rss feed

13 اسفند 1399 | بازدید: 1972

آیا کافکا به‌ایران هم می‌رود تا از هفت‌تپه بازدید کند !؟

نوشته شده توسط عباس فرد

«کانال مستقل کارگران هفت تپه» و طبعاً «جمعی از کارگران هفت تپه در بخش‌های مختلف» هفت‌تپه در همین ششمین مطالبه که خواهان بازگرداندن مالکیت این مجتمع به‌«بخش عمومی ـ دولتی» مهم‌ترین کاری که می‌کنند، ترویج ایدئولوژی بورژوایی و به‌انحراف کشاندن انرژی مبارزات مردم فرودست است. چرا؟ برای این‌که به‌جز مالکیت شخصی، خصوصی و اجتماعی (که وجود آن مستلزم انقلاب سوسیالیستی است)، هیچ شکلی از مالکیت وجود ندارد و مالکیت «عمومی ـ دولتی» مقوله‌ی مجعولی است که هدف آن فریب کارگران است؛

 

 آیا کافکا به‌ایران هم می‌رود

  تا از هفت‌تپه بازدید کند !؟

 نوشته‌ی: عباس فرد

علی‌رغم این‌که از اعماق جامعه‌ی ایران برخاستم و به‌مدت 45 سال هم به‌طور مستمر درگیر با مسائل و مناسباتی بودم که در ‌اعماق جامعه ریشه داشتند؛ اما اینک، پس از 25 سال دوری از ایران، باوجودِ مراجعه‌ی اینترنتی دائم به‌روزنامه‌های دولتی و به‌اصطلاح غیردولتی و هم‌چنین تماس تقریباً هرروزه با دوستان قدیم و جدید و نیز افراد خانواده‌ی نسبتاً پُرشمارم؛ اما ‌هرچه می‌کوشم تا تصویری از آن جامعه داشته باشم، آن‌چه در نظر و خیالم شکل می‌بندد، بیش‌ از این‌که به‌لحاظ جامعه‌شناختی و از زاویه مبارزه‌ی طبقاتی قابل بررسی و نتیجه‌گیری باشد، به‌تصویرپردازی‌هایی شباهت پیدا می‌کند که فُرم کلی آن را در آثار کافکا می‌توان پیدا کرد.

علاوه‌بر مشاهداتم تا سال 1375 که در ایران بودم، طی این 25 سال خارج‌نشینی هم دائم به‌واسطه‌ی اعداد و ارقام، افزایش نرخ بالای تورم را به‌طور مستمر می‌بینم و از افراد دور و نزدیک نیز درباره‌ی روند سرسام‌آور گرانی‌ها و هرچه کوچک‌تر شدن سفره‌ی توده‌های مردم کارگر و زحمت‌کش می‌شنوم؛ اما علی‌رغم وجود همه‌ی این مصیبت‌های غیرقابل انکار و علی‌رغم حاشیه‌نشینی میلیونی روبه‌افزایش، و نیز با وجود رواج اعتیاد و کار کودک و تن‌فروشی و مانند آن (که شواهد فراوانیْ روند روبه‌افزایش و تندشونده‌ی آن را تأیید می‌کند)؛ اما جامعه (منهای بعضی واکنش‌های محدود و زودگذر از سوی مردم و هم‌چنین بعضی نوسانات تحول‌گونه‌ی اقتصادی/سیاسی پیرامون جناح‌/باندهای شاکله‌ی طبقه‌ی حاکم) مجموعاً و به‌عنوان یک نظام اقتصادی/سیاسی با همان توازن و تعادل و سکونِ پیشین خویش به‌بقای خود ادامه می‌دهد، نظام سرمایه‌داریِ در پوشش اسلامِ شیعه بدون جای‌گزین می‌نماید، رژیم هم‌چنان در عرصه‌ی منطقه‌ای و بین‌المللی عربده‌جویی می‌کند، و بالاخره صف‌بندی طبقاتی (البته اگر بتوان از آن گفتگو کرد) حتی توان اِعمال رفورم در چارچوبه‌ی همین نظام را هم ندارد!! آیا از چنین مختصاتیْ تصویری جز تصویر کافکایی می‌توان ترسیم کرد؟

*****

دوست بسیار عزیز و فهیمی که در ایران زندگی می‌کند و زندانی هردو رژیم هم بوده، تعریف می‌کند که در سن چهارده/پانزده سالگیْ رفاقت‌هایی با بچه‌های محل داشته که تااندازه‌ی زیادی بربستر بی‌شائبگی، صداقت و حتی فداکاری شکل گرفته بودند. او در ادامه می‌گوید: در آن روزگار (یعنی: سال‌های بین 43 تا 48) اگر یکی از بچه‌های محل پیراهن نویی می‌خرید و این پیراهن مورد توجه بچه‌محل دیگری قرار می‌گرفت، صاحب پیراهن با اصرار هرچه بیش‌تر از این بچه‌محل می‌خواست که پیراهن را برای خودش بردارد. گاه این اصرار تا جایی شدت می‌گرفت که به‌مایه‌ای برای دلخوری هم تبدیل می‌شد؛ و بالاخره با پادرمیانی دیگران، دلخوری با قبول پیراهن تقدیمی به‌پایان می‌رسید، و همین امر موجبات شادی و هم‌دلی بیش‌تر جوانان‌ ساکن یک محله را فراهم می‌‌آورد.

این دوستِ مهربان و سردی/گرمی کشیده‌‌‌ی روزگار، با نگاهی به‌دوردست‌ها که گویی رفت و برگشتی چندصد ساله به‌گذشته است، دنباله‌ی حرفش را می‌گیرد و ادامه می‌دهد: آره، منظورم این است ‌که زمانه یا به‌قول روشن‌فکرها «روح زمانه» بدجوری تغییر کرده است. این روزها هم بین جوان‌هایی که رابطه‌ی نسبتاً مستمری دارند، چیزهایی (مثلاً پیراهن و مانند آن) ردوبدل می‌شود؛ اما تفاوت در این است‌که چندین برابر آن زمان‌ها صرف چونه زدن می‌کنند تا مثلاً پیراهن نویِ خود را به‌‌یکی از دوستانْ به‌چند برابر قیمتِ خرید، بفروشند.

از سکوتش استفاده می‌کنم و می‌گویم: درست میگی؛ از دیگران هم چیزهایی در مورد نسل‌های بعد از قیام بهمن شنیده‌ام....

خیلی سریع و جدی حرفم را قطع می‌کند و با کمی تلخی می‌گوید: خلاف به‌عرض‌تان رسانده‌اند! بحث فقط در مورد نسل‌های بعد از قیام بهمن نیست؛ هم‌ سن و سال‌های من و تو هم، و حتی بسیاری از زندانی‌های همین رژیم (گرچه نه همه) که از مرگ جَستند و به‌خارج هم مهاجرت نکردند، در مطابقت با همین «روح زمانه» است‌که زندگی می‌کنند، سیاست می‌ورزند، و حتی تبادلات اجتماعی‌ خودرا در قالب «اپوزیسیون» بیان می‌کنند و پیش هم می‌برند. من کسی را متهم نمی‌کنم؛ اما در این جامعه ندرتاً این امکان برای کسی فراهم می‌شود که هم از پسِ گذران زندگی به‌اصطلاح آبرومندانه‌ی طبقه متوسطی بربیاید و هم به‌‌طور نسبتاً جدی مسائل اجتماعی را پی‌گیر باشد. گذران زندگی در آن وضعیتی که طبقه‌ی متوسطی نامیده می‌شود، غالباً (گرچه نه مطلقاً) با استفاده از نوعی رانت میسر است که اغلب هم مستقیم و غیرمستقیم دولتی است؛ و آن‌چه در این رابطه کم‌ترین اهمیت را دارد، هویت نظری و به‌اصطلاح ایدئولوژیک افرادی است که به‌واسطه‌ی رانتْ گذران می‌کنند. عمل‌کرد دولت جمهوری اسلامی در مواردی برعکس عمل‌کرد دستگاه پلیس آریامهری است. در حاکمیت جمهوری اسلامی کتاب خواندن، ترجمه کردن و شرکت در محافل سیاسی عواقب چندانی ندارد؛ اما کوچک‌ترین کنشی که شائبه‌ی پیوندِ طبقاتی با مردم کارگر و زحمت‌کش را داشته باشد، صرف‌نظر از گرایش آن، با عقوبت بسیار سنگینی مواجه می‌شود. شاید هم یکی از دلایل رواج انواع و اقسام محافل و گسترش محفل‌گرایی (از چپ و راست و عرفانی گرفته تا جادوگرایانه و امثالهم) همین شیوه‌ی «آزادی» صرفاً نظری/سطحی است که به‌عنوان پوششی برای جوهره‌ی سرکوب نیز مورد استفاده قرار می‌گیرد.

از سکوت لحظه‌ای او استفاده می‌کنم و می‌گویم: منصور جان، به‌نظرم خیلی بدبین شده‌ای! این‌همه فعال سیاسی و زندانی و پناهنده سیاسی، فعالیتی روبه‌افزایش و جدی و پی‌گیر را نشان می‌دهد....

با چهره‌ی کمی غم‌زده حرفم را برید و گفت: اولاًـ که همه‌ی این‌ها (یعنی: فعالین همه‌ی به‌اصطلاح جنبش‌ها) را روی هم که جمع کنی به‌دو هزار نفر هم نمی‌رسند؛ دوماً‌ـ از محله و کف کارخانه حرف می‌زنم نه دنیای مجازی و شبکه‌های اجتماعی/اینترنتی که خیلی بیش از این‌که حقیقتی را بیان کنند، نمایش‌هایی را اجرا می‌کنند که حتی به‌عینیت کاغذی هم تبدیل نشده‌اند.

گفتگو به‌این‌جا که رسید، سکوتی طولانی برقرار شد. گرچه به‌حرف‌های این دوست دوران جوانی با شک نگاه می‌کردم، با خودم گفتم: آیا حرف‌های این دوست اغراق‌آمیز نیست؟ آیا بدبینیْ روح و جان او را تسخیر نکرده است؟ آیا ریگی در کفش او نیست و قصد تخریب روحیه من را ندارد؟ اما ازآن‌جاکه حرف‌هایش را علاوه‌بر نتیجه‌ی عملیْ بقای جمهوری اسلامی، بعضی از شواهد و قرائن هم تااندازه‌ای تأیید می‌کنند، به‌خودم گفتم: اگر این حرف‌ها حتی گوشه‌هایی از واقعیت را هم بیان کرده باشند، بازهم با دنیایی کافکایی مواجه‌ایم و خودمان هم یکی از همان موجودات عجیب‌الخلقه‌ای هستیم که کافکا در نوشته‌های خود به‌کار می‌گرفت تا معنای وارونگی دنیای امروز را به‌جای این‌که فریاد بزند، استفراغ می‌کرد.

*****

مادرم با پشت‌سر گذاشتن 90 سال زندگی، داشتن 7 فرزند، به‌دوش کشیدن مسئولیت مالی و اجتماعی خانواده که گاه با کارهای طاقت‌فرسا نیز همراه بود؛ با تجربه‌ی چندین سال حضور در کنار خانواده‌های زندانیان سیاسی رژیم آریامهری که یک هفته در میان به‌ملاقات من و برادرم می‌آمد، و هم‌چنین تجربه‌ی یک‌ساله‌ی انتظار پشت دیوارهای زندان‌های جمهوری اسلامی به‌واسطه‌ی بازداشت یکی از خواهرانم؛  و بالاخره داشتن یک دوجین نوه و چند نبیره ـ‌خوشبختانه‌ـ هنوز به‌لحاظ هوش و حواس آسیب ندیده و می‌توان گفت که چندان هم پیر نشده است. در گفتگوهایی که با او دارم از مجموعه‌ی خانواده، فامیل، همسایه‌ها، و دوستان و آشنایان می‌پرسم. پاسخ‌هایی که او می‌دهد، منهای نحوه و میزان پیچیدگی بیان ـ‌مجموعاً‌ـ تأییدکننده حرف‌های دوستم (منصور) است.

وقتی در گفتگو با مادرم به‌جایی می‌رسیم که مقایسه‌ی 50 سال پیش با زمان حال را پیش می‌آورد، با مقایسه‌ی موارد بسیاری از حال و گذشته به‌صراحت از پیکره‌ی زخمی و خون‌آلودِ دوستی، هم‌دلی، صداقت، هم‌یاری و مانند این‌ها گفتگو می‌کند و از نگرانی‌اش برای احتمال مرگ همه‌ی آن عناصری صحبت می‌کند که زندگی را علی‌رغم همه‌ی ناملایمات اقتصادی و اجتماعی‌اش چنان می‌آراست و تلطیف می‌کرد که همانند زمانه‌ی حاضر تهی از نشاط و سرزندگی و امید نبود.

این زنِ سردی/گرمی کشیده‌ (که بیش‌ از گرمی، سردی را چشیده است)، به‌هنگام گفتگو از وضعیت درآمد و گذران مردم پیرامون خود (که طبقه‌ی متوسطی دربین آن‌ها تقریباً نایاب است) می‌گوید: امروزه برخلاف سابق، همه کاسب‌اند و دست‌شان توی جیب هم! همه به‌جای زندگی دنبال ماتیک و سرخاب و مبل و اثاثیه نو هستند! در مخالفت با او می‌گویم: مادرجان، خیلی‌ها مدعی‌اند که در ایران 20 میلیون کارگر وجود دارد که دست‌شان به‌نان خالیِ درست و حسابی هم نمی‌رسد. جواب می‌دهد: وقتی دست‌شان توی جیب یکدیگر است، 100 میلیون هم باشند، فرقی نمی‌کند. این‌همه چشم و هم‌چشمی، این‌همه پشت هم صفحه گذاشتن، این‌همه دعواهای خانوادگی (برادر علیه برادر، پدر علیه فرزندان، ستیز خواهر با برادر و مادران که سرگردان‌اندْ کدام طرف را بگیرند)، این‌همه رقابتِ خانمان‌برانداز، این‌همه دعوا و کتک‌کاری توی کوچه و خیابان، این‌همه دورویی و تزویر، این‌همه بی‌رحمی، این‌همه بی‌تفاوتی نسبت به‌بدبختی‌ها و مشکلات دیگران (از دوست و فامیل گرفته تا اعضای یک خانواده نسبت به‌هم)، این‌همه رفت و آمد توی راهروی مجتمع‌های قوه‌ی قضایه و دادگاه‌ها، این‌همه دلالی و دستفروشی، و بالاخره این‌همه دوری همه از همه و حتی ستیز همه علیه همه، تفاوت بین دوست و دشمن را به‌نازکی مو تنزل داده است، شادی و نشاط و امید ناشی از دوستی و هم‌دلی‌ها را از بین برده و یأس، دلمردگی و ناامیدی را جای‌گزین همه‌ی آن چیزهایی کرده که به‌زندگی طعم و عطر دل‌نشینی می‌داد.

حرف‌های مادر چنان من را به‌درون و اعماق کشاند که در تخیلی غوطه‌ور شدم که چنین می‌نمود که نه در دنیای واقعی، بلکه در درون نوشته‌ای دست‌وپا می‌زدم که شبیه یکی از کارهای کافکا بود!؟

*****

به‌تدریج که از حالت خلسه‌‌گونه‌ (اما درهم ریخته و اندوهگین) بیرون می‌آمدم، این فکر با صراحتی روبه‌‌افزایش به‌ذهنم خطور کرد که آیا فضای کافکایی بالا که مادرم و هم‌چنین دوستم از دو زاویه متفاوت ترسیم کردند، درباره‌ جنبش کارگری هم صادق است؟ هرچه فکر کردم و در اینترنت به‌دنبال ‌اخبار کارگری گشتم و ستیزهای گاه حتی تا حد دشمن‌خویانه‌ی فعالین موسوم به‌کارگری در «داخل» و «خارج» را خواندم، به‌نتیجه‌ی روشنی نرسیدم. به‌همین دلیل هم به‌دنبال یکی از بچه‌محل‌های دوران جوانی‌ام گشتم که تقریباً تمام خانواده و فامیل عریض و طویل او در کارخانه‌های مختلف کارگری می‌کردند. پس از جستجوی نه چندان ساده‌ای که بستگان جوان‌ترم هم کمک کردند، بالاخره نعمت شاکری را پیدا کردم. پس از سلام و احوال‌پرسی‌های مرسوم و گِله‌گذاری که «آره، رفتی فرنگ و ما را فراموش کردی و با بزرگان می‌پَری...!» و مانند آن، گفتم: داش نعمت، این‌جا که خبری نیست، جنبش کارگری در اون‌جا در چه حالی است؟ این دوست همیشه خندان، که به‌واسطه‌ی نگاه خاصی که به‌مسائل کارگری و فعالیت سوسیالیستی‌ داشت، با هیچ‌یک از گروه‌های سیاسی به‌این دلیل قاطی نشد که آن‌ها را نامربوط به‌زندگی و دینامیسم مبارزات کارگری می‌دانست، درست مثل زمان جوانی‌اش قهقه‌ی خنده‌ی ‌شادامانه (اما طنزگونه‌ی) خود را سر داد و غش و ریسه رفت! هرچه با لحنی اعتراض‌آمیز گفتم: چرا می‌خندی، بیش‌تر ریسه رفت و من را بیش‌تر برانگیخت و به‌طرف عصبانیت کشاند.

درست همانند دوران جوانی‌اش سرِ مرزِ بُروز عصبانیتِ شحص مقابل (که این‌بار من بودم) آرام گرفت و بعد از چند جمله‌ی محبت‌آمیز گفت: تو هنوز دست از نگاه کتابی و قالبی به‌زندگی و مبارزه‌ی طبقاتی و سیاسی برنداشته‌ای!

ـ گفتم چرا؟

گفت: برای این‌که کاربُرد واژه‌ی «جنبش» در مورد کنش‌های انسانی، و به‌ویژه درآن‌جایی که درباره‌ی کارگران مورد استفاده قرار می‌گیرد، از گسترشی اجتماعی، به‌هم‌پیوسته و درعین‌حال تاریخی حکایت می‌کند. براساس این تعریف که زیاد هم غلط نیست، در رابطه با ایران می‌توان از مبارزات پراکنده و پُرنوسان کارگری صحبت کرد؛ اما ما در این‌جا هنوز به‌‌آن مرحله‌ای نرسیده‌ایم که بتوانیم درباره‌ی جنبش کارگری گفتگو کنیم.

ـ گفتم: حالا چه فرقی می‌کند، مبارزه‌ی کارگری خودبه‌خود جنبش کارگری است!

گفت: اگر این مبارزات پراکنده و پُر نوسان همان جنبش کارگری است، پس چرا مطالباتِ فراگیر و توافق شده‌ی کارگری ندارد، و صرف‌نظر از ایستادگی پراکنده و پُرنوسان در مقابل قوانینِ روبه‌روز سرکوب‌کننده‌تر دولتی، چرا توان مقابله با کارفرما را ندارد، و آن‌جا هم که مثلاً دست به‌قیام می‌زند، حتی اگر مثل هفت‌تپه به‌تخاصم درونی کشیده نشود و به‌چند دستگی نرسد که مجموعاً به‌نفع سرمایه و دولت تمام می‌شود، مثل مبارزات پراکنده در اکثر واحدهای تولیدی هرازچندگاهی اوج می‌گیرند و با اولین تهدید و سرکوب و تطمیع به‌عناصر اولیه‌اش تجزیه می‌شوند و ‌روحیه تشکل‌گریزی را دامن می‌زنند؟

 ازآن‌جاکه نسبت به‌صمیمت و تعلق طبقاتیِ نسبتاً مطلع و کنجکاو (گرچه نه فعالِ) این دوست شکی نداشتم، به‌قولی در مقابل او آچمز شدم و سکوت کردم. با وجود این، از خودم ‌پرسیدم: آیا او درست می‌گوید یا خودش هم با ‌نگاهی کافکایی به‌زندگی و مبارزه نگاه می‌کند؟

ـ بدون این‌که برای سؤال خودم به‌جواب روشنی رسیده باشم، با لحنی دفاعی، اما تااندازه‌ای هم پرسش‌گرانه گفتم: شاید نگاه من به‌مبارزه‌ی طبقاتی و سیاسیْ الگویی و کتابی باشد؛ شاید هم در اخباری که در فضای مجازی از آن مطلع می‌شویم، اغراقِ بسیاری وجود داشته باشد؛ اما این‌همه راهپیمایی و اعتصاب و انواع کنش‌های اعتراضی و اطلاعیه در فضای مجازی که نمی‌تواند فاقد مادیت باشد و کلاً از هیچ ساخته شده باشند[؟].

نعمت که با من نزدیکی عاطفی جدی و هم‌دلانه‌ای داشت، با تحکمی که کمی هم بوی سرزنش آن به‌مشام می‌رسید، گفت: «فرض کنیم که همه‌ی این‌ها در مناسبات میان آدم‌ها ریشه داشته باشد؛ اما سؤال اساسی این است که در چه راستایی جریان دارند، کدام‌یک از امکانات اجتماعی محرک آن‌هاست»؟

ـ گفتم: داش نعمت! مثل این‌که تو هم سرت تو حساب و کتابِ دخل و خرج مردم نیست[؟!]. کارگرِ «خوشبخت» غیرقرارداری که در ایران مثل همین هفت‌تپه ماهانه 2 و نیم میلیون دریافتی دارد و حداقل‌های زندگیش را 5 میلیون هم کفاف نمی‌دهد، قبل از هرچیز حقوقی می‌خواهد که بتواند با حداقل‌های آن جامعه  و به‌طور آبرومندانه‌ای زندگی کند.

نعمت با لحنی تأییدآمیز گفت: «اولاًـ به‌طورکلی درست میگی؛ دوماً‌ـ چون هفت‌تپه رو مثال زدی درستیِ کلیِ حرفت رو نقض کردی؛ و سوماً‌ـ سؤال من راستا و محرکِ اجتماعی/تاریخی این تحرکات پراکنده‌ی کارگری بود که تو به‌جای پاسخ صریح و تحلیلی، به‌طور ضمنی و تصویرپردازانه جواب دادی! این‌که دستمزد کارگران خیلی پایین‌تر از حداقل‌های گذران زیستی در ایران است، نادرست نیست؛ اما درآمدِ 5/2 میلیونی و حداقلِ هزینه‌ی 5 میلیونی (یا رقم‌هایی به‌همین نسبت) در درازمدت (مثلاً طی 10 سال) انواع عصیان‌ها و فروپاشی‌ها را به‌دنبال دارد که در ایران علی‌رغم عصیان‌ سرکوب شده‌ی  96 و عصیان آمیخته به‌بلوای سال 98 هم‌چنان در انتظار آن هستیم».

ـ از او پرسیدم: چرا با مثال آوردن از هفت‌تپه، درستیِ حرفِ کلی‌ام را نقض کردم؟

جواب داد: برای این‌که دستمزد کارگران هفت‌تپه، حتی برای کارگران فصلی هم برای هرماهی که کار می‌کنند، حدود 4 میلیون است. گرچه این کارگران سالانه 6 تا 7 ماه بیش‌تر کار نمی‌کنند و برای ماه‌های بی‌کاری هیچ‌گونه دریافتی ندارند، اما اغلب آن‌ها در روستاهای اطراف ساکن‌اند و صاحب اقامت‌گاه کم‌وبیش قابل سکونت خود هستند و اجاره‌ای‌ هم نمی‌پردازند. درباره‌ی کارگران غیرفصلی نیز دستمزدها بالای 4 میلیون است و سابقه‌دارترها تا 6 و 5/6 میلیون هم درآمد دارند. از همه‌ی این‌ها که بگذریم، اغلب کارگران غیرفصلیِ هفته‌تپه هم به‌نوعی اجاره‌خانه نمی‌پردازند. چرا‌که حدود 500 نفر از آن‌ها در خانه‌های شرکتی سکونت دارند که در ازای استفاده از این خانه‌ها فقط حقِ مسکنِ ماهانه نمی‌گیرند؛ و مابقی (یعنی: بیش از 90 درصد) نیز خانه‌ی ناچیزی از خودشان دارند که در مواردی چندان هم ناچیز نیست. به‌نظر من در وضعیت کنونی، کارگران هفت‌تپه از بالاترین امکانات کارگری در ایران برخوردارند که علی‌الاصول بی‌تأثیر از مبارزات خودشان هم نیست.

ـ در پاسخ به‌این نظر نعمت، گفتم: به‌نظرم حرف‌های تو با واقعیت مبارزاتی و تحرکات هفت‌تپه در تناقض است؛ و در جوابِ سؤال او که چرا متناقض است؟ گفتم: برای این‌که اگر هفت‌تپه‌ای‌ها از بالاترین دستمزد و امکانات کارگری برخوردارند، پس چرا این‌چنین طولانی و تقریباً مستمر دست به‌اعتراض و اعتصاب و حتی راهپیمایی می‌زنند و تاوان آن را در شکل اخراج و زندان نیز می‌پردازند؟ مگر جز این است‌که فشار گذران روزانه‌ی زندگیْ ابتدایی‌ترین محرک مبارزات کارگری است؟

نعمت بالحن هشداردهنده‌ و نسبتاً تندی گفت: یواش! صبر کن با هم بریم! چی شده که همین‌جوری برای خودت می‌تازی؟ داری با نعمت حرف می‌زنی، نه با نماینده دولت! گفتم وضعیت دستمزد و امکانات کارگرهای هفت‌تپه در مقایسه با بقیه شرکت‌های خصوصی‌شده (مثل هپکو، ماشین‌سازی‌ها، آذرآب و غیره) بهتره؛ نگفتم که درآمد و امکانات آن‌ها برای گذران یک زندگی شایسته‌ی آدم امروزیْ بدون کم‌وکاست کافی است. داستان از این قراره که (صرف‌نظر از 90 درصدِ کارگران که قراردادی و سفیدامضا هستند و در شرکت‌های کوچک و متوسط، و خصوصاً تو کارگاه‌ها کار می‌کنند و از ملزومات ساده‌ی زیستی نیز محروم‌اند)، وضعیت کارگران هفت‌تپه در مقایسه با کارگران شرکت‌های بزرگِ خصوصی‌شده‌ مثل مقایسه‌ی دوتا آدمه که یکی فقط با نان خالی روزگار را می‌گذرونه، و دیگری با نان و پنیر. گرفتی چی میگم؟ این‌که نه نان خالی و نه نان و پنیر برای ادامه‌ی یک زندگی حداقل کافی نیست، اظهر من‌الشمسه. منظور من فقط بیان تفاوته، نه امکانات کافی برای زندگی!

ـ در جواب او گفتم: تعجبم از این است‌که چرا همین ـ‌به‌قول‌ تو‌ـ پنیر اضافه بر نان خالی، با تحرکاتِ مبارزاتیِ بیش‌تر همراه شده است؛ درصورتی که به‌نظر می‌رسد که عکس قضیه...

نعمت حرفم را برید و گفت: نقطه‌ی گرهی مسئله همین‌جاست! آن‌چه حدود 30 درصد کارگران غیرفصلیِ هفت‌تپه را  ـ‌‌علی‌رغم 70 درصدِ خاموش و ساکت‌ آن‌ـ به‌تکاپو می‌اندازد، نه فقط دستمزد عقب‌افتاده یا دیگر مطالبات معمول و برحق کارگری، بلکه بیم از نبود خودِ مجموعه‌ی هفت‌تپه هم هست که نبودش برای توده‌ی نسبتاً گسترده‌ای از اهالی شوش و اطراف آن خانمان برانداز است. برای مالک هفت‌تپه، هرکسی که باشد، صرفه‌ی خیلی بیش‌تری  دارد که 26 هزار هکتار زمین مرغوب و ‌با آب کافی‌ را برای کشتِ انواع محصولات صادراتی اجاره بدهد تا شکر و دیگر محصولاتی را تولید کند که غالباً واردات‌شان ارزان‌تر تمام می‌شود....

ـ در مقابل این تصویرِ تحلیلیِ نعمت گفتم: فرض کنیم که همه‌ی این حرف‌ها درست باشد! سؤال این است‌که چه ربطی به‌وضعیت بهتر و دستمزد بالاتر کارگران هفت‌تپه در مقایسه با دیگر واحدهای تولیدیِ خصوصی‌شده (یا به‌عبارت درست‌تر: خصولتی) دارد؟

نعمت با لحنی پندآموز ـ‌اما مهربان و رفیقانه‌ـ گفت: با اندکی فکر و کنار هم گذاشتن وضعیت جغرافیایِ طبیعی مجتمع هفت‌تپه و جغرافیای انسانی آن منطقه به‌سادگی جواب سؤال خودت را پیدا می‌کنی! داستان از این قرار است‌که تغییر کاربردی هفت‌تپه به‌واسطه‌ی زمین قابل کشتِ وسیع و آب کافیْ خیلی ساده‌تر، عملی‌تر و سودآورتر از تغییر کاربردی دیگر واحدهای خصولتی (مانند ماشین‌سازی تبریز، آذرآب و مانند آن) است. همین مسئله به‌علاوه‌ی واردات بی‌رویه شکر که حدوداً از 1385 شروع شد و کلیت تولید شکر در ایران را به‌مخاطره انداخت، مبارزه برای بقا در هفت‌تپه را چنان شعله‌ور ساخت که گویا به‌سادگی هم خاموش شدنی نخواهد بود؛ البته فراموش نکنیم که بستر آگاهی‌دهنده‌ی این مبارزه که به‌نوعی مبارزه‌ی مرگ و زندگی است، تجربه‌ی سندیکایی کارگران هفت‌تپه است که شروع آن به‌سال‌های قبل از حاکمیت اسلامیون شیعه (یعنی: به‌سال 1353) می‌رسد.

ـ درحالتی که تااندازه‌ای گیجی را می‌رساند، گفتم: فرض کنیم که همه‌ی این‌ها درست است، اما چه ربطی به‌‌امکانات و دستمزد بالاتر کارگران هفت‌تپه در مقایسه با دیگر واحدهای خصولتی دارد؟

نعمت با خنده‌ی کوتاهی که نشانه‌ی شادی بود، گفت: رقابت و مبارزه!

ـ گفتم: رقابت و مبارزه که باهم در تناقض‌اند!؟

گفت: منظورم رقابت برای بلعیدن هفت‌تپه بین گروهبندی‌های خصوصی‌ساز و خصولتی‌خوار (از یک طرف)، و مبارزه از سوی کارگران برای بقای کلیت مجتمع است! زیرکی و هوشیاری کارگران هفت‌تپه ازجمله در این واقعیت خودمی‌نمایاند که با ظرافت قابل تحسینی از رقابت گروهبندی‌هایی استفاده کرده‌اند که نسبت به‌بلع هفت‌تپه در ستیز بایکدیگرند. گرچه گستره‌ی رقابت و ستیز برای بلعیدن هرتکه‌ی قابل خرید و فروشی از این مملکتْ بی‌انتها می‌نماید و کم‌وبیش همه‌ی طبقه‌ی سرمایه‌دار/رانت‌خوار را دربرمی‌گیرد؛ اما هفت‌تپه به‌همان دلیلی که گفتم، چرب و نرم‌تر از بقیه لقمه‌هایی است که باید بلعیده شوند. خلاصه‌ این‌که آمیختگیِ عواملی مانند: (الف) پیشینه‌ی مبارزاتی/سندیکایی کارگران هفت‌تپه که ‌نارضایتی ناشی از ‌نحوه‌ی تصاحب زمین از صاحبان اصلی ‌آن‌ها در دوره شاه را نیز یدک می‌کشد؛ (ب) وضعیت جغرافیای طبیعی این منطقه، و جغرافیای انسانی ساکنین آن؛ و بالاخره (پ)، عامل تعیین‌کننده‌ی جسارت و هوشیاری آن کسانی که اعتصابات و راهپیمایی‌های سال 1386 را رهبری ‌کردند و سنتی را بنا گذاشتند که به‌نحوی تا به‌امروز هم ادامه دارد، مجموعاً عواملی هستند که در تعادل و توازن با یکدیگر سازای وضعیت کنونی بوده‌اند. به‌بیان دیگر، گرچه هوشیاری و جسارت کارگران هفت‌تپه عامل تعیین‌کننده‌ی وضعیت کنونی است؛ اما رقابت گروهبندی‌های خصولتی‌ساز/خصولتی‌خوار نیز به‌این منظور که به‌حمایت به‌اصطلاح توده‌ای دست پیدا کنند و طعمه‌ی مورد نظر خودرا آسان‌تر ببلعند، هرکدام به‌نحوی (مستقیم یا با نوعی واسطه) ضمن این‌که از میان کارکنان هفت‌تپه هوادارانی برای خود دست‌وپا کرده‌اند، درعین‌حال درمقابل سرکوب بسیار شدید افرادی از طیف هواداران‌شان نیز تااندازه‌ای مانع‌تراشی کرده‌اند. و بالاخره، نکته‌ی دیگری که نباید از نظر دور داشت، این واقعیت است‌که وجودِ حدوداً 60 ساله‌ی مجتمع هفت‌تپه نه تنها افزایش بالاتر از حدِ میانگین جمعیت منطقه را موجب شده است، بلکه جمعیت افزایش یافته نیز به‌نوعی (مستقیم یا به‌وا‌سطه‌ی عرضه‌‌ی انواع خدمات) به‌لحاظ اقتصادی و گذران زندگی وابسته‌ی هفت‌تپه‌اند‌؛ بنابراین، نبودِ هفت‌تپه به‌عنوان مجتمع نیشکر به‌معنای قطع کانالی است‌که حدوداً 30 هزار نفر از آن ارتزاق می‌کنند. نتیجه این‌که انحلال هفت‌تپه می‌تواند برانگیزاننده‌ی عصیان ضددولتی هم...

ـ حرف او را بریدم و گفتم: همین وضعیت در مورد بقیه واحدهای خصولتی شده هم صادق است...

نعمت جواب داد: هم آره و هم نه!

ـ گفتم: چطور؟

نعمت گفت: اولاً‌ـ قرار براین نیست که همه‌ی واحدهای خصولتی شده چنان تغییر کاربردی بدهند که به‌عنوان مجتمع تولیدی ـ‌مانند هفت‌تپه‌ـ محو شوند؛ و دوماً‌ـ هفت‌تپه مهم‌ترین و چه‌بسا تنها کانالی است که بخش وسیعی از مردم منطقه از آن ارتزاق می‌کنند.

.......

ـ بالاخره به‌نعمت گفتم: مشکل من این است که دوست ندارم حرف‌های تو را باور کنم. چون‌که حرف‌های تو با تصاویری که در خارج از کشور و حتی هم‌نوایی این تصاویر با بعضی از مدعیان داخل کشور ارائه می‌شود، متناقض است. «معقول»ترین تصوری که در این‌جا جاری است، این است‌که کارگران هفت‌تپه کاری می‌کنند کارستان. هفت‌تپه‌ای‌ها در جریان خلع‌ید از یک مالک خصوصی در کشوری هستند که محافظت از مالکیت خصوصی در آن حتی دقیق‌تر، قاطع‌تر و موشکافانه‌تر از کشورهای مهد سرمایه داری است. داش نعمت شنیدی چی گفتم:

نعمت جواب داد: گوشم به‌توست...

گفتم: ببین دادش، فهم خارج از کشور درمورد مبارزات کارگران هفت‌تپه این است‌که آن‌ها دارند از یک مالک خصوصی خلع‌ید می‌کنند! خوب، این یعنی‌که پتانسیل مبارزاتی کارکنان هفت‌تپه، منهای شکل، به‌لحاظ محتوای تاریخی ـ‌حتی‌ـ رادیکال‌تر از قیامِ فوریه 1917 در روسیه است؛ و من این تصویر را (حتی اگر با مقدار زیادی تخیل هم آمیخته باشد)، دوست دارم!

نعمت با لحنی سرد، اما دلسوزانه‌ گفت: داش عباس، خوش به‌حالت که این‌قدر کیفوری! پسرِ خوب، از جزئیات و اشاره به‌افراد و گروه‌ها که بگذریم، به‌طورکلی می‌توان گفت اعتیاد و مصرف مواد مخدر توی اون منطقه بیداد می‌کنه! بگذریم، اگر موافق باشی، بعداً بازهم در این مورد و از این مورد مهم‌تر در مورد زندگی صحبت می‌کنیم. راستش همه‌ی اندوخته‌های ذهنم ته کشید. کم آوردم، به‌پویان که حالا مردی شده و بقیه عهدوعیالت سلام برسون و از طرف من همه را ببوس....

نعمت گوشی را قطع کرد؛ و من را سرگردان در دانسته‌ها، ندانسته‌ها و آرزومندی‌هایم تنها گذشت تا بیندیشم، مطالعه کنم و خودم را در راستایی دریابم که همیشه از دوست داشتن آن حرف زده بودم؛ و نعمت همین حرف‌ها را برای اولین‌بار در زندگی‌اش از من شنیده بود.

*****

 چند روزی است‌که با خودم کلنجار می‌روم و به‌حرف‌ها و آمار و ارقامی که نعمت از آن‌ها حرف می‌زد، فکر می‌کنم. آیا حرف‌های نعمت در مورد وضعیت مبارزاتی و اقتصادی کارگران هفت‌تپه درست است؟ آیا نعمت بعد از این‌که حدود 10 سال پیش در هلند مهمان ما بود، در برگشت به‌ایران عوض شده و او هم دنیا و زندگی کارگری را کافکایی نگاه می‌کند و به‌جای فریاد و تلاش سازمان‌یابنده، جوهره‌ی همین نظام را به‌طور وارونه بالا می‌آورد؟

از خودم می‌پرسم، نعمت چه منفعتی از نگاه کافکایی به‌زندگی دارد؟ در پاسخ به‌سؤالی که خودم از خودم کرده‌ام، مانده‌ام. به‌خودم می‌گویم: من که چیزی از جزئیات زندگی نعمت نمی‌دانم، شاید هم منفعتی دارد که من نمی‌دانم! اما بلافاصله به‌یاد حرف‌ها و اخباری می‌افتم که از بروبچه‌های جوان‌تر خانواده و فامیل درباره‌ی نعمت شنیده‌ام. این شنیده‌ها حاکی از این است که  گرچه نعمت دیگر اجاره‌نشین نیست؛ اما آپارتمان دوخوابه‌اش در پرند است و هنوز هم بابت این خانه‌ی خریداری شده از طرح مسکن مهر بدهکار است. بروبچه‌های خواهر و برادرهام که خانه‌شان نزدیک نعمت است، می‌گویند که نعمت با وجود بازنشستگی هرروز سرِ کار می‌رود. می‌پرسم کارش چیست؟ می‌گویند: نمی‌دانیم، اما به‌غیر از جمعه‌ها هرروز ساعت 6 صبح به‌تهران می‌رود و حدود ساعت 9 شب هم برمی‌گردد. از وضع و روزگار همسر و دو دخترش می‌پرسم. می‌گویند: بزرگه دانشگاه می‌رود و کوچیکه هنوز دبیرستان رو تموم نکرده؛ اما جزو شاگرد زرنگ‌های کلاس است. می‌پرسم: ماشینش چه مدلی است؟ می‌گویند: از وقتی به‌پرند آمدند، ماشین نداره. از سر و وضع و لباس پوشیدنشون می‌پرسم. می‌گویند: مثل خود ما. نه زیاد مدل بالا و نه زیاد هم درب و داغون! تصویری که بروبچه‌های خانواده از حال و وضع نعمت ترسیم کردند برایم تعجب‌آور بود. او که قالب‌ساز ماهری بود، باید درآمد خوبی هم داشته باشد؛ درآمدی که علی‌الاصول باید وضعیت بهتری را برای او و خانواده‌اش فراهم بیاورد! نتیجه این‌که هرچه در مورد نعمت بیش‌تر پرس‌وجو و فکر کردم، کم‌تر به‌نتیجه‌ی قاطع و بی‌ابهامی رسیدم که بتوانم به‌آن استناد کنم؛ و به‌همین دلیل که هم حرف‌هایش را، گرچه برمن ‌تأثیر هم گذاشته بودند، اما به‌هرحال کنار گذاشتم.

*****

نمی‌دانم حقیقتاً کانال تلگرامی «هفت تپه-کانال مستقل کارگران» توسط چه‌ کس یا ‌کسانی کنترل می‌شود و کنترل‌کنندگان آن نیز در کجای این جهانِ به‌هم پیوسته‌ی اینترنتی اقامت دارند. تعداد نه چندان کم‌شماری از افراد که یکی‌ـ‌دو‌ نفر از آن‌ها مفتخر به‌دریافت ورچسب اطلاعاتی هم شده‌اند، براین باورند که اداره‌کننده‌ی این کانال در خارج از ایران اقامت دارد. اما منهای این‌که این کانال توسط چه کسانی اداره می‌شود، این کسان در کجای دنیا سکونت دارند، نکته‌ای که در این‌جا می‌خواهم به‌بحث بگذارم، مطالباتی است که در تاریخ پنج‌شنبه هفتم اسفندماه در این کانال منتشر شده است. این مطالبات با اصل وجودی این کانال متناقض است. برای مقایسه و ادامه‌ی بحث و استدلال، ابتدا ‌علت وجودی کانال را با هم می‌خوانیم و بعد مطالباتی را که به‌آن اشاره کردم، مرور می‌کنیم:

صدای مستقل کارگران هفت تپه. پیگیری مطالبات مان با تکیه بر توانایی و اتحاد کارگران. اتحاد و آگاهی و سازمانیابی کارگری و طبقاتی و توهم نداشتن به جناح های رنگارنگ و مختلف تنها راه رسیدن به مطالبات است.

براساس این متن که علی‌الاصول باید توضیح‌دهنده‌ی ماهیت وجودی کانال تلگرامی «هفت تپه-کانال مستقل کارگران» باشد، «نداشتن توهم به‌جناح‌های رنگارنگ و مختلفِ» نظام جمهوری اسلامی تنها را تحقق مطالبات کارگران هفت‌تپه است. این ادعای درست و غرورانگیز درحالی است‌که از میان 6 مطالبه‌ای که در هفتم اسفند از طریق کانال «هفت تپه-کانال مستقل کارگران» منتشر شده است، مطالبه‌ی اول و دوم، اگر کاربُردش بلوف سیاسی برای «رقبا» نباشد (که به‌احتمال قوی چنین است)، چیزی جز توهم خالص نیست. این مطالبات شش‌گانه که عنوان «حداقل خواسته‌های ما کارگران هفت‌تپه» را دارد، عبارتند از:

✔️ اعلام فوری و رسمی رای خلع ید اسدبیگی مفسد و اختلاسگر و بیرون کردن بخش خصوصی

✔️ بازگشت شرکت به بخش عمومی - دولتی با نظارت شورای مستقل کارگری

✔️ بازگشت به کار فوری همه همکاران اخراجی

✔️ مختومه اعلام کردن پرونده های قضائی   

✔️ دادگاهی و مجازات اختلاسگران بجای پرونده سازی برای کارگران

✔️ احیای پرداخت کامل مطالبات عرفی کارگران

در بررسی این مطالبات می‌توان گفت که سه مطالبه‌ی سوم و چهارم (به‌ترتیبِ از بالا) و هم‌چنین مطالبه‌ی ششم از آن‌جا که به‌لحاظ مبارزه‌ی دمکراتیک کارگری می‌تواند گسترشی سازمان‌دهنده و طبقاتی داشته باشند ـ‌مشروط به‌چنین گسترش ممکنی‌ـ معقول، به‌جا و طبقاتی است؛ اما مطالبات اول، دوم و پنجم، و خصوصاً مطالبه‌ی دوم (یعنی: «بازگشت شرکت به‌بخش عمومی - دولتی با نظارت شورای مستقل کارگری») به‌این دلیل که در توازن قوای طبقاتی کنونی به‌هیچ‌وجه عملی نیست و به‌همین دلیل در نوسان   بین بازیِ جناح‌های حکومتی یأس‌آور و رواج‌دهنده‌ی سازمان‌گریزی خواهد بود، نامعقول و غیرطبقاتی است. زیرا هرآدمی که به‌الفبای سیاست آشنایی داشته باشد، می‌داند که بازگرداندن مالکیت مجتمع هفت‌تپه به‌بخش دولتی (که به‌واسطه‌ی فریبندگی‌اش نباید آن را «عمومی» نامید)، مطالبه‌ای است که به‌محض تحقق (نه مانور سیاسی) به‌مطالبه‌ی اغلب قریب به‌مطلق واحدهایی تبدیل می‌گردد که خصولتی شده‌اند. بنابراین، مطالبه‌ای این‌چنین معنایی جز تحول اساسیِ جمهوری اسلامی ندارد که نوعاً تغییرِ ساختاری است، و معادل همان چیزی است که با عنوان «رژیم‌چنج» از آن نام برده می‌شود. در ادامه‌ی این نوشته، در مورد محتوای حقیقی این مطالبه نکات بیش‌تری را مطرح می‌کنم.

از دو حالت نمی‌تواند خارج باشد: یا کارگران هفت‌تپه به‌علاوه‌ی گستره‌ی طبقاتی‌شان در سطح مملکتی چنان قدرتمند و گسترده‌اند ‌که به‌مثابه‌ی نیرویی کم‌وبیش معادل، در برابر جمهوری اسلامی قرار گرفته اند؛ ویا کانال تلگرامی «هفت تپه-کانال مستقل کارگران»، هرچه باشد و نباشد (اعم از «مستقل» یا وابسته)، در پشت شعارِ «عدم توهم» پنهان شده تا فقط توهم‌پراکنی کند. درهرصورت ممکن، شرط تعقل و تعهد طبقاتی و کارگری این است‌که این دو احتمال (ویا هر احتمال مفروض دیگری) را تااندازه‌ای مورد بررسی قرار دهیم.

با نادیده گرفتن حرف‌های نعمت که 70 درصد کارگران غیرفصلیِ هفت‌تپه نسبت به‌رویداهای مبارزاتی محل کار خود سکوت اختیار می‌کنند، فرض کنیم که همه‌ی کارگران هفت‌تپه (اعم از دائمی و فصلی) پشت این 3 مطالبه صف بکشند، مسلح شوند و آرایش نظامی هم بگیرند. واکنش دولت در مقابل چنین وضعیت مفروضیْ چیزی جز سرکوب با استفاده از تمام نیروی قهریه خود نخواهد بود. آن‌چه می‌تواند از چنین سرکوبِ مفروض و طبعاً خونین و جنایت‌کارانه‌ای (حتی اگر آرایش نظامی هم در میان نباشد) جلوگیری کند، اتحاد طبقاتی کارگران هفت‌تپه با کارکنان اغلب واحد‌های خصولتی و حمایت بخش هرچه وسیع‌تر توده‌های کارگر و زحمت‌کش از این جنبش است. اما متأسفانه درحال حاضر، نه تنها در سطح مملکتی چنین اتحادی وجود ندارد، بلکه کارگران خودِ هفت‌تپه هم آن‌گونه که در دنیای مجازی تصویر می‌شود، از اتحادِ محکم، هم‌دلانه و قابل گسترشی برخوردار نیستند. حال سؤال این است‌که کانال تلگرامی «هفت تپه-کانال مستقل کارگران» براساس کدام نیروییْ مطالباتی را مطرح می‌کند که عملاً معادل سرنگونیِ رژیم‌چنجیِ جمهوری اسلامی است:

✔️ اعلام فوری و رسمی رای خلع ید اسدبیگی مفسد و اختلاسگر و بیرون کردن بخش خصوصی

✔️ بازگشت شرکت به بخش عمومی - دولتی با نظارت شورای مستقل کارگری

✔️ دادگاهی و مجازات اختلاسگران بجای پرونده سازی برای کارگران

کانال تلگرامی «هفت تپه-کانال مستقل کارگران» براساس کدام واقعیت مادی (که اثبات مادیت مبارزه‌جویانه‌اش برای دولت و هم چنین برای مردم کارگر و زحمت‌کش در صف‌بندی آشکار و ملموس آن است)، از قول «جمعی از کارگران هفت تپه در بخشهای مختلف» می‌نویسد:

ما رای هیات داوری را قبول نداریم. حالا قوه قضائیه  دو راه دارد یا وقت خریدن برای اختلاسگران و ادامه غارت منابع شرکت که با اعتراضات ما مواجه خواهد شد و یا:

 اعلام هرچه سریعتر رای خلع ید و لغو رای هیات جنایت کار ناداوری و لغو و فسخ  قرارداد واگذاری هفت تپه و بازگرداندن آن به بخش عمومی.

 به‌طورکلی، همه‌ی شواهد و قرائن در پرتو دست‌آوردهای تاریخی مبارزه‌‌ی طبقاتی و تعقل  ماتریالیستی دیالکتیکی، حاکی از این است که وضعیت دریافت‌ها، مناسبات و کنش‌های مبارزاتی کارگران هفت‌تپه، به‌غیر از ویژگی‌ مخصوص به‌خودِ این مجتمع، تفاوت ریشه‌ای و کیفی با میانگین پتانسیل مبارزاتی توده‌های کارگر و زحمت‌کش در ایران  ندارد. بنابراین، وقوع موقعیتی که بتواند به‌نحوی (مستقیم یا غیرمستقیم) به‌ستیزِ دولت برود (که به‌طور ضمنی چنین ادعا می‌شود)، بیش‌تر به‌بازی ‌شامورتی شباهت دارد تا از واقعیتِ مبارزه‌ی طبقاتی ریشه گرفته باشد. ازآن‌جاکه این ادعای ضمنی که کارگران هفت‌تپه به‌آن اندازه قدرتمند شده‌اند که می‌توانند یکی از ستون‌های نگهدارنده‌ی جمهوری اسلامی (یعنی: اصل خصوصی‌سازی) را بزنند، غیرعملی و غیرممکن است؛ از این‌رو، ضرورت سازمان‌یابی مبارزات کارگری حکم می‌کند که تحقیق در مورد مبارزه‌ی کارگران هفت‌تپه تاآن‌جایی پیش برده شود که عوامل این شامورتی بازی چندجانبه به‌لحاظ وابستگی طبقاتی و سیاسی شناسایی شده و در مقابل کارکنان هفت‌تپه به‌نمایش گذاشته شوند.

ازآن‌جا اساس چنین تحقیق حقیقت‌یابنده‌ای مشروط به‌گردآوری پارامترهای میدانی و ثبت تغییر و تحولات آن‌هاست، و این مهمْ تنها از عهده‌ی کسانی برمی‌آید که ضمن داشتن توانایی ذهنی برای انجام این کار، درعین‌حال در هفت‌تپه نیز حضور عینی، فعال و میدانی داشته باشند؛ از این‌رو، ارائه‌ی تحلیل‌های برآمده از مناسبات خارج از کشوری (و ازجمله نوشته‌ی حاضر) در بهترین و مثبت‌ترین شکل ممکن به‌مثابه‌ی پیش‌فرضِ پیش‌نهادی قابل تبادل‌اند، و به‌لحاظ تحلیلی/عملی‌ْ ارزش چندانی ندارند.

به‌هرروی، نتیجه‌ی دخالت افراد و گروه‌های دولتی و غیردولتی که به‌لحاظ دیالکتیک مناسبات تولیدی/اجتماعی هیچ ربطی به‌مبارزات کارگری و ازجمله ربطی به‌مبارزه‌ی کارگران هفت‌تپه ندارند، به‌ویژه با استفاده از دنیای مجازی و رسانه‌ای چنان آش درهم‌جوشی را به‌خورد افراد و گروه‌های مختلف (به‌ویژه در خارج از کشور) داده‌اند که بسیاری توهم می‌کنند که هفت‌تپه همتای پتروگرادِ سال 1917 است؛ و ایران در وضعیت انقلابی قرار دارد!

از شواهد، قرائن و بعضی مشاهدات میدانی چنین برمی‌آید که افراد و گروه‌های رنگارنگی با اهداف گوناگون که بعضاً متناقض هم می‌نماید، به‌طور حضوری و مجازی در هفت‌تپه در گشت‌وگذارند. به‌جز دارودسته‌ای که پشت شورای اسلامی قرار دارند؛ به‌جز «دانش‌جویان عدالتخواه» که بیش از هرچیز طالب برگذاری آکسیون سیاسی‌اند، به‌جز افراد (و چه‌بسا گروه‌هایی) که با ارگان‌های مختلف مملکتی (و احتمالاً سپاه پاسداران) ارتباط دارند که هدفی جز تجدید تملک هفته‌تپه به‌نفع خود ندارند؛ به‌جز بعضی گروهبندی‌های کارگری که در انحلال هفت‌تپه به‌مثابه‌ی مجتمع تولیدی رؤیای تملک قطعه زمین‌هایی را می‌بینند که در دوره شاه از پدران‌شان با زور «خریداری» شد تا هفت‌تپه را تأسیس کنند؛ و به‌جز افراد و گروه‌هایی که با همه‌ی گروهبندی‌های مختلف برسر مهرند و با آن‌ها قدم هم می‌زنند؛ بالاخره افرادی هم هستند که چه‌بسا ناگفته خود را چپ می‌دانند و در تلاش‌اند که هفته‌تپه را به‌پتروگراد زمانه‌ی کنونی تبدیل کنند! کنش و برهم‌کنش همه‌ی عواملی که در این‌جا برشمردم، به‌علاوه‌ی عوامل دیگری که من توان شناسایی آن‌ها را ندارم، روی هم‌رفته جوش و خروشی را در هفت‌تپه ایجاد کرده‌اند که هرچه باشد و نباشد (چه خوب و چه بد)، اما مانع سازمان‌یابی طبقاتی و انشکاف‌یابنده‌ی کارگران این مجتمع تولیدی است.

این درست است که مسئله‌ی محوری هفت‌تپه چگونگی حقوقی تملک این مجتمع تولیدی است؛ اما آن‌چه این محور را شکل داده و برپا نگهداشته، نه بازی با مقوله‌ی چرندِ مالکیت خصوصیِ دولتی یا مالکیتِ خصوصیِ اشخاص، بلکه لغو مالکیت یک باند از این جناح به‌کسب مالکیت یک باند دیگر از جناح دیگر است. اما سؤال این است‌که «شورایی»‌ها و «خلع‌ید والسلامی»‌ها در میانه‌ی این معرکه‌ی دولتی/جناحی/باندی چه نقشی برای خود قائل‌اند و عملاً چه نقشی بازی می‌کنند؟

برای پیدا کردن جوابِ سؤال بالا باید از هفت‌تپه به‌طور عمودی فاصله گرفت و از بالا به‌گونه‌ای به‌آن نگاه کرد که تمامی ایران و مبارزه‌ی کارگری و مردمی در همه‌ی ایران نیز دیده شود. گرچه افرادی تحت عنوان فعالین هفت‌تپه دستگیر، محکوم و حتی شکنجه شده‌اند؛ اما با نگاهی به‌‌اعتصابات و راهپیمایی‌های متعدد و طولانی و هم‌چنین با توجه به‌انعکاس ‌مدیایی مسائل مبارزاتی این مجموعه در داخل و خارج از کشور، می‌توان چنین نیز گمانه زد که سرکوب کارگران هفت‌تپه به‌آن شدتی نبوده که در دیگر نقاط کشور (مثلاً کردستان و بلوچستان) اِعمال شده است. گرچه ویژگی جغرافیای انسانی در این رابطه از برجستگی خاصی برخوردار است؛ اما چنین به‌نظر می‌رسد که نوع مطالبات (منهای شکل بیان آن‌ها) و مانور بین‌المللی جمهوری اسلامی (که از هفت‌تپه به‌عنوان ویترین «دموکراسی اسلامی» استفاده می‌کند) نیز در این رابطه تأثیر قابل ملاحظه‌ای داشته است.

صرف‌نظر از این‌که بعضاً در فضای مجازی از سندیکای کارگران هفت‌تپه صحبت می‌شود که شکل‌گیری و اعضای آن نامعلوم‌اند، اما مهم‌ترین ارگانی که مطالبات به‌اصطلاح رادیکال کارگران هفت‌تپه را در فضای مجازی بازتاب می‌دهد، کانال تلگرامیِ «هفت تپه-کانال مستقل کارگران» است که مطالبه‌ی شش‌گانه‌ی هفتم اسفند آن را نیز کمی بالاتر نقل کردم، و گفتم که تحقق قطعی این خواسته به‌عبارتی به‌معنای سرنگونیِ رژیم‌چنجی جمهوری اسلامی است. اگر کسی سؤال کند که چرا سرنگونیِ رژیم‌چنجی نه انقلاب سوسیالیستی و استقرار مدیریت شوراها کارگری، در جواب او مختصر و مفید باید گفت: برای این‌که جامعه‌ی فی‌الحال موجود ایران به‌لحاظ باروری سوسیالیستی و برپایی جنبش شورایی نازاست؛ شورایِ بدون جنبش شورایی که مستلزم شدت‌یابی مبارزه‌ی سازمان‌یافته‌ی طبقاتی است،  سرنوشتی جز «وَأَمرُهُم شورىٰ بَينَهُم» (یعنی: شورای اسلامی) ندارد؛ و به‌باروری رساندن زهدان بیمار این جامعه، مستلزم تحقق دو پروسه‌ی لاینفک است: از یک‌طرف، به‌سازمان‌یابی اتحادیه‌ای/طبقاتی توده‌های کارگر و زحمت‌کش (یا اشکال نوینی که معادل این شکل از ‌سازمان‌یابی باشند) مشروط است؛ و از دیگرسو، مستلزم کارِ پیچیده و طولانیِ فرهنگیِ پیشرو، به‌لحاظ طبقاتی روشن‌گرانه‌ و دارای جنبه‌های انسانی/نوعی است.

همان‌طورکه بالاتر هم اشاره کردم، تحقق قطعیِ ششمین مطالبه‌ی «حداقل خواست‌های کارگران هفت‌تپه» [یعنی: بازگشت شرکت به بخش عمومی - دولتی با نظارت شورای مستقل کارگری] به‌معنای سرنگونیِ رژیم‌چنجی است؛ معهذا، این مطالبه ـ‌هم‌ـ از جنبه‌ی محتوای سازماندهندگی‌/طبقاتی‌اش و ـ‌هم‌ـ از زاویه نگاه جناج/باندهای دولتیْ معنای دیگری هم دارد. بدین‌ترتیب که:

اولاً‌ـ مطالبه‌ی بازگرداندن مالکیت هفت‌تپه به‌دولت نه تنها مطالبه‌ای (در شکل و محتوا) ربطی به‌جنبش کارگری ندارد و بورژوایی است، بلکه در بهترین صورت ممکن انرژی مبارزاتی کارگران را به‌هرز می‌برد و عملاً پاسیفیستی است؛

دوماً‌ـ جناح/باندهای رژیم جمهوری اسلامی با استفاده از بازوی مبارزاتی کارگران به‌دولت به‌مثابه‌ی یک کُل فشار می‌آوردند تا تحت لوای انتقال مالکیت هفت‌تپه به‌دولت، مالک کنونی را خلع کنند و زمینه‌ی انتقال این مالکیت را به«‌خود» فراهم بیاروند.

سوماًـ «کانال مستقل کارگران هفت تپه» و طبعاً «جمعی از کارگران هفت تپه در بخش‌های مختلف» هفت‌تپه در همین ششمین مطالبه که خواهان بازگرداندن مالکیت این مجتمع به‌«بخش عمومی ـ دولتی» مهم‌ترین کاری که می‌کنند، ترویج ایدئولوژی بورژوایی و به‌انحراف کشاندن انرژی مبارزات مردم فرودست است. چرا؟ برای این‌که به‌جز مالکیت شخصی، خصوصی و اجتماعی (که وجود آن مستلزم انقلاب سوسیالیستی است)، هیچ شکلی از مالکیت وجود ندارد و مالکیت «عمومی ـ دولتی» مقوله‌ی مجعولی است که هدف آن فریب کارگران است؛ و بالاخره این‌که پایه‌ای‌ترین اصل سیاسی «دانش مبارزه‌ی طبقاتی» [که راهنمای کارگران و زحمت‌کشان درجهت درهم کوبیدن نظام سرمایه‌داری و رهایی نوع انسان از مناسبات طبقاتی است]، بیان چیستی، جای‌گاه طبقاتی و نحوه‌ی درهم کوبیدن دولتِ مدافع صاحبان است که به‌مثابه‌ی خرد سرمایه، ذات نظام سرمایه‌داری را نمایندگی می‌کند. به‌بیان دیگر، دولتْ در جامعه‌ی سرمایه‌داری به‌هرشکلی که خود را سامان بدهد، بیاراید و تبلیغ کند (یعنی: همین دولت جمهوری اسلامی)، اساساً مدافع طبقه‌ی ‌صاحبان سرمایه است و به‌مثابه‌ی خرد نظام سرمایه‌داری کارکردی جز تدارک و تداوم این نظام ندارد که عمدتاً برمبنای استثمار نیروی کار ممکن و میسر است. به‌همین دلیل است که یکی از مهم‌ترین نشانه‌های رادیکالیسم کارگری در مقایسه با «رادیکالیسم» خرده‌بورژوایی، مبارزه‌ی متشکل کارگری در راستای نفی دولت (به‌مثابه‌ی خرد سرمایه) و استقرار دیکتاتوری خردمندانه‌ی پرولتاریا (به‌مثابه‌ی تاکتیک انقلابی فرودستان) و استراتژی رهایی نوع انسان، در مقایسه با سرنگونی ظاهراً فراطبقاتی بورژواییِ دولت است که از ستیز اقشار درونی طبقه‌ی سرمایه‌دار و رقابت بلوک‌بندی‌های جهانی سرمایه نشأت می‌گیرد.

نتیجه این‌که جعل عبارت «بخش عمومی ـ دولتی» و تلاش درجهت تحقق آن، به‌یک ‌جناح ویا همه‌ی جناح‌بندی‌های شاکله‌ی نظام جمهوری اسلامیِ مترصد بلع مجتمع هفت‌تپه چشمک می‌زند که مبارزات کارگران هفت‌تپه در همان راستایی حرکت می‌کند که طالب آن هستید! حتی اگر این چشمک از روی نادانی شکل گرفته باشد و زدوبند خاصی را در پشت خویش پنهان نکرده باشد، بازهم این توهم را ترویج می‌کند که دولت جمهوری اسلامی دارای بخش‌هایی است که در عمومیت خود فرق چندانی بین فروشنده‌ی نیروی کار و خریدار آن قائل نیست. به‌هرروی، عبارت «عمومی ـ‌ دولتی» بیان‌کننده‌ی روال حقوقی فی‌الحال موجود جمهوری اسلامی است؛ و هرآن‌جایی که دولت‌ها (و ازجمله دولت جمهوری اسلامی) در زمینه‌ی خاصی سرمایه‌گذاری می‌کنند، به‌این دلیل است که سوآوری در آن زمینه‌ دیر بازده است و به‌لحاظ دست‌یابی به‌نرخ سود متوسط جاری از ریسک بالایی برخوردار است. اما مهم‌ترین نکته در مورد سرمایه‌گذاری دولت‌ها این است که سرمایه اولیه و هزینه‌ی عدم بازگشت متوسط نرخ سود از جیب کارگران و به‌طورکلی از جیب توده‌های مردم و به‌نفع طبقه‌ی سرمایه‌دار بیرون کشیده می‌شود.

*****

این نوشته را به‌منظور ابراز نظر تکمیلی/انتقادی برای چند نفر از دوستانم فرستادم. ضمن این‌که این دوستان نظرات کم‌وبیش تکمیل‌کننده‌ای برایم نوشتند؛ اما حرف‌های یکی از آن‌ها که تلفنی گفتگو کردیم را در این‌جا (نه با کلمات خودِ او، بلکه به‌معنی) نقل می‌کنم.

این دوست که در ایران سکونت دارد، می‌گفت: من آشنایی چندانی با کافکا ندارم؛ و درباره‌ی وضعیت هفت‌تپه هم به‌جز اخبار رسمی و بعضی گزارش‌هایی که از رادیوهای خارج شنیده‌ام، اطلاع خاصی ندارم؛ اما استدلال نقادانه‌ی تو در مورد مطالبه‌ای که نقل کرده‌ای به‌نظرم غلط نیست.

نظر او دوست درباره‌ی قسمت‌های آغازین نوشته این بود که برخورد من با مسائل، ارزش‌ها و تبادلات در جامعه ایران ضمن این غلط نیست؛ اما بیش‌تر مضمونی نظری دارد تا تصویرِ واقعی از جهنمی باشد که ایران نامیده می‌شود. به‌باور او سرکوب، رقابت، بی‌تفاوتی نسبت به‌یکدیگر و حتی برخوردهای دشمن‌خویانه مردم باهم در این جامعه نهادینه شده است. صرف‌نظر از فقر روزافزون که این جانی‌های حاکم به‌مردم تحمیل کرده‌اند، و صرف‌نظر از شکاف طبقاتی شدت‌یابنده و روبه‌گسترش، اما آن‌چه این جامعه را به‌جهنم تبدیل کرده، بی‌ارزشی و بی‌ارزش‌تر شدن تداوم زندگی و ارزش آدمی است. این‌جا همه‌چیز زیر سکون همین لحظه‌ی حاظر منجمد می‌شود تا درخود بمیرد. این‌جا جامعه‌ای است که هرآن و با هررویداد ساده‌ای می‌تواند شعله بکشد و منفجر ‌شود؛ اما آن‌چه از پسِ این شعله کشیدن و انفجارِ اجتماعی باقی می‌ماند، خاکسترِ سرد یأس و فردیتِ جمع‌گریز و تشکل‌ناپذیر است. هیچ بعید نیست که ابعاد شعله‌‌ کشیدن خشم مردم تا بدان‌جا گسترش پیدا کند که بسیاری از ارگان‌های حاکمیت را ویران کند و حتی جمهوری اسلامی را به‌دره‌ی سرنگونی پرتاب کند؛ اما آن‌چه از شعله‌ور شدن خشم مردم برجای می‌ماند، هیچ شباهتی به‌انقلاب سوسیالیستی نخواهد داشت.

گرچه زمین آماده‌ی باروری است؛ اما همان‌طور که تخمه‌ی نکاشته را نمی‌توان درو کرد، از عصیانِ بدون باورهای سوسیالیستی و شبکه‌ی مناسبات طبقاتیِ متناسب با آنْ فقط سرزمین سوخته برجای می‌ماند تا در ورطه‌ی بلواهای رنگارنگ دستجات باقی‌مانده از بورژوازی به‌دره‌ی سرنگونی پرتاب شده  غرق ‌شود. این سرزمین سوخته‌، در بهترین صورت ممکن، در برابر رقابت‌های بلوک‌بندی‌های سرمایه جهانی تنها مرگ را می‌تواند برقصد تا بازهم سرمایه را پاسدار بدارد.

آن‌چه این جامعه برای نجات خویش به‌آ‌ن نیاز دارد، اکسیر زندگی است. او گفت: «من همیشه آماتور بوده‌ام، این وظیفه‌ی حرفه‌ای‌هاست که دریابند اکسیر زندگیِ این زمانه چگونه تولید و بازتولید می‌شود و چگونگی توده‌های فرودست را در خویش بازمی‌آفریند تا برویند، شکوفا شوند و در همه‌چیز گل بدوانند.

You have no rights to post comments

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وچهارم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وسوم

رئیس ساواک آمد و به‌بازجو چیزهایی گفت، و او هم دستور فلک کردن مرا داد. این تجربه‌ی تازه‌ای بود از کتک خوردن. یک چوب به‌طول بیش از یک متر و به‌قطر حدود پنج سانت، از دو سرش یک طناب کتانی ضخیم گذرانده بودند. شبیه یک کمان، اما با آزادی بیش از طول طناب. دو پا را از مچ بین چوب و طناب می‌گذاشتند و چوب را می‌پیچاندند تا پا بین طناب و چوب صفت می‌شد. شکنجه‌شونده روی زمین به‌پشت قرار داشت و چوبِ فلک در دست دو نفر بود که ایستاده بودند. کفِ پا آماده‌ی شلاق خوردن بود؛ و شلاق هم همان کابل برق چند لایه بود. تعدادی زدند، اما خیلی ادامه ندادند. چوب را شُل کردند و پاهای کبود و ورم کرده آزاد شد. این‌جا دیگر مثل بازجویی‌های اوین دستور «پاشو راه برو» در کار نبود. جالب این‌که چشم‌بند و دست‌بند دوباره به‌کار گرفته شد. این‌بار یک پابند هم به‌پاها زدند. وسیله‌ای مثل دست‌بند، اما ضخیم‌تر و با زنجیری بلندتر، به‌حدی که می‌توانستی فقط قدم‌های کوتاه برداری.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ودوم

ملاقات به‌هم خورد و تنها من توانستم به‌مادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبل‌ها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیری‌های افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم به‌وسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجه‌ای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامی‌های سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه به‌افسر نگهبان و حل‌وفصل موضوعات بند ما بود . وی به‌اتفاق آقای حجری به‌«زیر هشت» رفتند و به‌شدت به‌رفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخله‌ی رئیس زندان و به‌دستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که به‌سرانجام نرسید. به‌نظر می‌رسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه به‌جوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ام

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top