چندی پیش کاری بهعنوان نظافتچی در هتل گرینفورد Greenford پیدا کردم. 40 دقیقه زمان برای تمیز کردن توالتها و توالت معلولین داشتم و ساعتی 7.60 پوند نیز مُزد میدادند. و البته کار نیز در شیفتهای شب انجام میشد. فضای بزرگی بود که تنها دونفره باید آن را نظافت میکردیم. کار من هر شب تمیز کردن خون و مدفوع مشتریها بود. یک بار بهاین دلیل که پسرم مریض بود تماس گرفتم و گفتم که نمیآیم و آنها مرا مرخص کردند.
***************************************
ترجمه: اکرم فائضیپور
منبع:اینجا
زنانِ طبقهی کارگر در مرکز تضادهای اجتماعی قرار دارند: نتیجهی فشارهای عمومی بر طبقهی کارگر بهمعنی متزلزل شدن فزایندهی «خانواده» و عدم موفقیت آن بهعنوان دستگاهی یکپارچه در راستای سرپرستی فرزندان میباشد؛ از طرفی، دولت نیز کارهای خدماتی و پرستاری را که بابت آنها دستمزد پرداخت میکرد، حذف کرده و نهادهای دولتی و خدماتی را خصوصیسازی میکند. این زنان طبقهی کارگر هستند که بیشترینِ آسیبها را از پس چنین سیاستهایی میبینند. بنابراین، وظیفهی ماست که سازمانهای مستقلی را بنا کنیم تا فضا و منابع لازم برای نگهداری و مراقبت از یکدیگر را داشته باشیم. شاید برخی از سرپیچیها در برابر سیاستهای دولت و کارهای جمعی که لازمهی رسیدن بهچنین هدفی است، ایجاد سازمانهای خیریه و کارهای داوطلبانه در سطوح مختلف طبقهیکارگر باشد. ما باید در مقابل دولت که بهواسطهی «بحرانِ بهاصلاح مراقبتهای ویژه و پرستاری برای افراد مسن و معلولین» قصد واگذاریِ این مراقبتها را بهسازمانهای خصوصی و ارزانقیمت دارد، بهوسیلهی ایجاد سازمانهایی که اساس آن از ساختارهای جمعی (کار داوطلبانه) تشکیل شده است، مقاومت کنیم. اینجا غرب لندن است و ما با خواهران و برادرانی ملاقات کردیم که کارهای داوطلبانه انجام میدهند. در اینجا داستان زندگی یکی از آنها را بهزبان خودش میشنویم.
رومانا:
من در پدینگتون Paddingtonبهدنیا آمده و در کیلبورن Kilburn بزرگ شدم. مادرم از 13 سالگی کار میکرد. او از یک خانوادهی بزرگ ایرلندی بود. 9 خواهر و 1 بردار داشت. او در یک پرورشگاه کار میکرد. مادرم کار کردن را با کارهای خدماتی آغاز کرد و همچنان همین کار را انجام میدهد. البته کارهای خدماتی و پرستاری در گذشته بسیار متفاوتتر از این روزها بود. مثلاً تمام روز در خانهی بیمار بودی و آنجا را تمیز میکردی. مادرم ما را زمانی که خُردسال بودیم با خود بهاین خانهها میبرد و ما هم تمام روز را روی صندلی نشسته و منتظر تمام شدن کارش میشدیم که همان تمیز کردن خانه و خرید و غیره بود. در آن دوران تمامی این خدمات توسط [دولت] و خدمات اجتماعی پرداخت میشد و این ارگانها تمامی مسئولیتها را متقبل میشدند؛ کارها نیز با دقت بیشتری انجام میگرفت. کارهای خدمات اجتماعی مانند این روزها نبود که مجبور بهصرف ساعتهای محدود، آن هم باعجله و ضربتی با بیمار باشی. مثلاً تنها دادن داروهای بیمار و بعد هم خداحافظی و بس. بهطور مثال، مادرم از بیمارانی مراقبت میکرد که مبتلا بهبیماری نِرون حرکتی motor neurone disease بودند و هنگامی که از تعطیلات بازمیگشت و کمبودیهایی در این بیماران، بهعلت عدم حضورش در این مدت کوتاه میدید، با خدمات اجتماعی تماس گرفته و با آنها دعوا میکرد که چرا در این مدت کوتاه از این بیماران پرستاریِ درستی بهعمل نیامده است.
من تا قبل از جداییِ والدینم با آنها زندگی میکردم. بعد از اینکه ازهم جدا شدند، با پدرم زندگی کردم. در آن دوران در محلی بهنام شپرت بوش Shepherd’s Bush زندگی میکردیم. وقتی 5 ساله بودم پیش پرستاری که از ما نگهداری میکرد زندگی میکردم، بهاین دلیل که پدرم تماموقت کار میکرد و ما هم مادرمان را نمیدیدیم. یازده ساله بودم که پدرم مجدداً ازدواج کرد و من از آن پس با پدر و نامادری خود در ویلسدن Willesden یکی از مناطق هارلسدن Harlesden زندگی کردم. بین سالهای 1981 تا 1986 بود که بهدبیرستان رفتم. پس از اینکه مشکلات پدر و نامادری من اوج گرفت، بهخانهی مادرم نقل مکان کردم. من در مدرسهی [فنی حرفهایِ] City and Guilds درس میخواندم. این مدرسه تازه راهاندازی شده بود. در آنجا لولهکشی و برق میخواندم. حرفههایی مانند تعمیر ماشینآلات نیز در آنجا بود، اما من مهارتهای اداری را انتخاب کردم، اما در نهایت از برق و لولهکشی لذت میبردم؛ بنابراین کارهای نام برده را بلدم.
هرچه بزرگتر میشدم، کارهای متعددتری انجام میدادم. حتی در دوران مدرسه نیز کار میکردم. روزنامه و شیر پخش میکردم. سعی داشتم که پولی پسانداز کنم. حال و روز مادرم آنچنان تعریفی نداشت و برادرم مجبور بهمراقبت از او بود. در 17 سالگی برای اینکه مادرم را ترک کند، وارد ارتش شد و بهایرلند رفت. پس از خارج شدن از ارتش برای خودش شرکتی زد که کارهای ساختمانی، نقاشی و دکوراسیون داخلی خانه انجام میداد. اما در این رشته رقابت زیاد و کار بسیار ارزان بود. هماکنون نیز دورهای را میگذراند که رانندهی تاکسی سیاه [تاکسیهای مختص لندن] شود.
من هم بهاین دلیل بسیار ساده که از مادرم فاصله بگیرم و مستقل شوم در 18 سالگی ازدواج کردم. شوهرم مردی بود مصری و 12 سال نیز از من مسنتر بود. زبان انگلیسی او زیاد خوب نبود، اما بااین حال اموراتمان میگذشت. بهاو زبان انگلیسی یاد دادم. برایش کار پیدا کردم. بهروش مسلمانان زندگی کردن را بلدم، یعنی بدنم را در ملأعام بیرون نمیریزم. البته گاهی اوقات برای شوهرم نوعی کالباس خوک نیز سرخ میکردم، اما زمانی که خانوادهاش نزد ما بودند از این چیزها نمیخوردیم.
ما با هم فرزندی داشتیم. او با آسیب مغزی متولد شد و اکسیژن بهمغزش نمیرسید. من تماموقت از او مراقبت میکردم. بهدلیل فلج مغزی در 4 سال و نیمی که زنده بود، باید او را تغزیه میکردم و برای تنفس نیاز بهماشینی داشت که کار تنفس را برای او انجام دهد. در این دوران شوهرم کار میکرد و من تماموقت از فرزندمان نگهداری میکردم. من از او در خانه مراقبت میکردم. پس از مدتی مراقبت فرجهای شامل من شد. [مراقبت فرجهای کمک گرفتن از فردی بیرون از خانواده است تا بهکودک معلولرسیدگی کند و والدین و دیگر فرزندان فرصت بیشتری برای رسیدن بهخود و تجدید روابطشان داشته باشند]. این خانم پرستاری بود که بعضی اوقات از فرزندمان پرستاری میکرد تا بتوانم استراحت کنم و یا بهکارهای دیگر بپردازم. سازمان هامراسمیت Hammersmith آن دوران در مقایسه با وضعیت کنونی سازمان ایلینگ Ealing [سازمانی برای نگهداری و پرستاری از معلولان] در نگهداری از معلولان بسیار بهتر بود.
پسرم در سال 1992 مُرد. من و شوهرم نیز آنقدر از هم فاصله گرفتیم تا نهایتاً از هم جدا شدیم. هماکنون با هم دوست هستیم، و بهنظر من این دوستی بهتر از روزهای سخت ازدواج است. من حتی با همسر جدید او نیز دوست هستم. در دورانی که از همسر قبلیام جدا شدم، در پارکی بهعنوان نگهبان پارک کار میکردم. و در همین دوران بود که با فرد دیگری آشنا شدم. مردی بود اهلِ کِنیا که نهایتاً با او ازدواج کردم و پدر 2 پسرِ من است. یکی از پسرهای من سال دوم دانشگاه را در کینت میگذراند و جرمشناسی میخواند. هنگامی که تنها 6 ساله بود، برایم داستانهای کوتاه میخواند. اما هماکنون برای پیدا کردن کار دست و پا میزند. تمام سال گذشته را در شهر گیرینفورد Greenford برای اجاره کردن محلی برای سکونت، کار کرد و پولش را پسانداز کرد. او برای یک شرکتِ کاریابی در انباری کار میکرد که مدیر قُلدری داشت. پسرم و بسیاری از دوستانش بهدلیل نیاز مبرم بهپول در آنجا کار میکردند. مدیران نیز از این واقعیت که آنها تنها در دوران تعطیلی مدارس میتوانند کار کنند، استفاده می کردند و حقوقهای ناچیزی میدادند. با این حال پسرم توانست پولی برای اجاره پسانداز کند.
من از آن یکی پسرم مراقبت میکنم. او دچار بیماری اوتیسم هست و 5 ساله بود که این بیماری را در او تشخیص دادند. 5 ساله که بود او را بهمَهدِ نیازهای ویژهی کودکان اوتیست میفرستادم. در آخر هم از پدرشان طلاق گرفتم. او دوباره ازدواج کرد و تقریباً پسرهایش را نمیبیند. من همچنان از این پسرم بهعنوان پرستار او نگهداری میکنم و بابت نگهداری از او و از آنجا که نمیتوانم شغلی داشته باشم حقوق ناچیزی میپردازند. هنگامی که پسرم 21 ساله شد، وضعیت او را دوباره مورد ارزیابی قرار دادند. دولت خود را از دست DLA کمک هزینه برای معلولین [کمک هزینهای که به یکی از والدین برای نگهداری از شخص معلول داده میشد] خلاص کرد و نام و میزان آن را به PIP یعنی پرداخت مستقل بهاشخاص معلول [این پول بهخودِ شخص معلول داده میشود تا بهتنهایی از خود نگهداری کند] تغییر داد. و هر کسی که PIP دریافت میکند وضعیتش روز بهروز وخیمتر میشود. بهاین دلیل ساده که نمیتواند از خود نگهداری کند و مسئولین چیزی از معلولیتها و ناتوانیهای ذهنی نمیشناسند و تا آنجایی که من اطلاع دارم، آن اشخاصی که مسئولیت ارزیابی معلولین را بهعهده دارند هیچکدام پزشک نیستند. بعد از این جریان بهپسرم حقوق سوسیال یا بیکاری دادند و او را مجبور کردند که کار کند، کاری که او از پس آن برنمیآید. از طرفی من نیز بیکار شدم و بهدنبال کار میگشتم، بهعلاوهی این واقعیت که روز بهروز نیز وضعیت روحی پسرم بدتر میشد. و اینجا سرزمینی است که اگر دربارهی بیماریتان تشخیص درستی داده نشود و برچسب مناسبی بهشما نخورد، بهحال خود رها میشوید و کسی نیز کمک نمیکند. کمک خواستن از خدمات اجتماعی نیز بیفایده است و نتیجهای ندارد. وضعیت روحی او بهجایی رسید که بهاو قرصهای ضد افسردگی دادند، اما نتیجهای نداشت.
پسرم بهتازگی میتواند از کمکهای تیم سلامتیِ روح و روان استفاده کند. لیستهای قرارهای بیمارستانی بسیار طولانی است. و او یک سال دیگر باید برای تشخیص و پیگیری بیماریاش در صف انتظار بماند. در بخشهای دیگر برنامههای توسعهیافتهتری برای معلولین وجود دارد و مریض میتواند بدون هرگونه تشخیص بیماری از آنها استفاده کند.
پسرم از خانه بیرون نمیرود، کسی را نمیبیند و گوشهگیر است. من باید همهچیز را برایش مرتب کنم و او فقط هر دو هفته یکبار از خانه خارج میشود. کار روزانهی او این است که هر روز مکرراً برنامه بریزد که در صدد خرید چهچیزیهایی از فروشگاه است. و این کاری است که او بیوقفه انجام میدهد. کار هر روزهی من این است که بههر نحوی احساس خوبی را در او بیافرینم و مرتباً باید از او بخواهم کاری انجام بدهد. همهچیز باید برایش نظمبندی شده باشد، وگرنه از پس آن برنمیآید و نهایتاً هیچ کاری انجام نمیگیرد. همیشه با او در مرز شدنها و نشدنها قرار دارم. خواهرم گاهی مرا کمک میکند. او همین نزدیکیها در فاصلهی 10 دقیقهای از من زندگی میکند. مادرم نیز هفتهای یکبار بهما سر میزند، ولی بهجای اینکه او مرا کمک کند، من بهمادرم کمک میکنم، چراکه بهتازگی هر دو زانوی خود را عمل کرده و احتیاج بهمراقبت دارد. من نیز بسیاری وقتها برای کمک بهخانهاش میروم. با این حال که مادرم رفتارهای عجیب و غریبی در طول زندگی با من کرده است، اما همیشه بهمادرم کمک خواهم کرد.
بهغیر از خانوادهام، دوستانی هم دارم. من مادرخواندهی فرزندان یکی از دوستانم هستم که خودش روی صندلی چرخدار گرفتار است. او 7 فرزند دارد و بهتازگی بهدلیل آزار و اذیت همسرش از او طلاق گرفته است. همسر سابق من نیز بهاندازهی کافی من را آزار داده است. بعد از اینکه کارش را از دست داد، الکلی شد. و بیش از این نمیخواهم وارد جزئیات شوم. اگر الآن بود در مقابلش ایستادگی میکردم، ولی در آن دوران آدم دلرحمی بودم.
هماکنون نیز با کسی دوست هستم که مستقل زندگی میکند و من هم هر وقت دوست داشته باشم بهخانهاش میروم. او میداند که فرزندانم در جایگاه نخست قرار دارند. با هم بهگردش میرویم و رابطهاش با فرزندان من خوب است، ولی هرگز بهخانهام نمیآید. چراکه خانهی من است و فرزندانم در آن زندگی میکنند.
برای ایجاد فضای متفاوت، فاصله گرفتن از سختیهای زندگی و بیماری پسرم در سازمان مراقبتهای اجتماعی مشغول هستم. و من بهاین فاصله از روزمرگی و روتین زندگی احتیاج دارم. مراقبتهای اجتماعی نوعی سازمان خیریه است که بسیاری بهطور داوطلبانه در آنجا کار میکنند. آنها نیز در برابر کار داوطلبانهای که انجام میدهم در مشکلاتی مانند مسکن کمک میکنند، و یا در تابستان بهخرج این سازمان میتوانیم بهگردش برویم و یا کلاسهای مجانی یوگا برایمان میگذارند. کار من در این سازمان رسیدن بهبیماران، برنامهریزی بازیهای تفریحی برای آنها و کمکرسانی در جابهجایی افراد بهمکانهای مختلف است. هر روز فعالیتهای متفاوتی برای انجامْ وجود دارد. مراقبت در این سازمان با آنچه در خانه برای پسرم انجام میدهم، بسیار متفاوت است. در این مکان با آدمهای متفاوتی برخورد دارید که معمولاً بزرگسال هستند. کسی در اینجا مرتباً آدم را سئوال پیچ نمیکند، مانند کاری که پسرم انجام میدهد. در اینجا با آدمهای دیگر ارتباط دارم. با هم حرف میزنیم، غذا میخوریم و احساس میکنم که آدمی هستم عادی. میتوان گفت که در خانه احساسی عادی بودن ندارم. همهچیز تند و تیز میگذرد و همیشه باید حواسم بهاین باشد که پسرم ایندفعه در صدد چه کاری است. بههر حال آن روزی که کار داوطلبانه انجام میدهم، احساس آدم بودن میکنم.
در کنار همهی اینکارها از پدرم نیز که 75 سال دارد، نگهداری میکنم. او نیز بههمین سازمان خیریه میآمد، اما وضعیت سلامت او خیلی بغرنج بود. نزدیک کریسمس بود که او را از حال رفته در اتاق یافتم. ریههایش چرک کرده بود و از حال رفته بود. او را از خیابان دیدم، اما نمیتوانستم داخل خانه شوم و همینامر مرا بسیار وحشتزده کرد. خوشبختانه همسایهها کلید او را داشتند، من وارد خانه شدم و آمبولانس را خبر کردم. پسر او خیلی دور است و نمیتواند بهپدرش کمک کند. کارهای مربوط بهدارو و درمان و قرارهای بیمارستانی او را نیز من انجام میدهم. پدرم مخالف سرسخت آمدن کمکیار بهخانه برای انجام کارهایش مانند شستن لباسها و غیره است. بنابراین، چنین کارهایی نیز برعهدهی من است. برایش خرید میکنم و بهاو گفتهام که هر روز با من تماس بگیرد. آدم بسیار لجوجی است، اما بُروز اینگونه رفتارها با گذر زمان در او کمتر شده و بهتازگی بهحرف من گوش میدهد. در اینجا اگر آدم پیر شود، کارهای اداری آن نیز بیشتر میشود، بنابراین پدرم همیشه کارهای اداری عقبافتاده دارد.
پدرم بهدلیل باورهای غلط و برخوردهایی که با ملیتهای دیگر داشته، برخوردهای نژادپرستانه دارد. من خودم هیچگونه احساس نژادپرستی ندارم. خواهر ناتنی من دورگه است. پدرش اهل جامایکا بود. در دهههای 80 و 90 که او را بهپارک میبردم، خیلی بهما توهین میکردند. این برخوردها همچنان ادامه دارد و چیزی تغییر نکرده است. من خودم نیز بچههای دورگه دارم و آنها مسلمان هستند. خودم آتئیست هستم و باوری به خدا ندارم. ولی اگر بهخانهی کسی بروم که در حال دعا کردن باشد من نیز به آنها میپیوندم. زمانی که با پسرهایم در خیابان راه میروم از نگاه عابرین متوجهی نوع دیدگاهشان میشوی. هرچه بهطرف شمال شهر که میروی، (هرچند که گستاخانه است) اما باید بگویم که در مقام یک بردهی سیاهپوست قرار داری. با تو مثل یک آشغال رفتار میکنند. پدر من نیز دیدگاههای خودش را دارد، مثلا میگوید که «همه باید به کشورهای خود بازگردند». او 75 سال دارد. برخی اوقات بهجد دیگر نمیخواهم رابطهای با او داشته باشم و یا از او نگهداری کنم. هرچند او به تازگی از علی که از سازمان خدمات اجتماعی برای کمک میآید خوشش آمده است. علی اهل سومالی است و پدرم او را علیبابا صدا میکند.
اما مراقبتهای خدمات اجتماعی بستگی به پولی دارد که شورای خدمات اجتماعی تعیین میکند، امری که بسیار مسخره است. چراکه برای مراقبت از یک آدم ناتوان (چه پیر و چه ناتوان و معلول) باید التماس کنیم. شورای خدمات اجتماعی سابقاً پرستارانی استخدام میکرد که بهطور دائم در دسترس بودند، ولی هماکنون پرستارها و یا افرادی که کارهای مراقبت از بیمارن را بهعهده دارند از بنگاههای کاریابی برای ساعاتی محدود اجاره میشوند، و آنها وقت کافی برای مریض را ندارند. بههمین دلیل نیز من هرگز در خانهی سالمندان کار نمیکنم، چراکه از دست آدمهایی که وقت کافی برای مریضها ندارند عصبانی میشوم. بهنظرم اگر خانهی سالمندان را بهکل جمع کرده و سالمندان را بهزندان بیندازند، خواهی دید که از آنها بهتر مراقبت میشود. در زندان باشگاه ورزشی و کامپیوتر وجود دارد، آموزش و پرورش و پزشک نیز موجود است. در صورتی که یک بیمار سالخورده ماهیانه 1000 پوند بابت چنین خدماتی باید پرداخت کند. ظاهرا مراقبت از زندانیان واجبتر از سالمندان و معلولان است. همهی این بچهبازهایی که در زندان هست را باید آویزان کرد. درست است که امکان عوض کردن راه و روش زندگی برای یک زندانی در زندان میسر است، اما کارگرانی که مالیات میپردازند باید خرج زندانیها را نیز بدهند. همین موضوع در بیمارستانها نیز صادق است. تمامی پرستاران بهواسطهی شیفتهای طولانی فرسوده شدهاند. پرستارها در گذشته سرپرست داشتند و کارها درست پیش میرفت، در صورتی که دیگر اینطور نیست. دولت حتی میخواهد درِ برخی از بیمارستانهای منطقهای مانند چرینگ کروس Charing Cross را تخته کرده و آن را خصوصیسازی کند. تمامی امکانات اجتماعی بهطور روزافزونی کم شده و لیستهای انتظار بلندتر شده است.
من نیز برای مدتی طولانی بهدنبال کار بودم، ولی هماکنون همان حقوق بیکاری یا سوشیال دریافت میکنم و دردسرهای خودم را دارم. یعنی بهطور مرتب باید از پسرم نگهداری کنم. مرکز کاریابی هم که مأمور دولت است در تلاش است که من را سر هر کاری که شده بفرستد، ولی من قبول نمیکنم، چراکه میخواهم خود را صَرف کارهای داوطلبانه کنم و از طرفی نیز تقریباً تمام وقت درگیر پسرم هستم. من باید بهطور مرتب خود را بهمرکز کاریابی معرفی کنم، و این درصورتی است که بهدلیل مسائلی که در خانه درجریان است، زیر فشار قرار دارم و در چنین شرایطی تحقیر میشوم. نگاه پشتِ میزنشینها و کارمندان دولت نیز بسیار تحقیرآمیز و گستاخانه است. هماکنون باید بهغرب ایلین بروم، چراکه بخش جنوبی مرکز کاریابی بسته شده است. دکتر من توصیه کرده که استراحت کنم، به کارهای داوطلبانه ادامه داده و وقتم را صَرف پسرم کنم.
چندی پیش کاری بهعنوان نظافتچی در هتل گرینفورد Greenford پیدا کردم. 40 دقیقه زمان برای تمیز کردن توالتها و توالت معلولین داشتم و ساعتی 7.60 پوند نیز مُزد میدادند. و البته کار نیز در شیفتهای شب انجام میشد. فضای بزرگی بود که تنها دونفره باید آن را نظافت میکردیم. کار من هر شب تمیز کردن خون و مدفوع مشتریها بود. یک بار بهاین دلیل که پسرم مریض بود تماس گرفتم و گفتم که نمیآیم و آنها مرا مرخص کردند. من در تمام زندگی بهغیر از آن زمانهایی که مجبور بهنگهداری از پسرم بودم را کار کردهام. من در شرکت هواپیمایی انگلیس و در دفتر حسابداری کار کردم و از کارم لذت میبردم. البته در آن دوران مدیران زیادی وجود داشتند که هر کدام برای خودشان تصمیم میگرفتند و چرند نیز زیاد میگفتند، چراکه میخواستند خود را نشان دهند. در دورانی که در پارک کار میکردم نیز از کارم لذت میبردم. با آدمهای بسیاری روبرو و با آنها آشنا میشدم. دوست من (پارتنر) کار مشابهی در بازیافت مواد دارد. البته از طریق یک شرکت کاریابی کار میکند و بهمکانهای مختلفی فرستاده میشود. او فکر میکند که بهدلیل سیاهپوست بودنش در حق او تبعیض قائل میشوند. راستش من نظری ندارم. نه میتوانم بگویم که این ادعا درست است و یا اینکه غلط. او اغلب باید صبر کند تا افراد دیگر سوار کامیون شده و بعد او سوار شود. دستمزدی که دریافت میکند، بسیار مضحک است. یعنی چیزی حدود 7.60 پوند. این هم بهاین بستگی دارد که روی کامیون کار کنی و یا در قفسهای بازیافت مواد.
من بهبانکهای مواد غذایی برای تهیهی چیزی برای خوردن مراجعه کردهام. بهاین دلیل که دولت تمام امکانات را قطع کرده است و یا اینکه اجارهی خانهام عقب افتاده بود. از رفتن بهبانک غذایی افسرده و نومید نیستم. ولی بانکهای غذایی در حال افزایش هستند. و دولت این موضوع را نمیبیند. ترزامی Theresa May میگوید که میخواهد از هزینههای تحصیلی بکاهد، ولی نمیدانم که چطور این کار عملی است؟ جرِمی کوربین Jeremy Corbyn [دبیرکل حزب کارگر] میگوید که تحصیل را رایگان میکند. آن پسرم که تحصیل میکند تا 2020 حدود 32 هزار پوند زیر قرض خواهد بود. ظاهراً تحصیلات در اسکاتلند رایگان است. من از اینکه از ملیتهای دیگر بهاین کشور میآیند خوشحال هستم. در خانوادهی ما هندی، آفریقایی و سرخپوست نیز هست. با همهی آنها رابطهی خوبی دارم. اگر کسی برای کار بهاین سرزمین مهاجرت میکند، بگذارید کار کند. چرا این را میگویم؟ بهاین دلیل که در این سرزمین آدمهای تنبلی نیز هستند که تن بهکار نمیدهند. این در مورد خارجیها نمیگویم. چراکه خیلی انگلیسی میشناسم که حاضر بهکار برای ساعتی 7.60 پوند نیستند. من دوستانی از رومانی و لهستان دارم که در سه و یا چهار مکان متفاوت کار میکنند. آنها برای رسیدن بههدفی که دارند، تلاش میکنند. من مخالف پناهجویان نیستم، ولی فکر میکنم آن سربازانی که از جنگ دوباره بهانگلستان برگشته و هماکنون بیخانمان هستند نیز درست نیست و شاید اولویتها جابهجا شده است. ازطرفی هم فکر میکنم که آنها از اول هم نباید بهجنگ در عراق و افغانستان میرفتند.
من طرفدار سرسخت تیم فوتبال لیورپول Liverpool هستم. از کودکی نیز بهسرگرمیهای پسرانه بیش از سرگرمیهای دخترانه علاقهمند بودم. بهتوپک Tupac [خوانندهی رپی که در پی تیر اندازی کشته شد] علاقه دارم. از ورزشهای رزمی و ماشینهای عجیب و غریب نیز خوشم میاد. هماکنون نیز کارهای پرستاری و مراقبتیِ داوطلبانه انجام میدهم. عمدتاً زنها هستند که کارهای داوطلبانه انجام میدهند. و برایم بسیار عجیب است که کمتر مردی خود را وقف چنین کارهایی میکند. شاید مردها کار داوطلبانه را کار نمیدانند و یا اینکه کسر و شأنشان میشود.