rss feed

31 شهریور 1393 | بازدید: 6585

پرکاد کوچک

نوشته شده توسط بابک پایور

(پیش درآمدی بر داستان «قطار سریع السیر پوتمکین»)

پرکاد کوچک، انورالفرقدین، اخفی الفرقدین، کوکب شمالی و سپس فرقد و ویلدیور (ایلدون) [1]؛ همان شش یار دلاور و وفاداری که از گذشته ای به نزدیکی ازل، تا آینده ای به دوری ابد، ستارۀ شمال را همراهی میکردند و او را در شبهای هدیه بیهمتای نورش به راه گمگشتان و وحشت زدگان بیابانها و دریاها، تنها نمیگذاشتند؛ امشب نیز به همان دلاوری و شادمانی دیرینه به دنبال ستاره شمال راه افتاده بودند تا مبادا دل ستاره از تنهائی خسته شود و یادش برود که تابیدنش را دلیلی است.


ساقی محفل شش یار آسمانی، کوکب شمالی الهۀ رهائی، روی به سوی زمین کرد و نورش را که پیام آور بی تعلقی بود، به سوی دلهای زمینی فرستاد، با امیدی به دیرینگی هستی که بینندگان نور پاک ستاره درهای دلشان را باز کنند و راز بی تعلقی مطلق، اسرار لغو بی تبصرۀ مالکیت بر هر چیز را به درون دلهای یخ زده شان راه دهند. 

کوکب شمالی، میلیاردها سال و اندی بر زمین تابیده بود و با هر تابش بی تعلقی، خود را نیز باز شناخته بود. اما این خودشناسی اش هنوز نابالغ و ناکامل به سوی کمال دست و پا میزد و شاید به چند میلیارد سال دیگر تابش آسمانی نیاز داشت تا خود را بازبتابد. به خوبی میدانست که چرا از «ابژه» چنین نفرت دارد، اما هنوز دلیل حسودی بی حد و حصرش بر آن رقیب دیرینه اش، «رخساره» زیبا را نمیدانست.
به راستی «رخساره» نام کدام دختر شرقی افسونگر بود که مردان خاکی را چنین در بند مهر خویش بسته بود و نمیگذاشت که به سوی کوکب شمالی پرواز کنند و در آسمان بی رنگ بی تعلقی و بی ریائی، در کنار نور زیبای گرم کوکب، در کنار اینهمه عشق پاک و تابناک، معنای آزادی از تعلق را تجربه کنند و از این قفس خاکی که «مرغ باغ ملکوت» [2] را چند روزی در آن حبس کرده اند، رهائی یابند.
کدام مرغ باغ ملکوت؟! 
علی المجادله جماعت بخت تابیدۀ مرغان باغ ملکوت، در این عصر جهان گستری گلوبال و ملکوتی، با اقسام بمب های رنگارنگ شیمیائی و ناپالم و هسته ای و هیدوژنی، مصرانه سعی داشتند تا همنوعان خود را از این قفس چند روزۀ تن یکسره برهانند و با نگاهی خشمگین و دق زده به یکدیگر به طور پراتیک ثابت کنند که نه تنها نیند از عالم خاک، بلکه تعداد روزهای این قفس چند روزه را نیز مستحب است که هر چه کمتر کرد...
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
به خواری منگر ای منعم ضعیفان و نحیفان را
که صدر مجلس عشرت گدای رهنشین دارد
چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان
که دوران ناتوانی‌ها بسی زیر زمین دارد [3]

در اعماق شبح پرور زیرزمین، ودیوجت تن آرا، سیمای ابژه، الهۀ اشباح زیرزمینی تعلق، با چشمانی خمار و پر از رضایت همخوابگی یکشبه اش با هزار شبح-مرد خوش اندام و تن فروش، با گامهائی از عشوه گری بازار آزاد معروفگان، به سوی تخت پادشاهی شوهرش، حورائیس Horus گام میزد و با هر گام شهوت انگیز، طعم ترد «آزادی»اش در مالکیت اجسام لذت بخش همۀ آن شبح-مردان هرزه-ذات را مزه مزه می کرد. در کنار تخت سلطنت جهان اشباح زیرزمینی، چهار شبح-خدای دیگر، یعنی باستت و موث و هاثور و سخمت به عیش مشغول بودند و این جمع شش شبح-خدا، «وای شان از زور شادیشان» بر دل رنجور مردم تازیانه بود. [4]

***

از آن‌جا که مالکیت خصوصی براساس بهره‌کشی انسان از انسان شکل گرفته، در همان گام نخست، نفی نگرش نوعی را به‌همراه دارد؛ چراکه مالکیت خصوصی همان انسانی است‌ که کاملاً از خویشتن محروم شده و انسانی که در این رابطه می‌زید به‌ نسبت همان مالکیت، از خویشتن خویش سلب گردیده است. و در هرنهادی که براساس چنین رابطه‌ای شالوده بگیرد، آدمی نمی‌تواند به‌ آدم دیگر به‌عنوان انسان نوعی بنگرد. در چنین مناسباتی، انسانی‌که می‌بایست هدف باشد، به‌ وسیله‌ ای برای زیست و منافع خصوصی بدل شده است.
«مالکیت شخصی» اما آن مالکیتی‌ است که جامعه‌ـ‌نوع‌ـ‌سازواره، «موضوعی» را بی ‌آ‌نکه مالکیت خودرا از آن سلب کند، به ‌شخص حقیقی واگذار می‌کند؛ آن‌ چنان‌ که شخص نمی‌تواند با تکیه براین نوع از مالکیت، حدود تصرف خود بر«موضوع» را فراتر از منافع و مصالح جامعه‌ـ‌نوع‌ـ‌سازواره بگستراند. بدین‌ معنی که شخص حقیقی نمی‌تواند «موضوع» را به‌خصوصیت خود منقسم کرده و اختصاص دهد، بلکه تا آنجا در تصرف آن محق است که همراستای حق اجتماعی وی باشد.
به‌ معنای عام کلام، مالک هرموضوعی جامعه‌ـ‌نوع‌ـ‌سازواره است و جامعه آن را به‌ شخص مالک به‌مثابۀ یک شخص حقیقیِ صرفاً مسئول وامی‌گذارد تا در راستای مقاصد و منافع ضروری «عموم» در آن تصرف کند. پس، چنین موضوعی به‌تشخصِ فرد، حقیقی می‌گردد. [5]

نفر هفتم
در جائی درست در وسط آسمان و زیرزمین، مانند همۀ آدمهای شیر خام خورده؛ نیم وجودش جان و دل، نیم دگر از آب و گل، نیمش ز انوار عیان، نیمش پلیدی در بیان؛ ممد آقای شوخ طبع شیرازی به درختی در آستانۀ شب کویر تکیه داده بود و از هوای خنک پائیزی کیف میکرد. از دوردست، کورسوی فانوسها و چراغهای شهر شیراز پیدا بود. امشب، و یا حتی شاید تا چند ماه دیگر، برای او بازگشت به شیراز امکان نداشت، زیرا که خلیفه مسلمانان به دستور ودیوجت تن آرا، سیمای ابژه، الهۀ اشباح زیرزمینی تعلق، دوباره فتوای قتل ممد آقا را در صفحات پوسترهائی که رویش نوشته بودند وانتد (Wanted) و عکس ممد آقا را هم روی آن چاپ کرده بودند؛ روی همۀ دیوارهای شیراز چسبانده بود. 
زیر عکس نوشته بودند:
جایزه: بیست و پنج هزار «ابژۀ» طلا، برای کسی که ممد آقای شوخ طبع شیرازی را زنده یا مرده تحویل بدهد!
این البته نخستین باری نبود که پوسترهای «وانتد» ممد آقا را روی دیوارها چسبانده بودند. مثل بقیه دفعات، امشب هم صدها شبح-مرد خوش اندام و تن فروش، در تاریکی کوچه های شیرازی، در به در به جستجوی این ملحد بالفطره شهر بودند. 

ممدآقا لبخندی زد و کله اش را خاراند و با خود گفت:
«حالا ایندفعه چه جوری به اینها ثابت کنم که ملحد نیستم تا دست از سر من و رخساره بردارند؟ باشد، بالاخره یک کاریش میکنیم. یک شعری چیزی از این قبیل ها میگوئیم و راحت میشویم:
گرم صد لشگر از خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمدالله و المنه بتی لشگر شکن دارم!!!» [6]
اما امشب، اجباری بر قلادۀ تزویر مسلمانی و «حافظ از معتقدان است...» و از این قبیل تک مضراب ها نبود. زندگی متواری و در خفا حداقل چند ماهی به او فرصت میداد که برای دل خودش حرفهای خوبتری بزند. قمقمه اش را که پر از شراب ناب شیراز بود برداشت و چند قلپ به سلامتی شما بالا رفت، بعد ریش و سبیلش را با دست پاک کرد و گفت: به به! حال کردم!

کوکب شمالی، الهه بی تعلقی، ممد آقا را کنار درخت تنها دید و پیام بی تعلقی اش از همه چیز را در انگاره های نوری زیبا و آسمانی، به سوی او فرستاد. ممد آقا پیام نورانی را دید و آنرا در یک بیت غزل در دفترچه یادداشتش نوشت. کوکب شمالی دیگر از خوشحالی در پوست نمیگنجید. 
ممد آقا بیت غزلش را خواند و دید که تکمیل نیست و «خودشناسی»اش مثل خودشناسی کوکب شمالی در جائی دارد لنگ میزند. مسئله این بود که نمیتوانست و نمی باید که تعلقش به همه چیز را بکند و به آسمان برود. به نی چوپانی اش تعلق داشت. به قمقمۀ شراب ناب شیرازش تعلق داشت. اینها را دوست داشت. میدانست که همین مالکیت شخصی است که نی چوپانی و قمقمۀ شراب را از جهان ابژه های ودیوجت تن آرا خارج میکند و از آنجا که وی چهرۀ خود را در آنها میبیند و خود آشنا را در آنها بازمی شناسد، این «ابژه»ها را برای وی مبدل به «رخساره» می کند. 
چاره کار این نبود که به آسمانهای پاک بی تعلقی سفری بی بازگشت کند. چاره این بود که هر چه زودتر قلادۀ تزویر مسلمانی اش را برای خلیفه آدمکش بر گردن نهد، غزلی از مسجد و عمامه سرهم بندی کند تا بتواند به شیراز و به نزد معشوقه اش، رخساره، همان نگار بی همتا، جهان ملک خاتون، دختر جلال الدین مسعود اینجو بازگردد؛ همان دختر شرقی دلفریب بی محابائی که روزی داغ ننگ هوس بازی را به سر و جان خریده و برای گل روی و موی بلند و مجعد ممد آقای شوخ طبع شیرازی اش سروده بود:
بيا که بى‌ رخ خوبت نظر به کس نکنم
به غير کوى تو جاى دگر هوس نکنم
مرا سريست به درگاه تو نهاده به خاک
که التجا به‌جز از تو به هيچکس نکنم
بگو حوالهٔ من تا به کى به صبر کنى
به جان دوست که من غير يک نفس نکنم
بروز وصل به پاى تو گر رسد دستم
گرم به تيغ زنى روى باز پس نکنم
صبا بگوى به گل از زبان بلبل مست
که من تحمل ازين بيش در قفس نکنم
دلا مرا به جهان تا که جان بود در تن
زعشق سير نگردم ز عيش بس نکنم
هواى کعبهٔ مقصود در دماغ منست
براه باديه من گوش بر جرس نکنم
دلم چو بحر جهانست اگر رقيب خسست
يقين بدان که ز عالم نظر بخس نکنم [7]

در ژرفای این رابطۀ انسانی، جائی برای بی تعلقی کوکب شمالی نبود. دل کندن را مجال نبود. باید در شعرش بر این بی تعلقی ناب کوکب شمالی تبصره ای میگذاشت، و گرنه باید با رخساره اش خداحافظی میکرد و در همین بیایان مثل دراویش از شهر گریخته، هلهله میکرد و دور خودش میچرخید و هو میکشید. 
اینطور شد که ممد آقا بیت دوم را نوشت. 
کوکب شمالی، با شنیدن نام «رخساره» ، چنان خشم و حسودی وجودش را فرا گرفت که فریادی از ناامیدی زد و نورش را خاموش کرد.

***

ودیوجت تن آرا، سیمای ابژه، الهۀ اشباح زیرزمینی تعلق، تا دید که ممد آقا اینچنین دل کوکب شمالی را رنجانده است، از خوشحالی قهقهه ای زد؛ از زیرزمین دست انداخت و مچ پای ممد آقا را گرفت و او را با التماسی عشوه گرانه، به دنیای شبح گونۀ تعلق و مالکیت به همه چیز دعوت کرد: 
بیا با من که سراپایت را چنان از ابژگان متمتع کنم تا در شیرینی مالکیت خصوصی بر هستی کوچک، لذتی بزرگ را بچشی که نه در برق چشمان رخساره است و نه در کورسوی خجالت آور آن کوکب شمالی! در برق طلا، در برق اعتیادآور طلا، و در تملک طلا، به لذتی میرسی که در هیچ چشمان شیرخام خورده ای نیست. زیرا فقط طلا است که می ماند! «اندک مایه ای از این طلا، سیاه را سپید می‌‌کند، زشت را زیبا، ناحق را حق می‌کند! اندک مایه‌ای از این طلا، اعتبار همۀ اعتبارها است. این طلا است که همۀ اعتبارات خصوصی را اعتبار می‌بخشد؛ فرومایه را شریف، سالخورده را جوان و بزدل را دلاور می‌کند!» [8]
ممدآقا لبحند دیگری زد و مچ پایش را به آرامی از میان دستان ملتمس و عشوه گر ودیوجت تن آرا، سیمای ابژه، بیرون کشید؛ و به کورسوهای نور از دوردست شهر شیراز نگاه کرد و به یاد رخساره، بیت سوم را نوشت.
هفتصد سال طول کشید تا قشون تئوریسین های آمریکائی همه جلوه های وجودی ودیوجت تن آرا، سیمای ابژه را بر صفحۀ کاغذ بیاورند و آدمی را به «وای شان از زور شادی شان» در کنار تخت سلطنت حورائیس در زیرزمین اشباح وارونه و جادوصفت، به مدح برق طلا دعوت کنند. 
هفتصد سال طول کشید تا قشون تئوریسین های کمونیسم خام، همان مسافرین بی بازگشت قطار سریع السیر پوتمکین، با لغو بی تبصرۀ مالکیت، آدم شیر خام خورده را به تبعیت از کوکب شمالی، مانند کورسوی ستارگان آسمانی به تصویر در بیاورند و در هر کجا که زمزمۀ دلبستگی به «رخساره»ای را دیدند، آنرا «عقب نشینی» و «خیانت به انقلاب» نام نهند! 
کمونیسم خام، همان پرتو یوتوپیائی و مالکیت زدا و جهان وطنی کوکب شمالی، از قطب شمال تا جنوب بر سر راه کارگران دام گسترده است تا ابدیت سرمایه را به ابدیت کورسوی کوکب شمالی بپیوندد.
اما کمونیست ها شکست ناپذیرند، زیرا که شکست را نمیپذیرند. اینان یا پیروز میشوند یا می آموزند.
مگر نه اینست که هر انقلاب یک سفر است؟
روزی برهیم آگه، زین چپ‌روی عامی
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

و البته هفتصد سال طول کشید تا قشون تئوریسین های کشکول بدست و فالگیر و حافظ شناس ایرانی، به هر کلک و حقه بازی که میدانستند، آن بیت دوم را از میان سه بیت بیرون کشیدند و ممد آقا را به آسمان پاک و بی رنگ بی تعلقی کوکب شمالی چنان پرتاب کردند که غزلش فقط به درد فالگیری و رمل و اسطرلاب بخورد و بیت دوم را نیز از تمامی «دیوان»های رسما منتشر شده، «خود سانسوری» کردند.
اما ممد آقای شوخ طبع شیرازی، در کنار درخت تنهای کویر، دفترچه یادداشتش را برداشت و سه بیتی را که نوشته بود، یعنی بیت اول را برای کوکب شمالی در آسمان، بیت دوم را برای رخسارۀ روی زمین، و بیت سوم را برای ودیوجت طلاصفت؛ در زیر نور ماه گرفت و چنین خواند:

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست

مگر تعلق خاطر به ماه رخسارى
که خاطر از همه غمها به مهر او شاد است!

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست !! [9]

دراگومیروف
وادیم استانوویچ دراگومیروف، کارگر صنعتی کارخانه قطار سازی لوگانسک، زیر نور فانوس کلبه چوبی اش، به چهار انگشت دست راستش نگاه کرد. انگشت کوچک دست راستش در حادثه ای زیر دستگاه پرس هیدرولیک مانده بود و قطع شده بود. به جای آن یک تکه گوشت بدشکل چسبیده به کف دستش مانده بود که در دل او خاطرۀ دوری از انگشت دستش را زنده میکرد. در کارخانه، هر وقت از کنار آن پرس هیدرولیک رد میشد، ترس مبهمی به او دست میداد از اینکه چقدر این دستگاه بزرگ آهنی با بدن او که از گوشت و پوست و خون بود و هیچ مقاومتی در برابر فشار پولادین دستگاه نمیتواند بکند، بیگانه است. مجبور بود این احساس را با کار نازیبائی جبران کند که بارها به او تذکر داده بودند.
دفترچه یادداشتش را برداشت، کمی نان در یک پارچه پیچید و در جیبش گذاشت، همسرش رکسارینا را بوسید و پسرش، پرکاد کوچک را در بغل گرفت.
پرکاد گفت: «بابا، اون اسب چوبی کوچولو رو کی برام میخری؟ بزرگش خیلی گرونه ولی قول دادی اون کوچیکشو برام بخری.»
وادیم گفت: «آره عزیزم، بهت قول دادم. وقتی سرماه حقوقمو گرفتم برات میخرمش.»
«تا سر ماه چقدر مونده آخه؟ الان خیلی وقت گذشته از وقتی که بهم قول دادی...»
«تا سر ماه 14 روز دیگه مونده»
«یعنی 14 شب دیگه که بخوابم، شب پونزدهم اسبم پیشمه؟ مگه نه؟»
«آره پسر خوبم، چهارده شب باید خوب بخوابی و پسر خوبی باشی»
پرکاد کوچک را بوسید و از در کلبه چوبی بیرون آمد و به سمت تپه های اطراف لوگانسک راه افتاد. 

امشب، شب چهارشنبه بود و او میدانست که «شوونیست»ها هر شب چهارشنبه از بالای تپه های کی یف علائم مورس میفرستند. علائم مورس بازخوانی صفحات کتاب «گنجنامه» زیر خاکی بود. او شبهای چهارشنبه این علائم را در دفترچه یادداشتش مینوشت و دفترچه یادداشت را به کارخانه میبرد تا سر ساعت نهار برای دیگران هم بخواند. 
کارفرما به این کارهای او اعتراضی نداشت، زیرا یکبار دفترچه اش را توقیف کرده بودند و آنرا خوانده بودند ولی از سر و ته این یادداشت ها هیچ چیزی سرشان نشده بود.
وادیم دراگومیروف کارگر آرامی بود و هیچ دردسری تولید نمیکرد و هر روز هم کارش را به طور منظم انجام میداد. فقط تنها نکته ای که بارها به او تذکر داده بودند و گوش نمیکرد، همان عادت نازیبایش بود. عادتش این بود که هر بار که از کنار آن دستگاه پرس هیدرولیک که انگشتش را قطع کرده بود رد میشد، روی آن تف میکرد! 
میدانستند که این عادت او را نمیتوانند عوض کنند. آنقدر هم عادت بدی نبود که برای آن کارگر متخصص و خوبی مثل وادیم را از کارخانه اخراج کنند. مدیر بخش تولید فقط به او گفته بود که نباید روی صفحه الکترونیکی دستگاه تف کند و فقط روی دیواره های فلزی آن میتواند تف کند. 
وادیم هم به عنوان یک کارگر خوب و سر به راه، این دستور را اطاعت کرده بود. چه فرقی داشت؟ تف کردن روی دیواره فلزی دستگاه پرس هیدرولیک هم به همان اندازه دلش را آرام میکرد.
بعضی وقتها که دلش برای انگشتش خیلی تنگ شده بود، بعد از تف کردن روی دیواره دستگاه، رو به سوی صفحه الکترونیکی میکرد و طوری که هیچکس نشنود، دندانهایش را می فشرد و میگفت: مادر جنده!!
صفحه الکترونیکی هیچ جوابی نمی داد. عصبانیت و خشم و این جور احساسات بدوی مال آدمهای عقب مانده بود و در دنیای پیشرفته ماشین ها هیچ جائی نداشت. در عوض با تکبر سر تا پای وادیم را نگاه می کرد و به عنوان نمایندۀ تام الختیار این جهان سست نهاد؛ به نمایندگی از شبح - خدای مالکیت در جهان وارونۀ زیرزمین؛ همان مادر طلاصفت همه دستگاه های پرس هیدرولیک در کارخانه های قطار سازی و ماشین سازی و ساخت یخچال و ساخت کلاهک اتمی؛ همان سیمای ابژه؛ همان ودیوجت عروس هزار داماد؛ وادیم را بی ارزش تر از آن میدانست که ثانیه ای از مدت زمان کار روزانه را برای جواب دادن به او تلف کند.
اگر بیش از این مکث میکرد، مدیر بخش پرس هیدرولیک بر سر او فریاد میزد که: «وادیم! فوراً برگرد سر کارت!» 
در قاموس نظم کارخانه هیچ وقتی برای تلف کردن در این اباطیل بی ارزش و عقب ماندۀ انسانی وجود نداشت. واگن های جدید «قطار سریع السیر پوتمکین» باید به طور منظم تحویل داده میشدند...

***

صدای سوت مأمور قطار در ایستگاه قطار لوگانسک پیچید:
«مسافرین قطار سریع السیر پوتمکین زود سوار بشن، داریم راه می افتیم!»
ایوان شالگونیوف شیاد و قمارباز [10] یقه پالتویش را بالا کشید و چمدانش را فوراً برداشت و سوار واگن دوم شد. ساعت هشت شب بود. جلوی در واگن هشتم، اولکساندر گئورگویچ اوسنلوف [11]، دلال بازار آزاد اتحادیه فروشی، کوله پشتی اش را برداشت و از پله های واگن بالا رفت...
صدای بسته شدن درهای واگن های قطار، خبر از سفری طولانی میداد. بخار بی شکلی از دودکش لوکوموتیو بیرون می آمد و به سیاهی آسمان میپیوست.

***

ما را اتهام میزنند که «شهروندان عزیز» جامعۀ جهانی را به دو طبقه پرولتاریا و بورژوازی تقسیم می‌کنیم و «صلح و آرامش» میان آنان را به اغتشاش می‌کشانیم. ما این اتهام را می‌پذیریم و این «صلح و آرامش» مرگبار را نیز به یک پشیز هم نمی‌خریم...

وادیم خسته بود... از تکه گوشت بدشکلی که به جای انگشت کف دستش چسبیده بود، خسته بود. از اینکه باید بار دیگر به پرکاد کوچک بدقولی می‌کرد و می‌دانست که دستمزد این ماهش نیز اجازه خریدن آن اسب چوبی کوچک را نمی‌دهد، خسته بود. از سکوت صفحه الکترونیکی دستگاه پرهیاهوی پرس هیدرولیک خسته بود. از بیخوابی مفرط خسته بود. از همان نوع خستگی مفرطی که روزی به خاطر یک اشتباه کوچک، باعث از میان رفتن انگشت دستش در زیر دستگاه پرس هیدرولیک شده بود.
«علم» کلاهبرداری و شیادی کالبدشکافی ذهن آدم (یا همان روان‌شناسی کاربردی) با برخی آزمون‌های بالینی باور کرده است که در حالت خستگی مفرط، در وضعیتی ناشناخته میان خواب و بیداری، بسیاری از حجاب‌ها و پرده‌های قراردادی ذهنی از میان می‌روند و روابط انسانی، معنای «منطقی» خویش (یعنی همان منطق تثبیت وضعیت موجود) را از دست می‌دهند و در جهان خیال، زنجیرهای نامرئی پروتکل‌های بیداری را می‌گسلند.
وادیم به صفحه الکترونیکی دستگاه پرس هیدرولیک زل زده بود، اما دیگر آنرا نمی‌دید. در پس این صفحه، اجسام شبح‌گونه‌ای شکل می‌گرفتند و دنیای پیرامونش را در خود می‌بلعیدند. در میان خواب و بیداری، حجاب‌ها برگرفته می‌شدند و وادیم استانوویچ دراگومیروف، جهان را بی‌پرده و ‌حجاب برگرفته، موی آشفته و عصیان زده و مست، می‌دید. 
صحنه‌هائی از جنگ، از اغتشاشی جهان‌گستر، انفجار بمب‌ها، صدای گلوله‌ها.... به صفحه الکترونیکی زل زده بود و داشت «طوفان برده‌ها» را تماشا می‌کرد.
ودیوجت تن آرا، سیمای ابژه، الهۀ اشباح زیرزمینی تعلق، با چشمانی وحشت‌زده از پشت صفحه الکترونیکی به چشمان وادیم زل زده بود. شبح-مردان محافظ او هراس‌زده فرمان شلیک به‌سوی جمعیت طوفان‌زده را فریاد می‌زدند. 
وادیم ابروهایش را هم کشید و مستقیم در چشمان ودیوجت تن آرا نگاه کرد. فهمید که در میان این دو نگاه، یکی از جنس برق سرد و یخ‌زدۀ طلا، و آندیگری از قبیلۀ نگاه گرم انسانی؛ هرگز، هیچوقت، تا ابد؛ محال است که «صلح و آرامشی» برقرار شود. وادیم استانوویچ دراگومیروف از چشمان وحشت زدۀ ودیوجت تن آرا، خداوندگار برق طلا، و از شدت هراس شبح-مردان محافظش، در لحظه‌ای گمشده از لحظات فردا، فهمید که در دستهایش قدرتی دارد که هنوز آنرا خوب نمی شناسد. فهمید که دیگر «تنها» نیست و هرگز هم تنها نبوده است. 
بیش از حد به آن صفحه فلزی بی‌معنی زل زده بود. مدیر بخش پرس هیدرولیک بالاخره بر سر او فریاد زد که: «وادیم! چه غلطی داری می‌کنی؟ فوراً برگرد سر کارت!»
وادیم برگشت سر کارش و هیچ‌چیز نگفت. 
اما برای آخرین بار در چشمان وحشت زدۀ ودیوجت تن آرا نگاه کرد و بیت شعری را که از آن دختر هوس‌باز و بی‌محابای شرقی (رکسارینا، رخسارۀ کوچک، همسرش و مادر پرکاد کوچک) یاد گرفته بود، با همان زبان فارسی دست و پاشکسته‌اش و با لهجه غریب اوکراینی-روسی‌اش، خطاب به سیمای ابژه، خداوندگار برق طلا، الهۀ اشباح زیرزمینی تعلق، بازخواند:
سکوتم ز «آرامش» برده‌ها نیست
بترس از سکوتی که محض رضا نیست!

ودیوجت تن آرا، خدا-شبح وحشت زده، از دیدن آنهمه تصاویر هراس‌انگیز از «طوفان برده‌ها» در آئینۀ گرم چشمان وادیم استانوویچ دراگومیروف، به تاریکی زیرزمین پناه برد و خود را در میان شمش‌ها و سکه‌های طلایش پنهان کرد. شمش‌ها و سکه‌های طلای بیجان و براق او را در برگرفتند و برای لحظه‌ای هراسش را افیون وار تسکین دادند.
در میان کوهی از طلا، شاید می‌توانست باورکند که «طوفان برده‌ها» خیالی بیش نیست و هرگز اتفاق نخواهد افتاد، و شاید این «داغ لعنت خورده» هرگز از زمین برنخواهد خواست... اما او نیز مانند هر خدای دیگری، قصۀ فردا را نمی‌توانست از پیش‌ بخواند. 
و فردا همیشه آبستن زیباترین قصه‌ها است...


 

پانوشت ها:

[1] پرکاد کوچک (فرقد اصغر Pherkad Minor)، انورالفرقدین (Anwar al Farkadain)، اخفی الفرقدین (Ahfa al Farkadain)، کوکب شمالی (Kochab)، ویلدیور (ایلدون Vildiur) و فرقد، نام شش ستاره ای هستند که در کنار هفتمین ستارۀ هفت اورنگ یعنی ستارۀ قطبی یا ستارۀ شمال (پولاریس)، صورت فلکی خرس کوچک (عربی: دب اصغر – لاتین: اورسا مینوریس) را تشکیل می‌دهند. «پرکاد کوچک» دورترین ستاره در این صورت فلکی نسبت به ستارۀ شمال است.

[2] «مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک، چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم» بیت چهارم از غزل «روزها فکر من اینست و همه شب سخنم» از مولوی است.

[3] «حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است» از غزل 121 از دستنوشته های ممد آقای شوخ طبع شیرازی است. غزل با این بیت آغاز می‌شود: «هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد، سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد»

[4] «ودیوجت»، «حورائیس»، «باستت»، «موث»، «هاثور» و «سخمت» نام شش خدای مصری جهان اشباح زیرزمینی است.

[5] برگرفته از مقالۀ «خانواده، آزادی و کمونیسم» نوشته رفیق عباس فرد.

[6] «گرم صد لشگر از خوبان به قصد دل کمین سازند» برگرفته از غزل شماره 327 از دستنوشته های ممد آقای شوخ طبع شیرازی است: « مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم، هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم» این غزل که به نام «الا ای پیر فرزانه» هم شناخته می‌شود، الهام‌بخش قطعات موسیقی ایرانی نیز بوده است که مشهورترین آنها اجرای به یاد ماندنی این غزل به نام «الا ای پیر فرزانه» با صدای پریسا است. این قطعه، موسیقی متن فیلم «سوته دلان» به کارگردانی علی حاتمی نیز هست.

[7] این غزل از جهان ملک خاتون شیرازی، دختر جلال الدین مسعود اینجو است که در این داستان با نام «رخساره» از وی یاد می‌شود. هرچند که اسنادی در این زمینه در دست نیست ولی به استنتاج تاریخی، بسیاری بر این باورند که جهان ملک خاتون معشوقۀ دیرینه و تمام عمر حافظ بوده است و بسیاری از غزلیات حافظ از عشق به وی الهام گرفته است. باور عده‌ای از حافظ شناسان (البته غیر قابل اثبات دقیق از نظر تاریخی) بر این است که غزل فوق « بيا که بى‌ رخ خوبت نظر به کس نکنم، به غير کوى تو جاى دگر هوس نکنم» برای ممد آقای شوخ طبع شیرازی سروده شده است. جهان ملک خاتون دیوان شعری با پنج هزار غزل دارد و از این نظر از خود حافظ بسیار پرکارتر بوده است. این غزلسرا هرچند که برای عموم چهره چندان شناخته شده ای نیست، اما بعید نیست که بسیاری از صنایع ادبی و شوخ طبعی که در غزل‌های جهان ملک خاتون یافت می‌شود، الهام‌بخش عمدۀ غزلیات حافظ بوده باشند.

[8] این عبارات از قطعۀ «کارل مارکس و شکسپیر»، به اجرای رفقا پویان فرد و ناصر فرد برگرفته شده است.

[9] برگرفته از غزل شماره 37 از دستنوشته های ممد آقای شوخ طبع شیرازی.

[10] امیدوارم که جناب آقای شالگونی از اینکه در داستان «قطار سریع السیر پوتمکین» نقش «ایوان شالگونیوف» را بازی خواهند کرد، زیاد ناراضی نباشند.

[11] امیدوارم که آقای منصور اسانلو هم از بازی کردن در نقش «اولکساندر گئورگویچ اوسنلوف» در این داستان، شکایتی نداشته باشند.

 

You have no rights to post comments

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ام

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهشتم

......

بیژن (هیرمن‌پور) با من مرتب وقت می‌گذاشت و برایم از تجارب و دانسته‌هایش با دقت و گسترده می‌گفت. این پیوند گرچه  بنا بر حادثه‌ی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را می‌توانم به‌یاد بیاورم که در تشخیص‌های بعدی و انتخاب‌های آتی‌ام تعیین‌کننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت به‌وی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقل‌های ارتباطی، همه از او دوری می‌کردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منش‌های رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «می‌یپنداشتند ساواکی است.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وهشتم

                                                                     چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهفتم

 .... من وسط نیمکت نشستم، بلافاصله رئیس بند که مرد کوتاه قد و تنومندی بود آمد و روبروی من نشست. تنه‌اش را به‌عقب تکیه داد دو دستش را به‌لبه نیمکت گرفت، جفت پای چکمه پوشش را بالا آورد و محکم به‌صورت من کوبید. بسیار سریع و خیلی غیرمترقبه این حرکت را کرد، سرم از پشت به‌میله‌های پنجره خورد و شکست و خون به‌داخل لباسم راه گرفت. در اثر ضربه مستقیم لگدْ ‌صورتم متورم و کبود شد، دهان و بینی‌ام به‌شدت خون افتاد. او بلافاصله بلند شد و تا من بخودم بیایم چند مشت محکم به‌سر و روی من کوبید و بلافاصله از داخل اطاقک بیرون رفت و زندانی پیاده شده را سوار کرد. زندانی این قیافه‌ی به‌سرعت تغییر یافته‌ی مرا با حیرت و وحشت غیرقابل کنترلی دید وخشم خود را با شعار دادن علیه ساواک اظهار کرد. و شروع کرد به‌فحش دادن به‌زندانبان. ماشین راه افتاد و به‌سرعت به‌زندان قزل قلعه رفت. مدتی مرا در حیاط بیرونی، روبروی دفتر ساقی رئیس زندان، نگه داشتند. بعد به‌اطاق ساقی بردند.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top