سوسیالیسم هرگز بهتمامی رنگ نمیبازد. چراکه تضادهای طبقاتی، استثمار، ستم و هترونومی [انقیاد و پیروی از فرامین و قوانین فرادستان] ذاتی نطام سرمایهداری است. این موضوع موجب عروج ستیزهایی میشود که غالباً جزئی و حاشیهایِ بهنظر میرسند. اما از میان این کشمکشها نیروهایی عروج میکنند که خود را سوسیالیست میدانند و بهاین موضوع آگاهاند که تغییر و انتقال مناسبات مالکیت و توزیع، راهحل تضادهای عظیمی است که نظم حاکم مسبب آن است.
مارکسیستی که سقوط چپ آلمان را
پیشبینی کرد
مصاحبهای با فرانک دپه (FRANK DEPPE) - ترجمه بهانگلیسی از لورن بالهورن (LOREN BALHORN)
ترجمه به فارسی: پویان فرد
منبع: https://jacobin.com/2021/09/frank-deppe-germany-marxism-socialism-antifascism-academia-leftist
یادداشت سایت رفاقت کارگری
انگیزهی ترجمه این مقاله، صرفنظر از نمونههای نابهجای بهاصطلاح عملیِ ارائه شده توسط نویسنده (یعنی: نمونهی جرمی کوبین و برنی سندر) که نهایتاً راهبردی پارلمانتاریستی بهنفع بورژوازی بهاصطلاح چپ است؛ اما اشاراتی استکه بهلحاظ نظری اساس این مصاحبه را تشکیل میدهد. گرچه خوانندهی کنجکاو ضمن مطالعه متن بهاین اشارات برخورد میکند و احتمالاً توضیح بیشتر آنها را خود بهعهده میگیرد؛ اما اشاره بهبرآیند کلی این اشارات را لازم میدانیم. این نکات بهطورکلی و بهلخاظ معنایی عبارتند از: تغییر ساختار طبقهی استثمارشونده، عدم پیوند بین جریانات مدعیِ چپ با فرودستان (اعم از کارگر و زحمتکش و دیگر نیروهایی که بهاشکال گوناگون تحت ستم مناسبات سرمایهدارانه قرار دارند)، و بالاخره تغییرات در خودِ ساختار نظام سرمایهداری که باید بهطور وسیعی مورد تحقیق و بازشناسی قرار بگیرد.
علاوهبر این تغییرات، ضروری استکه اثر مخرب ایدئولوژیکِ فروپاشی اتحاد شوروی و سوسیالیسم واقعاً موجود بسیار بیشتر از آنچه تا بهحال مورد بررسی قرار گرفته است، جدی گرفته شود، و روی پادزهرهای آن نیز بسیار بیشتر متمرکز شویم.
*****
مارکسیستی که سقوط چپ آلمان را پیشبینی کرد
چپ پساجنگی آلمان فراز و نشیبهای بسیاری داشته است. فرانک دپه، دانشمند برجستهی سیاسی مارکسیست در اکثر این فراز و نشیبها حضور داشت. وی در هشتادمین سالگرد تولدش با مجلهی ژاکوبین دربارهی ضرورت ریشهیابی سیاستهای جناح چپ [و ارتباط آن] با واقعیتهای تغییریافتهی طبقهی کارگر مدرن صحبت کرد.
مصاحبه کننده: جانیس اهلینگ (Janis Ehling)
فرانک دپه یکی از مهمترین روشنفکران مارکسیستِ آلمان امروز است. وی که در سال 1961 از حزب سوسیال دموکراسی آلمان (SPD) اخراج شده بود، بهعنوان دانشجوی کالج در رهبری ملی انجمن دانشجویان سوسیالست آلمان (SDS) خدمت کرد و متعاقباً شخصیت مهمی در جنبش 1968 بود.
وی در دهههای بعد، خود را بهعنوان نویسندهی نوشتههایی دربارهی مطالعات مارکسیستی در زمینهی ادغام اروپا، استراتژی اتحادیههای کارگری، تاریخ اندیشه و خرد (برای نمونه: تاریخ پنججلدی اندیشهی سیاسی قرن بیستم)، یا مطالعهی نوآورانه و پیشگام در مورد شاهزاده ماکیاولی، متمایز کرد. وی پس از کنارهگیری از دانشگاه مارگبورک در سال 2006 بهعنوان یکی از اعضای حزب چپ Die Linke و در هیئت تحریریهی دو مجلهی بسیار مهم مارکسیستی آلمان بهنامهای مجلهی نوسازی مارکسیستی و سوسیالیسمْ فعال باقی مانده است.
دپه کار آکادمیک خود را در سال 1961 بهعنوان دانشجو در دانشگاه فرانکفورت آغاز کرد و سه سال بعد بهدانشگاه ماربورگ رفت. در «دانشسرای» بهاصلاح «ماربورگ» بود که کرسی تدریس جامعهپذیری روشنفکرانه (intellectual socialization) را بهاو سپردند. کسانی که این کرسی را بهدپه سپردند، گروهی از دانشمندانِ علوم سیاسی و جامعهشناسانِ جناح چپ بودند که پیرامون پروفسور و مبارزِ مقاومت ضدفاشیست، ولفگانگ آبندروت Wolfgang Abendroth، گرد آمده بودند که تا سال 1972 در دانشگاه ماربورگ تدریس میکرد؛ پس از او بود که دپه کرسی این حوزه را بهدست گرفت.
شاگردان آبندروت و بعدها دپه، نگرشی روشنفکرانه بهمارکسیسم را توسعه دادند، که این نگرش همیشه در پیِ ایجاد و حفظ پیوند با سازمانهای جنبش کارگری بوده است. برای دانشسرای ماربورگ واضح بود که تحقیق و دانشپژوهش انتقادی بهخودی خود هرگز هدف نبوده است. بلکه این تحقیق و دانشپژوهی بیشتر باید بهسوی توسعه و درک عالیتری از تعاضرات اجتماعی، و بدینوسیله در راستای یاری رساندن به استراتژدی سوسیالیستی هدایت شود.
فرانک دپه که این هفته هشتادمین سالگرد تولد خود را جشن میگیرد، بهدوران طولانی و روایتگونهی شغلی خویش بهعنوان یک روشنفکر حزبی جنبش سوسیالیستی آلمان نگاه میکند.
*****
جانیس اهلینگ:
شما در فرهنگ محافظهکار آلمان غربیِ پس از جنگ بزرگ شدهاید. چگونه در چنین فضایی مسیر خود بهسوی چپِ سیاسی را پیدا کردید؟
فرانک دپه:
من در خانوادهای خردهبورژوا در فرانکفورت بزرگ شدم. پدرم بهعنوان کارمند بانک در یک بانک پسانداز شاغل، و مادرم خانهدار بود. تا اوایل دههی 1960 هیچ کاری با چپ و یا جنبش کارگری نداشتم. مانند بسیاری از همنسلیهایم، تنها در دوران تحصیلات دانشگاه بود که تفکرات انتقادیام را آغاز کردم، و این درحالی بودکه با تاریخ متأخر آلمان و [تاثیر] و نقش والدین و نهادهای آن مواجه شدم. من همچنین بهیکی از نخستین گروههایی تعلق داشتم که بهارتش تازه تأسیس آلمان غربی دعوت شدند، اما تصمیم گرفتم از خدمت سربازی امتناع کرده و بهجای آن در «راهپیماییهای عید پاک» [که بخشی] از جنبش صلح علیه تسلیح مجدد آلمان بود، شرکت کنم. علاوهبر این از پانزده سالگی در گروههای [موسیقیِ] جاز در اطراف فرانکفورت ترومپت میزدم. هنگامیکه تحصیلات دانشگاهی را آغاز کردم، عضو دستهی موزیکی بهنام سه سیاهپوست جیالس three black GIs بودم. در آنجا بود که البته شاهد معضلات نژادپرستی روبرو شدم. «موسیقی سیاه» با عدمپذیرش شدیدی، خصوصاً در میان نسل قدیمیتر، روبرو بود.
جانیس اهلینگ:
ماکس هورکهایمر Max Horkheimer و تئودور دبلیو آدورنو Theodor W. Adorno هر دو در آن زمان در فرانکفورت جامعهشناسی تدریس میکردند. آیا تصمیم درس خواندن تحت نظارت این آموزگاران از طرف شما انتخابی خودخواسته بود؟
فرانک دپه:
نه، تصمیم من از خواندن جامعهشناسی بدون آگاهی دقیق از دروسی بود که در مؤسسهی تحقیقات اجتماعی فرانکفورت تدریس میشد. و من نه ماکس هورکهایمر، و نه تئودور دبلیو آدورنو را میشناختم. یکی از همگروهیهای نوازندگی یکبار بهمن گفت: «اوه بله، آدورنو، این سارتر فرانکفورت است». این موضع برایم جذاب بهنظر میرسید.
با اینحال، بهزودی از فرانکفورت بهماربورگ نقل مکان کردم. و دلیلش خیلی ساده بود: میخواستم از خانه دور شوم و زندگی آزادتری داشته باشم. همچنین تصمیم گرفته بودم که مبانی فلسفی مکتب فرانکفورت را از نزدیک مطالعه کنم. طیِ ترم اول تحصیلم حتی از این آگاه نبودم که نظریه انتقادی ارائه شده توسط هورکهایمر و آدورنو دیگر ربطی بهجنبش کارگری ندارد. این عدم آگاهی نیز بهراستی بیخبری از چیستی و [چگونگی] جنبش کارگری بود. در «راهپیماییهای عید پاک» بود که جنبشکارگری توجه من را جلب کردم؛ جایی که مردان مسنتری را با کلاههای باسکی بر سر دیدم، و فردی بهمن گفت که آنها کمونیستاند. شما باید بهخاطر داشته باشید که حزب کمونیست آلمان [KPD] از سال 1956 بهبعد در آلمان غربی غیرقانونی بود.
علاوه براین، محاکمهی آدولف آیشمن Adolf Eichmann افسر سابق اساسِ (رهبر واحد حمله) Obersturmbannführer در سال 1961 در اورشلیم برگزار میشد. هنوز هم بهخاطر میآورم که بعضی آدمهای مست در فرانکفورت برای «آزادی برلین و آدولف آیشمن» غرولند میکردند! این موضوع من را بسیار بهتزده کرد و عامل مضاعفی برای سیاسی شدن من بود. سپس در ماربورگ بهاتحادیه دانشجویان سوسیالیست آلمان SDS پیوستم. گروه بسیار کوچکی بود و یکی از رفقای مسنتر از من پرسید که آیا تمایلی بهعهده گرفتن کرسی اتحادیه دانشجویان سوسیالیست آلمان SDS را بعد از گذراندن یک ترم دارم؟ اینگونه بود که من رئیس شعبهی ماربورگ SDS شدم.
جانیس اهلینگ:
علاوهبر فرانکفورت، ماربورگ تنها شهر آلمان غربی بود که اساتید مارکسیست در دانشگاه این شهر تدریس میکردند. تجربهی شما درآنجا چه بود؟
فرانک دپه:
من دستیار مؤسسهی علوم سیاسی ماربورگ شدم، جایی که ولفگانگ آبندروت در آنجا تدریس میکرد. آبندروت Abendroth خود یکی از اعضای جنبش کمونیستی در جمهوری وایمار بود. پس از 1928 حزب کمونیستِ (اپوزیسیون) یا KPO، درواقع «جناح راست» از حزب کمونیست آلمان KPD انشعاب کرد. در این دوره ویژگی بارزِ «جناح راست» و یا KPOانتقاد از سیاستهای چپ افراطی انترناسیونال کمونیستی و حزب کمونیست آلمان بود که اساساً سوسیالدموکراسی و فاشیسم را در یک سطح قرار میداد.
جریانهای مختلف چپ باید نقاطی از برهمکنش و همکاری را در جنبش کارگری پیدا میکردند. شکست جنبش کارگری 1933 تجربهای بود که شاکلهی یک نسل بود، نسلی که آبندروت بهآن تعلق داشت. او مبارزی پایدار بود و بعد از آن بهعنوان استادی مارکسیست کار میکرد. او بهاتحاد جنبش کارگری متعهد باقی ماند، و از اینرو بهما آموخت که در [ایجاد و حفظ] این وحدت بکوشیم، کوششی که معنای آن برای کمونیستها دستیافتن به[وحدت با جنبش کارگری] بوده است. در آن زمان با توجه بهممنوعیت حزب کمونیست آلمان، حفظ چنین ارتباطاتی بسیار خطرناک بود. ضدکمونیسم عملاً بهایدئولوژی دولتی تبدیل شده بود.
اگر امروز کسی از من بپرسد که «پدران معنوی» من چه کسانی بودند، از ولفگنگ آبندروت و Willi Bleicher ویلی بلیچر یکی از اعضای اتحادیهی کارگری نام خواهم برد. در رمان (برهنه در میان گرگها) نوشتهی برونو آپیتز Bruno Apitz، گروهی از زندانیان در اردوگاه کار اجباری [یا اردوگاه مرگ] Buchenwald بوخنوالد، پسری یهودی را پنهان میکنند و بدینترتیب او را از مرگ حتمی نجات میدهند. بلیچر یکی از این زندانیان بود. در دههی 60 او دبیر منطقهایِ آیجی متال در اشتوتگارت بود و در چندین اعتصاب با Hanns Martin Schleyer هانس مارتین شلایر، افسر سابق اساس که در آن زمان عضو هیئت مدیره دایملر- بنز [یا همان مرسدس بنز] بود، و بعدها رئیس کنفدراسیون انجمنهای کارفرمایان آلمان شد، تقابل داشت. در بخش اتحادیه دانشجویان سوسیالیست آلمان SDS، تقریباً همهی ما عضو گروه کار برای مسائل اتحادیهی کارگری بودیم. بسیاری از ما نیز از همان اوایل آغازْ درگیرِ کار آموزشی در اتحادیههای کارگری شدیم. این ارتباط میان جنبش کارگری و مباحث آکادمیک در دانشگاه ماربورگ تأثیر زیادی بر من گذاشت.
جانیس اهلینگ:
چه ویژهگی معرفِ دانشگاه ماربورگ است؟
فرانک دپه:
بهباور من دو نکته معرف دانشگاه ماربورگ بود: نخست اینکه آبندروت بهعنوان کارشناس علوم سیاسی و محقق مسائل مربوط بهقانون اساسی، بهشدت بهنقش دولت و اهمیت قانون اساسی بهعنوان میدان مبارزه بین طبقات مختلف و [متخاصم] توجه داشت. توازن قوایی که در درون دولت باید مکرراً و دائماً مورد تجزیه تحلیل قرار بگیرد.
نکتهی دوم بهاهمیت نقش روشنفکران در جامعهی طبقاتیِ سرمایهداری اشاره داشت. آکادمسینهای مکتب ماربورگ نه تنها نقدِ کلاسیک اقتصاد سیاسی مارکس را مطالعه میکردند، بلکه همچنین مارکسیسم را بهعنوان روش تحلیلی از جامعه برمیشمردند که باید همواره مطابق با زمانهی خویش بازنگری شود. این نگرش با مکتب فرانکفورت در تضاد بود. مکتب فراکفورتیها براین باور بودند که چنین تحلیل سیستماتیکی از جامعه براساس [نظام طبقاتی] سرمایه[داری] دیگر میسر نیست.
پیام آبندروت این بود که روشنفکرانِ چپی که فرصت و امکان مطالعهی مارکسیسم را در نهادهای دانشگاهی جامعه بورژوایی دارند، باید با جناح چپ جنبشِ بهواقع موجودِ کارگری ارتباط برقرار کنند و بهمبارزات آنها بپیوندند. در آن زمان، یعنی زمانی که چپ آلمان غربی نازلترین دوران خویش را طی میکرد، وظیفهی [اساسی] برقراری ارتباط از طریق جنبشهای اجتماعی، مانند بسیج عمومی علیه قانون اقدامات اضطراری بود. این حقیقتی است که امروز نیز بههمان اندازه اهمیت دارد: جریانهای مختلف چپ باید نقاط تعامل و همکاری را در جنبش کارگری را بیابند.
جانیس اهلینگ:
آن روزهای جنبش 1968 که اتحادیه دانشجویان سوسیالیست آلمان یکی از نیروهای اصلی آلمان غربی بود که متهم بهسببسازیِ رویگردانی چپ از طبقهی کارگر شده است. توماس پیکتی Thomas Piketty از «برهمنسازی» چپ صحبت میکند، و صاحرا واگنکنشت Sahra Wagenknecht دهه 68 را مسئول آکادمیک شدن چپ میداند. نظر شما نسبت بهاین موضوع چیست؟
فرانک دپه:
این دیدگاهها هم نکات درست، و هم نکات اشتباه دارند. جنبش 1968 در واقع نقطهی عطفِ مهمی برای تاریخ سوسیالیسم در جوامع سرمایهداری توسعهیافته بود ــ اما جنبش 1968، جنبشی نبود که بهواسطهی آن چپ بهطور خلقالساعه از طبقهی کارگر دوری گزیند. زمانی که اتحادیهی دانشجویان سوسیالیست آلمان در سال 1961 از حزب سوسیال دموکراسی آلمان اخراج شد، هم از نظر مالی و هم در حوزهی عملی از سوی جناح چپ اتحادیههای کارگری (از اتحادیه صنعتی فلز IG Metall تا اتحادیه صنایع شیمیایی IG Chemie و دیگر اتحادیهها) حمایت میشد.
همچنین یکی از جناح چپ اتحایدههای کارگری آلمان غربی در حزب سوسیالدموکراسی آلمان نماینده داشت. اما پس از کنار گذاشتن تصویر خود به عنوان حزب طبقاتی با برنامهی گودسبرگ در سال 1959، نسبت به توسعه حزب انتقاد کرد. این پیوندها بین اتحادیههای کارگری و اتحادیهی دانشجویان سوسیالیست آلمان برای مدتهای مدیدی بسیار نزدیک بود.
جریان اصلی چپ رادیکالِ گرداگردِ رودی دوچکه در سال 1968 استدلال میکرد که طبقهی کارگر صنعتی در کشورهای توسعه یافتهی سرمایهداری دیگر نمیتواند بهعنوان نیروی مرتبط و مطرحی در مبارزه علیه سرمایهداری در نظر گرفته شود. با اینحال، در همین دوران بود که موج بیناللملی مبارزات طبقاتی در فرانسه، ایتالیا و بریتانیا و دیگر کشورها، بهعلاوهی جنبشهای اعتصابی گستردهای در اسپانیا و پرتغال آغاز شد که رژیمهای فاشیستیای که دههها در اریکهی قدرت قرار داشتند را از بین برد. این تحولات عظیم تأیید کرد که تغییر توازن نیروها بهسمت دموکراسی و سوسیالیسم بدون جنبشهای قوی طبقهی کارگر حتی قابل تصور هم نیست.
بههمین دلیل هم بود که افرادی مانند یوشکا فیشر Joschka Fischer که بعدها وزیر امور خارجه شد، رهسپارِ کار در کارخانهی اتوموبیلسازی اوپل در خط مونتاژ شدند. علاوهبر این، یک جنبش مردمی چپ رادیکال فعال در جنبش ضدهستهای[سازی] وجود داشت. این امر باعث پیدایش حزب سبز در اواخر دههی 1970 شد که سپس بهسرعت تبدیل بهحزبی در نظام مسلط حاکم گردید. بسیاری از رهبران رادیکال آن دوران، تبدیل بهمدافعان نظم حاکم شدند.
جانیس اهلینگ:
با وجود این، پشت کردن چند تن از رادیکالهای چپ بهسوسیالیسم به معنای پایان طبقهی کارگر سازمان یافته نیست. [بنابراین] ضعف تاریخی سوسیالدموکراسی امروز را چگونه توضیح میدهید؟
فرانک دپه:
ارتباط بسیار ناچیزی میان افول احزاب تودهایِ کمونیست و سوسیالیست با جنبش 1968 وجود دارد. پس از این رویدادها و حتی پیش از وقوع آنها، تغییرات عظیمی رخ داده بود که منجر بهجهانی شدن سرمایهداری و بازار مالی شد. ساختارهای اجتماعی و طبقاتی تغییر کرد. طبقهی کارگران صنعتی منقبض میشد، در حالی که کار مزدی در بخش خدمات افزایش مییافت.
علاوه براین، جنبوجوش و هیاهویی در میان تعدادی دانشجویان دانشگاههای سراسر جهان در این دوره در جریان بود. این «انقلاب آموزشی» منجر بهعروج یک قشر روشنفکر علمی و فنیِ مزدبگیر بهعنوان بخش جدیدی از طبقهی متوسط شد. پرولتاریای صنعتی، پایگاه اجتماعی سنتی چپ قدیم، بازندهی بزرگ این دگرگونیها بود.
این دگرگونیهای ساختاری جامعهی طبقاتی یکی از دلایل ضعف سوسیال دموکراسی در آلمان بود، و دلیل دیگر آن تبدیل شدن حزب سوسیال دموکراسی آلمان بهحزبی دولتی بود. دولت چارچوب متفاوتی برای کنش سیاسی است. [در این چارچوب] دگرگونیها و تحولات جامعه بهعنوان یک مجموعهی درهم تنیده از افق سیاسی حذف میشود. و در چنین وضعیتی است که سوسیالدموکراتهای دستراستی از «مرکزیتی» صحبت میکنند که جامعهی موجود تحتِ آن مرکزیت، اداره یا بهینهسازی میشود. اما چنین دیدگاه و [روشی] بهطور فزایندهای تجربیات مردم کارگر را نادیده میگیرد، یعنی تکتک افراد طبقهای که بیشترین آسیبها را از بحرانها و فجایع تحمل میکنند که جامعه از طریق عملکردهای خود بهآنها تحمیل میکند.
جانیس اهلینگ:
آیا بهنظر شما حزب سوسیال دموکرات، توان تجدید حیات دوبارهای از افول کنونی را دارد؟
فرانک دپه:
نه! حزب سوسیالدموکرات آلمان، با مشارکت در حکومتی که در ائتلاف با طبقات حاکم دارد، قادر بهاثرگذاری بر مردم نخواهد بود. اگر این حزب مسیر فعلی را ادامه دهد، تنها حمایت [اجتماعیِ] خود را بیش از پیش از دست خواهد داد. درواقع، تنها در صورتی میتواند خود را [بهعنوان حزبی سوسیالیستی] تجدید [سازمان] کند که از مشارکت در دولت با ائتلاف طبقات حاکم دست بردارد؛ یعنی همان تلاشی که در سالهای اخیر حزب کارگرِ بریتانیا و دموکراتها در ایالات متحده کردهاند. با اینحال حزب سوسیالدموکرات آلمان فاقد شخصیتهای برجستهای مانند جرمی کوربین یا برنی سندرز است که بتوان در این امر بهآنها اعتماد کرد. حزب سوسیال دموکرات آلمان تا زمانی که در حکومتی با اتحاد طبقات حاکم شرکت دارد، در تاثیرگذاری بر مردم توفیقی نخواهد داشت.
انتخاب افراد جدید و [تازهنفسِ] جناح چپ مانند ساسکیا اسکن و نوربرت والتر-بورجانس بهعنوان رؤسای جدید حزب نشان داد که پتانسیل تغییرمسیر حزب قطعاً در بنیادهای حزب وجود دارد، اما آنها بلافاصله بهدام [سیاساتهای] افراد ردهبالای حزب میافتند. کوین کونرت، رهبر بخش جوانان حزب سوسیالیست دموکرات آلمان نیز بهاین هدف نخواهد رسید. در نهایت سوسیالیستهای جوان همیشه بهسرعت جذب ساختارهای قدرت حزب میشوند. محدودیتهای حزبی که در حاکمیت مشارکت دارد، بسیار قوی است. سؤال این است که آیا با فرارسیدن شکست بزرگ، پویایی متفاوتی در حزب شکل خواهد گرفت؟
جانیس اهلینگ:
چرا Die Linke [حزب دموکراتهای سوسیالیست آلمان] از افول SPD بهنفع خود سود نجسته است؟
فرانک دپه:
علیرغم جهشها و ترقیهای منفرد [چپ]، مشخصهی چپ در کشورهای توسعهیافتهی غربی ضعف ساختاری آن است. افول جنبشهای کلاسیک کارگری، [یا بهطور مثال] فروپاشی سوسیالیسم بهواقع موجود، همچنان اثرات طولانی مدتِ عظیمی خواهد داشت. از این حیث تأسیس یک حزب سوسیالیست از جناح چپ حزب سوسیال دموکرات آلمان، حتی با معیارهای اروپایی، دستآورد تاریخی قابل توجهی است. کشورهای دیگر بهچپ آلمان بهمنزلهی نیروی قابل توجهی مینگرند.
با این حال، تناقضهای فراوانی در Die Linke [حزب دموکراتهای سوسیالیست آلمان] وجود دارد. این تناقضات از ادغام منحصر بهفرد چپهای [اروپای] شرقی، نیروهای اتحادیههای کارگری، و انشعاب از SPD، آلترناتیو انتخاباتی برای کار و عدالت اجتماعی [WASG] عروج کرد ــ و این تفاوتها در سنتهای این احزاب و ارگانها بهعنوان خطوط تفرقه در حزب ادامه داشته است.
جانیس اهلینگ:
و اینها تنها خطوط و مرزبندیهای انشقاق نبودند. شما چند سال پیش گفتید که پایگاه چپ امروز از طبقهی کارگر کلاسیک، آکدمسینهای متزلزل و عناصر طبقهبندی نشدهی حومههای شهر تشکیل شده است.
فرانک دپه:
چنان که آنتونیو گرامشی میگوید: تمامی انقلابات قرون نوزدهم و بیستم بهدست کار و تلاش مشترک مردم کارگر و «مردمان طبقات فرودست» صورت گرفته است. منظور گرامشی از «مردمان طبقات فرودست» دهقانان، کشاورزان خُرد و صنعتگران بود که بعدها روشنفکران نیز بهاین دستهبندی اضافه میشد. ترکیب این مجموعه در طول زمان تغییر میکند. امروزه طبقهی روشنفکرِ علمی/ فنی، با تحصیلاتِ آکادمیک، و شاغل در کار مزدی از اهمیت خاصی برخوردار است. نگرش سیاسی این گروه بهآزاداندیشی و بهمسائل زیستمحیطی گرایش دارد؛ اما در عینحال، و بهطور فزایندهای دستمزد و کار وابسته بهشرایط مولد سود را در مییابد.
وظیفهی چپ گردهمآوردن طبقهی کارگر صنعتی کلاسیک، تعداد رو بهرشدِ شاغلان [از لحاظ امنیت کاری و مالی]، و طبقهی کارگر تحصیلکردهی نوین است. هنر سیاست متحد کردن بسیاری، گاهی اوقات رقبا در یک بلوک متحد است.
جانیس اهلینگ:
در حالحاضر، اقدام چپ در راستای بازپسستانی قدرت [اجتماعی]، و یا عدم گسست اجتماعی خویش چه خواهد بود؟
فرانک دپه:
سوسیالیسم هرگز بهتمامی رنگ نمیبازد. چراکه تضادهای طبقاتی، استثمار، ستم و هترونومی [انقیاد و پیروی از فرامین و قوانین فرادستان] ذاتی نطام سرمایهداری است. این موضوع موجب عروج ستیزهایی میشود که غالباً جزئی و حاشیهایِ بهنظر میرسند. اما از میان این کشمکشها نیروهایی عروج میکنند که خود را سوسیالیست میدانند و بهاین موضوع آگاهاند که تغییر و انتقال مناسبات مالکیت و توزیع، راهحل تضادهای عظیمی است که نظم حاکم مسبب آن است.
ما این روزها دائماً بحرانهای جدیدی مانند [انواع] همهگیریها و یا پیامدهای آب و هوایی را تجربه میکنیم. این بحرانها بهطور مداوم عرصههای مبارزهی جدیدی را ایجاد میکنند که در آن پرسشهای بنیادینی دربارهی سیاست[ورزی]، نه تنها بهعنوان پرسشهایی در راستای ابقای وضع موجود، بلکه همچنین بهعنوان پرسشهای طبقاتی مطرح میشوند. من باور دارم که چپ در این کشمکشها باید [یعنی: میتواند] توانمندتر شود.
جانیس اهلینگ:
شما بهعنوان یک رفیق، با تجربهای بسیار زیاد، چه توصیهای بهاعضای نسل جوان میکنید؟
فرانک دپه:
توصیهی من بهآنها افزایش آگاهی خود در تضادهای موجود در محیط اطرافشان ــ چه در محل کار و چه در دانشگاه است. آنها باید از هر فرصتی برای کسب اطلاعات بیشتر در مورد پیوندهای درونی فرآیندهای بحرانهای عمدهی ذاتی نظام سرمایهداری استفاده کنند، و باید موضع روشنی در همهی سطوح سیاسی داشته باشند؛ [موضعی که همهی رویداهای سیاسی] از شرکت در جنبشهای اجتماعی تا رأی دادن بهحزب دموکراتهای سوسیالیست آلمان [را دربرمیگیرد]. در نهایت تنها از این طریق است که میتوانیم گامی فراتر از سیستم فعلی برداریم.