خاطرات یک دوست ـ قسمت پنجم
آخرین پاراگراف قسمت چهارم
همان اوایل چند باری که از سینما برمی گشتیم و ته جیب مون هنوز چند تومانی باقی بود، کنار پیادهرو ـسرِ خیابان لاله زارـ بهکتاب فروشیهای بساطی سر میزدیم و چندتا کتاب هم میخریدیم. شعرای عصر مشروطه، کتابهای رمان پلیسی و رمانهای اجتماعی، همه چی قروقاطی میخریدیم و من میخواندم. کتابخوان خانه شدم. مادرم خوشحال بود. شاید رؤیاهایش را می پرورید؛ پدرم تاجایی که مزاحمش نبودم (یعنی: چراغ گِردسوز را موقع خوابش روشن نمی گذاشتم) خنثا بود! برادرانم اوایل متأثر نبودند، اما سرنوشتِ آنها هم در آینده از این سبکوسیاق من تأثیر گرفت.
******
خانوادهی پدری:
خانواده پدری ما تا دو نسل قبلشان تعیّن و تعریف دارند: شاطر حسین پدر بزرگ (پدرِ پدرم) و پدر شاطر حسین، شاطر جعفر (معروف بهجعفرسوختِی). این تعریف و تعین بهزمان حکومت ظلال سلطان (حاکم برادر بزرگتر مظفرالدین شاه و پدرِ بزرگ مادری غلامرضا نیک پی، از دولتمردهای اعدامی توسط حکومت بعد از 57) برمیگردد. این تاریخ از آنروی در خانوادهی ما مهم شده بود که ظلالسلطان شاطر جعفر را در تنور انداخته بود، و نوه جعفرسوختی؛ رقیه خانوم (عمه رقیه من) دایه وی (غلامرضا نیک پی) شده بود و مرگ نیکپی نیز یک حادثه سیاسیِ توجه برانگیز بهحساب میآمد.
داستان جعفر این بود که در قحطیِ اوایل حکوت مسعودمیرزا ظلال سطان که در شهرها پیش آمده بود، بهدستور ظلال سطان تعدادی نانوا را بهقصد ارعاب داخل تنور میاندازند. ظل السطان که در تاریخ معروف بهاستبداد و خودکامگی است، نامش در ایجاد کُنیه برای جد پدری ما بهزبان آورده میشد. بخصوص عمه رقیه که در جوانی بهغلامرضا نیک پی شیر داده بود و از نصب وی نیز با خبر بود، تعریف میکرد که بهغولومی (منظور غلامرضا) گفته که ننه ما وُ شُوما باهم پِدِر کُشتگی داریم! جدی شوما جدی ما رو تو تنور اِنداختِه س! او میگفت و غولومی میخندید و جواب میداد: ننه رقیه شُوما ننهی منی، اون روزا دیگه تموم شد. و عمه رقیه گفتگو را بهجانب خود تمام میکرد که: ظلم آقا جددون رو شُوما بدهکارین!
خُب، اونطور که از حوادث و نقل او برمیاد جد ما شاطر و نانوا بود و پسرش شاطر حسین هم جانشین او شده بود. مادرِ پدرِما گوهرسلطان یا همان ننهگوهر بهرسم زمانه پنج فرزند برای شاطر حسین میآورد که پدرما فرزند چهارم بود!
عمه ربابه:
عمه ربابه بزرگترین فرزند خانوادهی پدری بود. شاید دوازده سالی از پدرم بزرگتر بود. چشمانش ضعیف شده بود، یک عینک ته استکانی بهچشم میزد. چارقد سفید حریرگونی را زیر چانه سنجاق میکرد. کم گو بود. لهجهی غلیظ اصفهانی داشت. گرچه چشمان ضعیفی داشت، اما عمق همهچیز و همهکس را خیلی خوب میدید. در نگاهش بههمه بخشنده بود. چنانکه بر هیچکس منتقد نبود. جویبار مهربانیش نسبت بهکاستیِ آدمی ذلال و گذارگر بود. میگفت: ننه طوری نیس، خُب میشِد. آدِم جایزالخطاس! وقتی بهاو از کسی شکایت میکردند. عینکش را کمی بهعقب میراند و میگفت: خاله، خداوندی عالِم ارحمنراحمینِس، شُمام (شماهم) گُذِش کُنین، آدِم از بخشش کوچیک نیمیشِد. عمه ربابه بههمه خاله خطاب میکرد. یعنی خودش را خاله میدید. فقط بهفرزندان و نوه هایش ننه میگفت. آمیرزا شوی عمه که بهیاد ندارم نامش چه بود! در برابر گفتههای زنْ همیشه حالت تصدیق داشت. بهیاد ندارم که مخالفتی از او در برابر حکمت بزرگمنشانه عمه ربابه دیده باشم.
عمه ربابه یک پسر و یک دختر داشت. پسرش ابولقاسم راننده اتوبوس بیرون شهری بود. می گفت نیم دانگ ماشین مالِ خودش است و بقیه[پنج و نیم دانگ] مالِ حاجی صاحب گاراژ مسافربری. پسرِ عمه ابوالقاسم چون مادرش آدم کم حرفی بود، ولی برعکسِ مادرش همیشه یکجوری درد روحی داشت. میگفتند بهخاطر کارش مجبوره تریاک بِکِشه! «آخه چطور میشه شب تا صبح رانندگی کرد و چُرت نزد»؟ من تا پانزده سالگی از خانواده او خبری نداشتم. اما از زن و بچههایش صحبت میشد. ولی هیچوقت ندیدمشان. عمه ربابه کارگر سربیندار حمام زنانه بود. میگفتند خیلی زحمتکشه! توی جَوونی شوهرش رو از دست داده و بچههاش رو بهدندون کشیده و بزرگ کرده. بچههایش کموبیش مثل خودش بار آمده بودند؛ آنها هم زحمتکش بودند. پسرش پس از سالها شاگردشوفر شده بود و دخترش که در نوجوانی شوهر کرده بود، از همان ابتدا در سربین حمام کار کرده بود. از جور و ظلم شوهر همان بس که در زندگیش هشت فرزند بهدنیا آورده بود و با همهی مصائبِ کارِ سرِ حمام، خانهداری و فرزندداری هم کرده بود. میگفتند شویش تا روز وضع حمل و بلافاصله یکی دو روز بعد، او را مجبور بهکار در سرِ حمام میکرده. زن از این بابت شکایتی نداشت، اما دردش از این بود که دوتا از بچهها بهخاطر این زندگی مشقتبار از دنیا رفته بودند. او دلش از این واقعه همچنان خون بود. اما میگفت: «خدا از سر تقسیراتش بگذره». فرزند بزرگ دخترعمه غلامرضا بود که درس خوانده و دیپلم هم گرفته بود. چیزی که در آن زمانه هنوز نادر بود. سرش توی حسابو کتاب بود. معلم شده بود. از بیگاری مادر جلوگیری کرده بود. با پدر یک جوری سر ستیز داشت. در آن اوقات پسران اولین طاغیان علیه جور پدران بهرهکش بودند. البته اگر همچون پدران خود نمیاندیشدند.
غلامرضا اولین دوست من در فامیلمان بود. تازه معلم شده بود که آمد خانه ما. چند روزی مهمان بود و از مظالم پدر و تصمیمهای خودش گفت. حتی از مخالفتش با شوهر دادن خواهر کوچکترش بهخواستگار در همان قیاس فرهنگ پدری. رضا مرا با اتوبوس بههمراه خودش بهاصفهان برد. او پانزده سالی از من بزرگتر بود. من ندیدم که رضا کتابخوان باشد، اما خوشفکر بود، با مردم می جوشید. خوش صحبت و صمیمی بود.
چند سالی بعد رضا در جادهی فسا [منظور شهر فساست] که در آنجا معلم بود، تصادف کرد و از دنیا رفت. من خیلی بعد خبرش را شنیدم. خیلی نگذشت که عمه ربابه هم از دنیا رفت. برای مراسم او مرا بهاصفهان بردند. مادر رضا با دیدین من خیلی بیتابی کرد. خبر خوش این بود که بعد مرگ رضا میزمحمود(بابای رضا) تغییر خلق داده بود. حکم بهازدوج دخترانش نمیکرد. بهزنش خانم می گفت و با مشورت او کارهایش را انجام می داد. دیگر ساکت و آرام شده بود.
دخترعمه عفت (مادرِ غلامرضا) از شوهرش شانزدهـهفده سال کمسنتر بود. اما دخترِ عمه عفت خیلی زودتر از میزمحمود از دنیا رفت. گفته بود: «من ازش راضیم خدا ازش راضی باشه»، اما فامیل از سرِ تقصیرات میزمحمود نگذشتند. همینطور بچههاش!
عمه فاطمه:
عمه فاطمه پُرزاد و رودترین خواهر پدرم بود. طولانی عمر کرد. دو پسر و شش دختر داشت. فرزندان و فرزندان آنها همه تکثیرگرا بودند. عمه فاطمه یکصد و چهل و... نوه، نتیجه، نبیره و ندیده داشت! دخترانش را خیلی زود شوهر داده بود. زنی مومن، اهل مسجد و وضع و منبر بود، اما همیشه تیکه بارِ آخوندها میکرد. چیزی که نمیشد از چرائیش سر درآورد. میل بهزیارت و سفر نداشت.
چهرهی عمه فاطمه زیباتر از همهی خواهرانش بود. گونه هایش رگه های سرخابی داشت. لبانش خوش حالت بود و چشمان میشیاش درخشان و زیر ابروان پررنگش پرتلألو بود. این خانم برعکس خواهر بزرگترش الههی نقد و نظر بود؛ و برای هرچیزی طنزی لطیف و شعفانگیزی داشت. پُرگو و دائم الکلام بود. وقتی که در حال گفتن نبود، تسبیح صدویک دانهاش را میگرداند و ذکر میگفت.
شوی عمه فاطمه بقال بود. ماست و کشک، بار و بنشن و سایر وسایل خورد و خوراک میفروخت. دو تا ترازوی قدیمی داشت که یکیش برای اوزان بزرگ بود. دو کفهی ترازو با سه رشته نخ زخیم بهیک چوب وصل میشد، در میانهی چوبْ بندی بود که میزان تعادل دو کفه را می نمایاند. شبیه ترازوی دادگستری! میزممد نه مشدی شده بود، نه کبلایی بود، و نه چون زنش مسجدبرو بود. با همهی اهل محلهِ ی کُهنهی اصفهان سلام و علیک داشت. نصف وقت روزانه اش را با اهالی محل خوشوبش میکرد. همهی ملاها و آخوندها وقتی از جلوی دکانش رد میشدند تا به مسجد نزدیک دکانش بروند، بهاو سلام می کردند و او خلاصه می گفت: علیکم. اما این جواب را با روی خوش نمی داد. جورش با اینها جور درنمیآمد، کاری هم بهکارشان نداشت؛ الا اینکه بهخانواده هایشان جنس نمی فروخت. همیشه میگفت ماسِش تُرُشِس، فلان چیز تازه نیس، واسۀ شُما خُب نیس و...! آنها همْ گیر نمیکردند و میرفتند و از چند کوچه آنورتر می خریدند. برعکسِ نانوای محل بود که نانوایی سنگکی داشت و نان برشتهی قدکشیده دو رو خشخاش را برای آخوندها میزد؛ و همیشه مورد مرحمت خفیه میزممد قرار میگرفت و قرقرکنان خطاب بهاو میگفت: قُرمساقی دَیوث! هیچ توضیحی هم هیچگاه بههمراه این مرحمت خفیه نمی داد. نانوا بهخاطر این کردارش در ترازوی میزممد قُرمساقی دیوث بود. اما میزممد در رفتار اجتماعیش چاکر بقیه کسبه بود.
میزممد گرچه پانزده سالی بزرگتر از عمه فاطمه بود، چهل سالی زوردتر از زنش زندگی را وداع کرد. در مراسم یادبودش همهی محل آمده بودند. کسبه تا مسافتی دکانهایشان را بسته بودند و حتی بزرگان شهرهم حاضر شده بودند، گویا هیچکس از مرگش حس خوبی نداشت. همه پیرهن سیاه پوشیده بودند. توی گذر مردم و کسبهی محل مثل اینکه جوانی از دنیا رفته، خنچه و حجله گذاشته بودند. همه ی فکوفامیل که همیشهی سال نصف شان با نصفشان قهر بودند، برای مراسم یادبود آمده بودند. همان نانوای قُرمساقی دیوث سه روز نان خیراتی داد و از کسی پول نگرفت. قصاب محله گوشت چند وعده خورش را داده بود. ملاها از مناقب میزممد دادسخن دادند! حتی یکی شان که از بقیه قُرمساقی دیوثتر بود از دوستی عمیق خود و میزممد بهدروغ داد سخن داد. البته هیچ کدام از روضه خوان ها از حق منبرشان نگذشتند!
پسران و دامادهایش هشتـنُهتایی در دالان مسجدِ کهنه ایستاده بودند. بهخوش آمدگویی و قدردانی و شنیدن سرسلامتی! رسمی که باید بزرگترها در انتهای صفْ دمِ درب شبستان و کوچکترها ابتدای صف دربِ ورودی مسجد می استادند. بعضی شان از این همه توجه در آنجایشان عروسی بود و گویا این گرامیداشت بهرونق کسبوکارشان می افزود. همان روز بین دامادها قهر و نقاری تازه درافتاد. ترتیب ایستادنشان مسئله شده بود؛ میزعباس آقا که داماد وسطی بود، اما مسنتر و دارای موقعیت اداری بود، از جعفر که دادماد بزرگتر ولی کفاش بود، جلوتر ایستاده بود. همین جعفر که با یای تسغیر جعفری خوانده میشد علم شنگه ای راه انداخت که کی گفته من بعدی میزعباس وایسم!؟ این مجادله تا پاسی از سه شب ادامه داشت و بهخیلی جاهای دیگه هم کش پیدا کرد.
پسر بزرگ میزممد، حسین آقا خوی مادرش را داشت. او که پنجمین فرزند از هشت اولاد خانواده بود، جایگاه خاصی در زندگی فامیل پیدا کرد. مشاغل و نقشهایش، ازدواج و اولادش، همه و همه در این برتری تأثیرگذار بودند. و البته ناگفته نماند که در کسب این جایگاه منش حسین آقا هم نقش برجستهای داشت. میراث اخلاقی میزممد و فاطمه خانوم هم برای حسین آقا ارزشهایی بهجاگذاشته بود.
حسین آقا برای همه، بزرگ فامیل شده بود؛ حتی برای پدر من. او که تاحد زیادی مردمگریز بود، اما با این خواهر زادهاش میانه گرمی داشت. حسین آقا سالها راننده بیابون بود. همیشه در سفرهاش بهخانه عمه بتول (یا همان خانه ما) میامد. بهپدرم با لهجه اصفهانی دایجون میگفت و بهمادرم زندای. منهم در کودکی حسین جون بودم و در سالهای بعد دایجون شدم. بخصوص وقتی که از زندان شاه در بهمن پنجاه وهفت آزاد شدم. وقتی بهاصفهان رفتم حسین آقا زندگی و کسبوکار پُررونقی بههم زده بود و موضوع تنگ نظری و حسادت خیلی ها شده بود.
در سالهای اول جوانی که با ایران خانوم دختر بزرگ شوهرخواهرش میزعباس آقا ازدواج کرد و در مؤسس های که وی درآنجا سِمَت داشت، استخدام شد و خیلی زود هم رشد کرد و موقعیت های بالایی پیدا کرد. همسرش معلم شده بود و پنجفرزند برایش بهدنیا آورد.
فرزند اولشان مهین خانوم، که دبیر شد و با مردی در همین شغل ازدواج کرد. این مرد از همان ابتدای تغییر(سرنگونی) حکومت شاهی بهشدت با حکومت ملاها بد بود و همه ی اُس و اثاثشان را بهنقد و استهزا میگرفت. و از همین بابت هم در میان بستگانش مورد کم توجهی و بیاعتنایی قرار داشت. او اهل کاری برخلاف حکومت تازه شکل گرفته نبود، اما بهراستی از ایشان بیزار بود. چیزی که باعث از دست دادن سلامتیش در سالهای بازنشستگی شد.
حاج آقا مسعود، فرزند دوم حسین آقا بود، اما چون پسر بزرگ بود، پس از مرگ زودهنگام حسین آقا، که کمی بعد از تغییر حکومت پنجاه و هفت رویداد، بهجای پدر بهمکه رفت و از آن پس نمازخوان و حاج آقا شد. خیلی از خصوصیات پدر را به ارث برد، اما صلابت و نفوذ او را نه!
فرزند بعدی مجیدآقا هم که از همان زمانِ نوجوانی نقش پیش آهنگی را درحاج آقامسعود دیده وبهاو سرسپرده بود. این برادران کسبوکار پدر را بهارث برده بهاداره آن مشغول شده و از صاحبان موقعیت در صنف تجاری خودشان شدند. مجیدآقا بهعکسِ حاجآقا مسعود که بهوسیله پدر داماد شده بود، بعد از مرگ پدر ازدواج کرد.
خواهر و برادر کوچکتر هر دو از ایران مهاجرت کردند. یکی بهاسترالیا رفت و دیگری بهانگلیس. سرنوشت خانواده حسین آقا نمونه مردم یک عصر بود. عصری از توسعهی شهرنشینی و توسعه ی طبقه میانی. از دبیر و کاسب و هنرمند و... همهجوره در خودش داشت.
ناگفته نماند که تاریخچهی خانوادهی پدری و خانواده مادری ما بسیار گستردهتر و پُرنقشونگارتر از آنچیزی است که من در خاطراتم ذکر میکنم. اختصار مطلب بهخاطر جنس مطلب است که حتماً قابل درک است. این آدمها سالها زندگی کردند، کموکاستی آن را تجربه کردند و بر کیفیتش اثر گذاشتند. وقتی بهاین مردم فکر میکنم و آنها را در نظر میآورم، گویی کلاس جامعهشناسی را در دانشگاه زندگی میگذرانم. گرچه کتابها با ارزشند، اما واقعیت زندهی گروه ها و طبقات را این تجارب پویا رقم میزنند. بخصوص که از همه گروه های انسانی با لایهبندی طبقه ای و فرهنگی بهوفور در همین راستا قابل درک و فهمی زنده حاضراست. چیزی که جنبش اجتماعی ما خیلی بهآن نیاز دارد.
خُب، برگردیم بهخاطره نگاری، استادی میگفت پاساژ رو که باز کردی ببند. منظورش این بود که وقتی بهحاشیه میری دوباره بهمتن برگرد. بههرحال، چه میشه کرد؛ پندیات خود زندگیست، اشاره بهش میتونه برای نسلهای بعد خالی از لطف نباشه.
یادداشتها
خاطرات یک دوست ـ قسمت چهلوسوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهلمودوم
ساواک برای پائین نگهداشتن آمار زندانی ها ما را به زندان عادی فرستاده بود. صلیب سرخ از طرقی پیگیر شده بود. برای همین دوباره مارا بزندان عمومی (شماره یک) برگرداند. در بار دوم بازدید صلیب سرخ در بند شش زندان شماره یک قصر بودم.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت چهلودوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهل و یکم
درزمان نسبتا طولانی که در این بند بودم چند بار رسولی سر بازجویی که گویا ریاست بر زندانیان و نظارت بر امور و کنش هایشان را به او سپرده بودند به بازدید از بندها آمد. همه را در راهرو به صف می کردند و او در برابر برخی می ایستاد و لوقوضی می گفت و تحدیدی می کرد. فضای آن روزها بشدت متاثر از کشتارها بود و عموما کسی با او بنرمی برخورد نمی نداشت.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت چهل و یکم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهلم
نزدیک به چهار سال آشنایی و دوستی های مان بعنوان هم زندانی از عشرت آباد تا بندهای چهار و پنج و شش زندان شماره یک قصر، گستره متنوعی از تجارب را با هم داشتیم. بدون آنکه اختلافات مان در درک و چند و چون مبارزات را در یک کلاسور مشترک ریخته باشیم، اما همواره حسی مثبت و دوستانه را بین مان برقرار کرده بودیم.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت چهلم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیونهم
زندان شماره یک قصر سال های 53-54 را در دو مسیر موازی می توانم تصویر کنم؛ یکی تلاشی که می کوشید بهر صورتی شده یک گذشته «شکسته-بسته»از تشکیلات درون زندان را«احیا» کرده و بازسازی کند. بدون آنکه به لحاظ فکری بار تازه ای داشته باشد یا به مسائل تازه طرح شده در جنبش پاسخی روشن و کارآمد بدهد. این بیشتر بیک فرمالیسم «تشکیلاتی»می مانست تا یک جریان با درون مایه ای از اندیشه، نقد، و خلاصه درس گرفتن از ضعف و قوت های جریانات طی شده. همه ی آنهایی که به نوعی هویت طلبی تشکیلاتی مبتلا شده بودند و انقلاب را نه فرآیندی استعلایی نمی دیدند بلکه؛ مسیری تعریف شده یکبار برای همیشه می پنداشتند.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سی ونهم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیوهشتم
در جستجوگری و صحبت با افراد بندهای چهارو پنجو شش تا زمانیکه یکیدو ماه اول در راهرو بند چهار بودم و بعد به یکی از اتاقهای بند پنج منتقل شدم. در ظهرهای چند روز متوالی که فرصتی بعداز غذا داشتیم و میشد وقت صحبت کردن داشت، مسعود رجوی با من وقت گذاشت و مفصل از وقایع و تحلیل ها و اشتراک مواضع و رویدادهای منتهی به سرکوب پلیس و موضع شخصی خودش صحبت کرد. میزان علاقه اش به تفصیل این موضوع برایم جای شگفتی داشت. او در جاهایی شروع به انتقاد از خودش بعنوان «رهبری» جریان کرد. گفته های او بیشتر از هر چیزی مرا دچار شگفتی می کرد و درک و جذب مطالبش را برایم سخت می کرد. من هنوز هم نمی فهمم چطور می شود اینقدر راحت راه و روش خطا رفت و بعد نشست و به آن انتقاد کرد و باز هم همان روال را ادامه داد !
ادامه مطلب...* مبارزات کارگری در ایران:
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»- قسمت دوم
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»
- بیانیه شماره دوم کمیته دفاع از کارگران اعتصابی
- تشکل مستقلِ محدود یا تشکل «گسترده»ی وابسته؟!
- این یک بیانیهی کارگری نیست!
- آیا کافکا بهایران هم میرود تا از هفتتپه بازدید کند !؟
- نامهای برای تو رفیق
- مبارزه طبقاتی و حداقل مزد
- ما و سوسیال دمکراسی- قسمت اول
- تجمع اول ماه می: بازخوانی مواضع
- از عصیان همگانی برعلیه گرانی تا قیام انقلابی برعلیه نظام سرمایهداری!؟
- ائتلاف مقدس
- وقتی سکه یک پول سیاه است!
- دو زمین [در امر مبارزهی طبقاتی]
- «شوراگراییِ» خردهبورژوایی و اسماعیل بخشی
- در مذمت قیام بیسر!
- هفتتپه، تاکتیکها و راستای طبقاتی
- تقاضای حکم اعدام برای «جرجیس»!؟
- سکۀ ضرب شدۀ فمنیسم
- نکاتی درباره اعتصاب معلمان
- تردستی و تاریخ، در نقد محمدرضا سوداگر و سید جواد طباطبایی
- دختران مصلوب خیابان انقلاب
- «رژیمچنج» یا سرنگونی سوسیالیستی؟!
- هفتتپه و پاسخی دوستانه بهسؤال یک دوست
- اتحادیه آزاد در هفتتپه چکار میکند؟
- دربارهی جنبش 96؛ سرنگونی یا انقلاب اجتماعی!؟
- دربارهی ماهیت و راهکارهای سیاسیـطبقاتی جنبش دیماه 96
- زلزلهی کرمانشاه، ستیز جناحها و جایگاه چپِ آکسیونیست!؟
- «اتحادیه مستقل کارگران ایران» از تخیل تا شایعه
- هزارتوی تعیین دستمزد در آینه هزارتوی چپهای منفرد و «متشکل»
- شلاق در مقابله با نوزایی در جنبش کارگری
- اعتماد کارگران رایگان بهدست نمیآید
- زحمتکشان آذری زبان در بیراههی «ستم ملی»
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت دوم)
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت اول)
- در اندوه مرگ یک رفیق
- دفاع از جنبش مستقل کارگری
- اطلاعیه پایان همکاری با «اتحاد بینالمللی در حمایت از کارگران در ایران»
- امضا برعلیه «دولت»، اما با کمک حکومتیان ضد«دولت»!!
- توطئهی خانه «کارگر»؛ کارگر ایرانی افغانیتبار و سازمانیابی طبقاتی در ایران
- تفاهم هستهای؛ جام زهر یا تحول استراتژیک
- نه، خون کارگر افغانی بنفش نیست؟
- تبریک بهبووورژواهای ناب ایرانی
- همچنان ایستاده ایم
- دربارهی امکانات، ملزومات و ضرورت تشکل طبقاتی کارگران
- من شارلی ابدو نیستم
- دربارهی خطابیه رضا رخشان بهمعدنچیان دنباس
- قطع همکاری با سایت امید یا «تدارک کمونیستی»
- ایجاد حزب کمونیستی طبقهی کارگر یا التجا بهنهادهای حقوقبشری!؟
- تکذیبیه اسانلو و نجواهای یک متکبر گوشهنشین!
- ائتلافهای جدید، از طرفداران مجمع عمومی تا پیروان محجوب{*}
- دلم برای اسانلو میسوزد!
- اسانلو، گذر از سوءِ تفاهم، بهسوی «تفاهم»!
- نامهی سرگشاده بهدوستانم در اتحاد بینالمللی حمایت از کارگران
- «لیبر استارت»، «کنفرانس استانبول» و «هیستادروت»
- «لیبر استارت»، «سولیداریتیسنتر» و «اتحاد بینالمللی...»
- «جنبش» مجامع عمومی!! بورژوایی یا کارگری؟
- خودشیفتگی در مقابل حقیقت سخت زندگی
- فعالین کارگری، کجای این «جنبش» ایستادهاند؟
- چکامهی آینده یا مرثیه برای گذشته؟
- کندوکاوی در ماهیت «جنگ» و «کمیتهی ضدجنگ»
- کالبدشکافی یک پرخاش
- توطئهی احیای «خانهکارگر» را افشا کنیم
- کالبدشکافیِ یک فریب
- سندیکای شرکت واحد، رفرمیسم و انقلاب سوسیالیستی
* کتاب و داستان کوتاه:
- دولت پلیسیجهانی
- نقد و بازخوانى آنچه بر من گذشت
- بازنویسی کاپیتال جلد سوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد دوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد اول، ایرج اسکندری
- کتاب سرمایهداری و نسلکشی ساختاری
- آگاهی طبقاتی-سوسیالیستی، تحزب انقلابی-کمونیستی و کسب پرولتاریایی قدرت...
- الفبای کمونیسم
- کتابِ پسنشینیِ انقلاب روسیه 24-1920
- در دفاع از انقلاب اکتبر
- نظریه عمومی حقوق و مارکسیسم
- آ. کولنتای - اپوزیسیون کارگری
- آخرین آواز ققنوس
- اوضاعِ بوقلمونی و دبیرکل
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- آغاز پرولترها
- آیا سایهها درست میاندیشند؟
- دادگاه عدل آشکار سرمایه
- نبرد رخساره
- آلاهو... چی فرمودین؟! (نمایشنامه در هفت پرده)
- اعتراض نیروی کار در اروپا
- یادی از دوستی و دوستان
- خندۀ اسب چوبی
- پرکاد کوچک
- راعش و «چشم انداز»های نوین در خاورسیاه!
- داستان کوتاه: قایق های رودخانه هودسون
- روبسپیر و انقلاب فرانسه
- موتسارت، پیش درآمدی بر انقلاب
- تاریخ کمون پاریس - لیسا گاره
- ژنرال عبدالکریم لاهیجی و روزشمار حمله اتمی به تهران
* کارگاه هنر و ادبیات کارگری
- شاعر و انقلاب
- نام مرا تمام جهان میداند: کارگرم
- «فروشنده»ی اصغر فرهادی برعلیه «مرگ فروشنده»ی آرتور میلر
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- و اما قصهگوی دروغپرداز!؟
- جغد شوم جنگ
- سرود پرولتاریا
- سرود پرچم سرخ
- به آنها که پس از ما به دنیا می آیند
- بافق (کاری از پویان و ناصر فرد)
- انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
- اگر کوسه ها آدم بودند
- سوما - ترکیه
- پول - برتولت برشت
- سری با من به شام بیا
- کارل مارکس و شکسپیر
- اودسای خونین
* ترجمه:
- رفرمیستها هم اضمحلال را دریافتهاند
- .بررسی نظریه انقلاب مداوم
- آنتونیو نگری ـ امپراتوری / محدودیتهای نظری و عملی آتونومیستها
- آیا اشغال وال استریت کمونیسم است؟[*]
- اتحادیه ها و دیکتاتوری پرولتاریا
- اجلاس تغییرات اقلیمیِ گلاسکو
- اصلاحات اقتصادی چین و گشایش در چهلمین سال دستآوردهای گذشته و چالشهای پیشِرو
- امپراتوری پساانسانی سرمایهداری[1]
- انقلاب مداوم
- انگلس: نظریهپرداز انقلاب و نظریهپرداز جنگ
- بُرهههای تاریخیِ راهبر بهوضعیت کنونی: انقلاب جهانی یا تجدید آرایش سرمایه؟
- بوروتبا: انتخابات در برابر لوله تفنگ فاشیسم!
- پناهندگی 438 سرباز اوکراینی به روسیه
- پیدایش حومه نشینان فقیر در آمریکا
- پیرامون رابطه خودسازمانیابی طبقه کارگر با حزب پیشگام
- تأملات مقدماتی در مورد کروناویروس و پیآیندهای آن
- تاوان تاریخی [انقلابی روسیه]
- تروریسم بهاصطلاح نوین[!]
- جنبش شوراهای کارخانه در تورین
- جنبش مردم یا چرخهی «سازمانهای غیردولتی»
- جوانان و مردم فقیر قربانیان اصلی بحران در کشورهای ثروتمند
- چرا امپریالیسم [همواره] بهنسلکشی باز میگردد؟
- دستان اوباما در اودسا به خون آغشته است!
- رهایی، دانش و سیاست از دیدگاه مارکس
- روسپیگری و روشهای مبارزه با آن
- سرگذشت 8 زن در روند انقلاب روسیه
- سقوط MH17 توسط جنگنده های نیروی هوائی اوکراین
- سکوت را بشکنید! یک جنگ جهانی دیگر از دور دیده میشود!
- سه تصویر از «رؤیای آمریکایی»
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- شاعر و انقلاب
- فساد در اتحادیههای کارگری کانادا
- فقر کودکان در بریتانیا
- قرائت گرامشی
- کمون پاریس و قدرت کارگری
- گروه 20، تجارت و ثبات مالی
- لایحه موسوم به«حق کار»، میخواهد کارگران را بهکشتن بدهد
- ماركس و خودرهایی
- ماركسیستها و مذهب ـ دیروز و امروز
- مانیفست برابری فرانسوا نوئل بابوف معروف بهگراکوس[1]
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- ملاحظاتی درباره تاریخ انترناسیونال اول
- ممنوعیت حزب کمونیست: گامی به سوی دیکتاتوری
- نقش کثیف غرب در سوریه
- نگاهی روششناسانه بهمالتیتود [انبوه بسیارگونه]
- واپسین خواستهی جو هیل
- واپسین نامهی گراکوس بابوف بههمسر و فرزندانش بههمراه خلاصهای از زندگی او
- ویروس کرونا و بحران سرمایه داری جهانی
- یک نگاه سوسیالیستی بهسرزمینی زیر شلاق آپارتاید سرمایه