rss feed

15 فروردين 1394 | بازدید: 6042

دادگاه عدل آشکار سرمایه

نوشته شده توسط بابک پایور

دادگاه عدل آشکار سرمایه

5 نفر از کارگران چادرملو به خاطر تحصن به یک سال حبس تعزیری و شلاق محکوم شده اند که البته با توجه به اینکه این  که کارگران فاقد سابقۀ محکومیت کیفری بودند و با توجه به سن و سال و کارگر بودنشان، حکم شلاق به پرداخت سه میلیون ریال جزای نقدی بدل از شلاق  و حکم یک سال حبس تعزیری به 5 سال حبس تعلیقی تغییر پیدا کرده است.
اتهام «جلوگیری از احقاق حق» به این دلیل مطرح شده است که کارفرما در دادگاه ادعا کرد کارگران معترض مانع از این شده‌اند که سایر کارگران سر کار حاضر شوند!!!


گرچه سرمایه سال‌هاست که در ایران حکم‌فرمایی می‌کند؛ اما آشکارا به‌مثابۀ سرمایه و حقوق تثبیت شدۀ کارفرمایی (و نه ارتباطات دینی، حوزوی و فامیلی که پنهان‌کنندۀ حقوق سرمایه بوده‌اند) تا این اندازه در عرصۀ حقوق کارفرمایان خودنمایی و قدرت نداشته است. شکایت کارفرمای معدن بافق، دادگاهی شدن کارگران این معدن و بالاخره محکومیت کارگران معدن چادرملو نشان از دور تازه‌ای از سلطه‌ی سرمایه دارد که در مقابله با همزادش (یعنی: مبارزۀ کارگری) به‌عرصۀ بی‌پردۀ قدرت گام گذاشته است. محکومیت به‌شلاقِ قابل خرید، استفادۀ اسلامی از همان شیوه‌ای است‌که بورژوازی غربی در محکومیت کارگران و نهادهای کارگری از آن استفاده می‌کند. آن‌چه پردۀ حقوق اسلامی را برای بیان آشکار حقوق صاحبان سرمایه به‌کنار می‌زند، فشار تااندازه‌ای سازمان‌یافته‌ و به‌ویژه مداوم مبارزۀ طبقاتی است. همۀ این رویدادهای به‌هم پیوسته و درحال گسترش (که تحصن معلم‌ها نیز نمونه‌ای از آن بود) درعین‌حال بیان این واقعیت است‌که توده‌های کارگر و زحمت‌کش در ایران گام‌های آهسته (اما محکمی را به‌سوی سازمان‌یافتگی ویژۀ خویش) برمی‌دارند. این مبارزه مادامیکه صرفاً درعرصۀ دفاع از حقوق کارگری جریان می‌یابد، حرکتی لازم از سوی کارگران و همیشه همزاد روند گسترش، انباشت و سلطۀ سرمایه است. اما چهرۀ ضروری و پرولتاریائی این مبارزه، به‌جز با کار رفیقانه، مداوم، کمونیستی و پرولتری نمایانگر نخواهد شد.

  

namayesh

 

در دادگاه عدل الهی
بیچاره زار گریه می‌کند
آویخته چو طفل،
به پستان خداوند زور و مال
«حق و حقوق» نغمه می‌کند:
حق و حقوق من همه بر باد رفته است!
ای حاجی کبیر!
فریاد من به خواهش تعجیل عدالت
بشنو، که بر من مفلوک و منتظر
این قصۀ بیداد رفته است

حاجی سوال می‌کند اینجا
(دوربین را کلوزآپ تر کنید)
ای مرد مؤمن و متعهد به جانماز،
برعهد بوقِ منبعث از دولت «نوین»
پس قصه‌ات بگو
تا مجرمان همه شرم آورند، از دلیل تو
وین ضجه های دردشناس ذلیل تو

ای حاجی کبیر!
ما کارگر معدن‌مان را گران خریم
هر ساعت کاری به صد تومن
هر ساعت کاری که بگذرد
گر خون کارگر نکشانیم بر گلو
با این گلوی خشک
در این گرمای چادرملو
خفقان گرفته، ورشکسته، زار و بی‌حقوق
بنشینیم به خاک
این پنج کارگر
همه پر خبط و دردسر
در آن تحصن بلند و سر صدایشان
حق و حقوق ما همه بر خاک کرده اند
بس قیل و قالِ سرزده؛ بی‌باک کرده اند
اینهم سند و مدرک و نقش و روند ماست
طومار ثبت حق و حقوق بلند ماست

حاجی که حکم می‌دهد اینجا
(آن دوربین را، تو رو جدّت، جلو بیار!)
آری، به حمدولاه
ما که نمرده‌ایم
طومار ثبت حق و حقوق بلندتان
تا نیمه خورده‌ایم
ما ریشمان به آسیاب‌ها سفید نیست
وین دادگاه عدل الهی
بازیچۀ هر کسی که به عمامۀ من رفت و رید؛ نیست
سرمایه عالی است
وین قول ما ز آیت باریتعالی است
سوگند بر گرانی جان عزیزتان (آن دوربین را تو رو جانت، عقب ببر!)
اینها همه آیات ناب و روشن باریکذائی است
این گفتۀ ملائک پاک فضائی است
ارجاع علم شرع به سرمایه‌زائی است
باور نمیکنی؟
بفرما!
حکم  قضائی است:

المالنا و حالنا، ما را نگذارید قالنا!
الکافرو و غافرو و قنبلک الپول وافرو!
این پنج کارگر، همه دشمن به وافرند
النعوذ به ...؛ نکند همه شان گبر و کافرند!
شلاق را ولش، دم زندان غنیمت است
بر حق پنج تن
با حکم زور من
هر یک به پنج سال «معلق» مسافرند!
تق تق، چنین بوَد
حکم فصیح ما، به دو تق تق، همین بوَد

***

می‌زد چه بشکنی!
با اینهمه قر کمر، کمرت را تو نشکنی
پس حکم ما چه شد؟
خیر است حکم ما
یعنی: حقوق کارگر اینجا به تخم ما!
تا دادگاه عدل الهی میسر است
تا پول هست و جیب ما ز نوع برتر است
هر کارگر که پا ز گلیمش به در کند
یک چند وقت «حبس معلق» به سر کند
اینهم سند و مدرک و نقش و روند ماست
طومار ثبت حق و حقوق بلند ماست!

***

در دادگاه عدل الهی
یک کارگر به خاک نشسته
از آنچه آمد و همه دانیم
جز بیم و رنج طرفه نبسته

این اعتصاب او سخن حق
حبس معلق است جوابش
عدل و عدالت از سر دولت؟
هرگز مبر خیال به خوابش

در پیشگاه حق و حقیقت
آن حکم، چون زباله منقضی است
گر کارگر رفیق و یکصدا است
اینها همه آیات کاغذی است

می گردد از اضافۀ ارزش
گردون این نظام چو برپاست
تا یکدگر چو عضو ندانیم
این گردش پلید به هرجاست

سرمایه فطرت بشری نیست
یک دستگاه کور و پلید ‌است
این خشک‌زار واهه ندارد
یک جرعه آب، جرمِ شدید است

آنچه سلاح دست من و توست
از کار و دانش و دل بیناست
امروز یار یکدگر آئیم
بر زیر پای ما ره فرداست

 

 

You have no rights to post comments

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وچهارم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وسوم

رئیس ساواک آمد و به‌بازجو چیزهایی گفت، و او هم دستور فلک کردن مرا داد. این تجربه‌ی تازه‌ای بود از کتک خوردن. یک چوب به‌طول بیش از یک متر و به‌قطر حدود پنج سانت، از دو سرش یک طناب کتانی ضخیم گذرانده بودند. شبیه یک کمان، اما با آزادی بیش از طول طناب. دو پا را از مچ بین چوب و طناب می‌گذاشتند و چوب را می‌پیچاندند تا پا بین طناب و چوب صفت می‌شد. شکنجه‌شونده روی زمین به‌پشت قرار داشت و چوبِ فلک در دست دو نفر بود که ایستاده بودند. کفِ پا آماده‌ی شلاق خوردن بود؛ و شلاق هم همان کابل برق چند لایه بود. تعدادی زدند، اما خیلی ادامه ندادند. چوب را شُل کردند و پاهای کبود و ورم کرده آزاد شد. این‌جا دیگر مثل بازجویی‌های اوین دستور «پاشو راه برو» در کار نبود. جالب این‌که چشم‌بند و دست‌بند دوباره به‌کار گرفته شد. این‌بار یک پابند هم به‌پاها زدند. وسیله‌ای مثل دست‌بند، اما ضخیم‌تر و با زنجیری بلندتر، به‌حدی که می‌توانستی فقط قدم‌های کوتاه برداری.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ودوم

ملاقات به‌هم خورد و تنها من توانستم به‌مادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبل‌ها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیری‌های افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم به‌وسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجه‌ای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامی‌های سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه به‌افسر نگهبان و حل‌وفصل موضوعات بند ما بود . وی به‌اتفاق آقای حجری به‌«زیر هشت» رفتند و به‌شدت به‌رفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخله‌ی رئیس زندان و به‌دستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که به‌سرانجام نرسید. به‌نظر می‌رسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه به‌جوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ام

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top