بررسی نظری - سیاسی
20 دی 1394 | بازدید: 4740

بمباران اتمی ایران و مواضع حزب کمونیست کارگری[!!؟]

نوشته: عباس فرد

 

یک توضیح کوتاه درباره‌ی بازانتشار این مقاله: این نوشته برای اولین بار در اوائل اکتبر (یا اواخر سپتامبر) سال 2012 در سایت امید منتشر شد. علت انتشار مجدد آن، ضمن ایجاد آرشیوی قابل دسترس‌تر، تأکید برمواضع کلی آن در زمان نخستین انتشار آن است.

*****

بهمن شفیق در دهم و یازدهم سپتامبر دو یادداشت پیاپی در مورد قطع رابطه‌ی دیپلماتیک کانادا با جمهوری اسلامی [به‌نام‌های «منطق قطع رابطه دیپلماتیک کانادا با جمهوری اسلامی» و «پاندول چپ خرده‌بورژوا بر کفۀ ترازوی راست امپریالیستی»] نوشت که آدم‌ها و کارگزاران حزب کمونیست کارگری را به‌«فعالیت» و تکاپو واداشت. یکی از این آدم‌هاْ ناصر اصغری نام دارد که براساس منطق مجاهدینی‌ـ‌عشیرتیِ حزب فخمیه‌اش و برای فریب هوادرانی‌که هنوز به‌ماهیت ضدکمونیستی و ضدکارگری این دارودسته پی‌نبرده‌اند، به‌دو «نتیجه»‌ی بسیار مشعشع و ظاهراً مرتبط به‌هم ‌رسیده است. یکی این‌که: بهمن شفیق، محمد فتاحی، نیاز سلیمی و رامین جهانبگلو «هم خانواده» هستند و به‌جمهوری اسلامی نزدیک؛ و دیگر این‌که: بهمن شفیق «از همه اینها... به‌جمهوری اسلامی نزدیكتر شده و آن را هم رسما اعلام كرده است»[!؟].

اگر کسی پیدا شود که به‌اندازه‌ی کارگزاران و ایادی بلوک‌بندی بورژوازی غربْ هوچی و چاچول‌باز نباشد و از آقای اصغری سؤال کند که چرا همه‌ی افراد نام‌برده «هم خانواده» شده‌اند و چرا بهمن شفیق از همه‌ی آن‌ها به‌جمهوری نزدیک‌تر است؟ جواب و استدلال آقای اصغری ـ‌به‌احتمال بسیار قوی‌ـ این خواهد بود که: ازآن‌جا همه‌ی اعضا و هواداران حزب کمونیست کارگری به‌نوعی «هم‌‌خانواده» هستند؛ پس، همه‌ی آن افرادی‌که با حزب کمونیست کارگری نیستند ـ‌هم‌ـ باید «هم‌‌خانواده» باشند!؟ از بررسی دلایل استفاده از عبارت «هم خانواده» به‌واسطه‌ی خاستگاه عشیرتی و نشانه‌ی تحجر فکری‌اش که بگذریم، می‌بایست از حزب فخیمه‌ی کمونیست کارگری بپرسیم که چرا بهمن شفیق «به‌جمهوری اسلامی نزدیكتر شده... است»[!؟]. و کجا آن را اعلام کرده است؟

بهمن شفیق با این تحلیل که بستن سفارت کانادا در ایران در بطن جنگ دیپلماتیک بین دولت جمهوری اسلامی و بورژوازی غرب معنی دارد، براین است‌که «این اقدام پیشقراول اقدام غربی‌ها در مواجهه با شکستی دیپلماتیک است که در نتیجه برگزاری موفقیت‌آمیز کنفرانس سران غیرمتعهدها در تهران متحمل آن شده‌اند». بهمن در دومین نوشته‌‌اش در این مورد، پس از چند جمله‌ای در مورد آن دستجاتی‌که «بسیاریشان از محل اسپانسورینگ همان دول فخیمه و نهادهای "مستقل" حقوق بشری‌شان ارتزاق می‌کنند»، واکنش‌های اپوزیسیون «چپِ» خارج از کشور به‌بسته شدن سفارت کانادا در تهران را به‌دو دسته تقسیم می‌کند که عیناً نقل می‌کنم:

«دسته‌ای از این چپ آشکارا همان ترهاتی را تبلیغ می‌کند که راست سنتی اپوزیسیون ایران. تعطیلی سفارت جمهوری اسلامی در کانادا را پیروزی اپوزیسیون اعلام می‌کنند و از بقیه کشورها هم می‌خواهند که به‌دولت شریف و انقلابی مستر هارپر محافظه کار افراطی در کاناد تأسی کنند. روشن است که میزان این شور و شعف و پایکوبی هرچه به‌مرکزیت حزب محترم کمونیست کارگری نزدیکتر، به‌همان نسبت بیشتر است. بالاخره سالیان سال نزدیکی و همراهی با راست افراطی اروپا در مبارزه با "اسلام سیاسی" باید هم‌چنین نتایجی از خود به‌جا می‌گذاشت». (در ادامه‌ی این نوشته بازهم به‌مسئله‌ی «سالیان سال نزدیکی و همراهی با راست افراطی اروپا در مبارزه با "اسلام سیاسی"» می‌پردازیم)[همه‌ی تأکید در این نوشته از من است].

«از این دسته که بگذریم، تک و توکی هم به‌موضعگیری پرداخته اند که "اصلا ما را چه به‌جنگ دو ارتجاع؟ سفارت را بستند که بستند. به‌ما چه؟". بیچاره کیمیاگران که قرنها به‌دنبال اکسیری جادوئی بودند تا با زدن آن به‌فلزات، آنها را تبدیل به‌طلا کنند. نیستند تا ببینند که چپ خرده بورژوای ایران چطور اکسیر "جنگ دو ارتجاع" را به‌هر واقعه سیاسی می‌مالد تا طلا بودن خود را با درخشش و زرق و برق عبارات توفندۀ انقلابی‌اش به‌خلق‌الناس نشان دهد. و حقیقتا هم بازار این اکسیر داغ است و آنهای دیگری که سکوت کرده‌اند نیز به‌زودی با همین موضع صد در صد آب‌بندی شده و سوپر انقلابی وارد میدان خواهند شد. و همۀ اینها نیز می‌دانند که در جهان واقعی اعلام بیطرفی در جنگی نابرابر عملا حمایت از طرف قوی تر جنگ است».

این دو نقل قول به‌خودی خود، گویای این است که حزب کمونیست کارگری در حاشیه نوشته‌ی بهمن جای گرفته و مسئله‌ی اصلی در این نوشته‌ها آن گروه‌هایی هستند که به«اکسیر "جنگ دو ارتجاع"» دست یافته‌اند[!؟] و آن را «به‌هر واقعه سیاسی» می‌مالند «تا طلا بودن خود را با درخشش و زرق و برق عبارات توفندۀ انقلابی‌اش به‌خلق‌الناس نشان» دهند. گرچه قصد نهاییِ استفاده از این «اکسیر» پنهان کردن ماهیت خود و فریب مردم کارگر و زحمت‌کش است؛ اما بهمن شفیق به‌واسطه‌ی نجابت ویژه‌ی خویش دریافت این مسئله را به‌عهده‌ی خواننده‌ی مطلب می‌گذارد و در این مورد حرفی نمی‌زند.

در این‌جا با یک سؤال ساده، اما در عین‌حال بغرنج، مواجه می‌شویم: چرا حزب فخیمه‌ی کمونیست کارگری به‌جای این‌که همانند بهمن شفیق با مسئله‌ی ستیز غرب و جمهوری اسلامی‌ و هم‌چنین نقادان مواضع خویش برخورد تحلیلی و سیاسی و ‌طبقاتی داشته باشد، آدم‌هایش را در نقش کسانی‌که موضوع نقد بهمن بوده‌اند، داخل مسئله می‌کند تا با استفاده از شیوه‌ی مجاهدینی‌ـ‌عشیرتی به‌چهره‌ی کسی که همه‌ی رهبران ریز و درست این خانواده‌ی مقدس در صمیمیت و درایت و پتانسیل انقلابی‌اش شکی ندارند، تهمت بزنند و لجن بپاشند؟ پاسخ به‌این سؤال را باید در دو مسیر ظاهراً جداگانه جستجو کرد. اول این‌که چرا حزب کمونیست کارگری مستقیماً به‌مسئله نمی‌پردازد و آدم‌ها و پادوهایش را پیش می‌کند؛ و دوم چیستی و چگونگی شیوه‌ی برخورد، روش «استدلال» و تربیتی است که این آد‌م‌ها در سیاست و در مورد دیگران مورد استفاده قرار می‌دهند؟

در مورد این‌که چرا حزب کمونیست کارگری با مسئله‌ای که بهمن شفیق مورد بررسی و تحقیق قرار می‌دهد (یعنی: مسئله‌ی ستیز بین جمهوری اسلامی و سرمایه‌داری غرب)، به‌جای سکوت یا برخوردهای روشن تشکیلاتی و سیاسی‌ـ‌تحلیلی به‌نوچه‌ها و عربده‌کش‌هایش متوسل می‌شود، باید گفت‌که طرح این سؤال از اساس غلط است؛ چراکه در طرح آن، این فرض نادرست وجود دارد که به‌هرصورت بحث در مورد یک حزب سیاسی است‌که با جهان به‌اصطلاح مدرن هم بیگانه نیست. اما واقعیت این است‌که تشکیلات موسوم به‌حزب کمونیست کارگری، در واقع یک دارودسته‌ی بورژوایی‌ـ‌مافیایی است که از بلوک‌بندی موسوم به‌سرمایه‌داری غربی طرفداری می‌کند، برای پروژه‌ی «رژیم‌چنج» دست وپا می‌زند و در این راستا از هیچ‌گونه جنایتی هم اِبائی ندارد. اما قبل از این‌که به‌این مسئله بپردازیم و ادعای خودرا با فاکتورهای کافی و استدلال علمی مورد بررسی قرار دهیم؛ بهتر است‌که به‌جنبه‌ی دیگر سؤال (یعنی: بررسی شیوه‌ی برخورد، روش «استدلال» و تربیت سیاسی کوچه‌بازاری، مافیایی و ماکیاولیستی افرادی که خودرا وابسته به‌حزب موسوم به‌کمونیست کارگری می‌دانند) بپردازیم. در این مورد نیز ابتدا باید ثابت کنیم که واقعاً عوامل حزب ‌کمونیست کارگری برخوردهای کوچه‌بازاری، مافیایی و ماکیاولیستی دارند تا بتوانیم ‌چرایی و عوامل سازنده‌ی آن را مورد مطالعه قرار دهیم. این بررسی نیز ـ‌به‌نوبه‌ی خود‌ـ یک مقدمه‌ی تحلیلی‌ـ‌سیاسی در مورد پیامدهای ستیز بین جمهوری اسلامی و بلوک‌بندی سرمایه‌داری غربی را می‌طلبد.

در این‌که توان نظامی‌ـ‌‌سیاسی‌ـ‌اقتصادی دولت جمهوری اسلامی (علی‌رغم ماهیت بورژوایی، ارتجاعی و ضدانسانی‌اش) در برابر ارتش آمریکا، کشورهای اروپایی و ناتو (به‌‌دلیل ماهیت بورژوایی، ارتجاعی و ضدانسانی‌شان) شکننده و ضغیف است، هیچ شکی وجود ندارد. در این نیز که ستیز بلوک‌بندی سرمایه‌داری غرب (ازجمله اسرائیل، عربستان، قطر، تا اندازه‌ای ترکیه و غیره) با نوسانی گاه شدیدتر و بعضاً آرام‌تر ـ‌اما ‌مجموعاً‌ـ روندِ گسترش‌یابنده‌ای دارد و به‌طور دائم به‌نقطه‌ی انفجار نزدیک‌تر می‌شویم، بازهم هیچ‌گونه شکی نمی‌توان کرد. بنابراین، هرلحظه‌ای را که با انفعال و بی‌تفاوتی در میان این دو ارتجاع و قدرت نابرابر متوقف بمانیم، به‌اندازه‌ی طول زمانِ همان لحظه‌ها تبدیل زندگی مردم کارگر و زحمت‌کش به‌تکه‌های گوشت و جسدهای ‌پاره‌پاره را انتظار کشیده‌ایم؛ و نیز به‌اندازه‌ی طول زمانِ همان لحظه‌ها به‌وقوع فاجعه کمک کرده‌ایم. چراکه، اولاً‌ـ به‌لحاظ منطق و حکمتِ عملی، انتظارِ منفعل ‌در اغلب موارد با مکانیزم‌ها و کنش‌هایی همراه است‌که وقوع واقعه‌ی مورد انتظار را تسریع می‌کند؛ و دوماً‌ـ جنگ بین دو بلوک‌بندی سرمایه‌داری غرب و جمهوری اسلامی در شکل تهاجم نظامی به‌جغرافیای سیاسی‌ـ‌اقتصادی ایران (و نه حمله‌ی مستقیم به‌طبقه‌ی سرمایه‌دار یا دولت جمهوری اسلامی) صورت می‌گیرد که بیش‌ترین و با ارزش‌ترین ساکنان آن مردم کارگر و زحمت‌کش ایران هستند.

به‌عبارت دیگر، تهاجم نظامی به‌جمهوری اسلامی برای «رژیم‌چنج» به‌واسطه‌ی تهاجم مستقیم نظامی به‌کارگران و زحمت‌کشان واقع می‌شود، که حتی درصورت تغییر رژیم بازهم بورژواها و دولتیان آسیبی ـ‌که در مقایسه با آسیب وارده به‌مردم، آسیب به‌حساب بیاید‌ـ متحمل نمی‌شوند. بنابراین، اعلام بیطرفی در جنگ و تهاجم نظامی محتمل‌الوقوع به‌جغرافیای سیاسی‌ـ‌اقتصادی ایران، در عمل معنایی جز حمایت ضمنی از طرف قوی‌تر ـ‌به‌زیان مردمی که لت‌وپار می‌شوند‌ـ ندارد.

گرچه در امور اجتماعی تکیه یک‌جانبه به‌مکانیزم‌های بیرونی ـ‌در بهترین صورتِ مفروض‌، یعنی: آن‌جاکه تسریع‌کننده‌ی دینامیزم درونی هستندـ بازهم نادیده گرفتن تکامل دینامیک، مناسب و با کم‌ترین رنج ممکن است؛ اما تهاجم نظامی به‌یک جغرافیای سیاسی‌ـ‌اقتصادی مفروض (مثلاً ایران) نه تنها بهترین صورت مفروض ـ‌یعنی: مکانیزم تسریع‌کننده‌ـ نیست، بلکه به‌دلیل ماهیت تخریب‌کننده‌اشْ جنایت‌آمیزترین احتمالی است که می‌توان در مورد وقوع آن حتی به‌تخیل نشست. اگر این امکان فرضی وجود داشت که مهاجمین بدون وارد آوردن مکانیزم تخریب‌کننده، یعنی: وارد آوردن آسیب به‌مردم و ملزومات زندگی آن‌ها (مانند شبکه‌های آب و برق و مخابرات، شبکه‌های حمل و نقل زمینی و ریلی و هوایی و دریایی، کارخانه‌ها، بیمارستان‌ها، مدارس و مانند آن)، فقط رژیم حاکم را «چنج» می‌کردند، در آن‌صورت این امکان وجود ‌داشت‌که بحث را از زاویه تئوریک بگسترانیم و در مورد تسریع‌کنندگی یا کُندکنندگی آن مکانیزم بیرونی بررسی و تحقیق کنیم. اما همان‌طور که تجربه‌ی یوگوسلاوی، عراق، افغانستان، لیبی، سوریه و آرایش نظامی فی‌الحال موجود در خلیج فارس و تحریم‌های در حال گسترش نشان می‌دهد، نتیجه‌ی هرگونه‌ای از تهاجم نظامی (به‌هر بهانه و به‌هرشکلی که واقع شود) تخریب کم‌تر یا بیش‌تر جغرافیای سیاسی‌ـ‌اقتصادی ایران است‌که نه فقط به‌مردم کارگر و زحمت‌کش تعلق دارد، بلکه جزءِ لاینفک امکان زندگی و بقای زیستی آن‌ها نیز می‌باشد.

بنابراین، باید هرچه متشکل‌تر و قدرتمندتر و وسیع‌تر در مقابل این تهاجمی که احتمال وقوع آن در حال افزایش است، ایستاد؛ و به‌گونه‌ای عمل کرد که زمان وقوع آن به‌عقب بیفتد و از احتمال وقوع آن نیز کاسته شود. گرچه دولت جمهوری اسلامی در رقابت ستیزه‌جویانه‌اش با بلوک‌بندی سرمایه‌داری غرب به‌چنین فرصتی نیاز دارد، و از آن بهره نیز می‌برد تا به‌طول عمر خود بیفزاید؛ اما فراموش نکنیم که کمونیست‌ها، فعالین جنبش‌ کارگری و فعالین دیگر جنبش‌های هم‌راستا با جنبش کارگری ـ‌نیز‌ـ به‌این فرصت نیاز دارند تا با گسترش آگاهی و تشکل‌های طبقاتی زمینه‌ی به‌عقب راندن دولت جمهوری اسلامی و نهایتاً سرنگونی انقلابی و سوسیالیستی آن را ـ‌در عمدگی نیروهای داخلی و کارگری‌ـ فراهم بیاورند. به‌هرروی، نباید فراموش کرد که عبارت «جمهوری اسلامی» دارای دو معنی است: یکی دولت جمهوری اسلامی و دیگری جغرافیای سیاسی‌ـ‌اقتصادی جمهوری اسلامی که در حقیقت مأمن ‌مردم کارگر و زحمت‌کش است و به‌آن‌ها تعلق دارد. تهاجم بیرونی (اعم از نظامی، اقتصادی، دیپلماتیک و غیره) ‌عمدتاً‌ جغرافیای سیاسی‌ـ‌اقتصادی جمهوری اسلامی را هدف می‌گیرد تا از طریق ایجاد تخریب و استیصال در میان توده‌های مردمْ دولت جمهوری اسلامی را زیر فشار قرار دهد؛ اما مبارزه‌ی طبقاتی و کارگری در درون جغرافیای جمهوری اسلامی فقط طبقه‌ی حاکم و دولت جمهوری اسلامی را به‌مبارزه می‌طلبد و به‌سوی انحلال (نه نابودی‌) می‌کشاند.

در نقل قولی‌که در ابتدای این نوشته از بهمن شفیق آوردم، او در همین رابطه و در همین راستا نوشته بود: «همۀ اینها نیز می‌دانند که در جهان واقعی اعلام بیطرفی در جنگی نابرابر عملا حمایت از طرف قوی‌تر جنگ است». ناصر اصغری (به‌عنوان یکی از عوامل حزب کمونیست کارگری) همین جمله را با کمی چشم‌بندی به‌سند نزدیکی بهمن شفیق به‌جمهوری اسلامی (در معنیِ دولتی‌اش) تبدیل می‌کند! او قبل از این‌که به‌اصل مسئله بپردازد، احکام خود را برای جمعی مطلقاً ناهم‌گون که بهمن هم یکی از آن‌هاست، صادر می‌کند تا بعداً «استدلال» خود را به‌کرسی بنشاند!؟ بدین‌ترتیب که اصغری جمله‌ی بهمن را در فضایی کاملاً تحریک شده و مملو از پیش‌داوری به‌گوش خواننده‌‌ی احتمالی‌اش می‌رساند تا بتواند نتیجه‌ی لازم را که وارد کردن اتهام به‌بهمن است، بگیرد. اما این فقط یک‌سوم چشم‌بندی به‌سبک حزب کمونیست کارگری است. دوسوم آن پس از نقل جمله‌ی بهمن [«همۀ اینها نیز می‌دانند که در جهان واقعی اعلام بیطرفی در جنگی نابرابر عملا حمایت از طرف قوی‌تر جنگ است»] و با اضافه کردن عبارتِ {عدم اعلام بی‌طرفی و اعلام طرفداری از طرف ضعیف‌تر مباركشان باد} «تکمیل» می‌شود که نمونه‌ی بارز شارلاتانیسمِ رژیم‌چنجی است. چرا شارلاتانیسمِ رژیم‌چنجی؟ برای این‌که اولاً‌ـ بهمن شفیق حرفی از {اعلام طرفداری از طرف ضعیف‌تر} نمی‌زند و این عبارت طوری به‌خواننده القا می‌شود که او تصور ‌کند که معنی حرف بهمن طرفداری از دولت جمهوری اسلامی است؛ و دوماً‌ـ به‌این دلیل که حتی در معنیِ ضمنی نیز {طرف ضعیف‌تر} نه دولت جمهوری اسلامی که اصغری سعی در القای آن دارد، بلکه مردم کارگر و زحمت‌کشی‌ هستند که ساکنین جغرافیای سیاسی‌ـ‌اقتصادی ایران‌اند و بیش‌ترین قربانی را در اثر تهاجم اقتصادی یا نظامی خواهند داد.

اما منهای بررسیِ این‌که طرف ضعیف‌تر در این ستیز کیست و حتی با فرض این‌که طرف ضعیف‌تر همان رژیم جمهوری اسلامی باشد، مسأله این است که مگر عدم جانب‌داری از طرف قوی‌تر به‌معنای جانب‌داری از طرف ضعیف‌تر است؟ آیا حالتی دیگر متصور نیست؟ این در مورد طرف قوی‌تر مسأله روشن است. کسی که اعلام بی‌طرفی می‌کند از وی (یعنی: از طرف قوی‌تر) جانب‌داری می‌کند؛ چراکه مشاهده‌ی ساده نشان می‌دهد که در یک ستیز نابرابر کارِ طرف ضعیف‌تر ساخته است. به‌بیان دیگر، جانب‌داری از طرف ضعیف‌تر یک دعوا تنها با محکوم کردن طرف قوی‌تر تأمین نمی‌شود. لازمه‌ی نشان دادن چنین جانب‌داری‌ای درعین‌حال نشان دادن نتایج مترتب برچنین سیاستی و چگونگی تقویت طرف ضعیف‌تر در جدال است. چیزی که در مورد طرف قوی‌تر بدیهی است، و در مورد طرف ضعیف‌تر اصلاً چنین نیست. در مورد طرف قوی‌تر لازم نیست چیزی را عوض کنیم. همین وضع موجود به‌نفع اوست. در مورد طرف ضعیف‌تر اما حتماً باید چیزی را عوض کرد تا وضع به‌نفع او دگرگون شود. سؤال این است که بهمن شفیق چه چیزی را عوض کرد که اکنون به‌حمایت از جمهوری اسلامی متهم می‌شود؟ اصغری وارد چنین بررسی‌ای نمی‌شود. حکم کلی‌اش را براساس یک دیدگاه ارتجاعی، مذهبی و دوآلیستی ‌که هستی بشری را به‌«خیر» و «شر»، «خدا» و «شیطان» یا «حسین» و «یزید» تقسیم می‌کند‌ و بنا به‌تظاهر به‌برهان خلفِ منطق صوری حکم صادر می‌کند. چرا بهمن شفیق به‌جمهوری اسلامی نزدیک شده است؟ برای این‌که او پشتِ سر تحریم دولت کانادا نیست؛ در نتیجه پشتِ سر جمهوری اسلامی است!! اگر چنین «منطقی» ناشی از خرافه‌گرایی و باور به‌جاد و جنبل نباشد، چیزی جز شارلاتانیسم نمی‌تواند باشد!؟

حقیقت از این قرار است‌که اصغری تعمداً حالت سوم متصور را نادیده می‌گیرد که می‌توان در یک جدال با هر دو سوی آن مخالف بود، لبه‌ی تیز حمله را گاه براین و گاه برآن گذاشت و در تمام این مراحل فقط به‌تقویت صف خود (یعنی: صف جنبش کارگری و کمونیستی) اندیشید. و در ماجرای خطر جنگ‌افروزی در منطقه‌ی خاورمیانه لبه‌ی تیز حمله باید روی دول متحد غرب باشد. هرچیزی غیر از این کاسه‌لیسی درگاه آن‌هاست.

به‌طورکلی، اصغری در نوشته‌اش از همان ابهامی استفاده می‌کند که بلوک‌بندی سرمایه‌داری غرب رقص مرگ مردم ایران را روی آن نقشه می‌کشد: معنیِ دو وجهی عبارت «جمهوری اسلامی»؛ یکی به‌معنی دولت جمهوری اسلامی، و دیگری به‌معنی جغرافیای سیاسی‌ـ‌اقتصادی جمهوری اسلامی که زیر سلطه‌ی طبقه‌ی سرمایه‌دار و دولت جمهوری اسلامی است. روند تحولات سیاسی، اقتصادی و نظامیِ بلوک‌بندی بورژوازی غرب در مقابل بلوک‌بندی بورژوازی شرق (که چین و روسیه در رأس آن قرار دارند و دولت جمهوری اسلامی و دولت بشار اسد هم در آن جای گرفته‌اند) نشان از این دارد که غربی‌ها می‌خواهند پس از دولت بشار اسد و سوریه، هم دولت جمهوری اسلامی و هم جغرافیای سیاسی‌ـ‌اقتصادی جمهوری اسلامی را «چنج» کنند. گرچه هرگونه‌ای از تهاجم نظامی به‌منظور «رژیم چنج»، ناگزیر از طریق درهم کوبیدن جغرافیای سیاسی‌ـ‌اقتصادی جمهوری اسلامی واقع خواهد شد؛ اما درهم کوبیدن جغرافیای سیاسی‌ـ‌اقتصادی جمهوری اسلامی (یعنی: جغرافیای سیاسی‌ـ‌اقتصادی ایران) برای بلوک‌بندی بورژوازی غرب امری تاکتیکی نیست‌که فقط به‌دلیل پروژه‌ی رژیم‌چنج ناگزیر به‌‌انجام آن باشد. درست برعکس، این احتمال بسیار قوی با شواهد کافی وجود دارد که درهم کوبیدن جغرافیای سیاسی‌ـ‌اقتصادی ایران برای بلوک‌بندی بورژوازی غرب یک امر استراتژیک و حیاتی است. بیش‌ترین مسئله‌‌ی این بلوک‌بندی نه رژیمی به‌نام جمهوری اسلامی، که در واقع جغرافیای اقتصادی‌ـ‌سیاسی تحت سلطه‌ی آن است. به‌بیان روشن‌تر: بیم آن می‌رود که عمده‌ترین هدف پروژه‌ی «رژیم‌چنج» نه سرنگونی یا براندازی دولت جمهوری اسلامی، که درهم کوبیدن سرزمینی است‌که زیر سلطه‌ی دولت جمهوری اسلامی قرار گرفته است. منافع بلوک‌بندی بورژوازی غرب و توسعه‌ی این منافع که به‌معنای ادامه‌ی حیات آن است، اساساً هنگامی به‌بهترین وجه متحقق خواهد شد ‌که کشورهای تشکیل‌دهنده‌ی بلوک‌بندی بورژوازی شرق به‌‌سرزمین‌های سوخته، کوچک و بالکانیزه شده تبدیل بشوند. بنابراین، دو راه بیش‌تر برای جغرافیای سیاسی‌ـ‌اقتصادی جمهوری اسلامی (نه دولت جمهوری اسلامی) وجود ندارد: یا تبدیل این سرزمین به‌ویتنامی دیگر و نوین، یا تن سپردن به‌سرنوشت لیبی. اما تنها درصورتی می‌توان راستای ویتنامی نوین را در پیش گرفت که کارگران و زحمت‌کشان درگیر پروسه‌ی روبه‌رشدی از سازمان‌یابی و آگاهی طبقاتی باشند. مسئله‌ی اساسی همین است.

بنابر همه‌ی این‌ها می‌توان پرسید که چرا اصغری و دیگر ایادی حزب کمونیست کارگری روی معنی دوگانه‌ی عبارت «جمهوری اسلامی» مانور می‌دهند و عدم بی‌طرفی را طرفداری از دولت جمهوری اسلامی (و نه طرفداری از کارگران و زحمت‌کشان ساکن جغرافیای سیاسی‌ـ‌اقتصادی جمهوری اسلامی) می‌فهمند و به‌دیگران نیز چنین القا می‌کنند؟ پاسخ این سؤال ساده و روشن است: برای این‌که حزب کمونیست کارگری ـ‌همان‌طور که بالاتر هم با بیان دیگری گفتیم‌ـ به‌طور مستمر و همواره روی «فشار» بورژوازی غرب به‌جمهوری اسلامی حساب کرده و در راستای سرنگونی فراطبقاتی (و طبعاً بورژوایی) دولت جمهوری اسلامی برنامه ریخته است؛ و در مختصات بین‌المللی کنونی به‌طور دربست در خدمت پروژه‌ی رژیم‌چنج بلوک‌بندی سرمایه‌داری غرب قرار گرفته و دراین جهت واهمه‌ای از هیچ جنایتی ندارد. در چنین وضعیتی، هرکس که با بلوک‌بندی سرمایه‌داری غرب نباشد، ناگزیر در سوی جمهوری اسلامی است!! چرا؟ برای این‌که مردم کارگر و زحمت‌کش ـ‌در بده‌بستان‌های رژیم‌چنجی‌ـ تا آن‌جایی معنی دارند و به‌حساب می‌آیند که نقش سیاهی لشگر یا گوشتِ دمِ توپ را بازی کنند.

اگر کسی سؤال کند که چرا ‌در بده‌بستان‌های رژیم‌چنجی‌ توده‌های مردم کارگر و زحمت‌کش یا سیاهی لشگراند و یا گوشتِ دمِ توپ(؟)، باید به‌او جواب داد که مردمِ متشکل و آگاه با تشدید مبارزه‌ی طبقاتی و جهت‌گیری‌های سوسیالیستی نه تنها راستای ویتنامیزه کردن جامعه را پیش می‌گیرند و دو نیروی‌ ارتجاعی را از ستیز با یکدیگر بازمی‌‌دارند، بلکه عملاً آن‌ها را به‌هم نزدیک کرده و از اساسْ بازیِ اشغال نظامی و «رژیم‌چنج» و بالکانیزاسیون را به‌هم می‌زنند. تاریخ در این مورد نمونه‌های بسیاری را در سینه‌ دارد که جنگ سدان و کمون پاریس از بارزترین آن‌هاست.

*****

کمی بالاتر گفتیم که حزب کمونیست کارگری به‌طور کامل در خدمت و استخدام پروژه‌ی رژیم‌چنج قرار گرفته و از این بابت واهمه‌ای هم از هیچ جنایتی ندارد. این ادعا را باید ثابت کنیم تا به‌لحاظ منطقی نیز از حزب کمونیست کارگری فاصله گرفته باشیم. به‌این منظور و برای جلوگیری از طولانی شدن این نوشته ابتدا نگاهی به‌مقوله‌ی «اسلام سیاسی» می‌اندازیم و سپس با تکیه به‌تحقیقات بهمن شفیق در نوشته‌ی «در انتظار لیتی بوی» هم‌کاری حزب کمونیست کارگری و خانم مینا احدی [این‌جا و این‌جا] با پروژه‌ی “STAP THE BOMB” متمرکز می‌شویم که مضمون حداکثری آن بمباران اتمی جغرافیای سیاسی‌ـ‌اقتصادی جمهوری اسلامی و برنامه‌ی حداقلی‌اش تلاش درجهت اعمال سخت‌ترین تحریم‌های اقتصادی علیه دولت جمهوری اسلامی است‌که فشار عمده‌ی آن را فقیرترین مردم (یعنی: کارگران و زحمت‌کشان) باید تحمل کنند. پس، ابتدا نگاهی به‌اسلام سیاسی  و مفهوم مذهب بیندازیم:

«اسلام سیاسی» عبارتی مبهم، فراطبقاتی، غیرعلمی‌ـ‌ترمینولوژیک و نیز تعریف نشده‌ای است‌که همانند بسیاری از اختراعات منصور حکمت و حزب کمونیست کارگری (مانند جنبش مجمع عمومی و دولت غیرمتعارف) بیش‌ترین کارکردی که می‌توانند داشته باشند، استفاده‌ی ابزاری از بازوها و دست‌های اجرایی کارگران و زحمت‌کشان در ازای پراکندگی و ناآگاهی طبقاتی آن‌ها، و به‌منظور حضور حقیرانه‌ در قدرت سیاسی است. این عبارت نزد استفاده‌کنندگانِ آن همانند خمیر مجمسه‌سازی است ‌که بنا به‌سلیقه‌های مختلف و در لحظات متفاوتْ اشکال گوناگونی به‌آن می‌بخشند تا در خارج کشور آکسیون راه بیندازند و «فعلیتِ» سیاسی خودرا در انعکاس متواتر رسانه‌ای به‌بلوک‌بندی بورژوازی غرب نشان بدهند. اما فراتر از همه‌ی این سیاست‌بازی‌ها و جلوه فروشی‌های خرده‌بورژوایی، حقیقت این است که اسلام ـ‌نه فقط در دنیای امروز‌ـ بلکه در نظام‌های پیشاسرمایه‌دارانه و فئودالی ‌نیز‌ (درست همانند همه‌ی دیگر ادیان بزرگ جهان)، همواره سیاسی بوده‌ و حتی در عارفانه‌ترین و اعتکاف‌آمیزترین مضمون خود نیز‌ یکی از ابزارهای عمده‌ی سلطه‌ی ایدئولوژیک طبقه‌ی حاکم یا دستگاه حکومتی در جهت برقراری نظم و سرکوب توده‌های مردم بوده است. گرچه این حکم در مورد همه‌ی ادیان بزرگ صادق است؛ اما نگاهی به‌پیدایش فرقه‌ها و تفکرات گوناگونِ اسلامی نشان می‌دهد که بسیاری از آن‌ها ابتدا در بستر مبارزه‌ی طبقاتی یا کشمکش‌های سیاسی در درون طبقه‌ی حاکم شکل گرفته‌‌اند و بعد از آن جنبه‌ی دینی و مقدس پیدا کرده‌اند.

در رابطه‌ی بین دین و سیاست ـ‌به‌طورکلی‌ـ نباید سه نکته را نادیده گرفت: اول این‌که همه‌ی ادیان به‌اصطلاح جهانی از همان پیدایش خویش به‌نوعی سیاسی بوده‌اند؛ دوم این‌که اسلام یا هر دینِ سیاسی‌ِ دیگری گرایش طبقاتی یا قشری خاصی را در خود نهان دارد که باید تفسیر رایج و به‌اصطلاح امروزی آن را تحلیل کرد و در معرض دید کارگران و زحمت‌کشان قرار داد تا خودرا به‌طور آگاهانه و به‌‌لحاظ طبقاتیْ مستقل سازمان بدهند؛ و سوم این‌که سیاست (اعم از دینی یا غیردینی) ‌همواره‌ طبقاتی بوده و طبقاتی هم باقی خواهد ماند. بنابراین، عبارت «اسلام سیاسی» به‌این دلیل ‌که فاقد شاخص طبقاتی و تاریخی است، عملاً کارکردی فراطبقاتی و فراتاریخی (یعنی: دینی) دارد؛ و اگر تأثیرش برمبارزه‌ی طبقاتی و سازمان‌یابی سوسیالیستی کارگران و زحمت‌کشان تخریب‌کننده نباشد‌ (که در اغلب اوقات بوده است) حتماً بازدارنده و کُندکننده خواهد بود.

اسلامْ همانند هر دستگاه دیگری از اندیشه‌ی ماورایی معنای واقعی و روشن خودرا در آن مناسبات و روابطی پیدا می‌کند که در آن‌ ‌‌موضوع تبادل اجتماعی واقع می‌شود. ازاین‌رو، منهای صورت کلامیِ اصول به‌اصطلاح اولیه اسلام، می‌توان چنین ابراز نظر کرد که نه تنها اسلام فئودالی با اسلام بورژوایی تفاوت‌ دارند، بلکه اسلامِ ارباب‌ها و اسلام رعایا ـ‌در جامعه‌ی فئودالی‌ـ و اسلام کارگران با اسلام بورژواها ـ‌در جامعه‌ی سرمایه‌داری‌ـ نیز باهم متفاوت‌اند. این تفاوت بنا به‌‌چگونگی هرجامعه‌ای می‌تواند تا اقشار و گروه‌های مختلف (در درون طبقه‌ی حاکم یا در درون طبقه‌ی تحت حاکمیت) و حتی تا نهادها و بخش‌های گوناگون اجتماعی وسعت داشته باشد.

گذشته از این جنبه‌ی مسئله که تا اندازه‌ای پیچیده است، امروزه روز ـ‌اما‌ـ مشاهده‌ی این واقعیت ‌که همه‌ی ادیان به‌نوعی و بنا به‌ویژگی‌ها خویشْ سیاسی‌اند، به‌دانش یا ابزار خاصی نیاز ندارد. احزاب «دموکرات» مسیحی با شاخه‌های رنگارنگ‌ و اصول مستبدانه‌ی «دمکراتیک» خود در اغلب کشورهای اروپایی هویت و پایگاه مخصوص به‌خود را دارند و به‌سهم خویش در شکل دادن به‌سیاست‌های لازم برای انباشت سرمایه و اجرای ریاضت اقتصادی «فعال»اند. از طرف دیگر، مذهب در رده‌های مختلف انتخاباتیِ ایالات متحده جایگاه بسیار برجسته‌ای دارد که در بسیاری از مواقع به‌عاملی تعیین‌کننده نیز تبدیل می‌شود.

امروزه در خاورمیانه و کشورهایی به‌اصطلاح مسلمان‌نشین روایت‌های متفاوتی از اسلام در سیاست‌های جهانی و منطقه‌ای حضور دارند ‌که در عرصه‌ی عمل به‌تناقض با یکدیگر نیز می‌رسند. بدین‌ترتیب که اسلام سلفی‌ـ‌القاعده‌ای و اسلامی شیعی‌ـ‌ایرانی برعلیه یکدیگر می‌ستیزند و این ستیز گاهاً خونین نیز می‌شود. از طرف دیگر، روایت اردوغان از اسلام در ترکیه به‌واسطه‌ی گرایش‌ توسعه‌طلبانه‌اش به‌عظمت ‌امپراتوری عثمانی با اسلام مُرسی در مصر به‌واسطه‌ی مقابله‌اش با یک جنبش توده‌ای ـ‌علی‌رغم این‌که این هردو اسلام به‌‌اخوان‌المسلمین گرایش و تعلق دارند‌ـ از اساس باهم متفاوت‌اند. این تازه درصورتی است که از اختلافات و ستیزهای فرقه‌های درونی هریک از این تعبیرهای اسلامی که امروزه منافع سیاسی متفاوتی را بیان می‌کنند، صرف‌نظر کنیم. سرانجام و مهم‌تر از همه‌ی این موارد، کشور دینی‌ـ‌قومی و‌ فوق ارتجاعی اسرائیل است‌که همه‌ی قوانین و سیاست‌هایش را با تفسیری از تورات جامه‌ی قانونی یا عملی می‌پوشاند و احزابِ آشکارا یهودی در آن‌جا از قدرتی تعیین‌کننده نیز برخوردارند.

به‌هرروی، از نگاه ترمینولوژیک به‌‌مسئله، عبارت «اسلام سیاسی» در وجه منفی خویش دارای این معنی ضمنی است‌که اسلام غیرسیاسی و صرفاً شخصی هم وجود دارد که در حقیقت اصلِ اسلام یا اسلام اصیل است. این باور و تفسیری است‌که بسیاری از شاخه‌های اسلامی با درجات و تفسیرهای متفاوتی می‌پذیرند و با تعمیم بورژواییِ آن به‌یکی از اصول کاپیتالوپارلمانتاریسم (یعنی: سکولاریسم و چهره‌ی به‌اصطلاح غیرسیاسی و پوشیده‌ی مذهب در سرکوب اندیشه‌ها و طبعاً نهادهای طبقاتی و انقلابی) نیز می‌رسند. اما حقیقت این است‌که مذهب در هرشکل و عنوانی که داشته باشد و با هردرجه‌ای از ادعای سیاسی یا شخصیْ تصویر باژگونه‌ی جهان (یعنی: جامعه‌ی طبقاتی) است؛ و ستیز دارودسته‌هایی همانند حزب کمونیست کارگری با مذهب، نه مبارزه‌ای در راستای نفی مذهب در رابطه با خودآگاهی طبقاتی کارگران و زحمت‌کشان، که ـ‌در واقع‌ـ ستیزی در مورد پاره‌ای مقررات دینی است‌که مانع حضور گسترده‌ی سرمایه‌های غربی در ایران و مانع انباشت لازم برای بقای این سرمایه‌ها با چاشنی «مدرنیسمِ» هالیودی است[1].

کوتاه سخن این‌که: اساسی‌ترین راه و شیوه‌ی مبارزه با مذهب و طبعاً انواع خرافات و ماورائیت‌گرایی‌هایی ‌که همواره در پی آن می‌آیند، چه آن‌گاه که مستقیماً در قدرت سیاسی حضور دارد (‌مثل جمهوری اسلامی‌) و چه هنگامی که به‌عنوان جزئی از ابزار سلطه‌ی ایدئولوژیکِ طبقه‌ی حاکمْ روح جهان بی‌روح را به‌عنوان قدرتی برفراز و برتر تبلیغ و ترویج می‌کند تا اراده‌ی طبقاتی کارگران و زحمت‌کشان را به‌انحلال بکشاند (‌مثل کشورهای اروپایی و آمریکا‌)، حرکت در جهت خلاف جریان امورِ موجود (یعنی: تدارک و سازمان‌یابی طبقاتی و سوسیالیستی کارگران و زحمت‌کشان) است‌که ضرورت سرنگونی انقلابی نظام سرمایه‌داری و الغای مناسباتی را گام به‌گام متحقق می‌کند ‌که برپانگهدارنده‌ی اسلام به‌اصطلاح سیاسی و نیز دولت جمهوری اسلامی است.

به‌طرح بمباران اتمی ایران و مواضع حزب کمونیست کارگری و دیگر هم‌پالگی‌های آن‌ها باز گردیم:

کمپین، کمیته یا (در واقع) کمپین‌ـ‌کمیته‌ی «استاپ دِ بمب» که در سال 2007 با شعار «ائتلاف برای یک ایران غیرهسته‌ای آزاد و دموکراتیک» رسماً اعلام موجودیت کرد، متشکل از طیف وسیعی از افراد و گروهای ایرانی و غیرایرانی است‌که هریک به‌نوعی در مقابله با جمهوری اسلامی (گرچه بدون تفکیک بین دولت جمهوری اسلامی یا سرزمینی‌که اصطلاحاً جمهوری اسلامی نامیده می‌شود) فعالیت می‌کنند. نکته‌ی مشهود و قابل ذکر در مورد ساختار استپ دِ بمب این است‌که افراد و گروه‌های شاکله‌‌‌ی آن در شبکه‌‌ای علنی و در عین‌حال مخفی (یا علنی‌ـمخفی) چنان درهم تنیده‌اند که تشخیص جای‌گاه و نقش هریک از آن‌ها در این کمپین‌ـ‌کمیته‌ برای کسی‌که ارتباط مستقیم با آن نداشته نباشد، غیرممکن است. گذشته از این، نوع فعالیت این کمپین‌ـ‌کمیته نیز چنان متنوع و بسته به‌شرایط سیاسیِ جهانْ چنان متحول است‌که نمی‌توان به‌درستی در مورد حوزه‌‌ها و چگونگی فعالیت‌های آن (به‌جز تقابل عام با جمهوری اسلامی و استفاده از همه‌ی روش‌ها و ابزارهای بین‌المللی در این مقابله) به‌درستی نظر داد.

حضور افراد و گروه‌های مختلفِ ایرانی و غیرایرانی (اعم از «چپ» و سوپر راست) از کشورهای گوناگون و در رده‌های بسیار متنوع اجتماعی‌ـ‌طبقاتی، خاصه‌ی ناگزیر اطلاعاتی و در عین‌حال آکسیونیستی این کمپین‌ـ‌کمیته‌، تکیه علنی به‌آن‌چه مردم نامیده می‌شود و درعین‌حال استفاده‌ از آن‌ها به‌عنوان «امضا» که به‌احتمال بسیار قوی ‌روابط پنهان‌تری را پوشش «مردمی» می‌دهد، این تصور را قویاً به‌ذهن متبادر می‌کند که «استاپ دِ بمب» یک شبکه‌ی پیچیده‌ی لابی‌گری در راستای منافع دولت اسرائیل و برعلیه موجودیت کنونی ایران است. این گمانه‌ی تحلیلی و نه دانسته‌ی اطلاعاتی را حضور مستقیم منشاامیرِ سوپر راست و آدم جنایت‌اندیشی همانند بنی‌موریس با باور به‌این‌که اسرائیل برای صلح جهانی باید ایران را بمباران اتمی بکند[این‌جا و این‌جا] در کنار ایرج مصداقیِ شدیداً ضدکمونیست، عامل پنهان مجاهدین[2] و معتقد به‌سخت‌ترین تحریم‌ها علیه ایران (از یک طرف)، و حضور غیرمستقیم ـ‌اما شدیداً فعالِ‌ـ خانم مینا احدی و [این‌جا و این‌جا]حزب کمونیست کارگری (از طرف دیگر)، تا اندازه‌ی زیادی تأیید می‌کند.

*****

در مورد کارکرد لابی‌گری ـ‌صرف‌نظر از چگونگی و جزئیات آن ـ‌به‌دلیل تودرتوئی‌ها، بغرنجی‌ها و مناسبات نیمه‌پنهان و رازآلوده‌اش‌ـ ‌ا‌شاره‌وار و به‌طورکلی‌ می‌توان گفت که شیوه‌ای است تماماً بورژوایی برای پیش‌برد یک مقصود اجتماعی ‌که خاستگاه آن منافع دسته‌بندی‌های درونی طبقه‌ی سرمایه‌دار در یک کشور یا به‌ویژه در عرصه‌ی بلوک‌بندی‌های سرمایه جهانی است. پرولتاریا در عام‌ترین مفهوم خویش (یعنی: در شکل توده‌های کارگر، زحمت‌کش و تهی‌دست در همه‌ی کشورهای جهان) به‌دلیل درآمدهای ناچیز، فقر گستره‌ی طبقاتی ‌و به‌ویژه افزایش مداوم فقر نسبی‌، فاقد هرگونه‌ی متصوری از امکان برای لابی‌گری است. بنابراین، فراخواندن کمونیست‌ها و طبقه‌ی کارگر به‌لابی‌گری[2] فراخوان به‌بورژوایی عمل کردنْ آن‌ها زیر عنوان کمونیسم (یعنی: به‌کثیف‌ترین ‌شکل شالاتانیسم) است. به‌هرروی، همان‌طورکه عمده‌ترین وظیفه‌ی کمونیست‌ها [به‌عنوان جزءِ آگاه‌تر و متشکل‌تر طبقه‌ی کارگر، که در تابعیت تاریخی‌ـ‌طبقاتی از کلِ طبقه عمل می‌کند] تبیین قانومندی‌های تحولات و تغییرات اجتماعی‌ـ‌‌طبقاتی‌ـ‌سیاسی و افشای زدوبندهای سیاسی‌ـ‌اقتصادی بورژوازی است، به‌همان‌گونه نیز افشای انواع و اقسام لابی‌گری‌ها که برفراز طبقه‌ی کارگر و به‌زیان این طبقه انجام می‌شود، یکی از مهم‌ترین وظایف آن‌هاست.

به‌هرروی، لابی‌گری نوعی از فشار اجتماعی به‌دولت یا گروه‌بندهای خاصی از یک دولت است‌که در موارد بسیاری با چاشنی‌های آکسیونیستی و رسانه‌ای نیز همراه است. بنابراین، لابی‌گری بنا به‌خاصه‌ی وجودی خویش دارای دو چهره‌ی توأمانِ پنهان و آشکار است ‌که ضمن حضور در «خیابان» و «رسانه»‌ها به‌منظور ترویج گفتمانی خاص و تبدیل آن به‌نیروی «افکار» عمومی، در راهروهای مراکز قدرت نیز با استفاده از انواع خبررسانی‌های غیررسمی (یعنی: خبرچینی)، انواع رشوه‌های آشکار و پنهان ـ‌اما‌ به‌لحاظ حقوقی قابل دفاع‌ـ و گفتمان‌سازی‌های اجتماعی‌ـ‌سیاسی، مناسباتی را ایجاد می‌کند که می‌تواند در راستای اجرایی کردن  مقصود خاصی حرکت کند و به‌آن جنبه‌ی‌ اجرایی بدهد. ازاین‌رو، مردم کارگر، زحمت‌کش، متوسط و غیره برای لابی‌گران فقط و فقط از جنبه‌ی انتزاعی و در چهره‌ی «افکار عمومی» آن معنی دارند که هم به‌لحاظ تجربی و هم از جنبه‌ی منطقی می‌تواند با قربانی کردن آدم‌ها و مردم واقعی به‌دست بیاید، که اغلب هم به‌دست می‌آید و نمونه‌ی اِعمال سخت‌ترین تحریم‌های اقتصادی به‌جمهوری اسلامی نیز یکی از نمونه‌ها‌ی آن است. بنابراین، از زاویه نگاه آن آدم‌هایی که موضوع (یا به‌عبارت دقیق‌تر: بهانه‌ی) لابی‌گری قرار می‌گیرند یا به‌عنوان ابزار لابی‌گری از آن‌‌ها استفاده می‌شود، می‌توان چنین نتیجه گرفت که لابی‌گری نوعی از مناسبات نیمه‌پنهان‌ـ‌نیمه‌آشکار، بورژوایی و جنایت‌کارانه است که هم به‌لحاظ رسانه‌ای قابل توجیه است و هم به‌لحاظ حقوقی قابل دفاع!؟

در مصاحبه‌ای که خانم فتحیه نقیب‌زاده به‌عنوان یکی از بنیادگذاران کمپین‌ـ‌کمیته‌ی استاپ دِ بمب با «مجله سیاسی فوروم ایرانیان» دارد[این‌جا]، ضمن این‌که یک‌بار این کمپین را اتحادیه می‌نامد (و این می‌تواند برگستردگی، پیچیدگی و جنبه‌ی مخفی مناسبات آن دلالت داشته باشد)، در مقابل سؤال کیوان کابلی که می‌پرسد «هم‌وطنان ایرانی چطوری می‌تونن با این کمپین کار بکنن و به‌شما کمک برسونن...»، فتحیه نقیب‌زاده پس از تعریف و توصیف‌ فراوان از کمپین استاپ دِ بمب و بیان تفاوت کمیته‌ی آلمان و کمیته‌ی اطریش، تنها چیزی که از «هم‌وطنان» می‌خواهد امضای پتیشن کمپین‌‌ است. او براین است که امضای پتیشنِ کمپین توسط ایرانی‌ها، خارجی‌ها را تشویق به‌پیوستن به‌آن می‌کند. این یکی از ویژگی‌های لابی‌گری در پوشش آکسیونیسم است. چراکه تنها وظیفه‌ی «هم‌وطنان» ایرانی تشویق خارجی‌ها به‌پیوستن به‌کمپین‌ـ‌کمیته‌ـ‌اتحادیه است. اگر قرار بود که ایرانی‌ها وظیفه‌ی دیگری به‌عهده بگیرند و در زمینه‌ی دیگری «فعال» باشند، بنیادگذار کمپین (که با مواضع و کارکردهای آن به‌خوبی آشناست) از «هم‌وطنان» فعالیت دیگری را طلب می‌کرد. اما، وظیفه‌ی «هم‌وطنان» ایرانی فقط این است‌که با امضای خود، ‌خارجی‌ را تشویق کنند تا برای کمپین «کار» کنند. این‌که چرا خودِ «هم‌وطنان» دست به«کار» معینی برای کمپین نمی‌زنند را می‌توان چنین پاسخ داد: چون‌که به‌لحاظ امکانات و روابط، «کاری» از دست‌شان ساخته نیست؛ یعنی: نمی‌توانند کانال‌های لابی‌گری را سازمان بدهند!؟

از آن‌جاکه کمپین استاپ دِ بمب یک پروژه‌ی پیچیده‌ی آشکارا رژیم‌چنجی است[این‌‌جا] و آدم‌های شاکله‌‌ و بنیادگذاران آن[این‌جا] به‌شیوه‌های گوناگون ـ‌از بمباران اتمی ایران[3] تا سخت‌ترین تحریم‌های اقتصادی باور دارند؛ از این‌رو، می‌توان برنامه‌ی این کمپین را به‌دو بخش کوتاه‌مدت و درازمدت تقسیم کرد. بدین‌ترتیب که عمده‌ترین فعالیت کوتاه‌مدتِ آنْ اعمال سخت‌ترین تحریم‌های اقتصادی (که براساس تجربه‌ی تحریم‌های هوشمند در عراق[!؟] شامل دارو و مواد غذایی هم می‌شود) و نیز برپایی انواع آکسیون‌ها در تقویت امکان لابی‌گری این کمپین‌ـ‌کمیته است؛ که به‌هرروی دود آن قبل از این‌که ‌چشم دولت جمهوری اسلامی را به‌خارش بیندازد، چشمان ساکنین جغرافیای اقتصادی‌ـ‌سیاسی جمهوری اسلامی ایران را کور می‌کند.

برنامه‌ی دراز مدت کمپین‌ـ‌کمیته‌ی «استاپ دِ بمب» به‌عنوان یکی از مطالبات آن، تشویق ناتو به‌‌حمله به‌ایران و استفاده از بمب اتمی به‌منظور تضمین صلح و جلوگیری از مسابقه‌ی اتمی در خاورمیانه است. گرچه در برنامه‌ها و اطلاعیه‌های کمپین‌ـ‌کمیته‌ی «استاپ دِ بمب» هنوز چنین خواستی صراحتاً و به‌طور آشکار مطرح نشده است. اما برآیند مجموعه‌ی کنش‌ـ‌واکنش‌ها و نیز برهم‌کنش‌های دست اندرکاران و بنیادگذاران و فعالین این کمپین‌ـ‌کمیته و نیز حضور افراد نه چندان ناچیز مجاهد و وابسته به‌حزب کمونیست‌ کارگری و دیگران در آن [این‌جا] نشان‌گر این واقعیت است‌که قبح و تابوی گفتگو در مورد بمباران اتمی ایران همانند بسیاری از دیگر گفتگوها و تابوها درحال شکستن است. بنابراین، اگر چنین نتیجه بگیریم که آن تعداد از فعالین کمپین‌ـ‌کمیته که خواهان بمباران اتمی جمهوری اسلامی هستند، درعین‌حال به‌این نیز امیدوارند که مابقی فعالین و دست اندرکاران کمپین‌ـ‌کمیته‌ی ـ‌هم‌ـ در درازمدت به‌بمباران اتمی جمهوری اسلامی متقاعد خواهند شد، از جنبه‌ی منطقی و قواعد استنتاج علمی غلط رفتار نکرده‌ایم.

گرچه مابقی فعالین کمپین‌ـ‌کمیته‌ی «استاپ دِ بمب» هنوز هیچ اظهار نظری (چه مثبت و چه منفی) در مورد بمباران اتمی ایران که می‌توان تحت عنوان گفتمان مرگ از آن نام برد، نکرده‌اند؛ اما این سکوت نه تنها مؤید این نیست که سکوت‌کنندگان قطعاً به‌بمباران اتمی جمهوری اسلامی ایران متقاعد نخواهند شد، بلکه به‌واسطه‌ی همین سکوت  و انفعال (که در تابوشکنی گفتمان بمباران اتمی جمهوری اسلامی کارکردی مثبت و فعال دارد)، می‌توان چنین نتیجه گرفت که احتمال متقاعد شدن‌ سکوت‌کنندگان چه‌بسا نسبت به‌خواسته‌ی ‌بمباران اتمی ایران بیش از مخالفت‌شان با چنین عمل جنایت‌کارانه‌ای است.

در رابطه با اتحاد و انشعاب‌های درونی و بیرونی جریانات سیاسی (اعم از ایرانی و غیرایرانی و نیز اعم از چپ یا راست)، هرآدم آماتوری هم می‌داند که بدون توافقات پایه‌ای و ملموس (حتی اگر این توافقات با واقعیت بیرون از ذهن باورمندان به‌آن متناقض باشد) هیچ کمیته، کمپین یا به‌قول خانم فتحیه نقیب‌زاده اتحادیه‌ای نمی‌تواند برای مدت 5 سال بقایِ فعال و روبه‌گسترش داشته باشد. توافقات پایه‌ای و ملموس کمپین‌ـ‌کمیته‌ی «استاپ دِ بمب» که بقا و گسترش 5 سال گذشته‌ی آن را زمینه ساخته، چه چیزی جز سرنگونی جمهوری اسلامی ـ‌بدون توجه به‌عامل و نیز شیوه‌ی اجرایی آن‌ـ می‌تواند باشد؟ اسناد، آکسیون‌ها و نیز «سمینار»هایی که طی 5 سال گذشته حول محور کمپین‌ـ‌کمیته‌ی «استاپ دِ بمب» برپا شده، هرچه بوده و گفته‌اند، مکرر در مکرر مقوله‌ی سرنگونی جمهوری اسلامی (و نه چگونگی این سرنگونی یا نیروی‌های سرنگون‌کننده‌ی آن) بوده است. بنابراین، شرکت‌کنندگان و فعالین کمپین‌ـ‌کمیته‌ی «استاپ دِ بمب» روی سرنگونی کلیِ جمهوری اسلامی به‌طور پایه‌ای و ملموس توافق کرده‌اند و چگونگی آن را به‌رویدادها و «امکانات» آتی سپرده‌اند که یکی از آن‌ها می‌تواند حمله‌ی نظامی به‌جمهوری اسلامی و حتی بمباران اتمی آن باشد. به‌عبارت دیگر، گفتگو و تبلیغ در مورد سرنگونی جمهوری اسلامی با استفاده از شیوه‌ی تهاجم نظامی و بمباران اتمی برای شرکت‌کنندگان و فعالین کمپین‌ـ‌کمیته‌ی «استاپ دِ بمب» (که افراد کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست کارگری و مجاهدین را نیز شامل می‌شود) مسئله‌ای پرنسیپی نیست که منجر به‌موضع‌گیری و احتمالاً انشعاب در درون آن بشود.

یکی از رفقا می‌گفت‌که فعالین و بنیادگذاران کمپین‌ـ‌کمیته‌ی «استاپ دِ بمب» مسئله‌ی تهاجم نظامی و اتمی را به‌این دلیل پیش می‌کشند که به‌مرگ گرفته باشند تا بتوانند لابیِ تب‌آفرین سخت‌ترین تحریم‌های خودرا سازمان بدهند. گرچه این سناریو نیز جای تأمل و بررسی دارد؛ اما آن‌جا که جان میلیون‌ها انسان و تخریب گسترش‌های تاریخی در میان است، حتی نجوای استفاده از بمب اتمی (حتی اگر این نجوا جنبه‌ی صرفاً تاکتیکی داشته باشد)، بازهم براساس همین قوانین موجود که برعلیه پرولتاریا و به‌نفع بورژوازی است، جنایت برعلیه بشریت به‌حساب می‌آید.

اگر براساس قوانین جزای عمومی در کشورهای به‌اصطلاح پیش‌رفته‌ی سرمایه‌داری برخورد پاسیو شاهدانِ یک جنایتِ معین و درحال وقوع، به‌دلیل عدم افشا و تلاش در ایجاد امکان ممانعت از آن جنایت، مجرم محسوب می‌شوند؛ طبیعی است‌که برخورده پاسیو با گفتمانی که می‌خواهد حمله‌ی نظامی به‌جغرافیای اقتصادی‌ـ‌سیاسی جمهوری اسلامی را به‌بهانه‌ی دولت جمهوری اسلامی جا بیندازد و قبح استفاده از سلاح هستی را بریزد و امکان استفاده از آن را فراهم بیاورد و جان ده‌ها و صدها هزار انسان را به‌خطر بیندازند، حرکت در همان راستایی است‌که صاحبان گفتمان مرگ مرتکب شده‌اند: جنایت علیه بشریت!؟

نزدیکی و هم‌سویی بیش‌تر خانم مینا احدی به‌عنوان «وزیر» امور خارجه‌ی حزب کمونیست کارگری با «ایران تریبونال» و ایرج مصداقی که به‌عنوان نماینده‌ی غیرمستقیم مجاهدینْ تمامی امور (و در واقع: مالکیتِ) ایران تریبونال را در دست دارد، فاکتور دیگری بر درستی این گمانه‌ی تحلیلی است که مجموعه‌ی «استاپ دِ بمب» یک شبکه‌ی لابی‌گری در راستای سیاست‌های بلوک‌بندی بورژوازی غرب (و اسرائیل) برعلیه بلوک‌بندی بورژوازی شرق است که جمهوری اسلامی نیز خودرا در آن جا داده است. کافی است‌که مناسبات و سخنان فوق ارتجاعی ایرج مصداقی را در یک فضای دیپلماتیک در کنار مناسبات و سحنان خانم مینا احدی قرار دهیم تا تصویر روشنی از حقیقت رابطه‌ی آن‌ها به‌دست بیاوریم:

ـ مینا احدی: «اگر اين دادگاه را برگزار کنندگان به‌کمک "شيطان رجيم" هم برپا کرده باشند٬ مهم نيست٬ مهم اينست که در يک دادگاه در يک روز روشن با حضور يک تيم وکيل و قاضی سرشناس و تعدادی از قربانيان و خانواده های آنها مثل سحر محمدی، دختری که مادر و پدرش به‌دست اين حکومت به‌قتل رسيده و کودکی‌اش را گم کرده است، حرف زد، داد زد، اعتراض کرد و در مورد اين جنايت بزرگ در مقابل رسانه‌ها و افکار عمومی بر صورت جنايتکاران اسلامی تف کرد».

ـ ایرج مصداقی: «مخالفین مجاهدین دچار ساده‌اندیشی در سطح بین‌المللی هستند، به‌جای این‌که از قدرت لابی‌گری مجاهدین و توانمندی اون‌ها در سطح بین‌المللی یاد بگیرند، در واقع، توی دام‌هایی که رژیم پهن می‌کند، می‌افتند. سیاست اتمی رژیم رو که اساس یک جنگ می‌تونه باشه و نابودی کشور، اون رو وِل می‌کنن... اسرائیل و آمریکا و غرب رو مورد سرزنش قرار می‌دهند...»

چنین به‌نظر می‌رسد که خانم مینا احدی کارآموزی در مکتب ایرج مصداقی را از مدت‌ها پیش شروع کرده است؛ شاید هم قبل از هم‌کاری کمپینی‌ـشبکه‌ای با بنی موریس (به‌عنوان کسی‌که به‌جای تف کردن به‌صورت جمهوری اسلامی خواهان بمباران اتمی آن است) شروع کرده است!؟

به‌جای نتیجه:

در مختصات و مناسباتی که با طرح بمباران اتمی ایران مغازله می‌کنند؛ «سرزنش» دولت‌های «اسرائیل و آمریکا و غرب» گرفتاری در «دام‌هایی که رژیم پهن می‌کند» تلقی می‌شود؛ و «تف» کردن به‌صورت «جنایتکاران اسلامی» جای سازمان‌یابی طبقاتی و سوسیالیستی کارگران و زحمت‌کشان را می‌گیرد و دیکتاتوری پرولتاریا ـ‌در سازش بین مجاهد و کمونیست‌ کارگری‌ـ به‌جای ملاخور آمریکاخور می‌شود، تأثیر افاضات آدم‌هایی مثل ناصر اصغری، عباس گویا، آبتین درفش و دیگر «نظریه»پردازانی از این دست برآدم‌هایی امثال بهمن شفیق دقیقاً همان تأثیری است‌که چراغ نفتی (به‌جای برق 220 ولت) برپوست و گوشت آدمی می‌گذارد. آری، به‌قول شفیعی کدکنی: این کُرمجی هم ادای جماز درمی‌آورد!!

پانوشت‌ها:

[1] دو قطعه‌ی زیر برگرفته از مقاله‌ای است به‌نام «آیا مارکس هم مسلمان و "اصلاح‌طلب" بود؟»، مندرج در بیست‌ و دومین (و آخرین) شماره‌ی نشریه کمون به‌سال 1382 (می 2003)؛ که نقدی بود به‌مقاله‌ی آقای مرتضی محیط به‌نام «آیا مارکس یک ضد مذهبی بود؟»، مندرج در نشریه «راه‌کارگر» (شماره 168). با انتشار شماره‌ی 22 نشریه کمون، من نیز رابطه‌ی سیاسی‌ام را با چند نفری که خودرا «شورای‌کار» می‌نامیدند، قطع کردم.

{مذهب [در همه‌ی اشکالش] تصویر باژگونه‌ی جهان (یعنی: جامعه‌ی طبقاتی) در برون‌افکنی و ماورائیت است، که دستگاه تفسیر و توجیه مناسبات مبتنی‌ ‍براستثمار انسان از انسان را ـ‌به‌عنوان پاره‌ی اساسیِ قدرت اجتماعیِ طبقات حاکم‌‍ـ بر مولدین تحمیل می‌کند؛ و صاحبان وسائل تولید را به‌آرامشی نخوت‌انگیز و سرکوب‌گرانه می‌کشاند. مذهب «عطرِ» فراموشیِ رنج‌های واقعی است‌که در تناقض با حقیقت انسان، هرروز دردناک‌تر از روز پیش درمقابل مولدینِ استثمار شده و بی‌‍خبر از حقیقت نوعی خود قرار می‌گیرد. چراکه انسان «هستیِ خِرَد» است، که با دریافت فعلیتِ خودآگاهانه‌ی نوعیت خویش، به«خِرَد هستی» ارتقاء می‌یابد. خردی‌که در تعیین و تبیین موضع و موقع انسان به‌سلاحی تبدیل می‌شودکه با هرگونه‌ای از استثمار و  تثبیت‌گری و جاودانه‌سازی می‌ستیزد. بنابراین، مذهب ـ‌به‌عنوان ابزار و سیستمِ جاودانه‌سازیِ وضعیت موجودـ‌ دیالکتیک «خِرَد» و «هستی» را به‌گونه‌ای معکوس به‌تصویر درمی‌آورد و با قراردادن جهانِ رنج و استثمار برروی «سر»های منگ و گم‌گشته‌ی توده‌های مولد، آن‌ها را به«فراموش‌خانه‌ی» بغرنج و جادوئیِ خود می‌کشاند تا حقیقت انسانی‌‍شان را به‌‍سرقت برده و خودبیگانی‌‍شان را جاودان سازد. پس، روی دیگرِ مبارزه در راستای خودآگاهیِ طبقاتی فروشندگان نیروی‌کار، مبارزه برعلیه خودبیگانگی مذهبی است، که در آموزش و سازمان‌یابی سوسیالیستی متحقق می‌گردد}.

{مذهب تصویر باژگونه و غیرِ این‌جهانیِ موجودِ ازخودبیگانه‌ای است‌که هرتلاش و کوشش‌اش از نظمی طبقاتی به‌نظمی دیگر (که ناگزیر طبقاتی بوده) راه سپرده است. مذهب تصویر آرمانیِ و خلاق نیمه‌انسانی است‌که خود خویشتن را به«انحلال» می‌کشاند تا عدم دست‌یابی به«حلِ» قطعیِ خودبیگانیگی را به‌‍توضیحی منفی و انکارگرایانه بکشاند. مذهب آفرینشی وارونه است‌که از فعلیت ذهن دردناک آدمی در تحقق ذات نوعی‌اش نشأت می‌گیرد و برون‌‍رفت از وضعیت موجود و طبقاتی را غیرممکن نمی‌انگارد؛ اما آن را ـ‍در بن بست حاضرـ به‌آسمان و زمان‌های دور (که در واقع زمانی لامکان است) وامی‌‍سپارد: «زمانی» که در ماوراءِ این جهانِ طبقاتی و پررنج «واقع» است و روزگاری کلیت جهان حاضر را در عدل و داد الهیِ خویش متحقق و متحول خواهد کرد! ازاین‌رو، مذهب داروی نشئه‌آفرین انسان گم‌گشته‌ی جامعه‌ی طبقاتی است که در انتظار و تدافع، با خویشتن نوعی خود به‌‍ستیز برمی‌‍خیزد تا بازهم همین مناسبات پلشت را بازسازی کند}!

{بنابراین، «نقد مذهب، انسان را از [بند] فریب می‌‍رهاند، تا بیندیشد، تا عمل کند، تا واقعیت‌اش را همانا چون انسانی به‌‍خود آمده و خرد بازیافته برنشاند؛ تا برگِرد خویش، و از آن‌رو، برگِرد خورشید راستین خویش بگردد. مادام که انسان برمحور خویش نمی‌گردد، مذهب تنها خورشید دورغین [یا پندارگونه‌ای] است که برگِرد انسان می‌گردد». [مارکس، نقد فلسفه حق ـ مقدمه]}.

*****

«انسان به‌عنوان موجودی عینیِ حساس[،] موجودی «بردبار» است و ازآن‌جاکه این بردباری را احساس می‌کند، «پرشور» است. شور به‌‍منزله‌ی ذاتی انسانی است‌که فعالانه در تکاپوی نیل به‌‍خویش است»[مارکس، دستنوشته‌های 1844، نقد دیالکتیک هگل].

{مذهب تئوریِ «بردباریِ» ذاتی انسان است ـ‌‌اماـ در حذف ماورائیِ «شورِ» محسوس، ادراک‌‍پذیر و فعال؛ و آن‌جاکه انسان را به‌‍شور فرامی‌‍خواند، به«شوری» ماورای «بردباری» دعوت می‌کند که به‌‍جهانی واژگونه تعلق دارد! به‌هرروی، مذهب انسان مولد را به‌جای دعوت به‌استشهاد عقلی که «آزمون و خطا» را به‌عنوان خِرَد عملی به‌همراه دارد، او را به«شهادت» فرامی‌‍خواند}.

{در دستگاه اسلامی‌ـ‌‍شیعی، ایوب سمبل این بردباری؛ و امام حسین نمونه‌ی شوری از آسمان برآمده است‌که درشکست شورش دولتی (یا کودتایِ) مختار، رسمیت خودرا در دستگاه مستبد شاه عباس متحقق می‌گرداند؛ و بانیان جمهوری اسلامی در سرکوب قیام بهمن از آن بهره برمی‌دارند تا نظم سرمایه دگرگون نشود و انسان محصور در مرزهای ایران به‌‍خویشتن نوعی خود باز نگردد و اشرافیت «حوزه» نیز به‌‍نان و نوائی برسد}!؟

{بنابراین، در باورهای و تبینیات مذهبی نه تنها هیچ «نوعی اعتراض علیه وضع موجود» واقعیت ندارد، بلکه عمده‌ترین کارکرد این باورها و تبیینات، سرکوبِ «اعتراض علیه وضع موجود» است. و چنان‌چه مناسبت و اعتراضی در آن مشاهده شود، به‌صاحبان «قدرت» تعلق دارد که آن‌ها نیز در جذب محصول و عدم شرکت در پروسه‌ی تولید اجتماعی از خویشتن نوعی خود بیگانه‌اند. ازخودبیگانگیِ مولدین و صاحبان «قدرت» صرفاً از جنبه‌ی نوعی قابل مقایسه است؛ درصورتی‌که شکل بروز آن یک مجموعه‌ی متضاد و آشکار را رودررویِ بشریت و تاریخ قرار می‌‍دهد؛ چراکه هرچه مولدین از خویش می‌کاهند، ناگزیر به‌اربابان خودبیگانه‌ی «خود» می‌افزایند و در برابر شکوه و جبروت آن زانو زده و به‌‍سجده درمی‌آیند و بهشت‌طلب می‌شوند}.

[2] ایرج مصداقی در مصاحبه‌ای که به‌همراه هوشنگ امیراحمدی و علی کشتگر با رادیو بی‌بی‌سی (برنامه‌ی 2) دارد[این‌جا]، به‌هنگام دفاع از مجاهدین (دقیقه‌ی 27) و تحقیر کمونیست‌ها و دیگر نیروهایی‌که به‌دلایل مختلف پااندازی برای سیاه‌ترین باندهای آمریکایی را نمی‌پذیرند، با بی‌شرمی یک کارچاق‌کن حرفه‌ای و همانند مجاهدی که خودرا به‌رنگ قناری درآورده، ابوعطاگونه چنین فرامی‌خواند: «مخالفین مجاهدین دچار ساده‌اندیشی در سطح بین‌المللی هستند، به‌جای این‌که از قدرت لابی‌گری مجاهدین و توانمندی اون‌ها در سطح بین‌المللی یاد بگیرند، در واقع، توی دام‌هایی که رژیم پهن می‌کند، می‌افتند. سیاست اتمی رژیم رو که اساس یک جنگ می‌تونه باشه و نابودی کشور، اون رو وِل می‌کنن... اسرائیل و آمریکا و غرب رو مورد سرزنش قرار می‌دهند...»[!!؟] (توضیح این‌که برنامه‌ی 2 رادیو بی‌بی‌سی مدت کوتاهی رو سایت آن می‌ماند).

[3] بنی موریس در 14 فوریه 2012 بازهم همان نظراتی‌ را که در سال 2008 در رابطه با بمباران اتمی جمهوری اسلامی ایران توسط اسرائیل گفته بود، با زبان دیپلماتیک‌تری تکرار می‌کند[تأکید ار من است]:

The Israelis may have the capability, using conventional weapons, only to delay the Iranian nuclear program and only by a few years. But any delay is good; perhaps the international community who knows, maybe even the Russians will wake up to the danger of a nuclear Iran and take effective measures to halt the Iranian nuclear weapons program definitively.
But one thought obtrudes above all else: If the Iranian nuclear project is not halted now by conventional means, there will be, by miscalculation, Iranian assault or Israeli preemption, a nuclear war in the Middle East.