نبرد رخساره
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
سخن عشق نه آنست که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت! [1]
رخساره [2] این آواز را زیر لب میخواند و خود نیز میدانست که صدائی افسونگر و زیبا دارد. دریغا که در همۀ شهر لوگانسک کمتر کسی بود که نوای فارسی صدای او را بفهمد. اما او که میشنید، صدای «رکسارینا آلیونا دراگومیرووا» را میپسندید و از جذابیت آن میتوانست ساعتها بهآواز او گوش دهد...
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی... آیا فقط از فراز و نشیب یک صدای زیبا میتوان بهجان مفهوم کلماتی که از آن برمیآید دست یافت؟ شاید، نمیدانیم، دانشمندان البته میگویند که موسیقی خود یک زبان است، ولی ما را بهاین حرفهای بزرگان علم و محتسبین دانش بشری چهکار؟ زیرا که نهدانشمندیم و نه میخواهیم سخن سخت بگوئیم.
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد / بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش!
بگذار بههمان بیتعارفی و راستی و روانی سخن بگوئیم که خواندش برای تو مانند نگاه کردن از پنجرۀ قطار بهمنظرهای در گذر سفر باشد. منظرهای که خوب میداند از آن خواهی گذشت و بعید است که دیگر گذرت بیافتد و دوباره سری بهما بزنی.
رکسارینا آواز میخواند و کنار رودخانه لوهان نشسته بود و لباسهای پرکاد کوچک را میشست. آخرین تکۀ لباس را، که همان ژاکتی بود که برای پسرش بافته بود و پرکاد آنرا دیروز در بازیهای ماجرائیاش در میان چوبهای جنگل، بهگل و لای آلوده کرده بود، شست و در سبد حصیری لباسها گذاشت. هیچ نکتۀ خاصی در مورد آفتاب اما در میان نبود. آفتاب نهآفتاب غروب بود که میعادگاه نگاه عاشقان باشد و نه برق طلوع صادق که میعادگاه نفس راستگویان. آفتاب ساعت 11 صبح بود و تابش عام و بیتعلقش بر صورت رخساره، در این روزهای آخر زمستان، گرمائی را بهپوست او میداد که از هر میعاد عاشق و نفس راستگوئی، لطیف تر و دلانگیزتر بود.
آزادی در یک قدمیاش بود، در کنار دستش، بوی خوش آن همۀ فضا را گرفته بود، دستش را دراز کرد و آنرا برداشت؛ تکهسنگ کوچک را در میان انگشتهایش گرفت، سنگ را با همان انگشت کوچک بریدهشدۀ وادیم استانوویچ دراگومیروف که بهرکسارینا امانت داده بود، لمس کرد. میلیونها سال تجربۀ گذر، سطح آنرا صاف و صیقلی و بهنرمی بناگوش نوزادان و لطافت آویشنهای صحرائی کرده بود.
میگویند در لحظۀ مرگ 21 گرم از وزن جسم آدم کاسته میشود و هنوز هیچکس نمیداند چرا اینگونه است. جرم سنگ 21 گرمی و اندک آزادی در میان انگشتانش، که نهآزاردهنده بود و نه قابل چشمپوشی، لطافت قصۀ گذر رودخانه را با پوست انگشتانش زمزمه میکرد. امروز، البته باید زندگی کرد و آن 21 گرم جرم مادی هنوز ناشناخته را در صدف، چون مرواریدی هنوز نایافته و شکار نشده، باید محافظت کرد.
باری، آنها که بههر زبانی گفتهاند که در شکار این مروارید 21 گرمی پیروز شدهاند؛ همان محتسبین و داروغگان «روح»، از دالائیلاما گرفته تا پرزیدنت اوباما، از دراویش قادری تا متخصصین ساحری، از جستجوگران آب حیات تا دربانان پل سراط؛ از من بشنو که همهشان دروغ میگویند. باورش را البته بهخودت میسپارم. اینها، نهچنین است که آید بهزبان. قصه گو، میده و کوتاه کن این گفت و شنفت.
رکسارینا آزادی را در دستانش چرخاند و با حرکتی ظریف آنرا بهجریان روان رودخانه لوهان سپرد. در میان افسانههای ناگفتۀ قطرات آب که هنوز بعضیهاشان از مسافرت طولانی خود از شمال خزر خستگیشان در نرفته بود؛ جمعی از قطرات، تکهسنگ را با مهربانی در جمع خود پذیرفتند و شاید تا ابد در دل رودخانه پنهانش کردند.
تکه سنگ بهمیان رودخانه افتاد و گفت: قلپ!
***
ماتریالیزم دیالکتیک، همانیِ وحدت و کثرت را در ذات ماده میپذیرد، همانیِ متضادی که میبایست نه از جنبهی مفهومی، بلکه از جنبهی ذاتیِ ماده فهم شود. اگر همانیِ متضاد زمانـمکان در تعریف ماده پذیرفته است، پس بهسهولت قابل فهم است که چگونه ماده در عینِ وحدت، حاوی کثرت است. زیرا تاآنجاکه تضاد «واحدِ دوگانه» است، خود بیان وحدتِ کثرت است؛ و ماده بهمثابه تضادِ زمانـمکان نیز واحدی دوگانه است. پس، وحدت درعینِ کثرت در ذات ماده و در بطن تضادی نهفته است که معرف آن بشمار میآید. با کمی دقت متوجه میشویم که وجه وحدتآفرینِ دیالکتیکِ زمانـمکان همان وجهی است که بهدریافت ما از مفهومکلیِ ماده منجر میشود. در برابر این وجه که بنابه خاصهی عمده بودنِ تضاد و ذاتی بودناش، تعریف و تحدیدِ عقلانیِ ماده را از آن انتزاع کردیم، وجه دیگری قرار دارد که وجه تمایز و تضادِ دیالکتیکِ زمانـمکان است و بنا بهخاصهی خود [حاکی از] «شدن» و «وقوع» (و بهمعنیِ خاص «هستی») است که بهدریافت ما از مفهومِ نسبیِ ماده و کثرت آن منجر میگردد. [3]
***
برندگی بیرحم پروانههای بالگرد نظامی در میان الیاف بیدفاع هوا، در جائی میان وحدت پروانه و کثرت ذرات نیتروژن و اکسیژن، صدائی را ایجاد میکرد که شاید برای یک انسان غارنشین جلوۀ مادی و اینجهانی «صدای خدا» بود؛ اما «شهروندان» این صدا را بهخوبی میشناختند و مانند هر چیز شناختهشدۀ دیگری، آنرا از لیست آرشیو دفترخانۀ قدرتهای خداوندگار عالمیان، حذف کرده بودند: یعنی صدای تپ، تپ پروانۀ هلیکوپتر را.
پروانهها بههمان شدت و بیرحمی ذرات اقلیت حیاتبخش اکسیژن را میشکافتند که ذرات اکثریت بیخاصیت نیتروژن را؛ و در این معاملۀ لیبرال دموکراتیک، اعتراض هر ذرهای معادل تکفیر وی از ادیان و مذاهب جدیدالتأسیس «برابری و مساوات» ذرهها بود و ملحدان و مشرکان به »خدایان آزادی» در میان صدای تپ تپ پروانه بهمفهوم «اشد مجازات» واقف میشدند.
درون کابین بالگرد، پوشیده در میان شیشههای ضد گلوله، چهرۀ جد ساندن در کلاهخود سیاه و عینک دودی و ماسک قابل شناختن نبود. نگاهی بهساعتش انداخت، از ساعت پنچ عصر اندکی میگذشت.
خلبان بالگرد بعد از مکالمهای کوتاه با برج مراقبت کییف، در میکروفون ماسک خلبانی گفت: آقا، مشکلی پیش آمده است.
جد ساندن سکوت کرد.
خلبان ادامه داد: بهخاطر طوفان شدید تا ساعت 18:30 قادر بهورود بهمحدودۀ هوائی کییف نیستیم.
جد ساندن گفت: کانال بیسیم را عوض کن روی 12 - 866.78750 مگاهرتز
خلبان اطاعت کرد.
جد ساندن گفت: دفتر کییف پست، جواب بده.
صدای آنطرف خط گفت: دفتر کییف پست، بفرمائید قربان.
جد ساندن گفت: مستقیماً بهسمت پوتمکین میرویم، قرارهای مرا از ساعت 18 تا ساعت 21 کنسل کنید، قرار بعدی بگذارید و بهمن اطلاع بدهید.
صدای پشت بیسیم گفت: اما جناب آقای مشاور وزیر دفاع از این موضوع بسیار ناراحت خواهند شد.
جد ساندن گفت: در صورت ناراحتی بهجناب مشاور وزیر دفاع بگوئید که بادهای طوفانی امشب کییف را با موشکهای زمین بههوایش بزند تا ما هم بتوانیم بهموقع در این خرابشده فرود بیائیم!
مرد پشت بیسیم خندید و گفت: حتماً اینرا بهایشان میگویم، پرواز خوبی داشته باشید آقا.
جد ساندن بدون آنکه خداحافظی کند مکالمه را قطع کرد و به خلبان گفت: کانال بیسیم را عوض کن روی 14 - 858.21250 مگاهرتز
خلبان اطاعت کرد.
- پایگاه هوائی پوتمکین، از آلفا، آلفا، چارلی، یک، هفت
- اینجا پایگاه هوائی پوتمکین، بگو آلفا، آلفا، چارلی، یک، هفت
- مکالمه را وصل کنید بهدفتر کلنل استارداست، کد 6738838، گلف، جولیت، لیما، آلفا، ویکتور، تانگو، یونیفورم
- طرف مکالمه چند ثانیه برای کنترل کردن کد رمز سکوت کرد و سپس مخاطبش را شناخت و گفت: اطاعت میشه آقای ساندن.
پس از گذشت چند ثانیه در صدای خشخش بیسیم؛ صدای زنانهای که بر اثر سالها سخنرانی پشت میکرفونهای احزاب «کارگری» کمی کلفت و دورگه شده بود، پاسخ داد:
- لوفتنانت کلنل استارداست، بفرمائید.
جد ساندن اخم کرد و مثل همیشه کلنل استارداست را با نامی صدا کرد که افراد زیادی با آن آشنائی نداشتند:
- خانم شهاب! جد ساندن صحبت میکند.
صدای کلنل استارداست که از خوشحالی میلرزید شنیده شد:
- جد عزیز! واقعا از اینکه دوباره صدایت را میشنوم خوشحالم، خیلی وقته که طرفهای ما پیدات نیست!
جد ساندن بدون اینکه صدایش در بیسیم شنیده شود زیر لب فحش رکیکی داد «زنیکه ...» و سپس گفت:
- خانم کلنل گوش کنید، ما ناگزیریم زودتر از قرار قبلی در پایگاه هوائی پوتمکین فرود بیائیم، لطفاً ترتیبی بدهید که افسرانتان هلیکوپتر ما را اشتباهی نزنند، بهخصوص بهآن افسر فرماندۀ ضلع جنوبی که فرق موشک آ.ک.2 را با تفنگ آبپاش نمیداند، سفارش اکید بکنید.
کلنل استارداست سعی کرد صدای ملیحترین نوع خنده شوهریاب را از خودش در بیاورد:
- ه هه هه! سرجوخه گالاگونیوف را می گوئی، حتماً بهش سفارش میکنم که امشب مهمانعزیزی داریم و باید پنجدقیقه انگشتش را از روی ماشۀ شیشلولش بردارد. خیالت راحت باشد جد عزیز! اگر افسران دستور آتش دادند حداقل مطمئن هستی که در جای امنی سقوط میکنی! (و به خندهاش ادامه داد)
جد ساندن که توقع این شوخیهای ننر و بیمزه را البته داشت، ادامه داد:
- ضمناً بهیک ترانسپورت امن تا ایستگاه قطار پوتمکین نیاز دارم. وضعیت امنیت ایستگاه قطار چگونه است؟ آیا شوونیستها را زیر نظر دارید؟
کلنل استارداست با شنیدن نام «شوونیستها» اخمی کرد و گفت:
- همانطوری که میدانید، ما با اعتقادی راسخ بهتضاد تیتیتاکتیک میان اسلامسیاسی و اسلام غیرسیاسی، هر شوونیستی را که احکام خرافاتی تضاد دیالکتیک کار و سرمایه را مانع برنامه های عملیاتی ما میکند، با قدرت تمام سرکوفت میکنیم! و سپس ایستاد و دستش راستش را بالا آورد و گفت: «هایل هیچکس»!
جد ساندن منظرۀ زمین را از شیشههای بالگرد نگاه کرد و گفت:
- بله، منظورم همینجور حرفهائی است که میزنید، بهرحال مراقب باشید که کسی بهخاطر این مزخرفات کار و سرمایه و اینها، گلولهای بهکلۀ بیدفاع بنده شلیک نکند.
کلنل استارداست گفت:
- خیالت راحت باشد جد عزیز! البته بعد از دفتر کار من، ایستگاه قطار پوتمکین دومین جای امن دنیا برای شما خواهد بود.
جد ساندن گفت تمام، و مکالمه را قطع کرد و بهزمین و منظره رود لوهان که اکنون از پنجرههای بالگرد دیده میشد، چشم دوخت. همیشه از دیدن این منظره دلشوره میگرفت و نمیدانست چرا. شاید این دلشوره بهخاطر پیچ و خم های رود لوهان بود که پیچ و خمهای بیشمار راهی را که در آینده پیشروی خود داشت بهیادش میآورد.
کلنل استارداست گوشی را گذاشت و روی میز کارش را نگاه کرد:
میز فرماندهی عملیاتی لوفتنانت کلنل استارداست در پایگاه هوائی پوتمکین، پر از دکمه ها و درجههای پیچیدهای بود که بیشتر بهمیز فرماندهی سفینۀ انترپرایز شباهت داشت. در میان همۀ دکمهها، دو دکمۀ مهم بیشتر از همه جلب توجه میکرد: یک دکمۀ بزرگ قرمز رنگ، ساخت کمپانی «برگرکینگ - مک دانلد داگلاس» آمریکائی، که زیرش نوشته بود «شروع عملیات مایعسازی!» و یک دکمۀ بزرگ سبز رنگ ساخت کمپانی روسی «مموریسکی - کامپیوشکا» که زیرش نوشته بود: «امید بهقطع عملیات مایعسازی، اگر خدا بخواهد»!
زیر این دو دکمه، یک دکمۀ قهوه ای رنگ، ساخت کارخانۀ «سیتروئن کافه لاته» فرانسوی جاسازی شده بود که زیرش نوشته شده بود: «قهوۀ ترک با شکر». بقیۀ دکمههای رنگینی که سرکار خانم کلنل استارداست بهدرستی از طرز کار آنها اطلاعی نداشت و نیازی هم بهدانستن آنها نبود، ساخت کمپانی «مونشن گلاد باخ» آلمانی بودند. زیر دکمههای رنگین، نسبت بهرنگ آنها، کلمۀ «جنبش» را اضافه کرده بودند: مثل جنبش نارنجی، جنبش سبز، جنبش آبی، جنبش یشمی خال خال پشمی و غیره.
هر روز که عدهای از بدبخت بیچارهها و «جوات مواتهای بیسوات!» برای ماجراجوئی در راه تخیالاتشان از «نان و آزادی»، در جائی صحرائی و نامعلوم بهخیابانها میریختند؛ یکی از این دکمه ها فشار داده میشد و یک جنبش رنگی (سبز، نارنجی، صورتی، یشمی...) علیالساعه از زمین مثل قارچ سبز میشد. در پس اندکی «آزادیخواهی» رنگی که مهرۀ «نان» را اصولاً از صفحۀ بازی حذف میکرد (زیرا گویا «آزادیخواهان» همهشان از دم مرتاض هستند و بهجای نان فقط روزی یکدانه بادوم میخورند!) و سپس اندکی التماس بهدرگاه پیامبران مسلح دموکراسی، دیگر اف-16 ها خوب میدانستند که چگونه باید «آزادی و دموکراسی» را صادر کنند. معلم خلبانی بهآنها گفته بود:
- برای صدور آزادی و دموکراسی فقط کافی است که در هوا یک لوپ بزنی، بعد در ارتفاع پائین پرواز کنی و شاستی شلیک را فشار بدهی تا صدای «دموکراسی و آزادی بیان» همه فضا را اشغال کند: تق تق تق! بوم بوم بوم! تق تق تق! بوم بوم بوم!
معلم خلبانی بعد از گفتن این حرف مثل کابویها جیغ زده بود: هییییها!
خانم لوفتنانت کلنل استارداست، خمیازهای کشید و بهدکمۀ قرمزرنگ روی میزش با حسرت نگاه کرد و زیر لب گفت: «ای شوونیست ها بیشرم!» و دکمه را با عشق و علاقهای نوازش کرد که انگار دارد گربۀخانگیاش را نوازش میکند. میدانست روزی برای نابودی «اسلام سیاسی!» و سایر نسخهها و نمونههای «دیکتاتوری» در جهان، لذت فشار دادن این دکمه را خواهد چشید و میلیونها «تروریست» را که در قرارگاههای دیکتاتوری بهحیات غذابآور خود مشغول بودند، با عملیات مایعسازی هستهای بهدرک اسفلسافلین واصل خواهد کرد تا همه جهان از این اروپائیهای نازنین حداقل اینرا یادبگیرند که مذاهبشان اصلاً «سیاسی» نیستند و فقط بهطرق «مجاز» و «غیرسیاسی» چوب در قوارۀ تحتانی بنیبشر میکنند.
اما امروز از سر ناچاری بهجای دکمۀ قرمز، بر خلاف میلش دکمۀ قهوهایرنگ «قهوۀ ترک سیتروئن» را فشار داد.
چند دقیقه بعد با صدائی عصبانی بر سر خدمتکارش فریاد کشید: «رائول! دوباره شکر میز فرماندهی را یادت رفته؟! این قهوه ترک بدون شکر مثل زهرمار می ماند»!
***
وادیم استانوویچ دراگومیروف از جایش پاشد تا جلسۀ مخفی کارگران کارخانۀ واگنسازی پوتمکین را ترک کند. رفیق کلیمنت بوتوف با صدای بلند گفت: تو یک بزدل و ترسوی تمام عیار هستی!
دو سه نفر دیگر از کارگران نیز بهتأیید سرشان را تکان دادند.
وادیم گفت: نگهبان برج شرقی را با تفنگ بزنیم که چه بشود؟ مگر ما آدمکشیم؟
رفیق بوتوف گفت: کار این مرتیکه حرومزاده تحقیر همه کارگرها است، با اون تفنگ بدقوارهاش اون بالا نشسته و بهریش همۀ ما دارد میخندد.
وادیم از پنجره زیرزمین کارگاه بهسمت برج شرقی نگاه کرد و نگهبان را دید که بی خیال و بیخبر از همهچیز بهتفنگش لم داده و داشت سوت میزد. گفت:
- رفقا، مگر هر حرومزادهای که کارگران را تحقیر کرد باید او را کشت؟ دنیا پر از حرومزادههائی است که کارگران را تحقیر میکنند. ما که نمیتوانیم یک تفنگ برنو دستمان بگیریم و هر کس بهما لبخند تحقیرآمیز زد با گلوله بزنیم توی مخش؟! چرا هر دفعه ما دور هم جمع میشویم که اوضاع زندگی خودمان را بهتر کنیم، شما اینطوری جوگیر میشوید و بهخصوص رفیق بوتوف زود بهفکرش خطور میکند که چگونه باید زندگی دیگران را تباه کرد؟
رفیق بوتوف دوباره با صدای بلند و لحن نامؤدبی گفت:
- تمام این مزخرفات بهظاهر ملایم و عاقل و مهربانانهای هم که میزنی از روی بزدلی و ترسوئی خودت است. در شرق اوکراین جنگ است و تو داری عقب نشینی میکنی! بهجای اینکه ادای معلم اخلاق را برای ما در بیاوری، برو آن نشان تاتو شدۀ داس و چکش را از روی شانهات پاک کن که لیاقتش را نداری. حتی من از دیدن آن خجالت میکشم!
وادیم با شنیدن این حرف از شرم بغضش گرفت. ناخودآگاه شانه اش را زیر آستین کوتاه بالاتر داد تا نشان داس و چکش زیر آستین پنهان شود. بهجمع چند نفری کارگران نگاهی کرد، بعضیها سرشان را بهزیر انداخته بودند و برخی دیگر با نگاهی مهاجم بهاو چشم دوخته بودند. بهآرامی گفت: خداحافظ رفقا.
کلیمنت بوتوف با لحنی پر از استهزاء گفت: بهسلامت! سلام بهآن وادیم قدیمی هم برسان که این روزها زیر این پوست لرزان ترسوی تو پنهان شده!
وادیم استانوویچ دیگر چیزی نگفت و از زیرزمین بیرون آمد و بدون اینکه جلب توجه کند بهسالن اصلی رفت و به طرف خط پرس آهن بهراه افتاد. در راه نفس عمیقی کشید و قطرۀ آبی را که (شاید عرق بدن بود...) و از گوشۀ چشمش میچکید با پشت دستش پاک کرد.
چشمم را میبندم و از پنجره بخار گرفتۀ خاطره بهنگهبان برج مینگرم که در سرمای آخر زمستان یقهاش را بالا داده بود و بهتفنگش تکیه داده و آوازی عامی را سوت میزد. هوا سرد بود، اما هر چقدر هم که هوا گرم باشد، آنچه که از گوشه چشم میچکد، نامش عرق نیست.
***
باده نوشی که در آن روی و ریائی نبود
بهتر از زهد فروشی که در آن روی و ریاست
ما نه رندان ریائیم و حریفان نفاق
آن که وی عالم سر است بدین حال گواست
فرض ایزد بگذاریم و بهکس بد نکنیم
وان چه گویند روا نیست، نگوئیم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم
باده از خون رزان است و نه از خون شماست! [4]
در جائی دور و در زمانی دیگر، ممد آقای شوخ طبع شیرازی دستی از نگرانی بهریش بلند و سفیدش کشید و چند سطر دیگر در دفترچه شعرش نوشت و جام دیگری از شراب ریخت. زیرا که صدای شر شر ریختن شراب در جام، شویندۀ همۀ نگرانی ها از دل خام و دغدغهپرور بنیآدم است.
***
در میان بوی عرق تن همخوابگی با چندین شبح مرد، بوی طلا، بوی وایتکس مایعات سفیدرنگ بدن شبحمردان، بوی عطر ژادور، بوی خفقانآور نفس داعشه که در همه جا حضور داشت و بههر گوشۀ شبحزدهای سرک میکشید و بویخون که بهزور میشد آنرا از بوی طلا تشخیص داد؛ ودیوجت تنآرا، سیمای ابژه، الهۀ اشباح زیرزمینی تعلق، همان عجوز عروس هزار داماد؛ عینیت شبحگون، از انعقاد تکاپوی گرم و زندۀ انسانی، در تن سرد و مرده و براق طلا؛ در خوابی آشفتهتر از پیش فرو رفته بود:
جوان، افسار اسب چوبی را بهشاخهای بسته بود و دست راستش را بر دسته شمشیر چنان گرفته بود که تشخیص انگشتان او از دستۀ فولادی آن آسان نبود. با حرکتی ظریف و دقیق شمشیر را در هوا میرقصانید گوئی که شمشیر نه یک ابزار جنگ، که قلم ظریف صورتگری است که یادگارش از رخسارۀ معشوق را بر چهرۀ بوم میکشد.
لبۀ صاف و پهن شمشیر را بر غنچه گلسرخ نشکفتهای کشید و غنچه از احساس سرمای فولاد بیدار شد و شکفت. سپس با همان انحنای موزون و موسیقیائی، لبۀ تیغه شمشیر را بهتخته سنگی کوبید. گویا نیروئی که تختهسنگ را میشکافت، از قوائد دیگری بهجز قوانین اول تا سوم نیوتونی تبعیت میکرد. تخته سنگ بهدو نیم شکافته شد و جوان چهرۀ جدی ولی مهربانش را بهسوی دوستانش کرد و گفت:
«پرولترها شرم دارند که عقاید خود را پنهان کنند، اما آشکاری عقیدۀ ما فحشای عقاید ما نیست. شاید روزی غنچه گل سرخی از نوازش سرمای فولادمان بر تنش بشکفد، اما کمونیست ها هرگز تیزی فولاد را به رخ آدم نمیکشند».
ودیوجت لرزید و بیدار شد. با دستمالی طلادوزی شده عرق سرد چانه و گردنش را پاک کرد و روی تخت طلائیش نشست.
در میان اینهمه نماد زرین قدرت، احساس عجز و ناتوانی میکرد. نمادهای زرین قدرت و ماسههای آفتابزده کنار ساحل، قدرت یکسانی دارند اگر که قوائم قدرتشان توسط آدمی بهتبادل در نیاید. نمادهای زرین قدرت بدون چنین مبادلهای، همانقدر قدرتمندند که «خاک راهیست که در دست نسیم افتادهاست».
فکری بهخاطرش رسید؛ پرکاد هرگز شمشیری در دست نخواهد گرفت اگر که دلش با نوازش تبادلات انسانی، مانند عشق و محبت و «دیگر اهریمنان»، آلوده نشده باشد. از کینۀ رخساره بار دیگر در قفسۀ سینه اش خفقان افتاد. اما اینبار نهکینه بهاو بهعنوان یک «زن» که مردی حقیقی را در دامان محبت خود زنده نگاه میداشت؛ بلکه کینه بهاو بهمثابه یک «مادر» که مردی حقیقی را در دامان محبت خود میپروراند. میدانست که مردان حقیقی هرگز عاشق انسان نخواهند شد، مگر اینکه یکبار عاشق نوازش دستان مادری شده باشند. باید جلوی این فاجعه را میگرفت. اگر قرار بود که جهان پر از مردان حقیقی شود که قوائم زرین قدرت او را بهپشیزی نمیخرند و برای آنان شمشهای طلائی قدرت، «خاک راهیست که در دست نسیم افتادهاست» از جلال و جبروت او بهجز تراشۀ طلا و خرابۀ هپروت چیزی باقی نمیماند؛ بودن یا نبودن، مسئله همواره چنین بوده است.
نفس بودن رخسارگان، آغاز نبودن ودیوجتان است؛ یا این یکی است یا آن دیگری؛ و در این نبرد بیامان میان ندای رفعت رئوفتزا و قدرت طلا، جائی برای دو پادشاه نیست و در این کینهتوزترین و خونبارترین جنگ جهانی، هیچکس را اسیر نمیگیرند. تسلیم شدگان و شکست خوردگان این جنگ همه در قبرستان خوابیدهاند و در این کارزار بیرحم و بیامان، مفاد «کنوانسیون ژنو» را نیز باید مانند بقیۀ دستاوردهای لیبرالدموکراتیک، در کوزه گذاشت. اسرای این جنگ بیکنوانسیون، همه از دم تیغ میگذرند.
باید جلوی این فاجعه را میگرفت. طلا باید همیشه طلا بماند. فکری کرد و زیر لب گفت: خواهیم دید خانم رخساره! زیرا فقط طلا است که میماند!
سپس از اعماق شبحپرور زیرزمین دست بهروی سطح خاک دراز کرد و یک گردنبند طلای ضخیم و زیبا و الماسکاری شده را بر سر راه رخساره در باریکراه جنگلی گذاشت. چشمانش را بست و دستانش را بهعلامت دعا بر سینه گذاشت و آغاز بهخواندن وردی عجیب نمود: آلاهیسه میتالیسه، نماتیسه سالمانی...
***
اقتصاد سیاسی، این علم ثروت، درعینحال علم انکار نفس، نیازمندی و صرفهجویی است و عملاً بهنقطهای میرسد که از انسان نیاز بههوای تازه یا ورزش جسمانی را هم دریغ میکند. این علم صنایع شگفتانگیز در ضمن علم ریاضتکشی نیز هست و آرمان واقعی آن گرچه زهد و ریاضت است اما نتیجه آن بینوایی بسیار زیاد است، زاهد معبود آن است اما نتیجه، برده مولد است. آرمان اخلاقی آن، کارگری است که بخشی از دستمزد خود را در بانک پسانداز میکند و حتی هنر فرومایهی دست بهنقدی را یافته است که این ایدهی عزیز و گرامی را با رنگ و بویی احساساتی بهمعرض نمایش درآورده است. ازاینرو اقتصاد سیاسی علیرغم ظاهر دنیوی و لاابالیاش، علمالاخلاقی واقعی و با اخلاقترین علمهاست. ترک نفس خویشتن، چشمپوشی از [مال] دنیا و تمام نیازهای انسانی، تز بنیادی آن میباشد. هرچه کمتر بخوری، کمتر بیاشامی، کمتر کتاب بخری، کمتر بهتئاتر، مجلس رقص و سالن تفریح بروی، کمتر فکرکنی، عشق بورزی، نظریه ببافی، آواز بخوانی، نقاشی کنی و تفریح داشته باشی، بیشتر میتوانی پسانداز کنی و گنجت که نه بید و نه زنگ برآن کارگر نخواهد بود، به سرمایهات تبدیل خواهد شد. [5]
***
جائی دورتر از اینجا، «ایوان شالگونیوف» داشت از سرما یخ میکرد. [6]
زیر لب غر غر کرد: «لامصب! اونقدر هوا سرده که تخم تو تومبون یخ میزنه»!
کوچه پسکوچههای شهر کوهستانی پوتمکین از یک لایۀ برف کثیف و خاکستری پوشیده شده بود. ایوان شالگونیوف که بهخاطر ملایمت توخالیاش با نظام حاکم، بین دوستان و آشنایان بهجای «ایوان مخوف» به «ایوان مجوف» شهرت داشت، از انتهای کوچۀ «شهید زینوویف» بهکوچۀ سربالائی «شهید کامنوف» پیچید و جلوی در ساختمان مقوائی سازمانش متوقف شد. روی در مقوائی نوشته شده بود: «سازمان راهسازی و کاریابی پوتمکین و حومه – راهکارسکی!» [7] و زیرش یک اخطاریه از بانک ملی پوتمکین چسبانده بودند که: «یا بدهی هایتان را تا 10 روز دیگر میدهید، یا در این سازمان الکی و بیخاصیت را تخته میکنیم»!
دستش را بهسمت دستگیره در برد اما قبل از اینکه بتواند آنرا بپیچاند، یکنفر از پشت سر، یقۀ پالتویش را گرفت و محکم تکانش داد. ایوان با ترس و لرز برگشت و همانطوری که حدس زده بود «دیمیتری قلدر»، نوچۀ «حاجاسماعیل» را رودرروی خودش دید. دیمیتری قلدر نوچۀ اول حاج اسماعیل ژیژک آبادی بود، همان حاج اسماعیلی که بدهکارانش با ترس و لرز او را «اسمالی ژیژک» [8] صدا میکردند، و با شکم گنده و ریش پهن و دهان گشادش در بازار حجره ای داشت بهاسم «جنبش اشغال همۀ استریتهای پولدار جهان، بهصرف شربت و شیرینی» و در آن پرچم سرخ گلدوزی شده با علامت «ماست و چکش» میفروخت: دانهای دوزار ده شاهی. وقتی در سخنرانیهایش «سرمایهداری بداخلاق و بیتربیت» را محکوم میکرد وی را بهاشغال دوروزه خیابانهایش قویاً تهدید مینمود؛ بعد از هر پاراگراف نفسی تازه میکرد و یکلیوان آب را یکجا بالا میرفت و بعد ریشش را پاک میکرد و میگفت: «یا حسین شهید!»
دیمیتری قلدر بر سر ایوان شالگونیوف چنان فریادی کشید که همۀ دیوارهای مقوائی سازمان راهکارسکی بهلرزه افتاد: «ایوان! بهامامحسین قسم اگه اون مقالۀ پاچهخواری جنبش سبز حسینی و تئوری دعوای بین امپریالیستهایت را همین امروز تمومش نکنی، با همین چفیهام خفهات میکنم! اسمالی ژیژک دوباره جنبش رنگی دیده، یک دل نهصد دل خاطرخواهش شده! باید ازش درست و حسابی حمایت کنی»!
ایوان شالگونیوف که زهرهاش در معرض آب شدن بود گفت:
- دیمیتری جان! نوکرتم، بهامامحسین گرفتار بودم. بیا این اخطاریۀ بانک ملی پوتمکین رو ببین تا خودت بهحالم گریه کنی.
- ببین! برای من ننه غریبم بخوای بکنی، هیکلتو تبدیل بهمقاله میکنم! همین الان نقداً میخوام همۀ اون نوشتهها رو!
- تو رو جون اسمالی ژیژک یهروز دیگه بهم مهلت بده! بیا این سیبیلامو گرو میذارم که فردا صبح اول وقت توی یک نوشته صد در صد «مارکسیستی لنینیستی(!)» برات ثابت کنم که این جوات مواتهای شرقاوکراین همشون جاسوس ولادیمیر پوتین امپریالیست هستن! فقط همین امشبو بهم مهلت بده! (اشک تو چشمهایش جمع شده بود) تو رو بههمون خدای هر چی مذهبه که افیون تودههاست!
دیمیتری قلدر یک تف گنده روی زمین کرد، ریشش را با چفیهاش پاک کرد، انگشتش را توی دماغش کرد و یک اندماغ گنده درآورد و لوله کرد و روی زمین انداخت و سپس گفت:
فقط تا فردا! فقط تا فردا مهلت داری ایوان! و گرنه بهگوشۀ عبای حاج اسمال ژیژک آبادی قسم، همۀ این دیوارهای مقوائی سازمان راهکارسکی را روی کلهات خراب میکنم!
ایوان شالگونیوف سرش را پائین انداخت و بهزانوهایش که میلرزید نگاه کرد و گفت: «چ...چ...چشم»!
بالاخره دیمیتری قلدر یقه ایوان را ول کرد و گفت: «هری... فعلا تا فردا مرخصی! گم شو! امپریالیست روسیه یادت نره ها»!
ایوان گفت: «با... با... باشه... همشو میندازم تقصیر امپریالیسم روسیه. مارکسیسم لنینیسم یعنی اصلاً همین! چاک...چاک...چاکرتم!» و در مقوائی اتاقک سازمان راهکارسکی را باز کرد و تند و بیصدا بهتوی اتاق خزید.
توی اتاق، پشت میز مقوائیاش نشست و سرش را توی دستهایش گرفت. بهیک پرترۀ مارکس ناشیانه نقاشی شده که بهدیوار زده بود زل زد و با دلخوری بهعکس گفت: «حالا دیدی چه نونی توی دامنما گذاشتی؟»
بعد قلمش را در دست گرفت و تند و تند شروع به نوشتن کرد، وقت نداشت، اگر تا فردا نوشتهها را تمام نمیکرد، باید بهخود حاج اسمال جواب پس میداد و بعد از آن دیگر حتی نمیدانست که انگشت نشکستهای توی دستهایش میماند که دوباره بتواند بنویسد یا نه. بودن یا نبودن انگشتها! مسئله همیشه همین بوده است.
نوشت:
امپریالیسم روسیه با تحریک جدائیطلبان شرق اوکراین و ارسال اسلحۀ سنگین و لیزری و اتمی بهآنها در برابر امپریالیسم آمریکا قرار گرفته است و «مردم» شرق اوکراین که با جدائیطلبان کلی فرق دارند، در این وسط قربانی دعوای بین امپریالیست ها هستند. باید با تسلیم بی قید و شرط جدائیطلبان، یعنی این نوکران امپریالیسم روسیه بهدولت دموکراتیک کییف (که البته از روی سوءتفاهم و اشتباهی پرچم صلیب شکسته اس.اس.نازی را دستش گرفته!) بهمردم شرق اوکراین کمک کرد. خیلی خوب است که آدم بههمه مردمهای دنیا کمک کند. مارکسیست لنینیستها همیشه بعد از صرف چای و شیرینی بههمۀ مردمهای دنیا کمک میکنند. حتی لنین هم یکبار سر میز شام در دفترچه یادداشت خودش نوشته است که «این مردم روسیه بودند که میخواستند بهآنها کمک شود!» بنابراین کمک کردن بهمردمهای دنیا از اصول و واجبات مارکسیسم لنینیسم است....
وقتی وسط گلولهباران شرق اوکراین بهدست فاشیستها، داشت این اباطیل را مینوشت، سرش را تکان داد و گفت:
تو را بخدا ببین بعد از یک عمر حفظ آبرو، این آخر عمری چهجور بهبیآبروئی افتادیم! خدایا! خودت که افیون تودهها هستی، از سر تقصیر ما هم بگذر!
***
در میان جنگل گمشده، پیرزن کولی راه رفته را باز می گشت. شب رو بهپایان بود و سپیدی صبح از مشرق بر میزد و سیاهی جنگل را بهطعنه میگرفت. دریغی جانسوز بههمراه سپیدی صبح دوباره بر دل پیرزن کولی نشست. دریغی که دهها سال با خود از اینجا بهآنجا برده بود. اینکه روزی آن ورد جادوئی را در جنگل شنیده بود ولی بهخود زحمت نداده بود که آنرا در جائی بنویسد و نگاه دارد. ورد جادو آنقدر واضح بود که در زمان شنیدنش هرگز بهذهنش خطور نکرده بود که بتواند آنرا روزی فراموش کند. اما شب را خوابیده و فردای آنشب از ورد جادوئی فقط یک جمله آن بهخاطرش مانده بود. بقیه اش را در پس یک رویای شبانه فراموش کرده بود!
دهها سال میگذشت و پیرزن کولی در آرزوی بهیاد آوردن بقیۀ ورد جادو، همان یک جمله را مدام تکرار میکرد: توی جنگل یهکاری دارم، های های! توی جنگل یهکاری دارم!
***
ماده در «واقعیتِ» خود «مادیت»اش را تثبیت میکند. بههمین دلیل هرنوع تبدیل و تغییر و حرکتی که در «نسبت»ها صورت میگیرد، نمیتواند «ماده» را نفی و الغا سازد؛ و آنچه در این شدنها، تبدیلات و تغییرات و حرکتِ نسبتها نفی و منحل میگردد، «ماهیت» ماده است. ماهیتیکه ـخودـ برانگیخته از نسبت است؛ محیط برماده نیست، بلکه محاط آن است. و چون کلیت ماده و جنبهی مطلق آن فاقد ماهیت است، واقعیت ماده در ضمن انحلال نسبتهای آن بهاثبات «حقیقتِ ماده» میپردازد. حقیقتیکه ذاتی است و درعین وقوع و شدن، بیانحلال و جاودانه است. ازاینرو «واقعیت» ماده در ماهیت نسبتهای آن و با الغای آن بروز مییابد، جاییکه «حقیقت ماده» با پیوندهای ذاتیاش آن را تثبیت کرده و وحدت میبخشد. از این بابت، ماده هرچه در وقوع و شدن، واقعیت خودرا باز مییابد؛ در ربط با واسطهی نسبتها و نهادهای درشدن، حقیقت خودرا پیدا میکند. بههمین دلیل ماده در نسبتِ خود واقعی و در مطلقیتاش حقیقی است؛ در جنبهی کثیرِخویش واقعی و در جنبهی وحدتش حقیقی است. بهعبارت دیگر، ماده ماهیتاً واقعی و ذاتاً حقیقی است. [9]
***
رکسارینا بهسوی کلبهاش قدم میزد و سبد لباس در دست، آواز میخواند. بهبرگ بوتههای کنار راه جنگلی دست میکشید و گهگاه میایستاد و برای تزئین میز چوبی کلبهشان یکی دوشاخۀ گل میچید. صدای سنگهای ریز و برگهای خشک شده زیر پایش را میشناخت و با آنها انسی دیرینه داشت. پرکاد در خانه تنها بود و شاید هم مشغول بازیهای ماجرائیاش در میان درختان جنگلی. پسر دیگر آنقدر بزرگ شده بود که مادرش کمتر نگران گم شدن او در جنگل باشد.
رکسارینا ایستاد.
چند قدم پیش پایش بهچیزی خورده بود که نهصدای سنگ میداد و نهصدای برگ خشک شده. اما چند گام طول کشیده بود که در میان افکار متفاوت، این تغییر صدا را دریابد و در جستجوی چرائیاش برآید. همان چند قدم را بازگشت تا ببیند که صدای عجیب زیر پایش صدای چه بوده است. در آفتاب ساعت 11 صبح چیزی روی زمین برق میزد که برقش نه تابش آفتاب بر سنگ، و نه انعکاس برگهای خشک شده بود.
روی زمین نشست و به آن «چیز» نگاه کرد. آنرا برداشت و براندازش کرد. گردنبندی از طلا، با زنجیر پهن و سنگین، با الماسهائی که بههنرمندانهترین شکل بر آن زینت یافته بودند زیر نور آفتاب میدرخشید. دور و برش را نگاه کرد و هیچکس را ندید. آیا ممکن بود کسی در این کوره راه دورافتاده جنگلی گردنبندی بدین زیبائی را گم کرده باشد؟ البته که ممکن بود، اما سؤال این بود که چه زمانی چنین اتفاقی افتاده است؟ طلا نهفرسوده میشود و نهزنگ میزند، پس اگر یک ملکۀ روس صدها سال پیش این گردنبند را در این کوره راه انداخته باشد چه؟ چگونه میتوانست صاحب آنرا پیدا کند؟
آیا اساساً ممکن بود که بتوان صاحب این گردنبند را پیدا کرد؟ چگونه؟ پاسخی نمییافت.
و اگر گردنبندی در این کوره راه افتاده است و صاحبی هم ندارد...؟
رکسارینا گردنبند درخشان را نگاه کرد. گردنبندی که هیچ راهی برای پیدا کردن صاحبش وجود نداشت، پس بر مبنای تمامی قوانین مالکیت خصوصی، اکنون مال وی بود. گنجی که اینگونه یافته بود و کس دیگری هم بر آن ادعایی نداشت. برق گردنبند طلا و الماس از میان مردمک چشمان رکسارینا بهدرون جمجمهاش نفوذ کرد و امواجی از الکتریسیته را در سلولهای خاکستری مغزش برانگیخت که مدتها بود بهفراموشی سپرده شده بودند. امواجی بیوالکترومغناطیسی که میپرسیدند: این گردنبند بهراستی چقدر میارزد؟ هزاران هریونیا؟ [10] میلیونها هریونیا؟ چگونه میتوانست بفهمد؟ این گردنبند میتوانست زندگی او و وادیم و پرکاد را دیگرگون کند و آنها را از این فقر و نداری یکسره بهدر آورد.
گردنبند را در جیب پیراهنش که وسط سینهاش، روی قلبش، دوخته شده بود پنهان کرد و بهسمت خانه بهراه افتاد.
پرنده ها ساکت شده بودند. رکسارینا به قیمت گردنبند فکر میکرد و زندگی پرکاد و وادیم. اینقدر طلا چقدر میتوانست زندگی آنها را تغییر دهد؟ پرنده ها ساکت شده بودند. بهراستی به چه قیمتی میتوانست این گردنبند را بفروشد؟ اگر فکر کنند دزدی است چه؟ چه جوابی داشت؟ پرندهها ساکت شده بودند. چه توضیحی باید به وادیم میداد؟ آیا این گردنبند بهاندازه کافی میتوانست به آنها پول برساند که پسرش در مدرسه خوبی شروع بهدرس خواندن کند؟ آیا میتوانست پسرش را بهدانشگاه بفرستد؟ پرنده ها ساکت شده بودند.
پرنده ها ساکت شده بودند زیرا رکسارینا در بقیۀ طول راه، دیگر حتی یک بیت غزل آواز نمیخواند.
صدای موسیقی از جنگل رخت بربسته بود.
آیا پرکاد میتوانست بهدانشگاه کییف برود و یک مهندس پولدار و با زندگی خوب و راحت و مرفه بشود؟
صدای موسیقی از جنگل رخت بربسته بود و تنها صدائی که شنیده میشد صدای ضعیف کفتاری بود که در دوردستها زوزه میکشید.
وقتی بهکلبه رسید و در را باز کرد پرکاد را دید که روی زمین نشسته و سرش را روی زانوهایش گذاشته.
- چی شده پرکاد؟
- بابا خیلی ناراحته، با من حرف نزد.
- الان کجاست؟
- رفته حموم.
- باشه، الان بابا از حموم که میاد سرحال میشه و با هم ناهار میخوریم.
رکسارینا رفت جلوی آینه و بهخودش نگاه کرد. گردنبند طلائی را از جیبش درآورد و جلوی سینهاش گرفت بهآن نگاه کرد و رو بهسوی گردنبند گفت: تو چقدر میارزی؟
بعد بدون آنکه حقیقتاً از رشتۀ افکار خویش آگاه باشد، رو بهآینه نگاه کرد و خودش را سراپا برانداز کرد. سینه ها و کمر و باسن خودش را برانداز کرد و یک دور چرخید و بعد صورت زیبایش را که زمانی خواستگاران فراوان داشت، نگاه کرد. رو بهسوی آینه پرسید: تو چقدر میارزی؟!
وادیم استانوویچ دراگومیروف زیر دوش آب روی زمین نشسته بود و هق هق گریه میکرد. یک تکه سنگپای سیاه را در دستش گرفته بود و روی کتفش میکشید و بخشی از پوست کتفش کنده شده بود و خون از آن جای بود. علامت داس و چکش روی کتفش داشت در میان خون و تکه های پوست کنده شده گم میشد.
***
ودیوجت تنآرا، سیمای ابژه، الهۀ اشباح زیرزمینی تعلق، همان عجوز عروس هزار داماد؛ عینیت شبحگون، از انعقاد تکاپوی گرم و زندۀ انسانی، در تن سرد و مرده و براق طلا؛ مزۀ شیرین این لحظه پیروزی را هرگز با مزۀ تلخ هیچ کوکتل شاهانهای معامله نمیکرد. چشمانش و لبهایش از لذت و شهوت میخندیدند. هرچند که او نیز مثل هر خدای دیگری نمیتوانست فردا را پیشبینی کند اما او نیز مانند هر خدای دیگری، مزۀ فتح را بهخوبی میشناخت و لذت بردن از آن را نیز بهخوبی آموخته بود.
این پیروزی را باید با حمام خون جشن گرفت. فریاد زد: داعشه!
داعشه آمد و کنار او ایستاد و با چشمان گر گرفتهاش بهچشمان ودیوجت زل زد.
ودیوجت بیمقدمه با ناخنهایش چنان چنگی بهصورت داعشه انداخت که خطوط خون روی صورتش و فریاد داعشه از وحشت و خشم در هم آمیخت. ودیوجت دستش را دراز کرد و از روی میز کنار تخت پادشاهی، یک مجلۀ کاریکاتور را برداشت و آنرا لوله کرد و محکم بهصورت داعشه کوبید. داعشه عین یک گرگ زوزه میکشید. ودیوجت گفت:
- نمی بینی؟ همهچیزت را بهمسخره گرفتهاند و تو دخترۀ کثافت داری در این قصر ول میگردی و مفت میخوری!
داعشه زوزه میکشید و از درد و خشم بهخودش میپیچید.
ودیوجت شمشیری را برداشت و آنرا بهدست داعشه داد و گفت:
- گورت را از اینجا گم میکنی و وقتی بهاین قصر بازمیگردی که صورتت را در حمام خون شسته باشی!
داعشه سرش را تکان داد.
یکساعت بعد، صفی از شبحمردان در کنار دروازۀ قصر خداوند اشباح زیرزمینی تعلق، داعشه را بهسوی سفرش بدرقه میکردند و وردی را با هم میخواندند. صدای هراسناک چند طبل جنگی، ورد وحشتزای آنان را همراهی میکرد. شبحمردان میخواندند و داعشه که نوک شمشمیر را روی سنگفرش دروازه قصر میکشید، بهسوی مأموریتی که بهاو محول شده بود، قدم میگذاشت.
صدای ورد وحشت و مرگ در قصر طنین افکنده بود، شبح مردان با هم میخواندند:
من شارلی! تو شارلی! ما همه شارلی هستیم!
من شارلی! تو شارلی! ما همه شارلی هستیم!
من شارلی! تو شارلی! ما همه شارلی هستیم!
ودیوجت با لبخندی از پیروزی، داعشه را بدرقه کرد. در پس این لبخند شوم، چپ و راست و میانه، «انقلابی و آزادیخواه» و «کارگری» و «برزگری» در مجلات و روزنامههای خویش هزار نوشته منتشر کردند که مضمون همۀ آنها همین ورد وحشت و مرگ بود: «من شارلی، تو شارلی، ما همه شارلی هستیم!» تا او که میخواند، بداند که گویا هر بارقۀ امیدی در نجات بشر از طلا، از سطح این سیاره رخت بر بسته است، و آنگاه که صحبت از معامله بر سر مقدار اضافۀ ارزش باشد، فرق چندانی بین چپ و راست و میانه نیست و اگر «لازم» باشد میتوان بهنام «کارگران جهان» زیر پرچم صلیب شکسته هم خبردار ایستاد!
در جائی دور و در زمانی دیگر، ممد آقای شوخ طبع شیرازی سنگ کوچکی را در دست گرفت و در جریان آب چشمه انداخت و افسرده و دل نگران گفت:
دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات...
***
کف بتونی سکوهای ایستگاه قطار پوتمکین از برف کثیف شده و پا خوردهای پوشیده شده بود. جد ساندن بالای ساختمان ایستگاه را نگاه کرد و برق دوربین اسلحه تیرانداز محافظش را دید. کسی در ایستگاه نبود، به جز اندکی جلوتر و روی نیمکت سوم، که مردی با پالتوی سیاه نشسته بود. جد ساندن مستقیم بهسوی او رفت و گفت:
تو باید تاواریش اولکساندر گئورگویچ اسنلوف باشی! [11]
اسنلوف گفت: سلام.
- بده ببینم چه در چنته داری؟
اسنلوف که از این برخورد مستقیم و نامؤدبانه جد ساندن اصلاً خوشش نیامده بود، گفت:
- اگر نمیتوانید مؤدبانه سؤال کنید، من اصلاً اهل این معامله نیستم.
جد ساندن که حوصله این حرفهای تکراری را نداشت گفت:
- اسنلوف! خوب گوش بده چونکه مثل اینکه حواست نیست. اول اون بالا را نگاه کن!
اسنلوف بالای ساختمان ایستگاه قطار را نگاه کرد و لولۀ اسلحه تیرانداز را دید. جد ساندن ادامه داد:
- با این لیست بدهیهائی که داری (یک تکه کاغذ را بهسوی اسنلوف دراز کرد) و آن وضعیتی که پیش آوردی و میدانیم، من امروز دارم جان و آبرویت را نجات میدهم. اگر بیشتر از این شعر و ادب میخواهی، آدرس را عوضی آمدهای، دانشگاه ادبیات پوتمکین دو خیابان آنطرفتر است.
اسنلوف برای چند لحظۀ طولانی چیزی نگفت، بعد دست در کیفش کرد و پوشهای را بهدست جد ساندن داد و گفت: این تاریخچۀ همه فعالیتهای من است، بخشهای اولش شخصی است و بخش های بعدی جزئیات فعالیت من در اتحادیه اتوبوسرانی پوتمکین و حومه بهعنوان رئیس انجمن است.
جد ساندن گفت: من تاریخچه و عتیقه نمیخرم. مسئله اینجاست که پس از این چه میخواهی بکنی. لازم نیست از کسی دستور بگیری و من هم بهتو نخواهم گفت که چه بکنی. مزدور هم نخواهی بود. اما برای پوتمکین ما برنامۀ عملی مشخصی داریم و چیزهای زیادی باید در این منطقه تغییر کنند. معاملۀ ما از زمانی آغاز میشود که این برنامۀ عملی را بخوانی و با آن همسوئیات را اعلام کنی. تو آدم باهوشی هستی و دیگر اینکه در این برنامه چه وظیفهای را بهخودت محول میکنی، بهمن مربوط نیست. من فقط نتیجۀ کارت را بررسی میکنم. و سپس پوشه نازکی را بهدست او داد.
نیم ساعت طول کشید تا اسنلوف برنامۀ عمل را بخواند و از جزئیات آن مطلع شود. در جای جای نوشته مکث میکرد و ابروئی بالا میانداخت یا سرش را تکان میداد. بعد از نیمساعت، رو به جد ساندن کرد و گفت:
- راجع به چه مبلغی صحبت میکنیم؟
- صد هزار دلار برای شروع
چشمان اسنلوف برقی زد که از دید ساندن پنهان نماند. اندکی فکر کرد و بهجد ساندن نگاه کرد. بهنظر نمیآمد که شخصی که روبرویش میدید اهل چانهزدن باشد. با صد هزار دلار میتوانست کارهای زیادی بکند. بهسادگی گفت:
- از عملگرائی شما بسیار ممنونم!
جد ساندن با او دست داد و پاکتی حاوی 25 هزار دلار را بهدستش داد و گفت: یک چهارمش برای شروع، بعداً برای سفید کردن این مبالغ و چگونگی شرکتت در یک برنامه تلویزیونی در کانال کییف پست، با تو تماس خواهم گرفت.
دو مرد از هم خداحافظی کردند و اسنلوف بهسمت تونل بتونی که ایستگاه قطار را از خیابان جدا میکرد راه افتاد. وسط تونل که از زیر خیابان میگذشت با موجودی روبرو شد که هیکلش نمایهای میان انسان و کابوس بود: پیرزن کولی مستقیم در چشمان اسنلوف نگاه کرد و اسنلوف سردی آزاردهندهای را روی ستون فقراتش احساس کرد. پیرزن گفت: جد ساندن را دیدی؟!
بعد از شنیدن این حرف، برق وحشت در چشمهای اسنلوف از نگاه پیرزن کولی پنهان نماند. خواست بگذرد و رد شود و باور کند که چیزی که میبیند توهمی بیش نیست، اما دوباره بهپیرزن نگاه کرد، هیچ توهمی در کار نبود، پیرزن با قامت خمیده اما بههمان مادیت دیوارههای بتونی روبروی او ایستاده بود. پیرزن گفت: بقیهاش را هم بگم؟ یا برایت کافی است؟
- از من چه میخواهی؟
- سهم مرا بده! چرب و چیل حساب کن! حوصله تهدید کردنت را هم ندارم. خودت حدس بزن اگر با من خوب تا نکنی چه بلائی سرت میآید!
اسنلوف دور و برش را نگاه کرد و کس دیگری را در آن حوالی ندید. پرسید: چقدر میخواهی؟!
- گفتم که، چرب و چیل حساب کن. از صدهزار دلارت چیز زیادی کم نمیشود!
پیرزن حتی رقم معامله را میدانست! از کجا میدانست؟ اسنلوف دیگر هرگونه امید بهفرار از این موجود مخوف را از دست داده بود. بهفکرش رسید که گردن پیرزن را بگیرد و خفهاش کند. هنوز این فکر کاملاً توی کلهاش جابجا نشده بود که پیرزن دستش را زیر شالش برد و شیئی را که زیر شالش مخفی کرده بود در دست گرفت و گفت: میدانستم که بچهننه هم هستی! از این فکرها بکنی خیلی زودتر میروی جهنم! اما اگر از این فکرها نکنی هنوز چندوقتی تا قرار ملاقاتمان در جهنم باقی مانده!
اسنلوف از وحشت شنیدن این کلمات دستش را آرام توی پاکت کرد و یک مشت دلار درآورد و بهپیرزن داد، پیرزن آنرا با دقت شمرد: دو هزار و سیصد، دو هزار و چهارصد، دو هزار و پونصد، دو هزار و شیشصد! بعد رویش را بهاسنلوف کرد و گفت: برای امروز بد نیست. بهجان خودت رحم کردی که دندانگردی نکردی، بقیه صدهزار دلار مال خودت من اهل حقالسکوت گرفتن نیستم. ولی اگر با من دوست بمانی خیلی بهنفع خودت است. من چیزهائی را میدانم که هیچ نفسکشی روی کره زمین نمیتواند بداند...
اسنلوف آدم خرفتی نبود و از هوش و ذکاوت چیزی کم نداشت، فکری بهکلهاش افتاد: اگر این پیرزن چیزهائی را میداند که هیچکس نمیتواند بداند، چرا ارتباطم را با او حفظ نکنم؟ بهپیرزن گفت: کی دوباره ببینمت؟ چند تا سؤال هم من دارم که اگر جوابش را بدانی... خوب، دیدی که دندانگرد و خسیس هم نیستم.
پیرزن خندید: غصه این چیزها را نخور، زیر سنگ هم بروی قایم بشوی، خودم پیدایت میکنم!
اسنلوف بدون اینکه حرف دیگری بزند از کنار پیرزن عقب عقب رفت و سپس با گامهای تند از تونل بتونی بیرون آمده و پا در خیابان کنار ایستگاه پوتمکین گذاشت. دستش را بهسوی یک تاکسی بلند کرد و وقتی راننده شیشه ماشین را پائین کشید، اسنلوف دور و برش را نگاهی کرد و بهراننده گفت: هتل لاله!
پیرزن کولی بهایستگاه قطار برگشت و بهسمت کافه ایستگاه بهراه افتاد، با لبخند شومی روی لبش، با دستی که زیر شال بود داشت بشکن میزند و همان تک بیت جادوئی را که یادش مانده بود، میخواند:
توی جنگل یهکاری دارم، های های! توی جنگل یهکاری دارم!
***
رکسارینا بهسختی در فکر قیمت گردنبند بود. پرکاد آمد و کنار مادرش نشست و فهمید که حال مادر اصلاً خوش نیست. گفت: مامان امروز یک دوست خوب پیدا کردم.
- چی گفتی؟
- دوست پیدا کردم؟
- توی جنگل؟
- آره، توی جنگل، اسمشو بهم گفت. جنی وستالن! [12]
- توی جنگل که کسی زندگی نمیکنه، جنی وستالن کیه؟
- جنی وستالن یهدختریه که گوشاش درازه و میگفت از قبیله الفها [13] است که توی جنگل زندگی میکنن.
- الف دیدی؟! با یه الف دوست شدی؟! مگه نمیدونی الف ها اصلاً وجود ندارن؟ این خیالات رو کی توی کله تو فرو کرده پسرم؟ الفها موجودات خیالی هستند. باید فردا ببرمت دکتر!
پرکاد که از عصبانیت مادرش جا خورده بود و اشک توی چشمهایش جمع شده بود، گفت: ولی جنی وستالن خیالی نیست. جنی وستالن وجود داره! من خودم دیدمش. بهم یاد داد که چطوری با سرمای یک شمشیر تیز، غنچه گلهای سرخ رو باز کنم. میگفت: « شاید روزی غنچه گل سرخی از نوازش سرمای فولادمان بر تنش بشکفد، ولی ما هرگز تیزی فولاد را بهرخ آدم نمیکشیم»
رکسارینا که نیمی از فکرش در خیال گردنبند بود، دیگر داشت نگران میشد:
- فردا میبرمت دکتر! این خیالات توی جنگل خیلی خطرناکن. ممکنه قارچ سمی خورده باشی!
- مامان، من قارچ سمی نخوردم! بعد دستش را توی جیبش کرد و یک گلسرخ درآورد که کمی پرپر شده بود. گفت: ببین دارم راست میگم. این گل سرخ یک غنچه بود، جنی وستالن اونو با شمشیرش شکفت. بعدش هم بهمن هدیه داد.
- دیگه نمیخوام یک کلمه از جنی وستالن ازت بشنوم! دیگه بسه! گفتم که فردا میریم دکتر. حتماً توی جنگل قارچ توهمزا خوردی. صد دفعه بهت گفتم مواظب قارچهای جنگلی باش.
- ولی مامان من هیچ قارچی نچیدم. اینارو که گفتی میدونم، ولی جنی وستالن...
- بسه دیگه! یک کلمه دیگه راجع بهجنی وستالن حرف نزن!
پرکاد گریهاش گرفت و رفت گوشۀ اتاق و دوباره سرش را روی زانوهایش گذاشت. بعد با نگاه متعجبی بهمادرش نگاه کرد. مادرش چرا اینطور با او حرف میزد؟ چه شده بود؟ چه اشکالی داشت که جنیوستالن وجود داشته باشد و با شمشیرش غنچههای گل سرخ را بشکفد؟ چرا باید میرفت دکتر؟
در همین حال وادیم استانوویچ در حمام را باز کرد و با چشمای قرمز شده و رنگ پریده آمد بیرون. از زیر پیراهنی که پوشیده بود و روی شانهاش لکههای خون دیده میشد.
رکسارینا گفت: شما دو تا یک دقیقه بهآدم مهلت نمیدین که توی فکر خودش باشه! از این هلفدونی واقعاً خسته شدم! با شانهات چکار کردی، دوباره خودت را زخمی کردی؟
وادیم هیچوقت بههمسرش دروغ نمیگفت، ولی حال رخساره حال «همیشه» نبود:
- نگران نباش، یک حادثۀ کوچک در محل کار بود. بهخیر گذشت، کمی پوست شانهام خراشیده شده.
- این کار توی کارخانۀ واگنسازی واقعاً کار خطرناک و بیمزدی است. بردهکشی کامل است. کاش یک چارهای داشتیم که از شر این کار تو خلاص شویم و برای خودمان در شهر یک مغازه باز کنیم.
وادیم پرسید: مغازه؟! میخواهی مغازه باز کنی؟!
- آره مگه چه اشکالی داره؟ میشا، همون همسایه آلکساندرا، یک فروشگاه باز کردن و رب گوجهفرنگی و کنسرو خورشتقیمه میفروشن و کارشون هم خوب گرفته. میشه با درآمدش زندگی کرد. چرا ما از این کارها نمیکنیم؟
وادیم که فقط در لحظات خاصی رکسارینا را بهاسم اصلیاش صدا میزد، گفت: رخساره! من مغازه باز نمیکنم. از این حرفت خیلی دارم تعجب میکنم! مغازه؟ با کدام پول؟ بر فرض اینکه پول داشته باشی، آیا واقعاً میخواهی کنسرو خورشت قورمه سبزی را بخری 4 دلار و بفروشی 8 دلار؟! اگر آن چهار دلار اضافه توی این خانه بیاید، آنوقت خود من در این خانه دیگر اضافهام!
- وادیم، دوباره شعار دادن را شروع کردی؟ این شعارها تاریخ مصرفش بهسر رسیده، من هم مدت زیادی در زندگیام این شعارها را دادهام و خوب میدانی. اما دیگر خسته شدهام. پولش را هم یکطوری جور میکنیم.
- رخساره! تو شعار ندادهای... تو تاوان دادهای، ارزش ایجاد کردهای، امید ساختهای، تربیت کردهای، آدمها را شاد کردهای، غزلها سرودهای، گلها را شکفتهای. اگر فردی مثل رکسارینا آلیونا، یعنی چهرۀ شعر و غزل انقلاب در شورای لوگانسک، در ملاء عام در این شهر کنسرو خورشت قیمه بفروشد، ستون دیگری از همۀ آنچه که داشتیم و ساختیم و امیدش را داریم و میسازیم، فرو میریزد و این تخریب بازگشتنی نیست.
- باز هم شعار! خستهام از این سخنرانیها. راستی بیا با این پسرت که مثل خودت خیالباف شده حرف بزن و بهش بگو هیچکس توی این جنگل زندگی نمیکنه. حتی جنی وستالن!
رخساره پا شد و بدون اینکه حرف دیگری بزند از در کلبه بیرون رفت و قدم در راه جنگلی گذاشت، میخواست لحظهای با دستبند طلائیاش تنها باشد و هر وقت که میخواهد آن را نگاه کند و با وی از مرگ شعارهای پوچ و امید بهآیندهای پربار حرف بزند.
گردنبند سنگین را بهگردنش انداخت و از شدت سنگینی خفقانآور آن ایستاد تا نفسی تازه کند.
***
انسان فقط بهگونهای نوعی استکه میتواند بهخود بازآمده و خویشتن را دریابد. نوع وی تنها نسبتی استکه بهخود، آگاهی مییابد؛ یا بهتر استکه بگوییم: «هستی» تنها در نوع انسان استکه بهخویشتن پیمیبرد، یا با انسان استکه هستیِ «درخود»، «برخود» میگردد. از اینرو چشم، گوش، و سایر حواس آدمی بخشی از هستیِ گشوده بهسوی خویش برای دیدن، شنیدن،... و نهایتاً دریافتن آن چیزی استکه تاکنون و قبل از آن در تاریکی و خاموشی و بیگانگی فروخفته بوده است.
نوع آدمی هستیِ خردمند (خرد بهمعنای تمامشمول فعالیت اندیشه) و خرد هستی است. نسبتی استکه هستی در آن و با آن میاندیشد و درحقیقت در این نسبت [استکه هستی] بهخود میاندیشد. شعف آدمی از دانستن و پیبردن و دریافتن، نتیجهی تمامی فعل و انفعالات، گرانشها، برهمکنشها، تنشها، چالشها و خودجوشیهای درونیِ مادهای استکه از ازل تاکنون در هستی انباشته شده و اینک در این رابطه، تداوم خودرا بهصورتی کیفاً متفاوت عرضه میکند.
اما این خودآگاهی که محصول «سازوارهی نوعی» است تا هنگامی معنا دارد که درون سازوارهی نوعی انشقاق و ازهمگسیختگیای نباشد تا فرد قادر باشد «وحدت نوعی» را از طریق شرکت در گروههای همساختارِ آن دریابد. [14]
آغاز انشقاق و از هم گسیختگی سازواره نوعی، آغاز خودبیگانگی بشر و آغاز انشقاق میان موجودی بیگانه با طبیعت به نام «ذهن» (بهتعبیر پوزیتیویستی آن) در برابر طبیعتی است که از این پس، نه خویشن وی، بلکه خود ابژهای بیگانه در برابر موجودی خودبیگانه است. در عین حال لازم استکه بین بیگانگی (بهمعنی ندانستن و نشناختن) و خودبیگانگی (یعنی: عدم امکان بازشناسی خودـنوعیتـطبیعت) تفاوت قائل شد. بنابراین، در جامعۀ طبقاتی میتوان از ابژهای صحبت کرد که نه در تضاد رو بهتکامل با من (در معنی حسی و عقلانی و اجتماعیاش)، بلکه در نوعی از تضاد رو بهتناقض گرفتار استکه نه گسسته میشود و نه امکان تکامل دارد. گذر از این وضعیت که اساساً وجه ایستای هستی را در معرض نگاه و تعقل و احساس انسان قرار میدهد، یک پروسۀ تاریخی استکه عمدهترین عنصر دینامیکاش مبارزۀ طبقاتی است.
دریافت انسانیکه استثمار میشود، اگر بتواند خودرا بهنوعی بیان کند، بهماتریالیسمی خشن و خام راهبر میگردد که حرکت را نمیبیند و فقط روی مادیت جهان که طبعاً خشن و غیرقابل تغییر است، متمرکز میشود. در مقابل چنین دریافتی، دریافت ایدهآلیستی قرار دارد که مختص وضعیت طبقات حاکم است. طبقاتی که نه تولید، بلکه فقط محصول تولید و نه مادیت جهان که فقط حرکت آن را میبنند.
انسان مولد، که اکنون نهتنها از طبیعت منشقق شده، بلکه با محصول کار خویش نیز بیگانه است؛ خویش را بهعنوان موجودی جدا و فرای طبیعت میبیند و در عوض یگانگی با آن که معنای سلطه انسان بر طبیعت است، شاهد تحمیل خویش بر آن، بهمثابه انداموارهای بیاختیار از نظام عظیم تولیدی است. انسانی که در سازواره نوعی خود شکل دیگری از قانون طبیعت بود، اینبار باید در این جدائی و بیگانگی، مجموعه قوانین طبیعت را، نه براساس شناسایی خویش، که براساس شناخت غیریت بازدارندۀ خویش، کشف کند زیرا که این «قوانین» دیگر ضربان حیات خویشتن وی نیستند، بلکه عواملی بیرونیاند که در برابر نیاز و آمال جامعۀ طبقاتی برای تحمیل خارجیت خود بر طبیعت بیگانه، مانع ایجاد میکنند. منطق وضعی و ایستا (ارسطوئی) رویکرد خودبیگانۀ ذهن جداافتاده از اصل خویش در تبیین قوائدی است که هر یک قائدۀ آن تلاش دیگری است برای بیشتر جداافتادن از طبیعت و در آن احساس خاموشی و بیگانگی و فروخفتگی کردن.
این فروخفتگی تا جائی گسترش مییابد که آدم در بند «دانش رسمی»، حتی تن خویش را بهعنوان موجودی خارجی، روبوتیک و حامل «ذهن» خویش میفهمد و موضوعاتی چون «شعور» و «آگاهی» تا بدانجا تقلیل مییابند که در زندانی انفرادی چون «ذهنی» در ماورای تن و جامعه و طبیعت گرفتار آیند. تمامی نظریات روبوتیک «شعور مصنوعی» بر همین بیگانگی استوارند و قوائد «منطقی» آنها، ذهن را چیزی جدا، مستقل و فرای مغز و سلسلهاعصاب و سایر اندامها میپندارند که اگر میتوان آنرا بهعنوان دستگاهی ماورائی، مستقل و قابل تفکیک فهمید، پس حتماً میتوان آنرا بهعنوان «ابژه»ای ماورائی و قابل تفکیک به انداموارۀ دیگری نیز انتقال داد و بدینواسطه به ابدیت و بیمرگی دست یافت.
بیگانگی آدمی با طبیعتی که در سازواره نوعی امتداد اندام وی بود، اکنون بهاوج بیگانگی وی در انشقاق اندام طبیعی وی منجر میگردد و از سطح پوست و جمجمۀ وی نفوذ میکند و در درون آن، موجودی تنها و وحشتزده و فروخفته را مییابد که «ذهن» نام دارد. تمامی تعاریف علمی و بهظاهر مادهگرایانۀ امروز از «ذهن» در حقیقت همان تعریف ایدهآلیستی و مذهبی از «روح» است که مستقل از تن «حامل» و بهعنوان راکبی بر این مرکب گوشت و پوست و خون در حال حیات است.
«منطق» در جهان امروز بهچنین مصیبتی گرفتار آمده است.
در تکاپوی این «آگاهی معذب»، نحلی واپسگرایانه میکوشد تا خارجیت شعور خود را به طبیعت و خرد ابژهوار خود را بههستی بازگرداند و در این تکاپوی معذب، مولانا گویان و بهرسم چرخش صوفیان، بههر جمعیتی گریان و نالان میشود که: هر کسی کو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش؛ یعنی تکاپوی معذبی که در هر جمعیتی بر درک این حقیقت نالان و ناتوان است که شعور وی در برابر طبیعت (در اصل خویش) خارجی نیست و خرد وی در برابر طبیعت ابژهای منفک و قائم بهذات نیست و او همواره از آغاز تولدش، خود شعور طبیعت و خرد هستی بوده است، و اینکه طبیعت که در جامعۀ طبقاتی اینگونه خود را در برابر وی خارجی و بیگانه مینماید؛ هرگز شعور و خرد دیگری بهجز انسان نداشته است.
این آدم ایزوله و تنها نیست که در دستگاهی محال و غیرقابل تصور از انفکاک و تکاپوی هیدروکربنها، دارد میاندیشد؛ بلکه این خود هستی است که در زیباترین جلوۀ بیکرانگیاش، توان اندیشه را در امتداد اندام انسانی خویش آفریده و چنین در حال خلق شگفتیها است و آدمی (بهمثابه موجودی ذیشعور و خودآگاه) تنها امانتدار این شگفتی بیکران است، نه حامل و راکب و مرکب آن.
در هر برهۀ مشخص از تاریخ بشری، «منطق رسماً علمی» از نظر دانشمندان و داروغگان بازار علم، فقط یک تعبیر و تعریف داشته است: این تعریف و تعبیر، بیان قوائدی در تمیز «درستی و نادرستی» است که شرایط تاریخیـاجتماعی این اندیشمندان را بهتثبیت کشانیده و همگی ریشه در مناسبات و روابط اجتماعی آنها دارند.
منطق آدمی محصول مناسباتی استکه در آن میزیید، از آن تأثیر گرفته، و برآن تأثیر میگذارد. چنین استکه میتوان گفت تمامیِ تاریخ منطق تابعی دیالکتیکی از تاریخِ مناسبات و روابطی استکه آدمی تاکنون در آن زیسته، تولید کرده و سرانجام خویشتن را آفریده است. با تمام اینها درطول تاریخِ طولانیِ اندیشه بشری، منطقْ تنها مدت کوتاهی استکه دارای سیستم و دستگاه مدونی گردیده و بهمنزله یک علم، با مرزبندیهای مشخص، از سایر علوم ـخصوصاً از شناختشناسی و روانشناسی و زبانشناسیـ در بررسیهای اندیشمندانهی بشری، نقشی بس مهم یافته است.
گرچه تاکنون روشهای مختلف منطقْ درگیرِ مناقشات بسیاری بوده (که خود این مناقشات برخاسته از مناسبات معین تاریخیـاجتماعی است)، بااینهمه و باتمام تنوعات و انشعابات خود، سرانجام هرکدام چون جویباری کوچک در بستر تاریخ اندیشهی انسان، به یک جریان اصلی تبدیل شدهاند، یعنی پوزیتیویسم علمی مبتنی بر نحلههای متفاوت منطق: منطق صوری، منطق ریاضی و منطق فوزی که علیرغم تفاوتهای آشکار، در یک زمینه مشترکند و آن تعریف ابزاری از منطق با بهعبارت دیگر استفاده از منطق بهعنوان ابزاری برای «تشخیص اندیشهٔ درست از اندیشهٔ نادرست» است.
در برابر تمامی این نحلههای منطقی فارغ از اینکه در چه برههای از تاریخ جامعۀ طبقاتی بروز یابند؛ باید از منطق دیگری سخن گفت که میتوان آنرا منطق انقلاب یا منطق دیالکتیکی نام نهاد. در کنار تعاریف اثباتی، شناخت و تمیز منطق انقلاب از دیگر نحلههای منطقی، از جمله اینگونه میسر است که تمامی نحلهها و ابزارهای دیگر منطق در دانش رسمی بشری، علیرغم همۀ تفاوتهایشان در تعریف، منطق انقلاب را در اتحاد و همصدائی بینظیر؛ «غیرمنطقی»، «غیرعلمی» و «نادرست» قلمداد میکنند.
بدیهی است که هر انسانی ابتدائاً (و بهطور انتزاعی مانند حیوانات) از درد و رنج و گرسنگی و محنت گریزان است؛ اما «ترس از مرگ» بهواسطۀ آنچه که در بالا آمد، نه یک خصلت طبیعی بشر، بلکه در جامعۀ طبقاتی عارضی و اکتسابی است و اینهمه تلاش نظری و ماورائی و مذهبی برای کشف ابدیت و جاودانگی اندامها و مغز و «روح»، نه ریشه در فطرت وی بلکه ریشه در جدائی و بیگانگی وی از طبیعت دارد.
بهراستی، اگر انسان نه موجودی نوعی، بلکه موجودی فردی بود، تصور مرگ درعینحال بهجهنمیترین جهنمی تبدیل میشد که خشنترین مذاهب تصویر کردهاند. انقلابیون نیز از درد و رنج و گرسنگی و محنت بیزارند، اما از مرگ نه. زیرا مادامیکه منطق انقلاب بهواسطۀ پراتیک آنان بهنوع بشر امتداد یافته باشد، در آن لحظهای که دیر یا زود پرچم انقلاب از دست سرد و بیجانشان میافتد، امتداد اندامی دیگری از نوعبشر؛ دست دیگر وی، آنرا برخواهد داشت. بنابراین شرح و انتقال منطق انقلاب، برای ما صرفاً بحثی مدرسی و نظری نیست؛ بلکه تلاش و تکاپوی میان مرگ و زندگی؛ و ضرورت دوام منطق انقلاب در ضربان طبیعت خردمند، اندیشمند و هستومند (انسان انقلابی) برای ابدی بودن و جاودانه شدن خویش است و این «فطرت انقلابی» او است.
آنگاه که آزمایشگاههای سفیدرنگ و استریلشده «علمی» برای ابدیشدن اندامهای گوشتی و خونی آدم مثله شده و ایزولهشده، بهنظریات منطقی «شعور مصنوعی» سرگرمند؛ انسان انقلابی این ضرورت را در انتقال منطق انقلاب (منطق دیالکتیک) بهنوع خویش که بدواً در چهرۀ یک انسان، یعنی رفیق دیگری، جلوهگر میشود، بهعمل میرساند. از همینجااست که تمامی ابزارهای منطقی دیگر، منطق انقلاب را «نادرست» و مغایر «فطرت آدمی» قلمداد میکنند. چنین اتهاماتی را البته باید با آغوش باز پذیرفت!
***
پرندگان دیگر آواز نمیخواندند.
طبیعتی که تا دیروز با رخساره ندای یگانگی خویش را در صدای پرندگانی که با ملودی آواز رخساره به چهچه هارمونیک خویش میپرداختند و رخساره را «از آنِ خویش» میدانستند؛ و بهبیانی طبیعی-انسانی میکشیدند؛ امروز دیگر در برابر رخساره و برق نفرینشده آن گردنبند، سکوت کرده بودند. زیرا که طبیعت در برابر سلطۀ طبیعی آدمی که طبیعت را امتداد خویش میداند، همواره عاشقانهترین سرود پرندگان را نواخته است و در برابر تحمیل و تجاوز موجودی غریبه، دو پا و بیگانه، چنین سکوت کرده است.
رخساره بهگردنبندش دست میکشید و بیتوجه بهبرگهای ریخته شده در راه، بوتههائی که در آخرین روز زمستانی، چند برگ گل سبز و سفید داده بودند و خشخش پای کودکی که در میان بوتهها او را دنبال میکرد؛ بهسوی رودخانه گام میزد.
در ساعات نزدیک غروب، کنار رودخانه روی آن تخته سنگ همیشگی نشست و آهی از حسرت و رنج که بیشتر بهنالهای غمانگیز میماند از حنجرهاش بیرون آمد. حنجرهای که تا دیروز زیباترین آوازهای لوگانسک را خوانده بود؛ با صدای ضعیفی خاموش شد.
خود را تصور کرد که در مغازهای ایستاده و مشتری وارد میشود تا کنسرو خورشت قیمه، پسته و لواشکآلو بخرد. رخساره بهمشتری سلام میکند و میگوید: سلام آقای بوتوف، حالتان چطور است، خیلی کم پیدا هستین. مشتری نگاهی خریدار به سر تا پای رخساره میاندازد و میگوید: سلام خانوم رکسارینا، امروز چقدر خوشگل شدهاید! بعد میرود به سمت قفسه و بستهای پسته برمیدارد و میپرسد: رکسارینا خانوم، این پستهها تازهاند؟ رکسارینا که پستههای کهنه را بیش از سه هفته پیش از یک مسافر خریده، میگوید: البته که تازهاند، همین دیروز یک مسافر از کییف آنرا برایمان آورده!!...
- ولی تو که این پستهها رو دیروز نخریدی!
رکسارینا آلیونا برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، دخترک کوچکی در لباس سبز و شالی از برگ و گل روی شانهاش و شمشیری که بهکمرش بسته بود، جلوی او ایستاده بود و مصرانه (مثل همۀ بچهها) جواب سؤالش را میخواست:
- چرا دروغ گفتی؟ تو که این پستهها رو دیروز نخریدی!
دمدمهای غروب کنار رود لوهان بهترین محل برای دچار شدن بهتوهم است. رخساره یکدقیقه دختربچه را نگاه کرد و هیچچیزی نمیتوانست بگوید، بعد از اینکه نفسش که بند آمده بود کمی جا آمد، پرسید:
- اسمت چیه؟ اینجا چکار میکنی؟
- تو جواب سؤال منو ندادی، پستهها چی شد؟
- خوب اینارو داشتم با خودم فکر میکردم، راست راستکی که دروغ نگفتم. توی «ذهنم» دروغ گفتم.
- توی ذهنت کجاست؟ ذهن که «تو» و «بیرون» نداره؛ همش همینجا است. توی کییف؛ توی لوگانسک؛ تمام این پرچمهای سیاه و سفید و زرد و آبی؛ و تانکهای آبی و زرد و سفید و سیاه که درختای جنگلو بهتوپ میبندند، همشون همینجان؛ توی ذهنت دیگه کجاست؟
- ولی نوبت توئه؛ اسمت چیه؟ اینجا چکار میکنی؟ کجا زندگی میکنی؟
- خودت که میدونی اسم منو، پرکاد مگه بهت نگفت؟ منو جنی وستالن صدا میکنن. همینجا زندگی میکنم.
رخساره که داشت مطمئن میشد این هیبت عجیب کوچک روبرویش حاصل خوردن قارچ توهمزا است، گفت: از اینجا برو! تنهام بذار!
صدای پیرمردی گفت: خیر! ما همشهریهایمان را تنها نمیگذاریم!
از پشت درختها پیرمردی بیرون آمد، جام شرابی توی دستش بود، با لهجۀ شیرازی گفت: حالت چطوره همشهری؟! بعد رو بهسوی جنی کرد و گفت: دخترم، اگر میخوای با رخساره دوست بشی باید اول دردشو دوا کنی، وگرنه این اولین و آخرین دفعهایاست که رخساره میتواند تو را ببیند.
جنی پرسید: دردش چیه؟
پیرمرد شروع بهخواندن شعری کرد:
شد آن که اهل نظر بر کناره میرفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
به صوت چنگ بگوییم آن حکایتها
که از نهفتن آن بحر سینه میزد جوش
ز کوی میکده دوشش به دوش میبردند
امام شهر که سجاده میکشید به دوش!
دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش! [15]
و سپس کمی بهسوی آب رودخانه گام برداشت و جام شرابش را توی رودخانه ریخت. رخساره احساس سنگینی بیشتری روی گردنش میکرد و حالا دلیل آنرا میتوانست «ببیند»؛ چرا که بینائی بهعنوان قویترین دریافت حسی، گاه از هر استدلال «منطقی» رساتر است. گردنبند روی گردنش در همانجا قطع نمیشد، بلکه زنجیری زخیم و طلائی و سنگین از گردنبندش بهسوی رودخانه آویزان شده بود و انتهای آن بهدرون رودخانه رفتهبود. رخساره بدون اینکه چیزی بگوید، زنجیر طلائی بلند را با دستش دنبال کرد و در غروب توهمزائی که در آن نمیتوان بوتهها و درختان کوچک را از اشباح تشخیص داد، بهدرون آب رودخانه نگاه کرد؛ در میان امواج ملایم آب و در آنسوی آئینۀ آب؛ ادامه زنجیر را دید که در دستان زنی عجوزه است که تمامی صورت و گردن و بدنش از طلا پوشیده شده. ر
ودیوجت تنآرا، سیمای ابژه، الهۀ اشباح زیرزمینی تعلق، همان عجوز عروس هزار داماد؛ عینیت شبحگون، از انعقاد تکاپوی گرم و زندۀ انسانی، در تن سرد و مرده و براق طلا؛ سر زنجیر طلا را مانند قلادهای در دستش گرفته بود و رودروی رخساره بهچشمان او نگاه میکرد. مانند صاحبی که بهسگش نگاه میکند. خندهای کرد و گفت: رخساره خانم بهخانه خوش آمدی! چه پستههای تازهای! و یک پسته شکست و در دهانش گذاشت و دندانهای طلائیش روی آن صدای خرت و خرت داد.
کار رخساره از وحشت گذشته بود و آنگاه که وحشت با مغز و خون آدمی کارهایش را بهاتمام میرساند، آنچه که باقی میماند کنجکاوی حریصانهای است برای کشف آنچیزی که کشف ناشدنی بهنظر میآید. رخساره زنجیر را گرفت و کشید ولی از آن خلاصی نداشت؛ سعی کرد گردنبند را از گردنش دربیاورد اما نیروهای دیگری از جنس نیروهای نامرئی اجتماعی بودند که دستان تنهایش توان مقابله با آنها را نداشت. آینده، زندگی، مغازه، پرکاد و پولهائی که برای تحصیل او لازم است، کلبه چوبی، کار وادیم در کارخانۀ واگنسازی...، قطعات زنجیر سنگینی بودند که قلاده را در دستان ودیوجت قرار داده بود؛ اینها به این آسانیها قابل شکستن نبودند.
پیرمرد رو بهرخساره کرد و گفت:
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست! [16]
بههمراه زمزمۀ این شعر از زبان پیرمرد، تصاویر ناروشن انعکاس آب رودخانه دیگرگون میشدند و تصاویری از تاریخ زندگی این گردنبند را بهنمایش میگذاشتند: تصویر دختر 13 سالۀ برهنهای که او را برای یک مشت خاک طلا بهروسپیگری کشانده بودند؛ تصویر کشاورز زخمی و رنجوری که برای یک مشت خاک طلا شمشیری را تا دسته در شکمش فرو کرده بودند؛ تصویر بردهای سیاه که زیر ضرب شلاق صاحبش نعره میکشید؛ تصویر مادری عرب که سر بریده کودک چهارسالهاش را در دستانش داشت و چنان از رنج زجه میکشید که گویا بر کرۀ ارض دیگر هیچ پرندهای آواز نخواهد خواند؛ تصویر پدری را که پای قطع شدۀ دخترش بر اثر بمباران ناتو را در دست داشت و آسمان را طوری نگاه میکرد که گویا هرگز دیگر آفتابی طلوع نخواهد کرد؛ و تصویر کارگری که بعد از یکعمر تولید ارزش اضافه مانند یک آشغال بیمصرف بهدور انداخته شده بود تا در کثافت سطل آشغالها بهدنبال غذا بگردد. و همۀ این گذشته، متجسم شده در ارزش منعقد طلا، مانند حلقههای زنجیر از گردن رخساره آویزان بود و بر گردنش سنگینی خفهکنندهای میآورد که توان تحملش را دیگر نداشت. تردید در چشمانش بهعجز مبدل شده بود و دستش نیز توان پارهکردن این زنجیر را نداشت.
اکنون دیگر تردیدی نداشت. خود میخواست که از دست زنجیر خلاص شود، ولی توانش را نداشت.
در میان تصاویر ناروشن آب در دمدمهای غروب رود لوهان؛ در آنجا که هر منطق وضعی و ایستا و ارسطوئی جای خود را «رسماً» به بیمنطقی میدهد، و آنگاه که در تصاویر این «بیمنطقی»، منطق انقلاب را باید گفت، برای داستاننویس تصور هرچیزی ممکن است.
طبیعت کودکانه؛ جنی وستالن که تا آن لحظه مانند کودکی آرام و لطیف و دوستداشتی و با سری که آنرا کمی خم کرده بود بهرخساره نگاه میکرد؛ وقتی دید که تردید از چشمان رخساره رخت بسته است و مبدل بهخواهشی از عجز و ناتوانی شده است، بهپیام طبیعتش فهمید که او گل سرخی است که برای شکفتنش نیاز بهلمس سردی پولاد دارد. دخترک شمشیرش را با چنان سرعت برقآسائی که رخساره آنرا ندید از نیام بیرون آورد و چون رعد و برقی بر گردن رخساره کوبید!
شمشیر از روی گردن رکسارینا آلیونا رد شد و صدای خفۀ برخورد دو فلز متفاوت، دو عنصر متفاوت در جدول مندلیف که برای طبیعت علیالسویهاند اما بهرسم تبادلات بشری معنای اجتماعی متفاوتی یافتهاند، در گوش او پیچید. گردنبند طلا بهضرب تیزی فولاد پاره شد و در دستان رخساره افتاد و خود رخساره نیز که از مرگ قریبالوقوعش بر اثر جراحت عمیق شمشیر حتم داشت، روی زمین نشست و دستش را روی گردنش که میپنداشت پاره شده است گذاشت، تا خونریزی مرگبار رگ گردنش را اندکی بهتعویق بیاندازد. با چشمان پر سؤالی بهپیرمرد شاعر و این جنی وستالن شمشیرکش نگاه میکرد و نمیدانست چهچیزی باعث شده است که ایندو چنین مرگ او را در کنار رود لوهان با آن لبخندی که بر لبانشان بود، جشن بگیرند؟!
لحظاتی گذشت و رخساره جرأت کرد که دستش را از روی گردنش بردارد و بهکف دستش خونینش نگاه کند. دستش اما خشک بود و قطرهای هم از خون روی آن نبود. دوباره دستش را روی گردنش کشید و دوباره کشید. گردنش حتی خراش کوچکی هم برنداشته بود. شمشیر فولادی با چنان ضرب سنگین فقط زنجیر قلادۀ طلا را پاره کرده بود و گردن رخساره را کوچکترین خراشی هم نداده بود.
جنی وستالن با همان نگاه کودکانه و دوستداشتنی رو بهرخساره کرد گفت: « شاید روزی غنچه گلسرخی از نوازش سرمای فولادمان بر تنش بشکفد، ولی ما هرگز تیزی فولاد را بهرخ آدم نمیکشیم»!!
رخساره هنوز با چشمان ناباور جنی وستالن را نگاه میکرد و دقیقهای طول کشید تا نفس گرفته و تندش آرام شود، آهی بکشد و دوباره بهصورت جنی وستالن خوب نگاه کند. در مقابلش فقط یک دختربچۀ دوستداشتی میدید که گویا برای بازیهای ماجرائی در جنگل، شمشیری چوبی و بیخطر بهکمرش بسته است. جنی وستالن طوری بهرخساره نگاه میکرد که گویا اتفاقی که لحظهای پیش افتاده وهمی بیش نبوده و او کودکی است که فقط دوست دارد با پرکاد و رخساره دوست بشود و بتواند با آنها بازیهای ماجرائی کند و بدود و شادی کند و بخندد. نهکینهای در نگاهش بود و نهخشم؛ تنها حالتی که در چشمانش بود، بازیگوشی بود. مانند بازیگوشی طبیعی یک خرگوش یا یک شاخۀ درخت یا یک پرندۀ وحشی.
رخساره ایستاد و با گردنی افراشته و مصمم و بیتردید بهسوی آب رودخانه رفت. گردنبند طلا را در دستانش گرفت، مستقیم بهچشمان نگران ودیوجت نگاه کرد و آنرا بالا آورد و در آب رودخانه انداخت.
در میان افسانههای ناگفتۀ قطرات آب که هنوز بعضیهاشان از مسافرت طولانی خود از شمال خزر خستگی شان در نرفته بود؛ جمعی از قطرات، گردنبند را نیز در جمع خود پذیرفتند و تا ابد در دل رودخانه پنهانش کردند. گردنبند بهمیان رودخانه افتاد و گفت: قلپ!
رخساره بازگشت تا بهپیرمرد چیزی بگوید، اما نهپیرمرد و نهجنی وستالن را در آنجا ندید.
***
سکوت مطلق قصر اشباح زیرزمینی تعلق فقط با یک صدای وحشتانگیز شکسته میشد. صدای خشخش کشیدهشدن ناخنهای ودیوجت روی دیوارههای سنگی! هیچکس حتی حورائیس جرأت گفتن یک کلمه حرف را نداشت.
ودیوجت تنآرا، سیمای ابژه، الهۀ اشباح زیرزمینی تعلق، همان عجوز عروس هزار داماد؛ عینیت شبحگون، از انعقاد تکاپوی گرم و زندۀ انسانی، در تن سرد و مرده و براق طلا در سوژهگی مطلق خویش؛ صدای خفهای مثل صدای خرخر مرگ یک گرگ سربریده از حنجرهاش درآمد: رکسارینا آلیونا دراگومیرووا! از این کارت مثل سگ پشیمان خواهی شد! کاری میکنم که قطعات بریدۀ تن بچهات را در میان بیابانهای سوریه و فرانسه جمع کنی!
شبحمردان با ودیوجت آواز بم و شوم خود را آغاز کردند: من شارلی، تو شارلی، ما همه شارلی هستیم!
داعشه که ساعتی پیش از مأموریت خود از پاریس بازگشته بود، با شبح مردان همصدا شد: من شارلی، تو شارلی، ما همه شارلی هستیم!
ودیوجت نفرینش را با صدای خفه ادامه میداد: رکسارینا! کاری میکنم که سرتاپایت از خون شوهرت رنگین شود! کاری میکنم که با چوبهای کلبهات تابوت عزیزانت را بسازی! رخساره! با کسی طرف شدهای که طرف شدن با او چنان رنجبار است که آرزوی مرگ، پسزمینۀ داستان بقیۀ حیات عذابآورت خواهد شد!
تمام آن شب شوم قصر، به نفرینهای ودیوجت گذشت؛ و شبح مردان همه این نفرینها را بادقت بر کاغذ مینوشتند تا بعداً بر لوح طلا نوشته شود.
البته همۀ خدایان قادر مطلق بهکل شیء، از اینگونه تهدید و نفرینها زیاد بلدند، اما مانند هرخدای دیگری، قادرین مطلق بهایستائی کل شیء، هیچ قدرتی بر دیالکتیک فضا- زمان و پویائی ماده و نوعیت انسان ندارند.
از اینرو، علیرغم همه این نفرینها و تهدیدها، ودیوجت نیز از پیشبینی قصههای فردا عاجز بود؛ و فردا هنوز آبستن زیباترین قصههاست.
***
آفتاب آخرین روز زمستان غروب کرده بود و رکسارینا باید بهخانه بازمیگشت. تا بحال حتماً وادیم و پرکاد نگرانش شده بودند. باید زخم شانۀ وادیم و نگرانی دل پرکاد را مرهم میگذاشت و برای مرهم گذاشتن بر زخمها، هرچند که هیچوقت دیر نیست، اما همیشه جای بسی عجله است.
وقتی پرندگان نیز با هارمونی و هماهنگی با ملودی آوازش چهچهۀ طبیعیشان را دوباره از سر گرفتند؛ برای غلبه بر نگرانی و تنهائی در جنگل و بهخاطر فردائی که زمستان را میبرد و بهار را میآورد و نوروز را بهعنوان روزگاری که باید نو باشد پیام میدهد، دوباره با صدائی افسونگر و زیبا، آوازش را آغاز کرد:
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وآن مواعید که کردی مرواد از یادت
در شگفتم که در این مدت ایّام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دلمیدادت
برسان بندگی دختر رز، گو بدرآی
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت!
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست
جای غم باد هر آن دل که نخواهد شادت!
نوروزت پیروز، و آمدن عید مبارک بادت
اول فروردینماه 1394
بابک پایور
پانوشتها:
1- « صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت »؛ غزل شماره 81
2- رکسارینا آلیونا دراگومیرووا / این داستان قسمت دیگری است از مجموعه داستان «قطار سریعالسیر پوتمکین». بخشهای پیشین داستان عبارتند از:
هر چند که هر قسمت از این مجموعه داستان، خود یک داستان کوتاه کامل است، اما خواندن بخشهای پیشین داستان موجب آشنائی با شخصیتهای قصه و پیشینۀ آنها است و بهدریافت ظرافتهای قصه کمک میکند.
3- برگرفته از درسنامۀ «پارهای مسائل فلسفی پیرامون مفهوم ماده» منتشر شده در سایت رفاقت کارگری (اینجا)
4- « روزه یک سو شد و عید آمد و دلها برخاست»؛ غزل شمارۀ 20
5- از دستنوشتههای اقتصادی فلسفی 1844، برگرفته از مقاله «تبریک بهبووورژواهای ناب ایرانی» نوشتۀ رفیق پویان فرد، منتشر شده در سایت رفاقت کارگری (اینجا)
6- باید آقای شالگونی مراقب باشند که در این زمستان سرما نخورند!
7- سازمان بیخاصیت راهکارسکی؛ برای کسب اطلاع بیشتر دربارۀ این سازمان به سایت سازمان راه کارگر مراجعه کنید.
8- چهکسی است که حاج اسماعیل ژیژکآبادی (اسلاوی ژیژک) را نشناسد؟
9- «واقعیت ماده» برگرفته از درسنامۀ «پارهای مسائل فلسفی پیرامون مفهوم ماده» منتشر شده در سایت رفاقت کارگری (اینجا)
10- هریونیا، واحد پول اوکراین
11- آقای اسانلو از وقتی که آن مصاحبۀ تلویزیونی کذائی را کرد، خودش باید میدانست که اسمش را در قصهها و افسانهها خواهیم نوشت. امیدوارم که حضرتشان هرگز بهخاطر این گناه ما را نبخشایند.
12- در چند بیت از مجموعۀ اشعار کارل مارکس، دوست دوران کودکی و همسر همۀ عمر مارکس (جنی فون وستفالن) بهخاطر زیبائیاش و گوشهای درازتر از معمولش، توسط مارکس جوان به یک «الف» elf تشبیه شده است. نام «جنی وستالن» برگرفته از نام جنی فون وستفالن است:
http://en.wikipedia.org/wiki/Jenny_von_Westphalen
13- الفها موجودات افسانهای فولکلور آلمانی هستند که شبیه انسان و بسیار زیبایند و گوشهای درازی دارند و در جنگل زندگی میکنند.
14- برگرفته از درسنامۀ «مسئلۀ اساسی فلسفه» منتشر شده در سایت رفاقت کارگری (اینجا)
15- « دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات»؛ غزل شمارۀ 283
16- «بیا که قصر امل سخت سست بنیادست»؛ غزل شمارۀ 37
17- « ساقیا آمدن عید مبارک بادت»؛ غزل شمارۀ 18
یادداشتها
خاطرات یک دوست ـ قسمت سیوچهارم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیوسوم
رئیس ساواک آمد و بهبازجو چیزهایی گفت، و او هم دستور فلک کردن مرا داد. این تجربهی تازهای بود از کتک خوردن. یک چوب بهطول بیش از یک متر و بهقطر حدود پنج سانت، از دو سرش یک طناب کتانی ضخیم گذرانده بودند. شبیه یک کمان، اما با آزادی بیش از طول طناب. دو پا را از مچ بین چوب و طناب میگذاشتند و چوب را میپیچاندند تا پا بین طناب و چوب صفت میشد. شکنجهشونده روی زمین بهپشت قرار داشت و چوبِ فلک در دست دو نفر بود که ایستاده بودند. کفِ پا آمادهی شلاق خوردن بود؛ و شلاق هم همان کابل برق چند لایه بود. تعدادی زدند، اما خیلی ادامه ندادند. چوب را شُل کردند و پاهای کبود و ورم کرده آزاد شد. اینجا دیگر مثل بازجوییهای اوین دستور «پاشو راه برو» در کار نبود. جالب اینکه چشمبند و دستبند دوباره بهکار گرفته شد. اینبار یک پابند هم بهپاها زدند. وسیلهای مثل دستبند، اما ضخیمتر و با زنجیری بلندتر، بهحدی که میتوانستی فقط قدمهای کوتاه برداری.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیوسوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیودوم
ملاقات بههم خورد و تنها من توانستم بهمادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبلها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیریهای افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم بهوسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجهای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامیهای سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه بهافسر نگهبان و حلوفصل موضوعات بند ما بود . وی بهاتفاق آقای حجری به«زیر هشت» رفتند و بهشدت بهرفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخلهی رئیس زندان و بهدستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که بهسرانجام نرسید. بهنظر میرسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه بهجوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیودوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیویکم
اولین تبعیدیها از هر دو زندان شماره چهار و سه همزمان فراخوانده شدند و بهزندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همهی زندانیان برای بدرقه بهراهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست میزدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف بهسمت درِ بند (زیر هشت) حرکت میکردند و با تک تک افراد دست میدادند و روبوسی میکردند. برخی میگریستند و برخی یاران همرزمشان را در بغل گرفته، میفشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانیکه بهتبعبد برده میشدند، بهدرود میگفتند. شعارها از جمله اینچنین بود: «امید بهپیروزی آتی خلق قهرمان».
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیویکم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیام
عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمهی افراد این گروهِ محاکمه مسنتر بود. برادرش عبدالرضا بیشتر در سایه قرار داشت.
عباس، دانشجوی رشتهی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان میشناختم. زمانیکه عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی میکرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباطهای من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفتهی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.
سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من اینطور خبر شدم که «او که در زندان بهلحاظ روحی آسیب دیده بود.» شاید هم بهاین نتیجه رسیده بود که با مبارزهی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیام
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستمونهم
البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان میگذاشته و از این دو نفر برای تمایل بهمشارکت سئوال میکرده که حاضر بهفرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را بهما میداد و علی را هم بهشهادت میگرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و بهشدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمیدانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاقها(سلولها) اصلاً بسته نشود.
ادامه مطلب...* مبارزات کارگری در ایران:
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»- قسمت دوم
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»
- بیانیه شماره دوم کمیته دفاع از کارگران اعتصابی
- تشکل مستقلِ محدود یا تشکل «گسترده»ی وابسته؟!
- این یک بیانیهی کارگری نیست!
- آیا کافکا بهایران هم میرود تا از هفتتپه بازدید کند !؟
- نامهای برای تو رفیق
- مبارزه طبقاتی و حداقل مزد
- ما و سوسیال دمکراسی- قسمت اول
- تجمع اول ماه می: بازخوانی مواضع
- از عصیان همگانی برعلیه گرانی تا قیام انقلابی برعلیه نظام سرمایهداری!؟
- ائتلاف مقدس
- وقتی سکه یک پول سیاه است!
- دو زمین [در امر مبارزهی طبقاتی]
- «شوراگراییِ» خردهبورژوایی و اسماعیل بخشی
- در مذمت قیام بیسر!
- هفتتپه، تاکتیکها و راستای طبقاتی
- تقاضای حکم اعدام برای «جرجیس»!؟
- سکۀ ضرب شدۀ فمنیسم
- نکاتی درباره اعتصاب معلمان
- تردستی و تاریخ، در نقد محمدرضا سوداگر و سید جواد طباطبایی
- دختران مصلوب خیابان انقلاب
- «رژیمچنج» یا سرنگونی سوسیالیستی؟!
- هفتتپه و پاسخی دوستانه بهسؤال یک دوست
- اتحادیه آزاد در هفتتپه چکار میکند؟
- دربارهی جنبش 96؛ سرنگونی یا انقلاب اجتماعی!؟
- دربارهی ماهیت و راهکارهای سیاسیـطبقاتی جنبش دیماه 96
- زلزلهی کرمانشاه، ستیز جناحها و جایگاه چپِ آکسیونیست!؟
- «اتحادیه مستقل کارگران ایران» از تخیل تا شایعه
- هزارتوی تعیین دستمزد در آینه هزارتوی چپهای منفرد و «متشکل»
- شلاق در مقابله با نوزایی در جنبش کارگری
- اعتماد کارگران رایگان بهدست نمیآید
- زحمتکشان آذری زبان در بیراههی «ستم ملی»
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت دوم)
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت اول)
- در اندوه مرگ یک رفیق
- دفاع از جنبش مستقل کارگری
- اطلاعیه پایان همکاری با «اتحاد بینالمللی در حمایت از کارگران در ایران»
- امضا برعلیه «دولت»، اما با کمک حکومتیان ضد«دولت»!!
- توطئهی خانه «کارگر»؛ کارگر ایرانی افغانیتبار و سازمانیابی طبقاتی در ایران
- تفاهم هستهای؛ جام زهر یا تحول استراتژیک
- نه، خون کارگر افغانی بنفش نیست؟
- تبریک بهبووورژواهای ناب ایرانی
- همچنان ایستاده ایم
- دربارهی امکانات، ملزومات و ضرورت تشکل طبقاتی کارگران
- من شارلی ابدو نیستم
- دربارهی خطابیه رضا رخشان بهمعدنچیان دنباس
- قطع همکاری با سایت امید یا «تدارک کمونیستی»
- ایجاد حزب کمونیستی طبقهی کارگر یا التجا بهنهادهای حقوقبشری!؟
- تکذیبیه اسانلو و نجواهای یک متکبر گوشهنشین!
- ائتلافهای جدید، از طرفداران مجمع عمومی تا پیروان محجوب{*}
- دلم برای اسانلو میسوزد!
- اسانلو، گذر از سوءِ تفاهم، بهسوی «تفاهم»!
- نامهی سرگشاده بهدوستانم در اتحاد بینالمللی حمایت از کارگران
- «لیبر استارت»، «کنفرانس استانبول» و «هیستادروت»
- «لیبر استارت»، «سولیداریتیسنتر» و «اتحاد بینالمللی...»
- «جنبش» مجامع عمومی!! بورژوایی یا کارگری؟
- خودشیفتگی در مقابل حقیقت سخت زندگی
- فعالین کارگری، کجای این «جنبش» ایستادهاند؟
- چکامهی آینده یا مرثیه برای گذشته؟
- کندوکاوی در ماهیت «جنگ» و «کمیتهی ضدجنگ»
- کالبدشکافی یک پرخاش
- توطئهی احیای «خانهکارگر» را افشا کنیم
- کالبدشکافیِ یک فریب
- سندیکای شرکت واحد، رفرمیسم و انقلاب سوسیالیستی
* کتاب و داستان کوتاه:
- دولت پلیسیجهانی
- نقد و بازخوانى آنچه بر من گذشت
- بازنویسی کاپیتال جلد سوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد دوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد اول، ایرج اسکندری
- کتاب سرمایهداری و نسلکشی ساختاری
- آگاهی طبقاتی-سوسیالیستی، تحزب انقلابی-کمونیستی و کسب پرولتاریایی قدرت...
- الفبای کمونیسم
- کتابِ پسنشینیِ انقلاب روسیه 24-1920
- در دفاع از انقلاب اکتبر
- نظریه عمومی حقوق و مارکسیسم
- آ. کولنتای - اپوزیسیون کارگری
- آخرین آواز ققنوس
- اوضاعِ بوقلمونی و دبیرکل
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- آغاز پرولترها
- آیا سایهها درست میاندیشند؟
- دادگاه عدل آشکار سرمایه
- نبرد رخساره
- آلاهو... چی فرمودین؟! (نمایشنامه در هفت پرده)
- اعتراض نیروی کار در اروپا
- یادی از دوستی و دوستان
- خندۀ اسب چوبی
- پرکاد کوچک
- راعش و «چشم انداز»های نوین در خاورسیاه!
- داستان کوتاه: قایق های رودخانه هودسون
- روبسپیر و انقلاب فرانسه
- موتسارت، پیش درآمدی بر انقلاب
- تاریخ کمون پاریس - لیسا گاره
- ژنرال عبدالکریم لاهیجی و روزشمار حمله اتمی به تهران
* کارگاه هنر و ادبیات کارگری
- شاعر و انقلاب
- نام مرا تمام جهان میداند: کارگرم
- «فروشنده»ی اصغر فرهادی برعلیه «مرگ فروشنده»ی آرتور میلر
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- و اما قصهگوی دروغپرداز!؟
- جغد شوم جنگ
- سرود پرولتاریا
- سرود پرچم سرخ
- به آنها که پس از ما به دنیا می آیند
- بافق (کاری از پویان و ناصر فرد)
- انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
- اگر کوسه ها آدم بودند
- سوما - ترکیه
- پول - برتولت برشت
- سری با من به شام بیا
- کارل مارکس و شکسپیر
- اودسای خونین
* ترجمه:
- رفرمیستها هم اضمحلال را دریافتهاند
- .بررسی نظریه انقلاب مداوم
- آنتونیو نگری ـ امپراتوری / محدودیتهای نظری و عملی آتونومیستها
- آیا اشغال وال استریت کمونیسم است؟[*]
- اتحادیه ها و دیکتاتوری پرولتاریا
- اجلاس تغییرات اقلیمیِ گلاسکو
- اصلاحات اقتصادی چین و گشایش در چهلمین سال دستآوردهای گذشته و چالشهای پیشِرو
- امپراتوری پساانسانی سرمایهداری[1]
- انقلاب مداوم
- انگلس: نظریهپرداز انقلاب و نظریهپرداز جنگ
- بُرهههای تاریخیِ راهبر بهوضعیت کنونی: انقلاب جهانی یا تجدید آرایش سرمایه؟
- بوروتبا: انتخابات در برابر لوله تفنگ فاشیسم!
- پناهندگی 438 سرباز اوکراینی به روسیه
- پیدایش حومه نشینان فقیر در آمریکا
- پیرامون رابطه خودسازمانیابی طبقه کارگر با حزب پیشگام
- تأملات مقدماتی در مورد کروناویروس و پیآیندهای آن
- تاوان تاریخی [انقلابی روسیه]
- تروریسم بهاصطلاح نوین[!]
- جنبش شوراهای کارخانه در تورین
- جنبش مردم یا چرخهی «سازمانهای غیردولتی»
- جوانان و مردم فقیر قربانیان اصلی بحران در کشورهای ثروتمند
- چرا امپریالیسم [همواره] بهنسلکشی باز میگردد؟
- دستان اوباما در اودسا به خون آغشته است!
- رهایی، دانش و سیاست از دیدگاه مارکس
- روسپیگری و روشهای مبارزه با آن
- سرگذشت 8 زن در روند انقلاب روسیه
- سقوط MH17 توسط جنگنده های نیروی هوائی اوکراین
- سکوت را بشکنید! یک جنگ جهانی دیگر از دور دیده میشود!
- سه تصویر از «رؤیای آمریکایی»
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- شاعر و انقلاب
- فساد در اتحادیههای کارگری کانادا
- فقر کودکان در بریتانیا
- قرائت گرامشی
- کمون پاریس و قدرت کارگری
- گروه 20، تجارت و ثبات مالی
- لایحه موسوم به«حق کار»، میخواهد کارگران را بهکشتن بدهد
- ماركس و خودرهایی
- ماركسیستها و مذهب ـ دیروز و امروز
- مانیفست برابری فرانسوا نوئل بابوف معروف بهگراکوس[1]
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- ملاحظاتی درباره تاریخ انترناسیونال اول
- ممنوعیت حزب کمونیست: گامی به سوی دیکتاتوری
- نقش کثیف غرب در سوریه
- نگاهی روششناسانه بهمالتیتود [انبوه بسیارگونه]
- واپسین خواستهی جو هیل
- واپسین نامهی گراکوس بابوف بههمسر و فرزندانش بههمراه خلاصهای از زندگی او
- ویروس کرونا و بحران سرمایه داری جهانی
- یک نگاه سوسیالیستی بهسرزمینی زیر شلاق آپارتاید سرمایه
دیدگاهها
رزمتان پاینده باد.