rss feed

14 مهر 1401 | بازدید: 645

نمی‌تونم بگم چی‌کار کنین. نمی‌دونم!

نوشته شده توسط مادربزرگی از اصفهان

زندونی و کتک خوردن بابا اسماعیل و باباجون، که همین‌ها هم کشتنش، با مال ماها اصلاً قابل مقایسه نیست. مالِ من که سوسولی بود! راستی ننه ماهی، اوضاع رو چطوری می‌بینی، چی‌کار باید کرد؟ دوستام می‌گن از مامان و مادر بزرگت بپرس‌، شما چی می‌گین؟

 

نمی‌تونم بگم چی‌کار کنین. نمی‌دونم!

 

نوشته‌ی: مادربزرگی از اصفهان

هدا در را باز کرد؛ با شوقی از ته دل داد زد: مامان بزرگ!! مامان ماهی بغلش کرد. حس هم‌بودن داشتند. قلب هدا سرشار از خوشی کم‌یابی شده بود. مامام ماهی گونه‌هایش را بوسید، و هدا هم با نگاهی به‌سراپای مادر بزرگ، گفت: مامانی لاغر شدی!

ـ چطوری نفسم؟

ـ قربونت برم مامان ماهی عزیزم.

*****

صابر آمد تو، سلام کرد و خودش رو انداخت تو آغوش مادر بزرگ. مامان بزرگ هم با نیرو گرفتن از گرمای تن نوه‌ی بزرگش، با صدایی که غرور و شادی در آن موج می‌زد، گفت: چطوری مرد من؟

ـ‌ فدات بشم، ننه ماهی خوبم. ننه جون دیدی انقلاب کردیم؟

-عزیزم، قربون ریختت برم مامان جون. خوب کردین مامان جون، خوب کردین. بیا برام تعریف کن، بیا مادر.

*****

ـ مامان جون، این آقا داداش هم خالی‌بنده؛ این دفعه مثل یه کبوتر پربسته رفت بیرون، یه فصل کتک حسابی خورد و برگشت!

ـ دورت بگردم عزیز دلم، ذلیل بشن. بیا ببینم چطور شدی مادر.

ـ ماهی جون، عزیز دلم، خوب شد. عوضش این دختر لوس تو همش میره بیرون تا گلوله بخوره و به‌من نشون بده ترسو نیست. حالا اگه گلوله خورد و مُرد، ما چی‌کار می‌تونیم بکنیم؟ مامان دق می‌کنه. یعنی واقعاً باید جلوشون وایسم تا گلوله بخورم؟

ـ قربون هردوتون برم ننه، زبونم لال، اون روز رو نبینم، بلا ازتون دور باشه. خُب برام بگو چی شد پسرم؟ راستی مامانتون کی می‌رسه؟

ـ مامان تا یه ساعت دیگه میاد، ماهی جون.

-هیچی، ماهی جون، با دوستام امیر و دانیال داشتیم از خونه امیر می‌یومدیم طرف خونمون؛ سرِ کوچه‌مون، توی خیابون اصلی چندتا نظامی و لباس شخصی وایستاده بودن. مثل همیشه بهمون گیر دادن. اون دور و برها نه تظاهراتی بود، نه بگیر و ببندی؛ بازرسی‌مون کردن و آوردنمون پشت پُست‌خونه که چندتا سؤال ازتون داریم. ماهم گفتیم بفرما بپرس؛ همون وقت دستای ما رو با گیره‌های نایلونی از پشت بستن، و وقتی هم ‌اعتراض کردیم با باتون و شوکر خدمت‌مون رسیدن. بعدشم انداختنمون توی ماشین و چشمامونو بستن و بُردن تو پارکینگِ یه بیمارستان و با چک و لقدهای تو ساق پا بازجویی‌مون کردن. بعدش هم بردن‌مون توی یه خیابون از ماشین پیادمون کردن و رو به‌دیواری وایسوندن و گفتن تکون نخورین. بعد از مدتی متوجه شدیم که پاسدارها رفتن. چشمامونم رو باز کردیم و دیدیم کنار پیاده‌رویِ اتوبانیم. عابرین بی‌اعتنا رد می‌شدن. یه ساعتی پیاده اومدیم تا برسیم خونه. خلاصه ماهی جون، ما هم به‌صف تو و بابا بزرگ و بابام پیوستیم.

ـ عزیزم اینا پیش ساواکی‌ها که بابا بزرگت رو کشتن مثل قیاس شیطان و بزمجه هستن. خُب ننه نگفتی بازجویی‌شون چه‌جوری بود، چی پرسیدن؟

ـ مشخصات و آدرس خونه و دانشگاه و همین. روی یه برگه سفید هم از هرکدوم‌مون اثر انگشت گرفتن.

ـ وا، یعنی چی؟

ـ البته چندتا باتون و لقد هم بعد از اعتراض و موقع بازجووی زدن.

*****

ـ مامان جون، صابر می‌گه یاد تعریف‌های شما از کتک خوردن‌های بابا بزرگ اسماعیل و باباجونم افتاده!

ـ نه خیر! من این‌جوری نگفتم. زندونی و کتک خوردن بابا اسماعیل و باباجون، که همین‌ها هم کشتنش، با مال ماها اصلاً قابل مقایسه نیست. مالِ من که سوسولی بود! راستی ننه ماهی، اوضاع رو چطوری می‌بینی، چی‌کار باید کرد؟ دوستام می‌گن از مامان و مادر بزرگت بپرس‌، شما چی می‌گین؟

*****

ـ مامان ماهی، با مامانم صحبت کن. خیلی مضطربه، هی به‌من می‌گه دختر بی‌خودی بیرون نرو؛ این کارها رو نکن؛ خلاصه فقط نهی‌ می‌کنه؛ انگار نه انگار که باباش و شوهرش جونشون رو گذاشتن توی راه مبارزه و انقلابی‌گری.

*****

ـ ننه جون، عزیز دلم. زمونه فرق کرده و من و مادرت هم زیر بار دخل‌و‌خرج همین زندگی خیلی خسته و فرسوده شدیم. من به‌مامانتون می‌گم آروم‌تر باشه؛ اما نمی‌تونم بگم چی‌کار کنین. نمی‌دونم! فقط این رو می‌دونم که این قصه سرِ دراز داره. باید از این‌جا تا آخرش رو در نظر داشته باشید.... صدای کلید می‌یاد، مثل این‌که مامانتون اومد...

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت چهل‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهلم‌ودوم

ساواک برای پائین نگهداشتن آمار زندانی ها ما را به زندان عادی فرستاده بود. صلیب سرخ از طرقی پیگیر شده بود. برای همین دوباره مارا بزندان عمومی (شماره یک) برگرداند. در بار دوم بازدید صلیب سرخ در بند شش زندان شماره یک قصر بودم.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت چهل‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهل و یکم

درزمان نسبتا طولانی که در این بند بودم چند بار رسولی سر بازجویی که گویا ریاست بر زندانیان و نظارت بر امور و کنش هایشان را به او سپرده بودند به بازدید از بندها آمد. همه را در راهرو به صف می کردند و او در برابر برخی می ایستاد و لوقوضی می گفت و تحدیدی می کرد. فضای آن روزها بشدت متاثر از کشتارها بود و عموما کسی با او بنرمی برخورد نمی نداشت.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت چهل و یکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهلم

نزدیک به چهار سال آشنایی و دوستی های مان بعنوان هم زندانی از عشرت آباد تا بندهای چهار و پنج و شش زندان شماره یک قصر، گستره متنوعی از تجارب را با هم داشتیم. بدون آنکه اختلافات مان در درک و چند و چون مبارزات را در یک کلاسور مشترک ریخته باشیم، اما همواره حسی مثبت و دوستانه را بین مان برقرار کرده بودیم.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت چهلم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ونهم

زندان شماره یک قصر سال های 53-54 را در دو مسیر موازی می توانم تصویر کنم؛ یکی تلاشی که می کوشید بهر صورتی شده یک گذشته «شکسته-بسته»از تشکیلات درون زندان را«احیا» کرده و بازسازی کند. بدون آنکه به لحاظ فکری بار تازه ای داشته باشد یا به مسائل تازه طرح شده در جنبش پاسخی روشن و کارآمد بدهد. این بیشتر بیک فرمالیسم «تشکیلاتی»می مانست تا یک جریان با درون مایه ای از اندیشه، نقد، و خلاصه درس گرفتن از ضعف و قوت های جریانات طی شده. همه ی آنهایی که به نوعی هویت طلبی تشکیلاتی مبتلا شده بودند و انقلاب را نه فرآیندی استعلایی نمی دیدند بلکه؛ مسیری تعریف شده یکبار برای همیشه می پنداشتند.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وهشتم

در جستجوگری و صحبت با افراد بندهای چهارو پنج­و شش تا زمانیکه یکی­دو ماه اول در راهرو بند چهار بودم و بعد به یکی از اتاقهای بند پنج منتقل شدم. در ظهرهای چند روز متوالی که فرصتی بعداز غذا داشتیم و می­شد وقت صحبت کردن داشت، مسعود رجوی با من وقت گذاشت و مفصل از وقایع و تحلیل ها و اشتراک مواضع و رویدادهای منتهی به سرکوب پلیس و موضع شخصی خودش صحبت کرد. میزان علاقه اش به تفصیل این موضوع برایم جای شگفتی داشت. او در جاهایی شروع به انتقاد از خودش بعنوان «رهبری» جریان کرد. گفته های او بیشتر از هر چیزی مرا دچار شگفتی می کرد و درک و جذب مطالبش را برایم سخت می کرد. من هنوز هم نمی فهمم چطور می شود اینقدر راحت راه و روش خطا رفت و بعد نشست و به آن انتقاد کرد و باز هم همان روال را ادامه داد !

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top