خاطرات یک دوست قسمت سوم
آخرین پاراگراف قسمت دوم
پدر و مادر من بعد از ازدواج در مشهد بهتهران آمدند و با عمه بتول (خواهر کوچک پدرم) و شویش و خانوادهای بهنام عموحبیب در این خانه ساکن شدند. هریک، یک اتاقِ تقریباً نوساز این بالاخانه را اجاره میکنند. دوـسه سال بعد، من در اتاق میانی بهدنیا میآیم. پدر استادِ بنا بود. حبیباله کارگر تأسیسات مکانیکی بود و در کارخانهی چیتسازی ری مشغول بهکار میشود. و شوهر عمه که اصلاً مشهدی بود، طلاساز بود که در بازار مشغول کار شده بود. زنهای این مردان هم در خانه کار میکردند و لیدر این کارکنان خانگی عمه بتول خانم بود که برای تاجری در بازار حضرتی تهران باچرخ جوراببافی جوراب میبافت. چرخ جوراببافی در قد و اندازه چرخ خیاطی صنعتی بود.
...........
شروع قسمت سوم
نخ را دوک کرده بهخانه میآوردند و روی چرخها قرارمیدادند و بافنده با دست اهرم چرخ بافت را بهحرکت در میآورد. جوراب شامل ساقه، پاشنه، پایه، و پنجه بود. و جالب اینکه کش انتهای ساقه را نداشت. جوراب را با کش جداگانهای در بالای زانو سفت کرده، میپوشیدند. این جورابها را روی زیرشلواری میپوشیدند. ساقه شلوار را زیر جوراب جمع میکردند.
پنجهی جوراب بههنگام بافت باز میماند که بعداً با دست پنجهگیری شده، سرِهم میآمد. سه گروه از کارگران در پروسهی بافتْ کار میکردند: نخ بازکن، جورابباف، و پنجهگیر. اول نخ بازکن کلاف نخ را روی دوک میپیچید، بعد [توسط جورابباف] روی دوک نخ تبدیل بهجوراب بافته میشد، و درآخر هم پنچهگیری میکردند.
کارگرانِ چرخ نخ بازکنی [دوکپیچی] میتوانستند روزی دوازده تا چهارده دوک نخ را که یک بقچه گفته میشد، با حدود نه تا ده ساعت کار مداوم پُر کنند. و سه نفر جورابباف میتوانستند با یک روز کار روی سه چرخ، این مقدار نخ را بهجوراب تبدیل کنند. و یک نفر پنجهگیر هم کل جورابهای بافته شده را با نخ و قلاب میدوخت. وظیفهی پنجهگیر کنترل بافت کامل جوراب هم بود. در صورتیکه بافت بنابر هرعلتی دررفته بود، با سوزنِ چرخ دانهگیری میشد.
ریتم بافت در هرمرحله از کار آهنگی جداگانه داشت. صبح اعضای خانه [سه اتاق ـ سه خانوار] همه در ساعات اولیه از خواب بیدار میشدند. صبحانه جمع شدن پایِ سماور ذغالی بود! زیر سماور سینی مستطیلی میگذاشتند که یک ضلعش نیم دایره بود. قوری چینیِ گل قرمز و استکان و نعلبکی، همه با هم آئین چای را صلابت میبخشید. سماور زیراندازی پارچهای داشت که صبحها در میانه بالای اتاق پهن میشد. در سمت راست برگزارکنندهی آئین که مادرم بود، مینشست و بقیه بهترتیب دور سفره مینشستند. نان و پنیر و چای شیرین با کره و مربای خانگی، و بعدهم چای قندپهلو، کل مراسم را تمام میکرد.
تهیه صبحانه و بقیه تدارک و پخت وعدههای غذا، روشن کردن سماور، چیدن سفره، جمع کردن و شستن ظروف دَم حوضِ حیاط ـهمهـ بخشی از وظایف تعریف شدهی فاطمه خانم [مادر من] بود. نه کسی همکاری میکرد و نه حتی تعارف! مادر همیشه، در خدمت و در سرویس بود. خیلی زود مرا هم تشویق بهاین مهم کرد: «حسین جان بیا کمک»! رخت شستن، آبوجارو، خرید مایحتاج از بازار و میدان بارفروشها ـاز جملهـ دیگر وظایف مادرم بود. دستوردهنده برای نزدیک بهشصت سال عمه خانم بود.
خانه علوی:
منزل آقای علوی درست روبروی خانهی مشممد کبابی، در سمت غربی کوچه بود. با همان معماری [دیگر خانهها]: دالانی در وسط، و دو اتاق در اطراف دالان. چند پله در انتهای دالان که بهحیاط با حوضی در میانه، دو اتاق در روبرو و دو بالاخانه در روی آن که بهوسیله دو دستگاه پلکان بهایوانی میرسید که ورودی اتاقها را با دری درمیان میگرفت. سبکی کموبیش تکرار شده در سرار کوچه.
آقای علوی را بهدو علت آقا مینامیدند. اول آنکه سید بود و بهسیدها آقا یا خانم میگفتند! دوم اینکه علویِ بزرگ آژان بود. قد بلندی داشت و چند هشت بزرگ روی هربازوی لباس نظامیش میدرخشید. میگفتند در ادارهی مرکزی پلیس کار میکند. و با اینکه گروهبان و بعدها استوار شد، اما مسئول یک جای مهمی بود. مردی کمرو و کمگو بود. سلام، وسلام بود. مثل بقیه اهالی در کوچه نمیایستاد و با کسی حرف نمیزد.
آقای علوی با زن و سه پسرش در دو اتاق زندگی میکردند. یک اتاق مال مادرش بود. و یک اتاق مال برادرش که تازه عروسی کرده بود. این برادر معلم بود. در دانشگاه هم درس قاضی شدن میخواند. تنها کسی از ساکنان کوچه بود که کراوات میزد. روابط اجتماعی زیادی داشت و با مردم گفتگو میکرد. اما آدم توی کوچه وایسا نبود.
هم او بود که در چند دوره معلم کمکی من شد. یکبار سوم دبستان که چند راهنمایی سرنوشتساز بهمن داد و دیگری آموزش زبان فرانسه در دوم هنرستان بود که هیچ اثری برای توفیق من نداشت. چون هم رد شدم و هم اولین قدم ترک تحصیل روزانهی من بود.
داستانش از این قرار بود که در کلاس سوم که اولین انشاء را باید مینوشتیم، راهنمایی آقای علوی باعث شد من یک انشای عالی بنویسم و نمرهی بیست بگیرم و سرِ صف هم تشویق شوم. آنهم بهوسیلهی خشنترین معلمی که در عمرم دیدم. اسمش آقای محمدی بود، لاغر با لهجه در گویش و سر و وضعی که بهمعلمی نمیرفت. در همان محلهی ما زندگی میکرد. سالها بعد یکبار دَمِ درِ خانهشان او را دیدم که داشت کاهگل را برای اندود خانهاش لگد میکرد. زیرشلواریش را تا بالای زانو بالا کشیده بود، تا زانو در گل و کاه فرورفته و مشغول بود. سلامی کردم و بهراهم ادامه دادم. از پشت سر صدایم کرد. گفت بهکسی نگو! گفتم چشم. و بهکسی هم نگفتم.
او چند تَرکهی چوب تازه داشت که با خودش بهدفتر میبرد و بهکلاس میآورد. ترکههایش برای زدن بهکف دست و پشت دست بود. چند شلنگ نازک و زخیم هم داشت که برای فلک کردن یا کتک زدنهای وحشیانهاش بود. شاگرد (بهزعم او خاطی) را دَمَر میخواباند و دو نفر روی سروگردن طرف مینشستند و او را (که شاگرد نه ده ساله بود) بهپشت و پا شلنگ میزد. بسته بهنوع «تنبیه» شلنگهای ضخیم و باریک را استفاده میکرد. در آن موقع او بیست سال بود که معلمی میکرد. آنهم بههمین طریق!
بههرحال، این معلم افراطی خشن انشای مرا بیست و صد آفرین داد. بعدهم مرا سر صف صدا کردند و جایزه مداد رنگی دادند؛ و برایم کف زدند. من هم از آن تاریخ انشاءنویس حرفهای شدم. سالها در مدرسه انشاء میفروختم. البته بعدها در مدرسهی فنی نقشهی رسم فنی میفروختم. مهارت نوشتن را بههرصورت مدیون هدایت اولیه آقای علویِ دبیر هستم.
مادر و عمه خانمم با مادر و همسر آقای علوی آمد و شد روضه داشتند. بهخصوص که آنها اهل روستاهای اطراف مشهد بودند و عمه خانم با چندتن از همولایتیهای ایشان در مشهد همسایه و معاشر بود. اشتراکاتشان باعث مراوداتی شده بود. آقای علوی دو اتاق راهرو خانهاش را بهمستأجر داده بود. آنوقتها مستأجرین سالها در همان اتاق میماندند و بهخاطر افزایش اجاره جوابشان نمیکردند. اما با تولد برادر بعدی من، رباب خانم (زن مشممد) والدین مرا جواب کرده بود. عمه خانم در مجلس روضه خوانی بههمسایه ها گفته بود و مادر آقای علوی هم بهپسرش گفته بود و او هم ما را پذیرفته بود.
اتاقها را روفته بودند و تکهتکه اثاثیه را از اینور کوچه بهآنبر میبردند. اثاثکشی تا بعدازظهر ادامه داشت. ازقضا مشممد از در دکان بهخانه میآمده که مرا توی کوچه میبیند و مادر و عمه را چادر بهکمر بسته در حال اثاث کشی! با تعجب میپرسد: «چی شده» که باخبر میشود رباب خانم ما را جواب کرده. مشممد رنگ و رویش عوض میشود و مرا بغل میکند و میرود نزد خانم علوی و عذرخواهی میکند و از عمه خانم من عذرخواهی میکند و خودش با سایر همسایهها اثاثیه نیمهانتقال یافته را بهمحل سابقش برمیگرداند. رباب خانم هم بهمشممد میگوید منظورش «جواب کردن» ما نبوده، بلکه فقط خواسته که اجاره را بالا ببریم.
میانه رباب خانم با ما خراب میشود و مادرِ شیری من با مادر و عمهام در ناسازگاری میافتند. حبیباله و زنش از اینجا بهخانهای در پل سیمان نقلمکان میکند و ما هم بعد از چندی تحمل بدرفتاریهای رباب خانم و با صحبت عمه با مشممد و برای حفظ دوستی و سلام وعلیک رحل اقامت را برمیبندیم و از این خانه میرویم بهخانه پهلویی که صاحبش مشممدلی بود.
بازهم عمه خانم:
بهنظرم در همین حوالی هم شوهر عمه خانم او را ترک کرده و زن دیگری میگیرد و از این خانه برای همیشه میرود دنبال زندگی خودش. اما عمه خانم با جاری و برادرشوهرش «عمو موسی خان» مناسبات ادامه داری را حفظ میکنند. عمو موسی و خانم پُرافادهاش که همیشه سرخاب و سفیدآب کرده بهخانه ما میآمدند، تا پایان عمر دوستیشان با عمه جان ادامه مییابد. اما داستان جدایی عمه و شوهرش از زبان عمه و مادر یک کمی فرق داشت. عمه میگفت شوهرش گفته تو هرچی درمیآری خرج برادرت و زن و بچهاش میکنی، عمه هم (بنابر قول خودش) گفته من از برادرم نمیگذرم! نتیجه هم بهجدایی انجامیده! اما بهواقع موضوع جور دیگهای بود، مشکل شوهرعمه از چیزی غیراز مراوده عمه با برادر و زنش بود. مادر میگفت عمه بچهدار نمیشد! بههرحال، در روابط خواهر و برادر این طلب بهحساب عمه از بابا ثبت شد و تا آخر عمر هردو نفر همین روایت تکرار و پذیرفته شده بود.
خلاصه که عمه جان خودش هم باورش شده بود که فداکاری عظیمی کرده و برادر را بهشوهر ارجح داشته. اما جالب اینکه پدر هیچگاه با این روایت مخالفت نکرد و مادرهم هرگز در انظار چیزی از حقیقت ماجرا نگفت. بعداز پنجاهواندی سال مادر بهطور کاملاً خصوصی بهمن علت جدایی عمه از شوهرش را گفت.
خانه مشممدلی
خانه آقای عباسی که مشممدلی خوانده میشد (محمدعلی عباسی) یک فرقی با خانهی قبلی داشت و آن کوچکی حیاطش بود که نیمی از آن را ساختمان کرده بودند که شامل یک زیر زمینی و دو اتاق دیگر میشد. خود صاحبخانه با پسران و دخترانش در آنجا زندگی میکردند.
دو اتاق توی راهرو مال ما بود، یکی را عمه چرخهای جوراب بافیش را گذاشته بود و شبها من و او در آن میخوابیدیم. و اتاق دیگر محل زندگی همه بود. عمه زندگی مردانهای را برگزیده بود. کار و کاسبی و سایر امور، او تصمیم گرفت خانهای بخرد و با همین مشممدلی (محمدعلی عباسی) شریک شدند و خانه روبریی را خریدند؛ سه دانگ بهسه دانگ. خیلی زود ما بهخانه «خودمان» نقل مکان کردیم.
مشممدلی بزودی دختر بزرگش نرگس خانم را بهخواهرزادهاش ـابراهیم آقاـ که شیشهبُر بود شوهر داد، و پسر بزرگش ـاکبر آقاـ را که نجار (و افزارمند ارتش) بود و در کارگاهی در پادگان نجاری میکرد، زن داد. اتاقهای خانه بهبچههای خودش رسید. نرگس خانم تا آوردن اولین بچه در این خانه زندگی کرد. بعد رفتند بهمحله سید ملک خاتون حوالی مسگرآباد . اما اکبرآقا در همین خانه ماند که ماند.
پسران مشممدلی شبیه بهپدرشان لباس کتوشلوار با جلیقه میپوشیدند و برسر طاسشان کلاه شاپو میگذاشتند و دختران مانند مادرشان موی خود را میبافتند و پیراهن چیت گلدار و شلوار دبیت بلند و گشاد بهتن میکردند. مادرشان بندانداز زنان محله بود. همه بهخانهاش میآمدند. او بهخانهها نمیرفت. همه او را بهنام دختر بزرگش مینامیدند. «والده (مادر) نرگس خانم». آن موقعها این معمول بود. مادر من هم ننه حسین خوانده میشد. از عجایب زمانه اینکه یک جور احترام بهزنها بود که اسمشان را صدا نمیزدند! چند نفر در کوچه ما بهنام خودشان نامیده میشدند. اینها یکی عمه خانم بود که بتول خانم با کنیه خراسانی «بتول خانم خراسانی» نامیده میشد (خانوادهی من از خراسانی بودن استقبال کرده بودند تا اصفهانی بودن. گرچه پشتبند فامیل ما اصفهانی بود). و یکی عذرا خانم زن عباس کاشی که کارگر راهآهن بود. یک جورهایی فرهنگ از گذشته و حال آدمها شکل میگرفت. مردها هم همه برای داشتن احترام پیشنامِ مشدی، کبلایی (کربلایی) یا حاجی را داشتند. سیدها همه خانم و آقا بودند. اما استثنایی که بعدترها بهقاعده بدل شد، شغل بود که تعیین کننده شد. کارمندها و نظامیها هم مثل سیدها بودند، آقا نامیده میشدند. اما کارگرها بهاسم کوچک نامیده میشدند. گویا همه آموزش دیده بودند. عباس کاشی (کارگر راهآهن)، از زبان همه عباس کاشی بود. آقای علوی و آقای طباطبایی هر دو (یکی پاسبان و دیگری سید) آقا بودند. و همه ایشان را در حضور و غیاب آقا مینامیدند.
خاطرهی من از اقامت در خانه مشممدلی مرگ برادرم اسماعیل بود. شاید چهار سالم بود که برادری بهنام اسماعیل بهدنیا آمد. پدر در زمستان سرد بیکار بود. تریاکش را نمیتوانست تأمین کند. بچه مریض شده بود، گویا سرماخورده بود، شب نمیتوانست بخوابد. گریه میکرد. پدر از مادرم میخواست که بچه را ساکت کند. مادر که همیشه حواسش بود، تلاش خودش را میکرد. اما بچه دوا درمانی بیش از روغن مالی و جوشانده لازم داشت، که با بیکاری بابا و مدارایگری مادر ممکن نبود. پدر خشونت بدی داشت. یک شب که مادر از اتاق بیرون رفته بود، بچه بیوقفه گریه میکرد، پدر از خواب بیدار شده بود، چندبار با غرولند و فحاشی از مادر خواست که بچه را ساکت کند. اما او که برای کاری بیرون از اتاق بود تا بیاید بابا بچه را با قنداقش از این ور کرسی بهآنور پرت کرد. مادر همان وقت رسید. بچه از نفس افتاده بود. تمهیدات مادر نفس بچه را بهجا آورد؛ و شروع کرد بهنفرین کردنِ بابا: «الهی خیر نبینی»! من آرام گریه میکردم. بهدنیا ناسزا میگفتم. بچه در همان زمستان مُرد. مادر قضیه را از من پنهان کرد. بعد از خاکسپاری اسماعیل ماجرا را فهمیدم. مریض شدم، آرام؛ بی سروصدا. مادر و عمه برای بهبود من خیلی تلاش کردند و من با مراقبتهایشان بهبود یافتم.
پدرم بیچاره بود، برای هر رنجی بهتریاک و در نداری بهسوختهخوری پناه میبرد. مادرم خود ویرانگری داشت و فداکاریهای خرکی میکرد. کم میخورد، برای اینکه ما سیر بشویم. زیاد کار میکرد، فلاکت را جزیی از زندگی و سرنوشت میدانست. چیز بدتر و مهلکتر از فلاک! دهها سال از این فاجعه در زندگی من گذشته، اما هنوز زخم روانی من پا برجاست. قیافه آن بچه را بیاد دارم. فقر، جهل، اعتیاد همه باهم این عشق کودکی را از من گرفت و کسی جز من حامل رنج روانی یک عمرم نبود. من هیچ توجیهی در آن سالها نمیتوانستم. توجیه فرشته نجات بخشی است، هنگامی که روح در جهان جهلْ خرسندی و آرامش مییابد!
اکبر آقای مشممدلی شاید بیش از سی سال در همین خانه پدریش زندگی کرد تا مرد.
خانهی عمه بتول (خانه خودمان):
قدمت خانه (خودمان) هم مثل بقیه خانههای کوچه اکبرشیرازی بود. درْ یک راهرو مرکزیِ ورودی داشت. با دو اتاق در دو طرف راهرو. چند پله انتهای راهرو بود که بهحیاط میرسید. دو اتاق روبروی راهرو بود و دو اتاق بالا خانه با دو دستگاه پله، دو ایوان و دو اتاق بالا. دسترسی بهپشتبامِ قسمت غربی دو طبقه با نردهبام چوبی از خرپشتهی جنوبی فراهم میشد. و دسترسی بهبام طرف شرقی با نردهبام از توی حیاط. پشتبامها محل خواب تابستانهای گرم بود.
خانهی عمه عملاً بهکارگاه حاج ابراهیم بدل شد. او دستگاهی ساخته بود که گونهای قرقره برای خیاطی درست میکرد. استوانهای از مقوای لوله شده که بهطور زیگزاگ دورش نخ پیچیده بود و اسمش «سیگاره» بود. سیگاره نخ بیشتری از قرقره داشت و برای خیاطی و دوخت و دوز بهصرفهتر بود. بهتدریج تعداد کارگران نخبازکن که همه زن بودند و از راه دور و نزدیک برای بردنِ کار میآمدند بهبیش از ده ـ دوازده نفر رسید. اوایل این دستگاه شش عدد سیگاره را با هم پُر میکرد، بعدها شد بیست و دو سیگاره. البته اوایل نیروی دست اهرم حرکت بود، اما چند سالی طول کشید که نیروی برق وارد کار شد.
عمه اتاق آن طرف حیاط را «خانه» ما کرد: هم کارگاه نخ پیچی خودش و هم محل زندگی ما. اتاق بالا را هم کرد اتاق مهمانخانه که اتاق خواب خودش و من هم بود. اتاق دَمِ درِ سمت چپ را که یک صندوقخانه هم داشت، بهمشد اکبر سبزی فروش بهاجاره داد!
مشداکبر سمنانی بود. خواهر زادهای داشت که میگفتند نامزد دختر بزرگش بَدری است. اما بدری برای خودش سروگوش میجنباند. اینها هفت نفری در یک اتاق 16-15 متری زندگی میکردند. پسر بزرگ مشداکبر نگهبان کارخانه بود. زنش خانهدار بود و دم دکانْ کارِ سبزی فروشی و گاهی هم سبزی پاککنی میکرد. توی کوچهی ما یه لات باجخور حرفهای بود بهاسم عباسمنصور. منصور اسم پدرش بود. منصور کارگر معدن سنگ بود و در اثر انفجار مُرده بود. سه تا پسر داشت و یک دختر که همه بزرگ شده بودند. خواهر عباس تنها دختر محل بود که «سربرهنه» بود. کفش پاشنه بلند و جوراب نایلون و کتودامن میپوشید و بزک کرده آمدوشد میکرد؛ و اسباب حسرت همهی دخترای محل بود. کسی حق نداشت بهآبجی عباسمنصور چپ نگاه کنه، که یکبار یه غریبهای چنین کرده بود و با عربدهکشی عباسْ ماستشو کیسه کرده بود. عباس چندبار با چاقوی ضامندار از آدمهایی نسق گرفته بود. میگفتند: «نیش چاقوش خوب خط میندازه»! این خواهر وقتی سر حوض پای طشت رخت مینشست و آب صابونش را توی جوب کوچه میریخت همونجور سربرهنه بود. خونه عباسمنصور از معدود خونههایی بود که مستأجر نداشت. عباس بعد از خواهرش خیلی زود زن گرفت. زنش هم عین خواهرش بود. همونجوری میگشت.
برادر کوچکتر عباس ـاکبرـ همافر شد و با لباس نظامی توی کوچه رفتوآمد میکرد. بچهی آخر ـاصغرـ محصل مدرسه پهلوی بود. گُندهبَکی بود. بوکس کار میکرد. نسق میگرفت و زور میگفت و چشم چرون همه خونهها بود. کسی هم بهِش پا نمیداد. بهجز دخترهای مشداکبرسبزی فروش!
یادداشتها
خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستودوم
دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستمویکم
در این نیمه شب یازدهم شهریور کوچه نقاشهای خیابان لُرزاده در ازدحام بی نظیری از مردم انباشه بود. اکثراً لباس راحتی خانه دربر داشتند. همسایگان قسمت پائین کوچه به بالاتر آمده بودند. همه در جوّی از حیرت و تک توک در اعتراض بودند. مأمورین در جواب «اینا چکار کردن مگه؟» میگفتند «خرابکارند» میخواستن محله شما رو بفرستن رو هوا.
ادامه مطلب...پرسشی از مقولهی [مؤلفه در جنبش]
در باره سنت باید معنی «سیرت» و «طبیعت» جنبشهای مردمی یا همونطور که شما گفتی (جنبش های توده ای) را از دو منظر دید؛ اول «رویّه و روشِ» تاکنونی رویدادها یا همان جنبشها، دوم به معنی «وجه ضروری تغییر» یا دقیقتر «وجه لازمِ حرکت».
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستمویکم
دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم
بخصوص کار تیمی هدف تبلیغی برای حرکت های«توده ای» را نیز همیشه منظور نظر خودش داشت. معمولا برای تیم های نظامی امکان حضور هر دو عرصه کارچریکی و کار تبلیغی درمیان توده های کارگری و یا دانشجویی وجود نداشت. مسئله ای که بعنوان یک تناقض تکنیکی و تاکتیکی تا آخر بهمراه فعالیت های سیاسی مخفیانه برای چریکهای شهری م. ل. باقی ماند. این صرف نظر از گرایشات طبقاتی نهفته در اینگونه مبارزات است که جای خودش را دارد.
ادامه مطلب...مهمانی تولد مامان سحر و جمع دوستان صابر و (نشریه غیررسمی «بولتن دانشجو»)
ـ ماهی جون بچهها رو که بهتون معرفی کردم؟
ـ آره صابر جون معرفیت کامل بود عزیزم، البته بعضی هاشون رو از قبل میشناختم.
ـ خانم دکتر جان؛ اجازه میدین مهمونی رو به نشست تبادل فکری تبدیل کنیم(خنده جمعی).
ـ صاحب خونه باید اجازه بده جونم، من خودم مهمونم. سحر جون ببین بچه ها چی میگن مادر.
ـ مادر جون برنامه را صابر گذاشته، من حرفی ندارم. فقط بشرط اینکه شما رو خسته نکنن.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستم
دو پاراگرافِ آخر از قسمت نوزدهم
این چمدانها را در اتاقمان زیر تختخواب آهنی نسبتا بزرگی (که صندوخانه اتاقمان بود) قرار دادیم و روی تخت را بطریق رویه کشیدیم که حالتی طبیعی داشته باشد و زیر تخت دیده نشود. چمدانها را با مقدار زیادی ادوکلون که به دیواره هایش پاشیده بودن معطر کرده بودن بصورتی که در ظاهر میشد گفت جنس های کویتی(جنوبی) است که آنروزها مسافران برای فروش از آبادان میآوردند.
ادامه مطلب...* مبارزات کارگری در ایران:
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»- قسمت دوم
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»
- بیانیه شماره دوم کمیته دفاع از کارگران اعتصابی
- تشکل مستقلِ محدود یا تشکل «گسترده»ی وابسته؟!
- این یک بیانیهی کارگری نیست!
- آیا کافکا بهایران هم میرود تا از هفتتپه بازدید کند !؟
- نامهای برای تو رفیق
- مبارزه طبقاتی و حداقل مزد
- ما و سوسیال دمکراسی- قسمت اول
- تجمع اول ماه می: بازخوانی مواضع
- از عصیان همگانی برعلیه گرانی تا قیام انقلابی برعلیه نظام سرمایهداری!؟
- ائتلاف مقدس
- وقتی سکه یک پول سیاه است!
- دو زمین [در امر مبارزهی طبقاتی]
- «شوراگراییِ» خردهبورژوایی و اسماعیل بخشی
- در مذمت قیام بیسر!
- هفتتپه، تاکتیکها و راستای طبقاتی
- تقاضای حکم اعدام برای «جرجیس»!؟
- سکۀ ضرب شدۀ فمنیسم
- نکاتی درباره اعتصاب معلمان
- تردستی و تاریخ، در نقد محمدرضا سوداگر و سید جواد طباطبایی
- دختران مصلوب خیابان انقلاب
- «رژیمچنج» یا سرنگونی سوسیالیستی؟!
- هفتتپه و پاسخی دوستانه بهسؤال یک دوست
- اتحادیه آزاد در هفتتپه چکار میکند؟
- دربارهی جنبش 96؛ سرنگونی یا انقلاب اجتماعی!؟
- دربارهی ماهیت و راهکارهای سیاسیـطبقاتی جنبش دیماه 96
- زلزلهی کرمانشاه، ستیز جناحها و جایگاه چپِ آکسیونیست!؟
- «اتحادیه مستقل کارگران ایران» از تخیل تا شایعه
- هزارتوی تعیین دستمزد در آینه هزارتوی چپهای منفرد و «متشکل»
- شلاق در مقابله با نوزایی در جنبش کارگری
- اعتماد کارگران رایگان بهدست نمیآید
- زحمتکشان آذری زبان در بیراههی «ستم ملی»
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت دوم)
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت اول)
- در اندوه مرگ یک رفیق
- دفاع از جنبش مستقل کارگری
- اطلاعیه پایان همکاری با «اتحاد بینالمللی در حمایت از کارگران در ایران»
- امضا برعلیه «دولت»، اما با کمک حکومتیان ضد«دولت»!!
- توطئهی خانه «کارگر»؛ کارگر ایرانی افغانیتبار و سازمانیابی طبقاتی در ایران
- تفاهم هستهای؛ جام زهر یا تحول استراتژیک
- نه، خون کارگر افغانی بنفش نیست؟
- تبریک بهبووورژواهای ناب ایرانی
- همچنان ایستاده ایم
- دربارهی امکانات، ملزومات و ضرورت تشکل طبقاتی کارگران
- من شارلی ابدو نیستم
- دربارهی خطابیه رضا رخشان بهمعدنچیان دنباس
- قطع همکاری با سایت امید یا «تدارک کمونیستی»
- ایجاد حزب کمونیستی طبقهی کارگر یا التجا بهنهادهای حقوقبشری!؟
- تکذیبیه اسانلو و نجواهای یک متکبر گوشهنشین!
- ائتلافهای جدید، از طرفداران مجمع عمومی تا پیروان محجوب{*}
- دلم برای اسانلو میسوزد!
- اسانلو، گذر از سوءِ تفاهم، بهسوی «تفاهم»!
- نامهی سرگشاده بهدوستانم در اتحاد بینالمللی حمایت از کارگران
- «لیبر استارت»، «کنفرانس استانبول» و «هیستادروت»
- «لیبر استارت»، «سولیداریتیسنتر» و «اتحاد بینالمللی...»
- «جنبش» مجامع عمومی!! بورژوایی یا کارگری؟
- خودشیفتگی در مقابل حقیقت سخت زندگی
- فعالین کارگری، کجای این «جنبش» ایستادهاند؟
- چکامهی آینده یا مرثیه برای گذشته؟
- کندوکاوی در ماهیت «جنگ» و «کمیتهی ضدجنگ»
- کالبدشکافی یک پرخاش
- توطئهی احیای «خانهکارگر» را افشا کنیم
- کالبدشکافیِ یک فریب
- سندیکای شرکت واحد، رفرمیسم و انقلاب سوسیالیستی
* کتاب و داستان کوتاه:
- نقد و بازخوانى آنچه بر من گذشت
- بازنویسی کاپیتال جلد سوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد دوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد اول، ایرج اسکندری
- کتاب سرمایهداری و نسلکشی ساختاری
- آگاهی طبقاتی-سوسیالیستی، تحزب انقلابی-کمونیستی و کسب پرولتاریایی قدرت...
- الفبای کمونیسم
- کتابِ پسنشینیِ انقلاب روسیه 24-1920
- در دفاع از انقلاب اکتبر
- نظریه عمومی حقوق و مارکسیسم
- آ. کولنتای - اپوزیسیون کارگری
- آخرین آواز ققنوس
- اوضاعِ بوقلمونی و دبیرکل
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- آغاز پرولترها
- آیا سایهها درست میاندیشند؟
- دادگاه عدل آشکار سرمایه
- نبرد رخساره
- آلاهو... چی فرمودین؟! (نمایشنامه در هفت پرده)
- اعتراض نیروی کار در اروپا
- یادی از دوستی و دوستان
- خندۀ اسب چوبی
- پرکاد کوچک
- راعش و «چشم انداز»های نوین در خاورسیاه!
- داستان کوتاه: قایق های رودخانه هودسون
- روبسپیر و انقلاب فرانسه
- موتسارت، پیش درآمدی بر انقلاب
- تاریخ کمون پاریس - لیسا گاره
- ژنرال عبدالکریم لاهیجی و روزشمار حمله اتمی به تهران
* کارگاه هنر و ادبیات کارگری
- شاعر و انقلاب
- نام مرا تمام جهان میداند: کارگرم
- «فروشنده»ی اصغر فرهادی برعلیه «مرگ فروشنده»ی آرتور میلر
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- و اما قصهگوی دروغپرداز!؟
- جغد شوم جنگ
- سرود پرولتاریا
- سرود پرچم سرخ
- به آنها که پس از ما به دنیا می آیند
- بافق (کاری از پویان و ناصر فرد)
- انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
- اگر کوسه ها آدم بودند
- سوما - ترکیه
- پول - برتولت برشت
- سری با من به شام بیا
- کارل مارکس و شکسپیر
- اودسای خونین
* ترجمه:
- رفرمیستها هم اضمحلال را دریافتهاند
- .بررسی نظریه انقلاب مداوم
- آنتونیو نگری ـ امپراتوری / محدودیتهای نظری و عملی آتونومیستها
- آیا اشغال وال استریت کمونیسم است؟[*]
- اتحادیه ها و دیکتاتوری پرولتاریا
- اجلاس تغییرات اقلیمیِ گلاسکو
- اصلاحات اقتصادی چین و گشایش در چهلمین سال دستآوردهای گذشته و چالشهای پیشِرو
- امپراتوری پساانسانی سرمایهداری[1]
- انقلاب مداوم
- انگلس: نظریهپرداز انقلاب و نظریهپرداز جنگ
- بُرهههای تاریخیِ راهبر بهوضعیت کنونی: انقلاب جهانی یا تجدید آرایش سرمایه؟
- بوروتبا: انتخابات در برابر لوله تفنگ فاشیسم!
- پناهندگی 438 سرباز اوکراینی به روسیه
- پیدایش حومه نشینان فقیر در آمریکا
- پیرامون رابطه خودسازمانیابی طبقه کارگر با حزب پیشگام
- تأملات مقدماتی در مورد کروناویروس و پیآیندهای آن
- تاوان تاریخی [انقلابی روسیه]
- تروریسم بهاصطلاح نوین[!]
- جنبش شوراهای کارخانه در تورین
- جنبش مردم یا چرخهی «سازمانهای غیردولتی»
- جوانان و مردم فقیر قربانیان اصلی بحران در کشورهای ثروتمند
- دستان اوباما در اودسا به خون آغشته است!
- رهایی، دانش و سیاست از دیدگاه مارکس
- روسپیگری و روشهای مبارزه با آن
- سرگذشت 8 زن در روند انقلاب روسیه
- سقوط MH17 توسط جنگنده های نیروی هوائی اوکراین
- سکوت را بشکنید! یک جنگ جهانی دیگر از دور دیده میشود!
- سه تصویر از «رؤیای آمریکایی»
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- شاعر و انقلاب
- فساد در اتحادیههای کارگری کانادا
- فقر کودکان در بریتانیا
- قرائت گرامشی
- کمون پاریس و قدرت کارگری
- گروه 20، تجارت و ثبات مالی
- لایحه موسوم به«حق کار»، میخواهد کارگران را بهکشتن بدهد
- ماركس و خودرهایی
- ماركسیستها و مذهب ـ دیروز و امروز
- مانیفست برابری فرانسوا نوئل بابوف معروف بهگراکوس[1]
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- ملاحظاتی درباره تاریخ انترناسیونال اول
- ممنوعیت حزب کمونیست: گامی به سوی دیکتاتوری
- نقش کثیف غرب در سوریه
- نگاهی روششناسانه بهمالتیتود [انبوه بسیارگونه]
- واپسین خواستهی جو هیل
- واپسین نامهی گراکوس بابوف بههمسر و فرزندانش بههمراه خلاصهای از زندگی او
- ویروس کرونا و بحران سرمایه داری جهانی
- یک نگاه سوسیالیستی بهسرزمینی زیر شلاق آپارتاید سرمایه