خاطرات یک دوست- قسمت یکم
دوست عزیزم!
تعجب نکن، در این مرحله از زندگی و این کم و کیفی که توانستم از زندگی بیاموزم، و درک روشن و یا حتی نیمهروشنی از آن داشته باشم، بیتعارف تو عزیز منی!
ما در مرزهای نزدیک بههفتاد سالگی، پس از سی سال دوریِ ناشی از بسیاری دریافتهای غلط، غرورها و ندانمکاریها بهیک وفاق دوستداشتنی رسیدیم. هرهفته چند ساعتی گپ میزنیم. از اندیشهها و تجارب خودمان صحبت میکنیم. دغدغههایمان را با هم در میان میگذاریم، و از دردسرهای زندگی روزانه با هم سخن میگوییم. خوشبختانه قدر این گپوگفتها را تا آنجایی میدانیم که مباحث تئوریک فکریمان را با هم پی میگیریم و آنها را ضبط میکنیم و با قصدی روشن میرویم که آنها را تدوین کنیم و شاید هم در معرض دید و حتی نقد کسانی قرار بدهیم که علاقهای نشان میدهند.
این رویدادی بس میمون و مبارک است. میمون است، زیرا روابط دوستانهی ما را از ناروشنیهای گذشته میزداید؛ و مبارک است، چون از تفکر درخود بیرون میآییم و برای خود بودن را بهوضوح تجربه میکنیم.
بیش از هر چیز لازم است یادآوری کنم که من اکنون کجا هستم و تو کجایی، و این فاصله را مرهون تلاشهای با ارزش تو در تداوم بخشیدن بهمبارزه در راه حقیقتی تاریخی میدانم. حقیقتی که دوستان دیگر ما کار چندانی با آن ندارند، و گویی دربارهی مباحث آنجهانی است که از آن پرهیز دارند. گویا معنای بازنشستگان عالم مبارزه سیاسی همین است که یاران قدیم ما پی میگیرند. شاید هم از یک منظر دیگرگونهای پایانِ خودپذیرفتهای برای حضور تاثیرگذارشان است!؟ اما راستش را بهتو بگویم؛ باور عمیق درونی من میگوید که آنها نیز باز خواهند گشت و دستان ما را در تحقق این حقیقت بزرگ تاریخی خواهند فشرد و پیمانی مجدد را رقم خواهیم زد.
از اینکه هر دوی ما با سه سال تلاش اخیر، خودمان را بهاین درجه از دلبستگی مشترک نزدیک کردهایم بههر دویمان تبریک میگویم و این عزم انسانی و دوستانه را که در هر دوی ما شعفی بهراستی مسرتبخش ایجاد میکند، قدر میگذارم. ساده بگویم: گویی داریم مثل یک نهال تناور بهبار می نشینیم.
*****
ما سالهای جوانی و میان سالی را در چند دوره با هم گذراندیم. زندان قزلقلعه اولین تجربهی زندان من بود. خام و پرهیجان، با شورِ ستیز برعلیه ظلم و نابرابری و استبداد، جان بکف بودم. تو اما پر تجربهتر بودی. میان کارگران، سندیکاها و محفلهای کارگری چرخ زده بودی و با کارگران کارکرده بودی و بهجذب آنها برای کسب آگاهی و رشد اجتماعیـانسانیشان یاری داده بودی. من هشت سالی بود که ترک تحصیل کرده بودم. کارم را با کارگری در کارخانه ریسندگی و بافندگی ری در سه راه پل سیمان جاده شهر ری شروع کرده بودم. بهلحاظ تجربی این تجربهی خیلی با ارزشی برای همهی عمر من بود. آن موقع هنوز سنم بهچهارده سال نرسیده بود.
هنوز وقتی از کارگران صنعتی صحبت میشود، این تجربهی کمتر از یکسال برایم بسیار تعیُین برانگیز است. این کار بهخاطر سختی، ساعتهای طولانی، شب کاری، و آلودگیِ ناشی از پُرز بسیار زیادی که در سالنهای تولید وجود داشت، من را مریض کرد و مدتی در بیمارستان بستری شدم. اما همین زمان بود که من کتاب خوان هم شدم. خیلی جالب بود. درآن سن و سال همه فراغت داشتند و با هم سِنهایشان بازی میکردند. اما من ساعت چهارونیم صبح بیدار میشدم تا ساعت پنج نان و پنیر و چایی میخوردم، لباس بیرون را تنم میکردم و بیست دقیقه پیاده میرفتم تا بهمیدان شوش برسم، و آنجا سوار اتوبوسهای سرویس کارخانه میشدم. راستی یادت مییاد که ماشینها چقدر یواش راه میرفتند؟ بهترین لذت این بود که کنار پنجره بنشینم و سرم را بهدیوارهی اتوبوس تکیه بدهم و بهآرامی بخوابم. آخ که چقدر کیف داشت. معمولاً وقتی ماشین بهکارخانه میرسید، یکی از کارگرها بهسر شانهام میزد: «هی پاشو رسیدیم». از محبت مادرانه برای بیدار کردن خبری نبود. من همهاش سیزده سال سن داشتم!
کار من ماهها جاروکشی بود. باید با یک جاروی پهن بین ماشینهای نختاب را بهسرعت جارو میکردم. بعد از آن دوک جمعکن شدم که خستگیاش کمتر بود. باید دوک خالی هرقسمت را بعد از پاکسازی، داخلِ گاری بزرگی میگذاشتم و بهاول خط میبردم. ما بدون یک دقیقه وقفه، شش ساعت کار میکردیم و یک ساعت هم وقت غذا و استراحت داشتیم. همه از خانه غذا میآوردند. محلی عمومی برای گرم کردن غذا بود. جایی برای غذا خوری نبود. همه هزینهی غذا را خُشکه میگرفتند. غذا که خورده میشد، کارگرها گروه گروه دورهم جمع میشدند و از آسمون و ریسمون حرف میزدند. من یاد گرفته بودم که داخل یکی از گاریها بروم و چارچنگولی بخوابم. میتوانستم نزدیک بهسه ربع ساعت بخوابم. خوابیدنم در ساعتهای ناهار یا شام دو علت داشت: اول اینکه، حرف و هم صحبتی نداشتم؛ بعد اینکه، چون شبها کتاب میخواندم، کمخوابی داشتم و دلم میخواست بخوابم.
رفیق جان،
راستش هنوز هم همین وضع را دارم. شبها تا جایی که زورم میرسد نمیخوابم. البته برای خواندن و نوشتن و تحقیق کردن که خیلی هم در آن وسواسی هستم.
حقوق روزانهی من سه تومان و چهار ریال (حقوق پایه سال 1343) بود که با بقیه مزایا (شامل پول ناهار و سه ساعت اضافهکاری اجباری) پنج تومان و سه ریال میشد که ماهیانه بهیکصدو پنجاه و سه تومان میرسید. من با این پول سی تومان کرایه اطاقمان را میدادم؛ بهمادرم خرجی میدادم؛ و جمعهها برادرهایم را بهسینما البرز (واقع در لالهزار) میبردم که با یک بلیط دوتا فیلم میدیدیم.
سالنهای حلاجی، دولاتاب و ریسندگی خیلی بزرگ بودند. مبتدیها یا همان تازه واردینْ کار اولشان جاروکشیِ قسمت ریسندگی و دولاتاب بود. اگر پُرزهایی که در اثر حرکت ماشینها و مَکِشهای جلوی ماشینها بههوا بلند میشد، از روی زمین برداشته و تمیز نمیشد، بهعلت جریان هواْ روی نخبَرها مینشست، و نخها پاره میشدند و تولید بهعقب میافتاد. ماشینها جزدر دو ساعتی که در ظهر و شب خاموش میشدند، یکسره کار میکردند: بیست و دوساعت در شبانه روز. تعمیر و سرویس، در صورت نیاز، تا حد امکان میبایست در همین ساعتها انجام میشد. مسئول سالن که پشت میزی در یک اطاق شیشهای مینشست، بهسرپرست واحدها دستوراتی میداد.
*****
همین تفریح هفتگی که با اتوبوس از شوش بهتوپخانه میرفتیم و برمیگشتیم و غذای خوش مزهای بهنام سِندِه کباب (یا ک... کباب) میخوردیم، برای پایان دادن بهخستگی یک هفته کار که نه، جانکندن، کافی بهنظر میرسید. سِندِه کباب ترکیبی از خوشگوشتِ چرخ کرده، پیاز و جعفری [خوشگوشت = تکه گوشت باریک چربیدار حوالی دل و قلوه گوسفند] بود که لوله میکردند و روی صفحات نیم دایرهای که روی اجاق ذغالی قرار داشت، کباب میکردند. در این غذا از نونِ لواش طوری استفاده میشد که دو یا سه تا سِندِه کباب را با مقداری سبزی و پیاز خُرد شده میپیچیدن و بهسیشاهی [یک ریال و نیم] بهما میفروختند. گاهی پنجتا از این سندهکبابها را یکنفری میخوردیم. بعدها با خبر شدم که از گوشت لاشهی مرده هم استفاده میکردند. شاید هم بههمین دلیل خیلی ارزان بود. ساندویچ، سالها بعد جزو تفریحات ما شد: کتلتِ شیشِزاری با نان بُلکی! که فقط یک مغازه توی شاه آباد میفروخت.
سینماها بیشتر فیلمهای گلادیاتوری و وسترن نشون میدادند. این فیلمها خلسهای یک روزه برای من بود. برادرهام، یکی شاگرد سماور سازی بود و آن دیگری تازه روانهی مدرسه شده بود. فیلم و سینما برای تسکین ما سه نفر همانند مرفین بود. اما لذت فیلم و سینما خیلی پایدار نماند. جایش را کتاب گرفت. میکی اسپیلین و رومانهای پلیسیاش جذابیت خاصی داشتند. بعد، بلافاصله و بهطور اتفاقی با شعر آشنا شدم؛ آنهم چه شعرهایی: ایرج میرزا، عشقی، یزدی، فروغ ... عجیب دنیای زیبایی بود، دنیای کتاب!
*****
اتاق ما یک صندوقخانه داشت. از برق و آب لولهکشی و گاز هم خبری نبود. آب جوی [بهلفظ بچههای محل = جوب] را بهآبانبار یا حوض میانداختند که برای شستشو بود و از آب «شاه» برای نوشیدن و پُخت و پز استفاده میکردیم که گاریچی میآورد و سطلی دو ریال میفروخت.
صاحبخانه مش ممد کبابیِ قمی بود. کوچکترین پسرش حسن نام داشت و برادر شیری من هم بود. رباب خانوم پستانهای بزرگ (و احتمالاً پُر شیری) داشت که من و پسرش را باهم شیر داده بود. مش ممد کبابی (که گویی شغلش کنیهاش هم بود) بدون اینکه نسبتی با مادر من داشته باشد، برایم سه تا برادر و دوتا خواهر بزرگتر و کوچکترِ شیری فراهم کرده بود. مش ممد مردی آرام، کم حرف، خوشنام و با کبابهای کوبیدهی بینظیری که میپخت، مردی بود دوست داشتنی. سربهزیر راه میرفت، گویی که زنانگی رباب خانوم برایش کافی بود؛ همانطور که زبان تلخ رباب خانم هم برای همهی محله کافی بود! مش ممد کلاه عرق چین بهسر میگذاشت، گیوه میپوشید و با لحجهی پدریش که قمی بود، حرف میزد. کارش را یکتنه انجام میداد و شاگردی نداشت. دکانش در محلهی بازارینشینِ خیابان لرزاده بود. هرروز لاشه یک گوسفند را خُرد و چرخ میکرد، پیاز میزد، ورز میداد، سیخ میکشید، و کباب میکرد و لای نونِ سنگک میگذاشت و با ریحان شسته بهمشتریهاش تحویل میداد. شاید کمتر از پنجتا از صدتا مشتریهاش غذایشان را در دکان و روی میز آهنی آن میخوردند. بقیه بهاصطلاح بیرونبَر بودند. پسر بزرگ مش ممد کرکره ساز بود. من او را خیلی کم میدیدم. گویی در آن خانه زندگی نمیکرد. پسر دوم، شاگرد برادر بزرگتر بود. و پسر کوچکتر، بیکار و بیعار ول میگشت. سرکوچه وِلوُ بود. دختر بزرگش (آبجی زهرا) که از من پنج سالی بزرگتر بود (بهاصطلاح دخترخونه بود)؛ و دختر کوچک که آخرین بچهی ننه رباب و مش ممد بود، معصومه نام داشت. این بچه که چهارـپنج سالی از من کوچکتر بود، دختری زودرَس بود و تمایل زیادی بهپسرها داشت. او اولین دختری بود که معنای دختر و پسر بودن را بهمن شناساند. من که بهخواهر و برادری خیلی مٌقَیَد بودم، و هنوز بهلحاظ جنسی بالغ نشده بودم، از کارهای معصومه ـهمـ تحریک میشدم و ـهمـ بَدَم میآمد.
خانه برای ما بیشتر از هر چیز جای خوردن و خوابیدن بود. اما برای من جای کتاب خواندن هم شد. آنوقتها هنوز تلویزیون نبود و ما رادیو هم نداشتیم. سالها بعد رادیو بهخانهی ما راه پیدا کرد. من دو شیفته کار میکردم. دوازده ساعت شب کار بودم، و بعدش هم دوازده ساعت روزکار میشدم. شش شب تا شش صبح، و شش صبح تا شش شب. دو هفته یکبار، شبکار و روز کار. کتابْ تنها مونس من بود. قبل از خواب چند ساعت از شب را کتاب میخواندم.
گفتم که پدرم بنا و معتاد بهتریاک بود. چون وضع خوبی نداشت، میخورد تا بکشد. با بدبختی یکجوری سر میکرد. خانهی ما در زمستان و سرما، جهنم بود. بیکاری، بیپولیِ پدر که باعث بیحوصلگیاش میشد، از حد تحمل هر آدم معمولی خارج بود. شبها که مانع کتابخوانیِ من میشد، میگفت «چراغو خاموش کن بگیر بکپ». مادرم که بهلحاظ محبت مادرانهاش و برای قدردانی از اینکه من خرج خانه را میدادم (یا بهنوعی کمک خرج خانه بودم) چراغ لامپا را توی صندوقخانه میگذاشت ، پردهی جلوی در را میانداخت و مرا آرام بهداخل صندوقخانه میفرستاد تا جلوی اعتراض باباعلی را بگیرد و بهعلاقه منهم مشروعیت بدهد. پنجاه و پنج سال است که از این کارِ مادرم قدردانی میکنم و تا آخر عمر هم سپاسگزارش خواهم بود. پدرم نمازخوان و روزهبگیر نبود، و روضه و مسجد هم نمیرفت. اما مادرم برعکس بود، نمازش را میخواند، روزهاش را میگرفت و در هر روضهای که دوروبر بود، حاضر بود.
.......................
یادداشتها
خاطرات یک دوست ـ قسمت چهلوسوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهلمودوم
ساواک برای پائین نگهداشتن آمار زندانی ها ما را به زندان عادی فرستاده بود. صلیب سرخ از طرقی پیگیر شده بود. برای همین دوباره مارا بزندان عمومی (شماره یک) برگرداند. در بار دوم بازدید صلیب سرخ در بند شش زندان شماره یک قصر بودم.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت چهلودوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهل و یکم
درزمان نسبتا طولانی که در این بند بودم چند بار رسولی سر بازجویی که گویا ریاست بر زندانیان و نظارت بر امور و کنش هایشان را به او سپرده بودند به بازدید از بندها آمد. همه را در راهرو به صف می کردند و او در برابر برخی می ایستاد و لوقوضی می گفت و تحدیدی می کرد. فضای آن روزها بشدت متاثر از کشتارها بود و عموما کسی با او بنرمی برخورد نمی نداشت.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت چهل و یکم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهلم
نزدیک به چهار سال آشنایی و دوستی های مان بعنوان هم زندانی از عشرت آباد تا بندهای چهار و پنج و شش زندان شماره یک قصر، گستره متنوعی از تجارب را با هم داشتیم. بدون آنکه اختلافات مان در درک و چند و چون مبارزات را در یک کلاسور مشترک ریخته باشیم، اما همواره حسی مثبت و دوستانه را بین مان برقرار کرده بودیم.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت چهلم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیونهم
زندان شماره یک قصر سال های 53-54 را در دو مسیر موازی می توانم تصویر کنم؛ یکی تلاشی که می کوشید بهر صورتی شده یک گذشته «شکسته-بسته»از تشکیلات درون زندان را«احیا» کرده و بازسازی کند. بدون آنکه به لحاظ فکری بار تازه ای داشته باشد یا به مسائل تازه طرح شده در جنبش پاسخی روشن و کارآمد بدهد. این بیشتر بیک فرمالیسم «تشکیلاتی»می مانست تا یک جریان با درون مایه ای از اندیشه، نقد، و خلاصه درس گرفتن از ضعف و قوت های جریانات طی شده. همه ی آنهایی که به نوعی هویت طلبی تشکیلاتی مبتلا شده بودند و انقلاب را نه فرآیندی استعلایی نمی دیدند بلکه؛ مسیری تعریف شده یکبار برای همیشه می پنداشتند.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سی ونهم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیوهشتم
در جستجوگری و صحبت با افراد بندهای چهارو پنجو شش تا زمانیکه یکیدو ماه اول در راهرو بند چهار بودم و بعد به یکی از اتاقهای بند پنج منتقل شدم. در ظهرهای چند روز متوالی که فرصتی بعداز غذا داشتیم و میشد وقت صحبت کردن داشت، مسعود رجوی با من وقت گذاشت و مفصل از وقایع و تحلیل ها و اشتراک مواضع و رویدادهای منتهی به سرکوب پلیس و موضع شخصی خودش صحبت کرد. میزان علاقه اش به تفصیل این موضوع برایم جای شگفتی داشت. او در جاهایی شروع به انتقاد از خودش بعنوان «رهبری» جریان کرد. گفته های او بیشتر از هر چیزی مرا دچار شگفتی می کرد و درک و جذب مطالبش را برایم سخت می کرد. من هنوز هم نمی فهمم چطور می شود اینقدر راحت راه و روش خطا رفت و بعد نشست و به آن انتقاد کرد و باز هم همان روال را ادامه داد !
ادامه مطلب...* مبارزات کارگری در ایران:
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»- قسمت دوم
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»
- بیانیه شماره دوم کمیته دفاع از کارگران اعتصابی
- تشکل مستقلِ محدود یا تشکل «گسترده»ی وابسته؟!
- این یک بیانیهی کارگری نیست!
- آیا کافکا بهایران هم میرود تا از هفتتپه بازدید کند !؟
- نامهای برای تو رفیق
- مبارزه طبقاتی و حداقل مزد
- ما و سوسیال دمکراسی- قسمت اول
- تجمع اول ماه می: بازخوانی مواضع
- از عصیان همگانی برعلیه گرانی تا قیام انقلابی برعلیه نظام سرمایهداری!؟
- ائتلاف مقدس
- وقتی سکه یک پول سیاه است!
- دو زمین [در امر مبارزهی طبقاتی]
- «شوراگراییِ» خردهبورژوایی و اسماعیل بخشی
- در مذمت قیام بیسر!
- هفتتپه، تاکتیکها و راستای طبقاتی
- تقاضای حکم اعدام برای «جرجیس»!؟
- سکۀ ضرب شدۀ فمنیسم
- نکاتی درباره اعتصاب معلمان
- تردستی و تاریخ، در نقد محمدرضا سوداگر و سید جواد طباطبایی
- دختران مصلوب خیابان انقلاب
- «رژیمچنج» یا سرنگونی سوسیالیستی؟!
- هفتتپه و پاسخی دوستانه بهسؤال یک دوست
- اتحادیه آزاد در هفتتپه چکار میکند؟
- دربارهی جنبش 96؛ سرنگونی یا انقلاب اجتماعی!؟
- دربارهی ماهیت و راهکارهای سیاسیـطبقاتی جنبش دیماه 96
- زلزلهی کرمانشاه، ستیز جناحها و جایگاه چپِ آکسیونیست!؟
- «اتحادیه مستقل کارگران ایران» از تخیل تا شایعه
- هزارتوی تعیین دستمزد در آینه هزارتوی چپهای منفرد و «متشکل»
- شلاق در مقابله با نوزایی در جنبش کارگری
- اعتماد کارگران رایگان بهدست نمیآید
- زحمتکشان آذری زبان در بیراههی «ستم ملی»
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت دوم)
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت اول)
- در اندوه مرگ یک رفیق
- دفاع از جنبش مستقل کارگری
- اطلاعیه پایان همکاری با «اتحاد بینالمللی در حمایت از کارگران در ایران»
- امضا برعلیه «دولت»، اما با کمک حکومتیان ضد«دولت»!!
- توطئهی خانه «کارگر»؛ کارگر ایرانی افغانیتبار و سازمانیابی طبقاتی در ایران
- تفاهم هستهای؛ جام زهر یا تحول استراتژیک
- نه، خون کارگر افغانی بنفش نیست؟
- تبریک بهبووورژواهای ناب ایرانی
- همچنان ایستاده ایم
- دربارهی امکانات، ملزومات و ضرورت تشکل طبقاتی کارگران
- من شارلی ابدو نیستم
- دربارهی خطابیه رضا رخشان بهمعدنچیان دنباس
- قطع همکاری با سایت امید یا «تدارک کمونیستی»
- ایجاد حزب کمونیستی طبقهی کارگر یا التجا بهنهادهای حقوقبشری!؟
- تکذیبیه اسانلو و نجواهای یک متکبر گوشهنشین!
- ائتلافهای جدید، از طرفداران مجمع عمومی تا پیروان محجوب{*}
- دلم برای اسانلو میسوزد!
- اسانلو، گذر از سوءِ تفاهم، بهسوی «تفاهم»!
- نامهی سرگشاده بهدوستانم در اتحاد بینالمللی حمایت از کارگران
- «لیبر استارت»، «کنفرانس استانبول» و «هیستادروت»
- «لیبر استارت»، «سولیداریتیسنتر» و «اتحاد بینالمللی...»
- «جنبش» مجامع عمومی!! بورژوایی یا کارگری؟
- خودشیفتگی در مقابل حقیقت سخت زندگی
- فعالین کارگری، کجای این «جنبش» ایستادهاند؟
- چکامهی آینده یا مرثیه برای گذشته؟
- کندوکاوی در ماهیت «جنگ» و «کمیتهی ضدجنگ»
- کالبدشکافی یک پرخاش
- توطئهی احیای «خانهکارگر» را افشا کنیم
- کالبدشکافیِ یک فریب
- سندیکای شرکت واحد، رفرمیسم و انقلاب سوسیالیستی
* کتاب و داستان کوتاه:
- دولت پلیسیجهانی
- نقد و بازخوانى آنچه بر من گذشت
- بازنویسی کاپیتال جلد سوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد دوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد اول، ایرج اسکندری
- کتاب سرمایهداری و نسلکشی ساختاری
- آگاهی طبقاتی-سوسیالیستی، تحزب انقلابی-کمونیستی و کسب پرولتاریایی قدرت...
- الفبای کمونیسم
- کتابِ پسنشینیِ انقلاب روسیه 24-1920
- در دفاع از انقلاب اکتبر
- نظریه عمومی حقوق و مارکسیسم
- آ. کولنتای - اپوزیسیون کارگری
- آخرین آواز ققنوس
- اوضاعِ بوقلمونی و دبیرکل
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- آغاز پرولترها
- آیا سایهها درست میاندیشند؟
- دادگاه عدل آشکار سرمایه
- نبرد رخساره
- آلاهو... چی فرمودین؟! (نمایشنامه در هفت پرده)
- اعتراض نیروی کار در اروپا
- یادی از دوستی و دوستان
- خندۀ اسب چوبی
- پرکاد کوچک
- راعش و «چشم انداز»های نوین در خاورسیاه!
- داستان کوتاه: قایق های رودخانه هودسون
- روبسپیر و انقلاب فرانسه
- موتسارت، پیش درآمدی بر انقلاب
- تاریخ کمون پاریس - لیسا گاره
- ژنرال عبدالکریم لاهیجی و روزشمار حمله اتمی به تهران
* کارگاه هنر و ادبیات کارگری
- شاعر و انقلاب
- نام مرا تمام جهان میداند: کارگرم
- «فروشنده»ی اصغر فرهادی برعلیه «مرگ فروشنده»ی آرتور میلر
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- و اما قصهگوی دروغپرداز!؟
- جغد شوم جنگ
- سرود پرولتاریا
- سرود پرچم سرخ
- به آنها که پس از ما به دنیا می آیند
- بافق (کاری از پویان و ناصر فرد)
- انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
- اگر کوسه ها آدم بودند
- سوما - ترکیه
- پول - برتولت برشت
- سری با من به شام بیا
- کارل مارکس و شکسپیر
- اودسای خونین
* ترجمه:
- رفرمیستها هم اضمحلال را دریافتهاند
- .بررسی نظریه انقلاب مداوم
- آنتونیو نگری ـ امپراتوری / محدودیتهای نظری و عملی آتونومیستها
- آیا اشغال وال استریت کمونیسم است؟[*]
- اتحادیه ها و دیکتاتوری پرولتاریا
- اجلاس تغییرات اقلیمیِ گلاسکو
- اصلاحات اقتصادی چین و گشایش در چهلمین سال دستآوردهای گذشته و چالشهای پیشِرو
- امپراتوری پساانسانی سرمایهداری[1]
- انقلاب مداوم
- انگلس: نظریهپرداز انقلاب و نظریهپرداز جنگ
- بُرهههای تاریخیِ راهبر بهوضعیت کنونی: انقلاب جهانی یا تجدید آرایش سرمایه؟
- بوروتبا: انتخابات در برابر لوله تفنگ فاشیسم!
- پناهندگی 438 سرباز اوکراینی به روسیه
- پیدایش حومه نشینان فقیر در آمریکا
- پیرامون رابطه خودسازمانیابی طبقه کارگر با حزب پیشگام
- تأملات مقدماتی در مورد کروناویروس و پیآیندهای آن
- تاوان تاریخی [انقلابی روسیه]
- تروریسم بهاصطلاح نوین[!]
- جنبش شوراهای کارخانه در تورین
- جنبش مردم یا چرخهی «سازمانهای غیردولتی»
- جوانان و مردم فقیر قربانیان اصلی بحران در کشورهای ثروتمند
- چرا امپریالیسم [همواره] بهنسلکشی باز میگردد؟
- دستان اوباما در اودسا به خون آغشته است!
- رهایی، دانش و سیاست از دیدگاه مارکس
- روسپیگری و روشهای مبارزه با آن
- سرگذشت 8 زن در روند انقلاب روسیه
- سقوط MH17 توسط جنگنده های نیروی هوائی اوکراین
- سکوت را بشکنید! یک جنگ جهانی دیگر از دور دیده میشود!
- سه تصویر از «رؤیای آمریکایی»
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- شاعر و انقلاب
- فساد در اتحادیههای کارگری کانادا
- فقر کودکان در بریتانیا
- قرائت گرامشی
- کمون پاریس و قدرت کارگری
- گروه 20، تجارت و ثبات مالی
- لایحه موسوم به«حق کار»، میخواهد کارگران را بهکشتن بدهد
- ماركس و خودرهایی
- ماركسیستها و مذهب ـ دیروز و امروز
- مانیفست برابری فرانسوا نوئل بابوف معروف بهگراکوس[1]
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- ملاحظاتی درباره تاریخ انترناسیونال اول
- ممنوعیت حزب کمونیست: گامی به سوی دیکتاتوری
- نقش کثیف غرب در سوریه
- نگاهی روششناسانه بهمالتیتود [انبوه بسیارگونه]
- واپسین خواستهی جو هیل
- واپسین نامهی گراکوس بابوف بههمسر و فرزندانش بههمراه خلاصهای از زندگی او
- ویروس کرونا و بحران سرمایه داری جهانی
- یک نگاه سوسیالیستی بهسرزمینی زیر شلاق آپارتاید سرمایه