rss feed

31 شهریور 1399 | بازدید: 1274

خاطرات یک دوست ـ قسمت هشتم

نوشته شده توسط یک دوست

آخرین پاراگراف قسمت هفتم

.... او که بی‌سامان بود، جستجوی سامان عاطفی را در بستری دیگر انتظار داشت. اما چنین نشده بود. این‌جا هم یک گریزگاهی بود که بر همه‌ ناتوانی­ ها و سستی­ های او در انتخاب، سرپوش می‌گذاشت.

یک‌بار از او پرسیدم چرا با این خانوم ازدواج کردی؟ گفت: «آقاجون و مامانم رفتن خواستگاری، فامیل بود. می‌گفتن دختر با کمالاتیه». پرسیدم پس چی شد؟ جواب داد «آخه من اسیر عشقم بودم». او اسیر ضعف نفس خودش شده بود. یک‌جای خیلی مهمی نتونسته بود اراده کنه، ولی آدرس غلط را به‌یاد سپرده بود.

-----------------------------------------------------------------------------------------------

فرزندان «عمه» محترم و میزعباس به ترتیب علی، قدسی، افسر، افسون و محمود بودند. علی دوسالی از من جوانتر بود و خواهرانش دو، سه و چهار سال با هم فاصله داشتند تا پسر آخر که هفت سال از قبلی کوچکتر بود. (گوش ه­ای ازحکایت فرزند ارشد را در قسمت قبل دیدیم. اما سه دخترشان هریک حکایتی متفاوت داشتند. قدسی همسر یک افسر ستاد ارتش شاه شده بود که با تغییر رژیم سیاسی در همان مسیر ماند و با درجه امیری (تیمساری) بازنشسته شد. این افسر از منتقدین حکومت شاه بود. اما ملاحظه کار نسبت به­ اظهارنظر نسبت به­ حکومت خمینی (درجمع) بود. گرچه بطور خصوصی نظراتی انتقادی داشت. ارکان امنیتی و جاسوسی سیستم های نظامی را می­ شناخت، کارکردهای رکن دو وعقیدتی ها را هم. با اینکه زنش محجبه بود، سه تا دخترانش اصلاَ این چنین نشدند. خودش هم ­از نمایش متدین بودن مبرا بود. بیشتر یک مهندس بود تا یک نظامی. علاقه خاصی برای مراوده با خانواده ما در فامیل داشت. که البته هیچ علتی جز سوابق زندانی بودن­مان در دو رژیم نداشت. خودش می گفت «اخلاق شما آدم را جذب می کنه» برادرم به او می گفت آقای حسنی اخلاق ما یا افکارمون؟ و او می خندید و می گفت «شما خوب نکته بینی می کنید». زنش اما از اینکه در فامیلش کسانی هستند که نه ­به‌علت داشتن مال ومنال یا موقعیت اجتماعی، بلکه به‌علت «اخلاق»ی‌شان مورد توجه شوهرش هستند، خردسند بود. و همین باعث می شد که خیلی به مادر و عمه خانوم ما سربزنند.

جالب بود که هرچقدر میل به این رابطه با ما در این زن و شوهر زیاد بود، نسبت به سایر نزدیکان‌شان بعکس بود. زن همیشه می گفت «ذکر خیرتون در خونه ما هست». برادرم با حسنی دوستی از راه دور و گفتگوهای فراوانی را داشت. اما من چیزی برای ارتباط جز نگهداری احترام نمی­ یافتم. حسنی جسارت داشت و از اولین کسانی بود که بعد از آزادیم از زندان دوم به دیدنم آمد. و خیلی کنجکاو بود که بداند آیا من به خودزنی (توابی) در زندان مبتلا شده­ ام یا نه! و بعد از ردوبدل چند کلام، رو کرد به زنش و گفت «دیدی قدسی، گفتم...آقا یه مردِ و پای حرفش می مونه».

زنش درجواب می گفت «بیخودی براشون پرونده درست نکن ایشون رو بخاطر فقط سابقه­ اش گرفتن، وگرنه زبونم لال سرش رو بباد می داد».

از گستره و چیستیِ ­اطلاعات و نظرات این زن­ و شوهر هیچ نمی دانستم. مادرم خصوصی می گفت «همه فامیل وقتی شما رو بردن سر سنگین شدن. اما قدسی ­و شوهرش همیشه به­ ما سر می زدند و پا به خیر بودن.» نگران شدم؛ سال پنجاه در زندان قزل قلعه آیت الهی از «نمایندگان خمینی» که با او هم­بند بودیم به من گفت: از طرف «آقا» مأموریت دارد که از منابع وجوهات به خانواده زندانیان کمک مالی کند. این پیر مرد شیرازی که خیلی هم جایگاه بالایی در دم­ودستگاه خودشان داشت و یک جورهایی به سایر ملایان زندانی (مثل رفسنجانی) ارجحیت وسرکردگی داشت، انتظار داشت من با پذیرش این کمک به خانواده­ ام و اعلام قدرشناسی از او و «آقا» اعلام نظر کنم. درآن زمان اکثریت غریب باتفاق چپی­ ها از خمینی به‌عنوان یک «مجاهد ضدامپریالیست» یاد می کردند و او را آدم مثبتی در مبارزات خلقی ازریابی می­ نمودند. رویدادها و زمینه های مفصلی این امر را دامن می زد. به هرحال بدون درنگ از آیت­ الله با سنگینی تشکر کرده و اعلام کردم که خانواده من نیازی به کمک ندارند.

وقتی بفاصله کوتاهی مادرم به ملاقات آمد با او در میان گذاشتم که مبادا کمکی از کسی قبول کند. مادرم گفت که چند بار از طرف­ های مختلف برایش کمک مالی برده­ اند و او همه ­را رد کرده.[چه افتخاری برای من.] مادر بدون اینکه قبلاً از من شنیده باشد، این کار را کرده بود. اینجا بود که «پا بخیر» بودن این فامیل مهربون در گوشم زنگ زد!

ازمادرم پرسیدم «یعنی چی پا به­ خیر بودند مادرجون»؟ گفت «ننه این بابا ارتشیه و اونجا همیشه اینا زیر زره­ بین­نند. این پا بخیریه که بفکر باشن و بیان احوال مارو بپرسن»، بعد بیاد می آورد که «یادته اول شلوغیا چقدر فامیل خودشونو به ما که خانواده زندونی سیاسی بودیم نزدیک میکردن، یادته؟ بعداً که آخوندا به قدرت رسیدن هروقت که مارو میدیدن رو برمی گردوندن، ما نجس شده بودیم...»

*****

خواهر کوچکتر(افسرخانوم) اما شخصیتی بسیار آرام و درخود داشت، با استاد دانشکده خودش ازدواج کرد و به­ استرالیا مهاجرت نمود. در هنگامی که این معلم دانشکده به خواستگاری نوه‌ی عمه فاطمه‌ی من آمده بود؛ محترم خانم مرحوم شده بود. ولی میزعباس­ آقا بابای افسرخانوم به خانه ما (خانه عمه بتول) آمد و خطاب به­ من از ازدواج دخترش با این مرد مشورت خواست! برایم این رفتاری حیرت‌آور بود. آخه من خیلی کوچکتر از آن بودم که طرف مشورت مردی بزرگتر از پدرم باشم! از طرفی نیز این مرد خیلی در امور زندگی، خودش را بسیار صاحب رأی می دانست! و اصلاً در قاموسش نبود که از کسی مشورت بگیرد. در حالتی از کُندی درک کردم که چرا در چنین جایگاهی از طرف «عمومیزعباس‌آقا» قرار می گیرم. او مرا در زندگی بواسطه انتخاب­ های اجتماعیم قدر و ارج می نهاد، ولی من که چنین خودباوری نداشتم حس گنگی می گرفتم.

اتفاقا چقدر بجا انتخاب کرده بود این دختر و چه همراهی مناسبی می کرد پدر که از مدل سخیف شوهر دهی دخترانش بیرون آمده بود. امروز که به آن گذشته نگاه می کنم بنظرم میاید که تحولات بسیاری در اثر جنبش های اجتماعی در رفتار و باورهای عمیق مردم پدید خواهد آمد. هم پدر و هم دختر جداگانه از من نظر مشورتی خواستند. و این مرا وامیداشت که با همه جوانیم درجایگاه فردی با عقاید پیشرو اجتماعی سنجشگر و جهت دهنده مسیری از زندگی افرادی و خانواده­ هایی قرار بگیرم. امری که پس از آن رویداد مکرراً تکرار شد.

دختر آخری اما خودش با پسری که هم مرام سیاسیش بود تصمیم به ازدواج گرفت. و من تائید ناگزیر پدر را شنیدم که «بهش گفتم زندگی خودته بابا جون اگه آدم خوبیه و دوستت داره من حرفی ندارم». میز­عباس با این اظهار چشم به من دوخت و منتظر تائید من بود. این دختر به‌زعم پدرش «انقلابی» شده بود؛ به تظاهرات میرفت، کوهنورد بود. دوستان پسر داشت و از همه مهم تر خودش انتخاب همسر کرده بود.

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت چهل‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهلم‌ودوم

ساواک برای پائین نگهداشتن آمار زندانی ها ما را به زندان عادی فرستاده بود. صلیب سرخ از طرقی پیگیر شده بود. برای همین دوباره مارا بزندان عمومی (شماره یک) برگرداند. در بار دوم بازدید صلیب سرخ در بند شش زندان شماره یک قصر بودم.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت چهل‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهل و یکم

درزمان نسبتا طولانی که در این بند بودم چند بار رسولی سر بازجویی که گویا ریاست بر زندانیان و نظارت بر امور و کنش هایشان را به او سپرده بودند به بازدید از بندها آمد. همه را در راهرو به صف می کردند و او در برابر برخی می ایستاد و لوقوضی می گفت و تحدیدی می کرد. فضای آن روزها بشدت متاثر از کشتارها بود و عموما کسی با او بنرمی برخورد نمی نداشت.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت چهل و یکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهلم

نزدیک به چهار سال آشنایی و دوستی های مان بعنوان هم زندانی از عشرت آباد تا بندهای چهار و پنج و شش زندان شماره یک قصر، گستره متنوعی از تجارب را با هم داشتیم. بدون آنکه اختلافات مان در درک و چند و چون مبارزات را در یک کلاسور مشترک ریخته باشیم، اما همواره حسی مثبت و دوستانه را بین مان برقرار کرده بودیم.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت چهلم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ونهم

زندان شماره یک قصر سال های 53-54 را در دو مسیر موازی می توانم تصویر کنم؛ یکی تلاشی که می کوشید بهر صورتی شده یک گذشته «شکسته-بسته»از تشکیلات درون زندان را«احیا» کرده و بازسازی کند. بدون آنکه به لحاظ فکری بار تازه ای داشته باشد یا به مسائل تازه طرح شده در جنبش پاسخی روشن و کارآمد بدهد. این بیشتر بیک فرمالیسم «تشکیلاتی»می مانست تا یک جریان با درون مایه ای از اندیشه، نقد، و خلاصه درس گرفتن از ضعف و قوت های جریانات طی شده. همه ی آنهایی که به نوعی هویت طلبی تشکیلاتی مبتلا شده بودند و انقلاب را نه فرآیندی استعلایی نمی دیدند بلکه؛ مسیری تعریف شده یکبار برای همیشه می پنداشتند.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وهشتم

در جستجوگری و صحبت با افراد بندهای چهارو پنج­و شش تا زمانیکه یکی­دو ماه اول در راهرو بند چهار بودم و بعد به یکی از اتاقهای بند پنج منتقل شدم. در ظهرهای چند روز متوالی که فرصتی بعداز غذا داشتیم و می­شد وقت صحبت کردن داشت، مسعود رجوی با من وقت گذاشت و مفصل از وقایع و تحلیل ها و اشتراک مواضع و رویدادهای منتهی به سرکوب پلیس و موضع شخصی خودش صحبت کرد. میزان علاقه اش به تفصیل این موضوع برایم جای شگفتی داشت. او در جاهایی شروع به انتقاد از خودش بعنوان «رهبری» جریان کرد. گفته های او بیشتر از هر چیزی مرا دچار شگفتی می کرد و درک و جذب مطالبش را برایم سخت می کرد. من هنوز هم نمی فهمم چطور می شود اینقدر راحت راه و روش خطا رفت و بعد نشست و به آن انتقاد کرد و باز هم همان روال را ادامه داد !

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top