rss feed

07 دی 1395 | بازدید: 7826

آخرین آواز ققنوس

نوشته شده توسط بابک پایور

tlsopناخدا سعد نهری در حالیکه موها و صورت و چشمان مشتاق صالحه را عاشقانه غرق بوسه می‌کرد تا گرمای بهاری لب‌های صالحه، به‌‌زمستان‌های سرد قلبش پایان دهد و یخ‌های افسردۀ سینه‌اش را آب کند... تا در گهوارۀ الطاف بی‌دریغ مادر طبیعت که باران محبت را از آسمان می‌گیرد و آنرا در خاک زمین می‌پرورد؛ طبیعتی انسانی، انسانیت طبیعی وی را از افسردگی و پژمردگی به‌در آورد، گفت: این هسته‌ای که هفت ستارۀ آسمان را گرد هم آورده، نامش «اورسا مینوریس» است...

 


... دویست و هشتاد و دو سال بعد از آنکه شنیدن صدای تپش قلب یک حادثۀ 9 ماهه، نفس را در سینۀ رخساره حبس کرد و در ضربان موج‌گونۀ بارقه‌ای نفس‌گیر از شهود، از نقطه‌ای به‌جهان نگاه کرد که در آن آینده، تاریخ هنوز اتفاق نیافتادۀ گذشته است... در آستانۀ خستگی خورشید غروب و خرامیدنش به‌دامان افق رؤیانورد شن‌های صحرائی، رهگیر مدارپیمای «اورسا»ی بیست و پنجم، رئیس‌جمهور زمین، به‌سطح گرم صحرا نزدیک می‌شد.

رهگیر مسلح به‌توپ‌های پرتاب لیزری، از نوع پیشرفته‎ترین رهگیر (اینترسپتور) از نسل نهم یا «جی-9 اینترسپتور» بود. دو موتور قدرتمند آبرانشی (هیدروسلتور Hydroceletor ) که با حرکتی هرجهته، امکان هر مانور متصوری را برای رهگیر فراهم می‌کردند با صدای مطمئنی که به‌صدای برخورد امواج دریا به‌صخره‌های ساحلی می‌مانست، ترمز هوائی را آغاز کردند و رهگیر به‌سمت «پایگان جمهور» تغییر ارتفاع داد. 

در ارتفاع شش‌هزار و پانصد پائی، وقتی اورسا به «تی-شارلوت» خلبان رهگیر گفت که سطح زیرین رهگیر را نامرئی کند تا او بتواند پایگان جمهور را ببیند؛ تی-شارلوت مانند یک روبوت اطاعت‌گر، اما نه با صدائی ماشینی، بلکه با صدای رسا و لطیف یک زن جوان گفت: اجرا شد. تا سه دقیقه دیگر فرود می‌آئیم، اورسا مینوریس از این ارتفاع منظره‌ای فراموش‌نشدنی و بسیار دیدنی است.

اورسای بیست و پنجم که از برج‌های هفت‌گانه و سر به‌آسمان کشیدۀ «اورسا مینوریس» (Ursae Minoris) نامی که ساکنین زمین، از روی محبت و آگاهی به «پایگان جمهور» داده بودند، نگاه برنمی‌داشت؛ به تی-شارلوت گفت: اما هنوز نمی‌فهمم تو چگونه این زیبائی را درک می‌کنی؟

 

دانلود کتاب (پی دی اف)

 


 

فهرست قصه ها:

1- الیاس دریادل

2- رقص کاترینای کوچک

3- دستان ماهر کامیلا

4- غروب پایگان جمهور

5- عطر بوسه‌های رخساره

6- رویش هسته‌های سخت

7- ممه‌های بتی خوشگله

8- دیوار اختاپوس

9- جاناتان تنهائی

10- تولد اورسا مینوریس

11- پوستی به رنگ شب

12- قصۀ هزار سیمرغ

13- جنگجوی ونیزی

14- پرتو آبتنی داغ

15- پروژۀ ققنوس

16- نقد ارتجاع سیاسی

17- مجمع خردمندان حزبی

18- طلوع پایگان جمهور

19- سفیر ایلدون

20- اسطورۀ ابزارهای تولید

21- جامعۀ پی دی

22- نسل ماندگار

23- سفری به مرکز زمین

24- آدم وحشی

25- به دنبال خودت باش

26- ملاقات با ایلدون

27- پرواز بر فراز سکوت

28- شعری از جنس شراب

29- آخرین آواز ققنوس

30- طلوع اشتراک حیات

 

 

 

You have no rights to post comments

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وچهارم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وسوم

رئیس ساواک آمد و به‌بازجو چیزهایی گفت، و او هم دستور فلک کردن مرا داد. این تجربه‌ی تازه‌ای بود از کتک خوردن. یک چوب به‌طول بیش از یک متر و به‌قطر حدود پنج سانت، از دو سرش یک طناب کتانی ضخیم گذرانده بودند. شبیه یک کمان، اما با آزادی بیش از طول طناب. دو پا را از مچ بین چوب و طناب می‌گذاشتند و چوب را می‌پیچاندند تا پا بین طناب و چوب صفت می‌شد. شکنجه‌شونده روی زمین به‌پشت قرار داشت و چوبِ فلک در دست دو نفر بود که ایستاده بودند. کفِ پا آماده‌ی شلاق خوردن بود؛ و شلاق هم همان کابل برق چند لایه بود. تعدادی زدند، اما خیلی ادامه ندادند. چوب را شُل کردند و پاهای کبود و ورم کرده آزاد شد. این‌جا دیگر مثل بازجویی‌های اوین دستور «پاشو راه برو» در کار نبود. جالب این‌که چشم‌بند و دست‌بند دوباره به‌کار گرفته شد. این‌بار یک پابند هم به‌پاها زدند. وسیله‌ای مثل دست‌بند، اما ضخیم‌تر و با زنجیری بلندتر، به‌حدی که می‌توانستی فقط قدم‌های کوتاه برداری.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ودوم

ملاقات به‌هم خورد و تنها من توانستم به‌مادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبل‌ها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیری‌های افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم به‌وسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجه‌ای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامی‌های سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه به‌افسر نگهبان و حل‌وفصل موضوعات بند ما بود . وی به‌اتفاق آقای حجری به‌«زیر هشت» رفتند و به‌شدت به‌رفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخله‌ی رئیس زندان و به‌دستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که به‌سرانجام نرسید. به‌نظر می‌رسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه به‌جوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ام

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top