rss feed

06 بهمن 1398 | بازدید: 1210

خاطرات یک دوست ـ قسمت پنجم

نوشته: یک دوست

آخرین پاراگراف قسمت چهارم

همان اوایل چند باری که از سینما برمی­ گشتیم و ته جیب­ مون هنوز چند تومانی باقی بود، کنار پیاده‌رو ـ‌سرِ خیابان لاله­ زار‌ـ به‌کتاب­ فروشی‌های بساطی سر می‌زدیم و چندتا کتاب هم می‌خریدیم. شعرای عصر مشروطه، کتاب‌های رمان پلیسی و رمان­های اجتماعی، همه­ چی قروقاطی می‌خریدیم و من می‌خواندم. کتاب‌خوان خانه شدم. مادرم خوشحال بود. شاید رؤیاهایش را می­ پرورید؛ پدرم تاجایی که مزاحمش نبودم (یعنی: چراغ گِردسوز را موقع خوابش روشن نمی­ گذاشتم) خنثا بود! برادرانم اوایل متأثر نبودند، اما سرنوشتِ آن‌ها هم در آینده از این سبک‌وسیاق من تأثیر گرفت.

******

خانواده‌ی پدری:

خانواده پدری ما تا دو نسل قبل­شان تعیّن و تعریف دارند: شاطر حسین پدر بزرگ (پدرِ پدرم) و پدر شاطر حسین، شاطر جعفر (معروف به‌جعفرسوختِی). این تعریف و تعین به‌زمان حکومت ظل­ال سلطان (حاکم برادر بزرگ‌تر مظفرالدین شاه و پدرِ بزرگ مادری غلام‌رضا نیک­ پی، از دولت‌مردهای اعدامی توسط حکومت بعد از 57) برمی‌گردد. این تاریخ از آن‌روی در خانواده‌ی ما مهم شده بود که ظل‌السلطان شاطر جعفر را در تنور انداخته بود، و نوه جعفرسوختی؛ رقیه خانوم (عمه رقیه من) دایه وی (غلامرضا نیک­ پی) شده بود و مرگ نیک­پی نیز یک حادثه سیاسیِ توجه برانگیز به‌حساب می‌آمد.

داستان جعفر این بود که در قحطیِ اوایل حکوت مسعودمیرزا ظل­ال سطان که در شهرها پیش آمده بود، به‌دستور ظل­ال سطان تعدادی نانوا را به‌قصد ارعاب داخل تنور می‌اندازند. ظل السطان که در تاریخ معروف به‌استبداد و خودکامگی است، نامش در ایجاد کُنیه برای جد پدری ما به‌زبان آورده می‌شد. بخصوص عمه رقیه که در جوانی به‌غلامرضا نیک­ پی شیر داده بود و از نصب وی نیز با خبر بود، تعریف می‌کرد که به‌غولومی (منظور غلامرضا) گفته که ننه ما وُ شُوما باهم پِدِر کُشتگی داریم! جدی شوما جدی ما رو تو تنور اِنداختِه­ س! او می‌گفت و غولومی می­خندید و جواب می‌داد: ننه رقیه شُوما ننه­ی منی، اون­ روزا دیگه تموم شد. و عمه رقیه گفتگو را به‌جانب خود تمام می‌کرد که: ظلم آقا جددون رو شُوما بده­کارین!

 خُب، اون‌طور که از حوادث و نقل او برمیاد جد ما شاطر و نانوا بود و پسرش شاطر حسین هم جانشین او شده بود. مادرِ پدرِما گوهرسلطان یا همان ننه‌گوهر به‌رسم زمانه پنج فرزند برای شاطر حسین می‌آورد که پدرما فرزند چهارم بود!

 عمه ربابه:

عمه ربابه بزرگ‌ترین فرزند خانواده‌ی پدری بود. شاید دوازده سالی از پدرم بزرگ‌تر بود. چشمانش ضعیف شده بود، یک عینک ته­ استکانی به‌چشم می‌زد. چارقد سفید حریرگونی را زیر چانه سنجاق می‌کرد. کم­ گو بود. لهجه‌ی غلیظ اصفهانی داشت. گرچه چشمان ضعیفی داشت، اما عمق همه‌چیز و همه‌کس را خیلی خوب می‌دید. در نگاهش به‌همه بخشنده بود. چنان‌که بر هیچ‌کس منتقد نبود. جوی‌بار مهربانیش نسبت به‌کاستیِ آدمی ذلال و گذارگر بود. می‌گفت: ننه طوری نیس، خُب می‌شِد. آدِم جایزالخطاس! وقتی به‌او از کسی شکایت می‌کردند. عینکش را کمی به‌عقب می‌راند و می‌گفت: خاله، خداوندی عالِم ارحمن­راحمینِس، شُمام (شماهم) گُذِش کُنین، آدِم از بخشش کوچیک نیمیشِد. عمه ربابه به‌همه خاله خطاب می‌کرد. یعنی خودش را خاله می‌دید. فقط به‌فرزندان و نوه­ هایش ننه می‌گفت. آمیرزا شوی عمه که به‌یاد ندارم نامش چه بود! در برابر گفته‌های زنْ همیشه حالت تصدیق داشت. به‌یاد ندارم که مخالفتی از او در برابر حکمت بزرگ‌منشانه عمه ربابه دیده باشم.

عمه ربابه یک پسر و یک دختر داشت. پسرش ابولقاسم راننده اتوبوس بیرون شهری بود. می­ گفت نیم دانگ ماشین مالِ خودش است و بقیه[پنج و نیم دانگ] مالِ حاجی صاحب گاراژ مسافربری. پسرِ عمه ابوالقاسم چون مادرش آدم کم حرفی بود، ولی برعکسِ مادرش همیشه یک‌جوری درد روحی داشت. می‌گفتند به‌خاطر کارش مجبوره تریاک بِکِشه! «آخه چطور می‌شه شب تا صبح رانندگی کرد و چُرت نزد»؟ من تا پانزده سالگی از خانواده او خبری نداشتم. اما از زن و بچه‌هایش صحبت می‌شد. ولی هیچ‌وقت  ندیدم‌شان. عمه ربابه کارگر سربین‌دار حمام زنانه بود. می‌گفتند خیلی زحمت‌کشه! توی جَوونی شوهرش رو از دست داده و بچه‌هاش رو به‌دندون کشیده و بزرگ کرده. بچه‌هایش کم‌وبیش مثل خودش بار آمده بودند؛ آن‌ها هم زحمت‌کش بودند. پسرش پس از سال‌ها شاگردشوفر شده بود و دخترش که در نوجوانی شوهر کرده بود، از همان ابتدا در سربین حمام کار کرده بود. از جور و ظلم شوهر همان بس که در زندگیش هشت فرزند به‌دنیا آورده بود و با همه‌ی مصائبِ کارِ سرِ حمام، خانه‌داری و فرزندداری هم کرده بود. می‌گفتند شویش تا روز وضع حمل و بلافاصله یکی دو روز بعد، او را مجبور به‌کار در سرِ حمام می‌کرده. زن از این بابت شکایتی نداشت، اما دردش از این بود که دوتا از بچه‌ها به‌خاطر این  زندگی مشقت‌بار از دنیا رفته بودند. او دلش از این واقعه هم‌چنان خون بود. اما می‌گفت: «خدا از سر تقسیراتش بگذره». فرزند بزرگ دخترعمه غلامرضا بود که درس خوانده و دیپلم هم گرفته بود. چیزی که در آن زمانه هنوز نادر بود. سرش توی حساب‌و کتاب بود. معلم شده بود. از بیگاری مادر جلوگیری کرده بود. با پدر یک جوری سر ستیز داشت. در آن اوقات پسران اولین طاغیان علیه جور پدران بهره‌کش بودند. البته اگر هم‌چون پدران خود نمی‌اندیشدند.

غلامرضا اولین دوست من در فامیل‌مان بود. تازه معلم شده بود که آمد خانه ما. چند روزی مهمان بود و از مظالم پدر و تصمیم‌های خودش گفت. حتی از مخالفتش با شوهر دادن خواهر کوچک‌ترش به‌خواستگار در همان قیاس فرهنگ پدری. رضا مرا با اتوبوس به‌همراه خودش به‌اصفهان برد. او پانزده سالی از من بزرگ‌تر بود. من ندیدم که رضا کتاب‌خوان باشد، اما خوش‌فکر بود، با مردم می­ جوشید. خوش صحبت و صمیمی بود.

چند سالی بعد رضا در جاده‌ی فسا [منظور شهر فساست] که در آن‌جا معلم بود، تصادف کرد و از دنیا رفت. من خیلی بعد خبرش را شنیدم. خیلی نگذشت که عمه ربابه هم از دنیا رفت. برای مراسم او مرا به‌اصفهان بردند. مادر رضا با دیدین من خیلی بی‌تابی کرد. خبر خوش این بود که بعد مرگ رضا میزمحمود(بابای رضا) تغییر خلق داده بود. حکم به‌ازدوج دخترانش نمی‌کرد. به‌زنش خانم می­ گفت و با مشورت او کارهایش را انجام می­ داد. دیگر ساکت و آرام شده بود.

دخترعمه عفت (مادرِ غلامرضا) از شوهرش شانزده‌ـ‌هفده سال کم‌سن‌تر بود. اما دخترِ عمه عفت خیلی زودتر از میزمحمود از دنیا رفت. گفته بود: «من ازش راضیم خدا ازش راضی باشه»، اما فامیل از سرِ تقصیرات میزمحمود نگذشتند. همین‌طور بچه‌هاش!

 عمه فاطمه:

عمه فاطمه پُرزاد و رودترین خواهر پدرم بود. طولانی عمر کرد. دو پسر و شش دختر داشت. فرزندان و فرزندان آن‌ها همه تکثیرگرا بودند. عمه فاطمه یک‌صد و چهل ­و... نوه، نتیجه، نبیره و ندیده داشت! دخترانش را خیلی زود شوهر داده بود. زنی مومن، اهل مسجد و وضع و منبر بود، اما همیشه تیکه بارِ آخوندها می‌کرد. چیزی که نمی‌شد از چرائیش سر درآورد. میل به‌زیارت و سفر نداشت.

چهره‌ی عمه فاطمه زیباتر از همه‌ی خواهرانش بود. گونه­ هایش رگه­ های سرخابی داشت. لبانش خوش­ حالت بود و چشمان میشی‌ا­ش درخشان و زیر ابروان پررنگش پرتلألو بود. این خانم برعکس خواهر بزرگ‌ترش الهه‌ی نقد و نظر بود؛ و برای هرچیزی طنزی لطیف و شعف‌انگیزی داشت. پُرگو و دائم­ الکلام بود. وقتی که در حال گفتن نبود، تسبیح صدویک دانه­اش را می‌گرداند و ذکر می­گفت.

شوی ­عمه فاطمه بقال بود. ماست و کشک، بار و بنشن و سایر وسایل خورد و خوراک می‌فروخت. دو تا ترازوی قدیمی داشت که یکیش برای اوزان بزرگ بود. دو کفه‌ی ترازو با سه رشته نخ زخیم به‌یک چوب وصل می‌شد، در میانه‌ی چوبْ بندی بود که میزان تعادل دو کفه را می­ نمایاند. شبیه ترازوی دادگستری! میزممد نه مشدی شده بود، نه کبلایی بود، و نه چون زنش مسجدبرو بود. با همه‌ی اهل محلهِ­ ی ­کُهنه‌ی اصفهان سلام و علیک داشت. نصف وقت روزانه­ اش را با اهالی محل خوش­وبش می‌کرد. همه‌ی ملاها و آخوندها وقتی از جلوی دکانش رد می‌شدند تا به­ مسجد نزدیک دکانش بروند، به‌او سلام می­ کردند و او خلاصه می­ گفت: علیکم. اما این جواب را با روی خوش نمی­ داد. جورش با این‌ها جور درنمی­آمد، کاری­ هم به‌کارشان نداشت؛ الا این‌که به‌خانواده­ های‌شان جنس نمی­ فروخت. همیشه می‌گفت ماسِش تُرُشِس، فلان چیز تازه نیس، واسۀ شُما خُب نیس و...! آن‌ها همْ گیر نمی‌کردند و می‌رفتند و از چند کوچه آن­ورتر می­ خریدند. برعکسِ نانوای محل بود که نانوایی سنگکی داشت و نان برشته‌ی قدکشیده دو رو خشخاش را برای آخوندها می‌زد؛ و همیشه مورد مرحمت خفیه میزممد قرار می‌گرفت و قرقرکنان خطاب به‌او می‌گفت: قُرمساقی­ دَیوث! هیچ توضیحی هم هیچ‌گاه به‌همراه این مرحمت خفیه نمی­ داد. نانوا به‌خاطر این کردارش در ترازوی میزممد قُرمساقی دیوث بود. اما میزممد در رفتار اجتماعی­ش چاکر بقیه کسبه بود.

میزممد گرچه پانزده سالی بزرگ‌تر از عمه فاطمه بود، چهل سالی زوردتر از زنش زندگی را وداع کرد. در مراسم یادبودش همه‌ی محل آمده بودند. کسبه تا مسافتی دکان­های‌شان را بسته بودند و حتی بزرگان شهرهم حاضر شده بودند، گویا هیچ‌کس از مرگش حس خوبی نداشت. همه پیرهن سیاه پوشیده بودند. توی گذر مردم و کسبه‌ی محل مثل این‌که جوانی از دنیا رفته، خنچه و حجله گذاشته بودند. همه­ ی فک­وفامیل که همیشه‌ی سال نصف­ شان با نصف‌شان قهر بودند، برای مراسم­ یادبود آمده بودند. همان نانوای قُرمساقی دیوث سه روز نان خیراتی داد و از کسی پول نگرفت. قصاب محله گوشت چند وعده خورش را داده بود. ملاها از مناقب میزممد دادسخن دادند! حتی یکی­ شان که از بقیه قُرمساقی دیوث‌تر بود از دوستی عمیق خود و میزممد به‌دروغ داد سخن داد. البته هیچ­ کدام از روضه­ خوان­ ها از حق منبرشان نگذشتند!

پسران و دامادهایش هشت‌ـ‌نُه‌تایی در دالان مسجدِ کهنه ایستاده بودند. به‌خوش آمدگویی و قدردانی و شنیدن سرسلامتی! رسمی که باید بزرگ­ترها در انتهای صفْ دمِ درب شبستان و کوچک­ترها ابتدای صف دربِ  ورودی مسجد می­ استادند. بعضی­ شان از این­ همه توجه در آن­جای‌شان عروسی بود و گویا این گرامی‌داشت به‌رونق کسب‌و‌کارشان می­ افزود. همان روز بین دامادها قهر و نقاری تازه درافتاد. ترتیب ایستادن­شان مسئله شده بود؛ میزعباس آقا که داماد وسطی بود، اما مسن­تر و دارای موقعیت اداری بود، از جعفر که دادماد بزرگ­تر ولی کفاش بود، جلوتر ایستاده بود. همین جعفر که با یای تسغیر جعفری خوانده می‌شد علم­ شنگه­ ای راه انداخت که کی گفته من بعدی میزعباس وایسم!؟ این مجادله تا پاسی از سه شب ادامه داشت و به‌خیلی جاهای دیگه هم کش پیدا کرد.

پسر بزرگ میزممد، حسین آقا خوی مادرش را داشت. او که پنجمین فرزند از هشت اولاد خانواده بود، جای‌گاه خاصی در زندگی فامیل پیدا کرد. مشاغل و نقش‌هایش، ازدواج و اولادش، همه و همه در این برتری تأثیرگذار بودند. و البته ناگفته نماند که در کسب این جای‌گاه منش حسین­ آقا هم نقش برجسته‌ای داشت. میراث اخلاقی میزممد و فاطمه خانوم هم برای حسین­ آقا ارزش‌هایی به‌جاگذاشته بود.

حسین آقا برای همه، بزرگ فامیل شده بود؛ حتی برای پدر من. او که تاحد زیادی مرد‌م‌گریز بود، اما با این خواهر زاده­اش میانه گرمی داشت. حسین آقا سال‌ها راننده بیابون بود. همیشه در سفرهاش به‌خانه عمه بتول (یا همان خانه ما) میامد. به‌پدرم با لهجه اصفهانی دای­جون می‌گفت و به‌مادرم زن­دای. من­هم در کودکی حسین جون بودم و در سال‌های بعد دای­جون شدم. بخصوص وقتی که از زندان شاه در بهمن پنجاه وهفت آزاد شدم. وقتی به‌اصفهان رفتم حسین­ آقا زندگی و کسب‌وکار پُررونقی به‌هم زده بود و موضوع تنگ­ نظری و حسادت خیلی­ ها شده بود.

در سال‌های اول جوانی که با ایران­ خانوم دختر بزرگ شوهرخواهرش میزعباس­ آقا ازدواج کرد و در مؤسس ه­ای که وی درآن‌جا سِمَت داشت، استخدام شد و خیلی زود هم رشد کرد و موقعیت­ های بالایی پیدا کرد. همسرش معلم شده بود و پنج­فرزند برایش به‌دنیا آورد.

فرزند اول‌شان مهین خانوم، که دبیر شد و با مردی در همین شغل ازدواج کرد. این مرد از همان ابتدای تغییر(سرنگونی) حکومت شاهی به‌شدت با حکومت ملاها بد بود و همه­ ی اُس و اثاث­شان را به‌نقد و استهزا می‌گرفت. و از همین بابت هم در میان بستگانش مورد کم توجهی و بی‌اعتنایی قرار داشت. او اهل کاری برخلاف حکومت تازه شکل گرفته نبود، اما به‌راستی از ایشان بیزار بود. چیزی که باعث از دست دادن سلامتی­ش در سال‌های بازنشستگی شد.

حاج­ آقا مسعود، فرزند دوم حسین­ آقا بود، اما چون پسر بزرگ بود، پس از مرگ زودهنگام حسین­ آقا، که کمی بعد از تغییر حکومت پنجاه و هفت روی­داد، به‌جای پدر به‌مکه رفت و از آن پس نمازخوان و حاج آقا شد. خیلی از خصوصیات پدر را به­ ارث برد، اما صلابت و نفوذ او را نه!

فرزند بعدی مجیدآقا هم که از همان زمانِ نوجوانی نقش پیش­ آهنگی را درحاج آقامسعود دیده وبه‌او سرسپرده بود. این برادران کسب‌وکار پدر را به‌ارث برده به‌اداره آن مشغول شده و از صاحبان موقعیت در صنف تجاری خودشان شدند. مجیدآقا به‌عکسِ حاج­آقا مسعود که به‌وسیله پدر داماد شده بود، بعد از مرگ پدر ازدواج کرد.

خواهر و برادر کوچک‌تر هر دو از ایران مهاجرت کردند. یکی به‌استرالیا رفت و دیگری به‌انگلیس. سرنوشت خانواده حسین آقا نمونه مردم یک عصر بود. عصری از توسعه‌ی شهرنشینی و توسعه­ ی طبقه میانی. از دبیر و کاسب و هنرمند و... همه‌جوره در خودش داشت.

ناگفته نماند که تاریخچه‌ی خانواده‌ی پدری و خانواده مادری ما بسیار گسترده‌تر و پُرنقش‌ونگارتر از آن‌چیزی است که من در خاطراتم ذکر می‌کنم. اختصار مطلب به‌خاطر جنس مطلب است که حتماً قابل درک است. این آدم‌ها سال‌ها زندگی کردند، کم­وکاستی آن را تجربه کردند و بر کیفیت­ش اثر گذاشتند. وقتی به‌این مردم فکر می‌کنم و آن‌ها را در نظر می‌آورم، گویی کلاس جامعه‌شناسی را در دانشگاه زندگی می‌گذرانم. گرچه کتاب‌ها با ارزش­ند، اما واقعیت زنده‌ی گروه­ ها و طبقات را این تجارب پویا رقم می‌زنند. بخصوص که از همه‌ گروه­ های انسانی با لایه‌بندی طبقه­ ای و فرهنگی به‌وفور در همین راستا قابل درک و فهمی زنده حاضراست. چیزی که جنبش اجتماعی ما خیلی به‌آن نیاز دارد. 

خُب، برگردیم به‌خاطره نگاری، استادی می‌گفت پاساژ رو که باز کردی ببند. منظورش این بود که وقتی به‌حاشیه میری دوباره به‌متن برگرد. به‌هرحال، چه می‌شه کرد؛ پندیات خود زندگی­ست، اشاره بهش می‌تونه برای نسل‌های بعد خالی از لطف نباشه.

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ودوم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ویکم

در این نیمه شب یازدهم شهریور کوچه نقاشهای خیابان لُرزاده در ازدحام بی نظیری از مردم انباشه بود. اکثراً لباس راحتی خانه دربر داشتند. همسایگان قسمت پائین کوچه به بالاتر آمده بودند. همه در جوّی از حیرت و تک توک در اعتراض بودند. مأمورین در جواب «اینا چکار کردن مگه؟» میگفتند «خرابکارند» میخواستن محله شما رو بفرستن رو هوا.

ادامه مطلب...

پرسشی از مقوله‌ی [مؤلفه در جنبش]

در باره سنت باید معنی «سیرت» و «طبیعت» جنبشهای مردمی یا همونطور که شما گفتی (جنبش های توده ای) را از دو منظر دید؛ اول «رویّه و روشِ» تاکنونی رویدادها یا همان جنبشها، دوم به معنی «وجه ضروری تغییر» یا دقیقتر «وجه لازمِ حرکت».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستم‌ویکم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم

بخصوص کار تیمی هدف تبلیغی برای حرکت های«توده ای» را نیز همیشه منظور نظر خودش داشت. معمولا برای تیم های نظامی امکان حضور هر دو عرصه کارچریکی و کار تبلیغی درمیان توده های کارگری و یا دانشجویی وجود نداشت. مسئله ای که بعنوان یک تناقض تکنیکی و تاکتیکی تا آخر بهمراه فعالیت های سیاسی مخفیانه برای چریک­های شهری م. ل. باقی ماند. این صرف نظر از گرایشات طبقاتی نهفته در اینگونه مبارزات است که جای خودش را دارد.

ادامه مطلب...

مهمانی تولد مامان سحر و جمع دوستان صابر و (نشریه غیررسمی «بولتن دانشجو»)

ـ ماهی جون بچه­ها رو که بهتون معرفی کردم؟

ـ آره صابر جون معرفیت کامل بود عزیزم، البته بعضی هاشون رو از قبل میشناختم.

ـ خانم دکتر جان؛ اجازه میدین مهمونی رو به نشست تبادل فکری تبدیل کنیم(خنده جمعی).

ـ صاحب خونه باید اجازه بده جونم، من خودم مهمونم. سحر جون ببین بچه ها چی میگن مادر.

ـ مادر جون برنامه را صابر گذاشته، من حرفی ندارم. فقط بشرط اینکه شما رو خسته نکنن.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت نوزدهم

این چمدانها را در اتاقمان زیر تختخواب آهنی نسبتا بزرگی (که صندوخانه اتاقمان بود) قرار دادیم و روی تخت را بطریق رویه کشیدیم که حالتی طبیعی داشته باشد و زیر تخت دیده نشود. چمدانها را با مقدار زیادی ادوکلون که به دیواره هایش پاشیده بودن معطر کرده بودن بصورتی که در ظاهر میشد گفت جنس های کویتی(جنوبی) است که آنروزها مسافران برای فروش از آبادان میآوردند.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top