم حرف می‌زدند، همهمه‌ زیاد بود. زمان ملاقات حدود ده دقیقه (عرف ملاقات) بود که گاهی بیش‌تر و یا کم‌تر می‌شد.

من در اولین ملاقاتم در این زندان، شاید دقیقه‌ای دیر محل ملاقات را ترک کردم. رئیس بند مرا هُل داد. منهم دستش را پس زدم و به‌این ترتیب با او برخورد کردم که یعنی هل ندهد! او ملاقات زندانیان را قطع کرد. یکی دو نفری از زندانیان از این اتفاق ناراضی شدند. ولی، در میان تائید اکثریت صدای‌شان را خوردند. رئیس نگهبانی زندان آمد پشت میله‌ها و اعلام کرد که با کلیه وسایل بروم زیر هشت، یا همان دفتر نگهبانی. چیز مهمی نداشتم، خیلی زود حاضر شدم. زندانی‌ها که صدواندی نفر می‌شدند همه به‌راهرو آمدند و باریتم معینی شروع به‌دست زدن کردند. من با همه روبوسی و خدا حافظی کردم. مسئول بند آرام مرا تا بیرون محوطه برد. قبل از ورود به‌محوطه از پشت به‌من دستبند زد. وانت مسقف مخصوص حمل زندانیان در محوطه بود. یکنفر زندانی را از قسمت پشت کابین آن پیاده کردند و مرا سوار کردند. دو نیمکت آهنی در دو طرف اطاقک بود، در میانه هر طرف یک پنجره خیلی کوچک وجود داشت که با میله‌های عمودی از بیرون جدا می‌شد. من وسط نیمکت نشستم، بلافاصله رئیس بند که مرد کوتاه قد و تنومندی بود آمد و روبروی من نشست. تنه‌اش را به‌عقب تکیه داد دو دستش را به‌لبه نیمکت گرفت، جفت پای چکمه پوشش را بالا آورد و محکم به‌صورت من کوبید. بسیار سریع و خیلی غیرمترقبه این حرکت را کرد، سرم از پشت به‌میله‌های پنجره خورد و شکست و خون به‌داخل لباسم راه گرفت. در اثر ضربه مستقیم لگدْ ‌صورتم متورم و کبود شد، دهان و بینی‌ام به‌شدت خون افتاد. او بلافاصله بلند شد و تا من بخودم بیایم چند مشت محکم به‌سر و روی من کوبید و بلافاصله از داخل اطاقک بیرون رفت و زندانی پیاده شده را سوار کرد. زندانی این قیافه‌ی به‌سرعت تغییر یافته‌ی مرا با حیرت و وحشت غیرقابل کنترلی دید وخشم خود را با شعار دادن علیه ساواک اظهار کرد. و شروع کرد به‌فحش دادن به‌زندانبان. ماشین راه افتاد و به‌سرعت به‌زندان قزل قلعه رفت. مدتی مرا در حیاط بیرونی، روبروی دفتر ساقی رئیس زندان، نگه داشتند. بعد به‌اطاق ساقی بردند.

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ام

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهشتم

......

بیژن (هیرمن‌پور) با من مرتب وقت می‌گذاشت و برایم از تجارب و دانسته‌هایش با دقت و گسترده می‌گفت. این پیوند گرچه  بنا بر حادثه‌ی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را می‌توانم به‌یاد بیاورم که در تشخیص‌های بعدی و انتخاب‌های آتی‌ام تعیین‌کننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت به‌وی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقل‌های ارتباطی، همه از او دوری می‌کردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منش‌های رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «می‌یپنداشتند ساواکی است.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وهشتم

                                                                     چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهفتم

 .... من وسط نیمکت نشستم، بلافاصله رئیس بند که مرد کوتاه قد و تنومندی بود آمد و روبروی من نشست. تنه‌اش را به‌عقب تکیه داد دو دستش را به‌لبه نیمکت گرفت، جفت پای چکمه پوشش را بالا آورد و محکم به‌صورت من کوبید. بسیار سریع و خیلی غیرمترقبه این حرکت را کرد، سرم از پشت به‌میله‌های پنجره خورد و شکست و خون به‌داخل لباسم راه گرفت. در اثر ضربه مستقیم لگدْ ‌صورتم متورم و کبود شد، دهان و بینی‌ام به‌شدت خون افتاد. او بلافاصله بلند شد و تا من بخودم بیایم چند مشت محکم به‌سر و روی من کوبید و بلافاصله از داخل اطاقک بیرون رفت و زندانی پیاده شده را سوار کرد. زندانی این قیافه‌ی به‌سرعت تغییر یافته‌ی مرا با حیرت و وحشت غیرقابل کنترلی دید وخشم خود را با شعار دادن علیه ساواک اظهار کرد. و شروع کرد به‌فحش دادن به‌زندانبان. ماشین راه افتاد و به‌سرعت به‌زندان قزل قلعه رفت. مدتی مرا در حیاط بیرونی، روبروی دفتر ساقی رئیس زندان، نگه داشتند. بعد به‌اطاق ساقی بردند.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top