rss feed

22 خرداد 1398 | بازدید: 2034

خاطرات یک دوست قسمت سوم

نوشته: یک دوست

آخرین پاراگراف قسمت دوم

پدر و مادر من بعد از ازدواج در مشهد به‌تهران آمدند و با عمه بتول (خواهر کوچک پدرم) و شویش و خانواده­ای به‌نام عموحبیب در این خانه ساکن شدند. هریک، یک اتاقِ تقریباً نوساز این بالاخانه را اجاره می‌کنند. دو‌ـ‌­سه سال بعد، من در اتاق میانی به‌دنیا می‌آیم. پدر استادِ بنا بود. حبیب­اله کارگر تأسیسات مکانیکی بود و در کارخانه‌ی چیت‌سازی ری مشغول به‌کار می‌شود. و شوهر عمه که اصلاً مشهدی بود، طلاساز بود که در بازار مشغول کار شده بود. زن‌های این مردان هم در خانه کار می‌کردند و لیدر این کارکنان خانگی عمه بتول خانم بود که برای تاجری در بازار حضرتی تهران باچرخ جوراب‌بافی جوراب می‌بافت. چرخ جوراب‌بافی در قد و اندازه چرخ خیاطی صنعتی بود.

...........

شروع قسمت سوم

نخ را دوک کرده به‌خانه می­آوردند و ‌روی چرخ‌ها قرارمی­دادند و بافنده با دست اهرم چرخ بافت را به‌حرکت در می­آورد. جوراب شامل ساقه، پاشنه، پایه، و پنجه بود. و جالب این‌که کش انتهای ساقه را نداشت. جوراب را با کش جداگانه‌ای در بالای زانو سفت کرده، می­پوشیدند. این جوراب‌ها را روی زیر­شلواری می­پوشیدند. ساقه شلوار را زیر جوراب جمع می‌کردند.

پنجه‌ی جوراب به‌هنگام بافت باز می‌ماند که بعداً با دست پنجه‌گیری شده، سرِهم می­آمد. سه گروه از کارگران در پروسه‌ی بافتْ کار می‌کردند: نخ بازکن، جوراب­باف، و پنجه‌گیر. اول نخ­ بازکن کلاف نخ را روی دوک می­پیچید، بعد [توسط جوراب‌باف] روی دوک نخ تبدیل به‌جوراب بافته می­شد، و درآخر هم پنچه­گیری می­کردند.

کارگرانِ چرخ نخ بازکنی [دوک‌پیچی] می­توانستند روزی دوازده تا چهارده دوک نخ را که یک بقچه گفته می­شد، با حدود نه تا ده ساعت کار مداوم پُر کنند. و سه نفر جوراب­باف می­توانستند با یک روز کار روی سه چرخ، این مقدار نخ را به‌جوراب تبدیل کنند. و یک نفر پنجه‌گیر هم کل جوراب‌های بافته شده را با نخ و قلاب می­دوخت. وظیفه‌ی پنجه‌گیر کنترل بافت کامل جوراب هم بود. در صورتی‌که بافت بنابر هرعلتی دررفته بود، با سوزنِ چرخ دانه‌گیری می­شد.

ریتم بافت در هرمرحله از کار آهنگی جداگانه داشت. صبح اعضای خانه [سه اتاق ـ سه خانوار] همه در ساعات اولیه از خواب بیدار می‌شدند. صبحانه جمع شدن پایِ سماور ذغالی بود! زیر سماور سینی مستطیلی می­گذاشتند که یک ضلعش نیم دایره بود. قوری چینیِ گل قرمز و استکان و نعلبکی، همه با هم آئین چای را صلابت می­بخشید. سماور زیراندازی پارچه‌ای داشت که صبح‌ها در میانه بالای اتاق پهن می­شد. در سمت راست برگزارکننده‌ی آئین که مادرم بود، می‌نشست و بقیه به­ترتیب دور سفره می‌نشستند. نان و پنیر و چای شیرین با کره ­و مربای خانگی، و بعدهم چای قندپهلو، کل مراسم را تمام می­کرد.

تهیه صبحانه و بقیه تدارک و پخت وعده­های غذا، روشن کردن سماور، چیدن سفره، جمع کردن و شستن ظروف دَم حوضِ حیاط ‌ـ‌همه‌ـ بخشی از وظایف تعریف شده‌ی فاطمه خانم [مادر من] بود. نه کسی هم‌کاری می‌کرد و نه حتی تعارف! مادر همیشه، در خدمت و در سرویس بود. خیلی زود مرا هم تشویق به‌این مهم ­کرد: «حسین جان بیا کمک»! رخت شستن، آب‌وجارو، خرید مایحتاج از بازار و میدان بارفروش­ها ـ‌از جمله‌ـ دیگر وظایف مادرم بود. دستوردهنده برای نزدیک به‌شصت سال عمه خانم بود.

 

خانه علوی:

منزل آقای علوی درست روبروی خانه‌ی مش‌ممد کبابی، در سمت غربی کوچه بود. با همان معماری [دیگر خانه‌ها]: دالانی در وسط، و دو اتاق در اطراف دالان. چند پله در انتهای دالان که به‌حیاط با حوضی در میانه، دو اتاق در روبرو و دو بالاخانه در روی آن که به‌وسیله دو دستگاه پلکان به‌ایوانی می­رسید که ورودی اتاق‌ها را با دری درمیان می­گرفت. سبکی کم­وبیش تکرار شده در سرار کوچه.

آقای علوی را به‌دو علت آقا می­نامیدند. اول آن‌که سید بود و به‌سیدها آقا یا خانم می­گفتند! دوم این‌که علویِ بزرگ آژان بود. قد بلندی داشت و چند هشت بزرگ ‌روی هربازوی لباس نظامیش می‌درخشید. می­گفتند در اداره‌ی مرکزی پلیس کار می‌کند. و با این‌که گروهبان و بعدها استوار شد، اما مسئول یک جای مهمی بود. مردی کم‌رو و کم‌گو بود. سلام، وسلام بود. مثل بقیه اهالی در کوچه نمی‌ایستاد و با کسی حرف نمی­زد.

آقای علوی با زن و سه پسرش در دو اتاق زندگی می‌کردند. یک اتاق مال مادرش بود. و یک اتاق مال برادرش که تازه عروسی کرده بود. این برادر معلم بود. در دانشگاه هم درس قاضی شدن می‌خواند. تنها کسی از ساکنان کوچه بود که کراوات می­زد. روابط اجتماعی زیادی داشت و با مردم گفتگو می­کرد. اما آدم توی کوچه وایسا نبود.

هم او بود که در چند دوره معلم کمکی من شد. یک‌بار سوم دبستان که چند راهنمایی سرنوشت‌ساز به‌من داد و دیگری آموزش زبان فرانسه در دوم هنرستان بود که هیچ اثری برای توفیق من نداشت. چون هم رد شدم و هم اولین قدم ترک تحصیل روزانه‌ی من بود.

داستانش از این قرار بود که در کلاس سوم که اولین انشاء را باید می­نوشتیم، راهنمایی آقای علوی باعث شد من یک انشای عالی بنویسم و نمره‌ی بیست بگیرم و سرِ صف هم تشویق شوم. آن‌هم به‌وسیله‌ی خشن­ترین معلمی که در عمرم دیدم. اسمش آقای محمدی بود، لاغر با لهجه در گویش و سر و وضعی که به‌معلمی نمی‌رفت. در همان محله‌ی ما زندگی می‌کرد. سال‌ها بعد یک‌بار دَمِ درِ خانه­شان او را دیدم که داشت کاهگل را برای اندود خانه‌اش لگد می‌کرد. زیرشلواریش را تا بالای زانو بالا کشیده بود، تا زانو در گل و کاه فرورفته و مشغول بود. سلامی کردم و به‌راهم ادامه دادم. از پشت سر صدایم کرد. گفت به‌کسی نگو! گفتم چشم. و به‌کسی هم نگفتم.

او چند تَرکه‌ی چوب تازه داشت که با خودش به‌دفتر می­برد و به‌کلاس می­آورد. ترکه‌هایش برای زدن به‌کف دست و پشت دست بود. چند شلنگ نازک و زخیم هم داشت که برای فلک کردن یا کتک زدن‌های وحشیانه‌اش بود. شاگرد (به‌زعم او خاطی) را دَمَر می­خواباند و دو نفر روی سروگردن طرف می‌نشستند و او را (که شاگرد نه ده ساله بود) به‌پشت و پا شلنگ می­زد. بسته به‌نوع «تنبیه» شلنگ‌های ضخیم و باریک را استفاده می‌کرد. در آن‌ موقع او بیست سال بود که معلمی می‌کرد. آن‌هم به‌همین طریق!

به‌هرحال، این معلم افراطی خشن انشای مرا بیست و صد آفرین داد. بعدهم مرا سر صف صدا کردند و جایزه مداد رنگی دادند؛ و برایم کف زدند. من هم از آن تاریخ انشاء‌نویس حرفه­ای شدم. سال‌ها در مدرسه انشاء می­فروختم. البته بعدها در مدرسه‌ی ­فنی نقشه‌ی رسم فنی می‌فروختم. مهارت نوشتن را به‌هرصورت مدیون هدایت اولیه آقای علویِ دبیر هستم.

مادر و عمه خانمم با مادر و همسر آقای علوی آمد و شد روضه داشتند. به‌خصوص که آن‌ها اهل روستاهای اطراف مشهد بودند و عمه خانم با چندتن از هم‌ولایتی‌های ایشان در مشهد همسایه و معاشر بود. اشتراکات­شان باعث مراوداتی شده بود. آقای علوی دو اتاق راهرو خانه­اش را به‌مستأجر داده بود. آن­وقت­ها مستأجرین سال‌ها در همان اتاق می‌ماندند و به‌خاطر افزایش اجاره جواب‌شان نمی­کردند. اما با تولد برادر بعدی من، رباب خانم (زن مش­ممد) والدین مرا جواب کرده بود. عمه خانم در مجلس روضه خوانی به‌همسایه ها گفته بود و مادر آقای علوی هم به‌پسرش گفته بود و او هم ما را پذیرفته بود.

اتاق‌ها را روفته بودند و تکه‌تکه اثاثیه را از این­ور کوچه به‌آن­بر می­بردند. اثاث‌کشی تا بعدازظهر ادامه داشت. ازقضا مش­ممد از در دکان به‌خانه می­آمده که مرا توی کوچه می­بیند و مادر و عمه را چادر به‌کمر بسته در حال اثاث کشی! با تعجب می‌پرسد: «چی شده» که باخبر می­شود رباب خانم ما را جواب کرده. مش­ممد رنگ و رویش عوض می‌شود و مرا بغل می‌کند و می‌رود نزد خانم علوی و عذرخواهی می‌کند و از عمه خانم من عذرخواهی می‌کند و خودش با سایر همسایه‌ها اثاثیه نیمه‌انتقال یافته را به‌محل سابقش برمی‌گرداند. رباب خانم هم به‌مش­ممد می‌گوید منظورش «جواب کردن» ما نبوده، بلکه فقط خواسته که اجاره را بالا ببریم.

میانه رباب خانم با ما خراب می‌شود و مادرِ شیری من با مادر و عمه‌ام در ناسازگاری می­افتند. حبیب­اله و زنش از این‌جا به‌خانه­ای در پل سیمان نقل­مکان می‌کند و ما هم بعد از چندی تحمل بدرفتاری­های رباب خانم و با صحبت عمه با مش­ممد و برای حفظ دوستی و سلام وعلیک رحل اقامت را برمی­بندیم و از این خانه می‌رویم به‌خانه پهلویی که صاحبش مش­ممدلی بود.

 

بازهم عمه خانم:

به‌نظرم در همین حوالی هم شوهر عمه خانم او را ترک کرده و زن دیگری می­گیرد و از این خانه برای همیشه می­رود دنبال زندگی خودش. اما عمه خانم با جاری و برادرشوهرش «عمو موسی خان» مناسبات ادامه داری را حفظ می­کنند. عمو موسی و خانم پُرافاده­اش که همیشه سرخاب و سفیدآب کرده به‌خانه ما می­آمدند، تا پایان عمر دوستی­شان با عمه جان ادامه می­یابد. اما داستان جدایی عمه و شوهرش از زبان عمه و مادر یک کمی فرق داشت. عمه می­گفت شوهرش گفته تو هرچی درمی­آری خرج برادرت و زن و بچه‌اش می‌کنی، عمه هم (بنابر قول خودش) گفته من از برادرم نمی­گذرم! نتیجه هم به‌جدایی انجامیده! اما به‌واقع موضوع جور دیگه­ای بود، مشکل شوهرعمه از چیزی غیراز مراوده عمه با برادر و زنش بود. مادر می‌گفت عمه بچه­دار نمی‌شد! به‌هرحال، در روابط خواهر و برادر این طلب به‌حساب عمه از بابا ثبت شد و تا آخر عمر هردو نفر همین روایت تکرار و پذیرفته شده بود.

خلاصه که عمه جان خودش هم باورش شده بود که فداکاری عظیمی کرده و برادر را به‌شوهر ارجح داشته. اما جالب این‌که پدر هیچ‌گاه با این روایت مخالفت نکرد و مادرهم هرگز در انظار چیزی از حقیقت ماجرا نگفت. بعداز پنجاه­واندی سال مادر به‌طور کاملاً خصوصی به‌من علت جدایی عمه از شوهرش را گفت.

 

خانه مش‌ممدلی

خانه آقای عباسی که مش­ممدلی خوانده می­شد (محمدعلی عباسی) یک فرقی با خانه‌ی قبلی داشت و آن کوچکی حیاطش بود که نیمی از آن را ساختمان کرده بودند که شامل یک زیر زمینی و دو اتاق دیگر می‌شد. خود صاحب‌خانه با پسران و دخترانش در آن‌جا زندگی می‌کردند.

دو اتاق توی راهرو مال ما بود، یکی را عمه چرخ­های جوراب بافیش را گذاشته بود و شب‌ها من و او در آن می­خوابیدیم. و اتاق دیگر محل زندگی همه بود. عمه زندگی مردانه­ای را برگزیده بود. کار و کاسبی و سایر امور، او تصمیم گرفت خانه­ای بخرد و با همین مش­ممدلی (محمدعلی عباسی) شریک شدند و خانه روبریی را خریدند؛ سه دانگ به‌سه دانگ. خیلی زود ما به‌خانه «خودمان» نقل مکان کردیم.

مش­ممدلی بزودی دختر بزرگش نرگس خانم را به‌خواهرزاده‌اش ـ‌ابراهیم آقا‌ـ که شیشه‌بُر بود شوهر داد، و پسر بزرگش ـ‌اکبر آقا‌ـ را که نجار (و افزارمند ارتش) بود و در کارگاهی در پادگان نجاری می‌کرد، زن داد. اتاق‌های خانه به‌بچه­های خودش رسید. نرگس خانم تا آوردن اولین بچه در این خانه زندگی کرد. بعد رفتند به‌محله سید ملک خاتون حوالی مسگرآباد . اما اکبرآقا در همین خانه ماند که ماند.

پسران مش­ممدلی شبیه به‌پدرشان لباس کت‌­وشلوار با جلیقه می‌پوشیدند و برسر طاس­شان کلاه شاپو می‌گذاشتند و دختران مانند مادرشان موی خود را می‌بافتند و پیراهن چیت گلدار و شلوار دبیت بلند و گشاد به‌تن می‌کردند. مادرشان بندانداز زنان محله بود. همه به‌خانه­اش می­آمدند. او به‌خانه‌ها نمی‌رفت. همه او را به‌نام دختر بزرگش می‌نامیدند. «والده (مادر) نرگس خانم». آن موقع‌ها این معمول بود. مادر من هم ننه حسین خوانده می‌شد. از عجایب زمانه این­که یک جور احترام به‌زن‌ها بود که اسم‌شان را صدا نمی­زدند! چند نفر در کوچه ما به‌نام خودشان نامیده می‌شدند. این‌ها یکی عمه خانم بود که بتول خانم با کنیه خراسانی «بتول خانم خراسانی» نامیده می‌شد (خانواده‌ی من از خراسانی بودن استقبال کرده بودند تا اصفهانی بودن. گرچه پشت­بند فامیل ما اصفهانی بود). و یکی عذرا خانم زن عباس کاشی که کارگر راه­آهن بود. یک جورهایی فرهنگ از گذشته و حال آدم‌ها شکل می­گرفت. مردها هم همه برای داشتن احترام پیش‌نامِ مشدی، کبلایی (کربلایی) یا حاجی را داشتند. سیدها همه خانم و آقا بودند. اما استثنایی که بعدترها به‌قاعده بدل شد، شغل بود که تعیین کننده شد. کارمندها و نظامی­ها هم مثل سیدها بودند، آقا نامیده می‌شدند. اما کارگرها به‌اسم کوچک نامیده می­شدند. گویا همه آموزش دیده بودند. عباس کاشی (کارگر راه­آهن)، از زبان همه عباس کاشی بود. آقای علوی و آقای طباطبایی هر دو (یکی پاسبان و دیگری سید) آقا بودند. و همه ایشان را در حضور و غیاب آقا می‌نامیدند. 

خاطره‌ی من از اقامت در خانه مش­ممدلی مرگ برادرم اسماعیل بود. شاید چهار سالم بود که برادری به‌نام اسماعیل به‌دنیا آمد. پدر در زمستان سرد بی‌کار بود. تریاکش را نمی‌توانست تأمین کند. بچه مریض شده بود، گویا سرماخورده بود، شب نمی‌توانست بخوابد. گریه می‌کرد. پدر از مادرم می‌خواست که بچه را ساکت کند. مادر که همیشه حواسش بود، تلاش خودش را می‌کرد. اما بچه دوا درمانی بیش از روغن مالی و جوشانده لازم داشت، که با بی‌کاری بابا و مدارای­گری مادر ممکن نبود. پدر خشونت بدی داشت. یک شب که مادر از اتاق بیرون رفته بود، بچه بی­وقفه گریه  می­کرد، پدر از خواب بیدار شده بود، چندبار با غرولند و فحاشی از مادر خواست که بچه را ساکت کند. اما او که برای کاری بیرون از اتاق بود تا بیاید بابا بچه را با قنداقش از این ور کرسی به‌آن­ور پرت کرد. مادر همان وقت رسید. بچه از نفس افتاده بود. تمهیدات مادر نفس بچه را به‌جا آورد؛ و شروع کرد به‌نفرین کردنِ بابا: «الهی خیر نبینی»! من آرام گریه می‌کردم. به‌دنیا ناسزا می‌گفتم. بچه در همان زمستان مُرد. مادر قضیه را از من پنهان کرد. بعد از خاک­سپاری اسماعیل ماجرا را فهمیدم. مریض شدم، آرام؛ بی سروصدا. مادر و عمه برای بهبود من خیلی تلاش کردند و من با مراقبت­های­شان بهبود یافتم.

پدرم بیچاره بود، برای هر رنجی به‌تریاک و در نداری به‌سوخته‌خوری پناه می­برد. مادرم خود ویران‌گری داشت و فداکاری­های خرکی می‌کرد. کم می­خورد، برای این‌که ما سیر بشویم. زیاد کار می­کرد، فلاکت را جزیی از زندگی و سرنوشت می­دانست. چیز بدتر و مهلک­تر از فلاک! ده­ها سال از این فاجعه در زندگی من گذشته، اما هنوز زخم روانی من پا برجاست. قیافه آن بچه را بیاد دارم. فقر، جهل، اعتیاد همه باهم این عشق کودکی را از من گرفت و کسی جز من حامل رنج روانی یک عمرم نبود. من هیچ توجیهی در آن سال‌ها نمی­توانستم. توجیه فرشته نجات بخشی ا­ست، هنگامی که روح در جهان جهلْ خرسندی و آرامش می­یابد!

اکبر آقای مش­ممدلی شاید بیش از سی سال در همین خانه پدریش زندگی کرد تا مرد.

 

خانه‌ی عمه بتول (خانه خودمان):

قدمت خانه (خودمان) هم مثل بقیه خانه‌های کوچه اکبرشیرازی بود. درْ یک راهرو مرکزیِ ورودی داشت. با دو اتاق در دو طرف راهرو. چند پله انتهای راهرو بود که به‌حیاط می‌رسید. دو اتاق روبروی راهرو بود و دو اتاق بالا خانه با دو دستگاه پله، دو ایوان و دو اتاق بالا. دسترسی به‌پشت‌بامِ قسمت غربی دو طبقه با نرده‌بام چوبی از خرپشته‌ی جنوبی فراهم می‌شد. و دسترسی به‌بام طرف شرقی با نرده‌بام از توی حیاط. پشت‌بام‌ها محل خواب تابستان‌های گرم بود.

خانه‌ی عمه عملاً به‌کارگاه حاج ابراهیم بدل شد. او دستگاهی ساخته بود که گونه­ای قرقره برای خیاطی درست می‌کرد. استوانه­ای از مقوای لوله شده که به‌طور زیگزاگ دورش نخ پیچیده بود و اسمش «سیگاره» بود. سیگاره نخ بیش‌تری از قرقره داشت و برای خیاطی و دوخت و دوز به‌صرفه‌تر بود. به‌تدریج تعداد کارگران نخ‌بازکن که همه زن بودند و از راه دور و نزدیک برای بردنِ کار می‌آمدند به‌بیش از ده ­ـ دوازده نفر رسید. اوایل این دستگاه شش عدد سیگاره را با هم پُر می­کرد، بعدها شد بیست و دو سیگاره. البته اوایل نیروی دست اهرم حرکت بود، اما چند سالی طول کشید که نیروی برق وارد کار شد.

عمه اتاق آن طرف حیاط را «خانه» ما کرد: هم کارگاه نخ پیچی خودش و هم محل زندگی ما. اتاق بالا را هم کرد اتاق مهمان‌خانه که اتاق خواب خودش و  من هم بود. اتاق دَمِ درِ سمت چپ را که یک صندوق‌خانه هم داشت، به‌مشد اکبر سبزی فروش به‌اجاره داد!

مشداکبر سمنانی بود. خواهر زاده‌ای داشت که می­گفتند نامزد دختر بزرگش بَدری است. اما بدری برای خودش سروگوش می‌جنباند. این‌ها هفت نفری در یک اتاق 16-15 متری زندگی می‌کردند. پسر بزرگ مشداکبر نگهبان کارخانه­ بود. زنش خانه­دار بود و دم دکانْ کارِ سبزی فروشی و گاهی هم سبزی پاک‌کنی می‌کرد. توی کوچه‌ی ما یه لات باج­خور حرفه­ای بود به‌اسم عباس­منصور. منصور اسم پدرش بود. منصور کارگر معدن سنگ بود و در اثر انفجار مُرده بود. سه تا پسر داشت و یک دختر که همه بزرگ شده بودند. خواهر عباس تنها دختر محل بود که «سربرهنه» بود. کفش پاشنه بلند و جوراب نایلون و کت­ودامن می­پوشید و بزک کرده آمدوشد می‌کرد؛ و اسباب حسرت همه‌ی دخترای محل بود. کسی حق نداشت به‌آبجی عباس­منصور چپ نگاه کنه، که یک‌بار یه غریبه‌ای چنین کرده بود و با عربده‌کشی عباسْ ماست‌شو­ کیسه کرده بود. عباس چندبار با چاقوی ضامن­دار از آدم‌هایی نسق گرفته بود. می‌گفتند: «نیش چاقوش خوب خط می‌‌ندازه»! این خواهر وقتی سر حوض پای طشت رخت می‌نشست و آب صابونش را توی جوب کوچه می‌ریخت همون‌جور سربرهنه بود. خونه عباس­منصور از معدود خونه­هایی بود که مستأجر نداشت. عباس بعد از خواهرش خیلی زود زن گرفت. زنش هم عین خواهرش بود. همون­جوری می­گشت.

برادر کوچک‌تر عباس ـ‌اکبر‌ـ همافر شد و با لباس نظامی توی کوچه رفت­وآمد می­کرد. بچه‌ی آخر ـ‌اصغر‌ـ محصل مدرسه پهلوی بود. گُنده‌بَکی بود. بوکس کار می­کرد. نسق می­گرفت و زور می­گفت و چشم چرون همه خونه‌ها بود. کسی هم بهِش پا نمی­داد. به‌جز دخترهای مشداکبرسبزی فروش!

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ودوم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ویکم

در این نیمه شب یازدهم شهریور کوچه نقاشهای خیابان لُرزاده در ازدحام بی نظیری از مردم انباشه بود. اکثراً لباس راحتی خانه دربر داشتند. همسایگان قسمت پائین کوچه به بالاتر آمده بودند. همه در جوّی از حیرت و تک توک در اعتراض بودند. مأمورین در جواب «اینا چکار کردن مگه؟» میگفتند «خرابکارند» میخواستن محله شما رو بفرستن رو هوا.

ادامه مطلب...

پرسشی از مقوله‌ی [مؤلفه در جنبش]

در باره سنت باید معنی «سیرت» و «طبیعت» جنبشهای مردمی یا همونطور که شما گفتی (جنبش های توده ای) را از دو منظر دید؛ اول «رویّه و روشِ» تاکنونی رویدادها یا همان جنبشها، دوم به معنی «وجه ضروری تغییر» یا دقیقتر «وجه لازمِ حرکت».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستم‌ویکم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم

بخصوص کار تیمی هدف تبلیغی برای حرکت های«توده ای» را نیز همیشه منظور نظر خودش داشت. معمولا برای تیم های نظامی امکان حضور هر دو عرصه کارچریکی و کار تبلیغی درمیان توده های کارگری و یا دانشجویی وجود نداشت. مسئله ای که بعنوان یک تناقض تکنیکی و تاکتیکی تا آخر بهمراه فعالیت های سیاسی مخفیانه برای چریک­های شهری م. ل. باقی ماند. این صرف نظر از گرایشات طبقاتی نهفته در اینگونه مبارزات است که جای خودش را دارد.

ادامه مطلب...

مهمانی تولد مامان سحر و جمع دوستان صابر و (نشریه غیررسمی «بولتن دانشجو»)

ـ ماهی جون بچه­ها رو که بهتون معرفی کردم؟

ـ آره صابر جون معرفیت کامل بود عزیزم، البته بعضی هاشون رو از قبل میشناختم.

ـ خانم دکتر جان؛ اجازه میدین مهمونی رو به نشست تبادل فکری تبدیل کنیم(خنده جمعی).

ـ صاحب خونه باید اجازه بده جونم، من خودم مهمونم. سحر جون ببین بچه ها چی میگن مادر.

ـ مادر جون برنامه را صابر گذاشته، من حرفی ندارم. فقط بشرط اینکه شما رو خسته نکنن.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت نوزدهم

این چمدانها را در اتاقمان زیر تختخواب آهنی نسبتا بزرگی (که صندوخانه اتاقمان بود) قرار دادیم و روی تخت را بطریق رویه کشیدیم که حالتی طبیعی داشته باشد و زیر تخت دیده نشود. چمدانها را با مقدار زیادی ادوکلون که به دیواره هایش پاشیده بودن معطر کرده بودن بصورتی که در ظاهر میشد گفت جنس های کویتی(جنوبی) است که آنروزها مسافران برای فروش از آبادان میآوردند.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top