rss feed

14 مهر 1401 | بازدید: 451

نمی‌تونم بگم چی‌کار کنین. نمی‌دونم!

نوشته: مادربزرگی از اصفهان

زندونی و کتک خوردن بابا اسماعیل و باباجون، که همین‌ها هم کشتنش، با مال ماها اصلاً قابل مقایسه نیست. مالِ من که سوسولی بود! راستی ننه ماهی، اوضاع رو چطوری می‌بینی، چی‌کار باید کرد؟ دوستام می‌گن از مامان و مادر بزرگت بپرس‌، شما چی می‌گین؟

 

نمی‌تونم بگم چی‌کار کنین. نمی‌دونم!

 

نوشته‌ی: مادربزرگی از اصفهان

هدا در را باز کرد؛ با شوقی از ته دل داد زد: مامان بزرگ!! مامان ماهی بغلش کرد. حس هم‌بودن داشتند. قلب هدا سرشار از خوشی کم‌یابی شده بود. مامام ماهی گونه‌هایش را بوسید، و هدا هم با نگاهی به‌سراپای مادر بزرگ، گفت: مامانی لاغر شدی!

ـ چطوری نفسم؟

ـ قربونت برم مامان ماهی عزیزم.

*****

صابر آمد تو، سلام کرد و خودش رو انداخت تو آغوش مادر بزرگ. مامان بزرگ هم با نیرو گرفتن از گرمای تن نوه‌ی بزرگش، با صدایی که غرور و شادی در آن موج می‌زد، گفت: چطوری مرد من؟

ـ‌ فدات بشم، ننه ماهی خوبم. ننه جون دیدی انقلاب کردیم؟

-عزیزم، قربون ریختت برم مامان جون. خوب کردین مامان جون، خوب کردین. بیا برام تعریف کن، بیا مادر.

*****

ـ مامان جون، این آقا داداش هم خالی‌بنده؛ این دفعه مثل یه کبوتر پربسته رفت بیرون، یه فصل کتک حسابی خورد و برگشت!

ـ دورت بگردم عزیز دلم، ذلیل بشن. بیا ببینم چطور شدی مادر.

ـ ماهی جون، عزیز دلم، خوب شد. عوضش این دختر لوس تو همش میره بیرون تا گلوله بخوره و به‌من نشون بده ترسو نیست. حالا اگه گلوله خورد و مُرد، ما چی‌کار می‌تونیم بکنیم؟ مامان دق می‌کنه. یعنی واقعاً باید جلوشون وایسم تا گلوله بخورم؟

ـ قربون هردوتون برم ننه، زبونم لال، اون روز رو نبینم، بلا ازتون دور باشه. خُب برام بگو چی شد پسرم؟ راستی مامانتون کی می‌رسه؟

ـ مامان تا یه ساعت دیگه میاد، ماهی جون.

-هیچی، ماهی جون، با دوستام امیر و دانیال داشتیم از خونه امیر می‌یومدیم طرف خونمون؛ سرِ کوچه‌مون، توی خیابون اصلی چندتا نظامی و لباس شخصی وایستاده بودن. مثل همیشه بهمون گیر دادن. اون دور و برها نه تظاهراتی بود، نه بگیر و ببندی؛ بازرسی‌مون کردن و آوردنمون پشت پُست‌خونه که چندتا سؤال ازتون داریم. ماهم گفتیم بفرما بپرس؛ همون وقت دستای ما رو با گیره‌های نایلونی از پشت بستن، و وقتی هم ‌اعتراض کردیم با باتون و شوکر خدمت‌مون رسیدن. بعدشم انداختنمون توی ماشین و چشمامونو بستن و بُردن تو پارکینگِ یه بیمارستان و با چک و لقدهای تو ساق پا بازجویی‌مون کردن. بعدش هم بردن‌مون توی یه خیابون از ماشین پیادمون کردن و رو به‌دیواری وایسوندن و گفتن تکون نخورین. بعد از مدتی متوجه شدیم که پاسدارها رفتن. چشمامونم رو باز کردیم و دیدیم کنار پیاده‌رویِ اتوبانیم. عابرین بی‌اعتنا رد می‌شدن. یه ساعتی پیاده اومدیم تا برسیم خونه. خلاصه ماهی جون، ما هم به‌صف تو و بابا بزرگ و بابام پیوستیم.

ـ عزیزم اینا پیش ساواکی‌ها که بابا بزرگت رو کشتن مثل قیاس شیطان و بزمجه هستن. خُب ننه نگفتی بازجویی‌شون چه‌جوری بود، چی پرسیدن؟

ـ مشخصات و آدرس خونه و دانشگاه و همین. روی یه برگه سفید هم از هرکدوم‌مون اثر انگشت گرفتن.

ـ وا، یعنی چی؟

ـ البته چندتا باتون و لقد هم بعد از اعتراض و موقع بازجووی زدن.

*****

ـ مامان جون، صابر می‌گه یاد تعریف‌های شما از کتک خوردن‌های بابا بزرگ اسماعیل و باباجونم افتاده!

ـ نه خیر! من این‌جوری نگفتم. زندونی و کتک خوردن بابا اسماعیل و باباجون، که همین‌ها هم کشتنش، با مال ماها اصلاً قابل مقایسه نیست. مالِ من که سوسولی بود! راستی ننه ماهی، اوضاع رو چطوری می‌بینی، چی‌کار باید کرد؟ دوستام می‌گن از مامان و مادر بزرگت بپرس‌، شما چی می‌گین؟

*****

ـ مامان ماهی، با مامانم صحبت کن. خیلی مضطربه، هی به‌من می‌گه دختر بی‌خودی بیرون نرو؛ این کارها رو نکن؛ خلاصه فقط نهی‌ می‌کنه؛ انگار نه انگار که باباش و شوهرش جونشون رو گذاشتن توی راه مبارزه و انقلابی‌گری.

*****

ـ ننه جون، عزیز دلم. زمونه فرق کرده و من و مادرت هم زیر بار دخل‌و‌خرج همین زندگی خیلی خسته و فرسوده شدیم. من به‌مامانتون می‌گم آروم‌تر باشه؛ اما نمی‌تونم بگم چی‌کار کنین. نمی‌دونم! فقط این رو می‌دونم که این قصه سرِ دراز داره. باید از این‌جا تا آخرش رو در نظر داشته باشید.... صدای کلید می‌یاد، مثل این‌که مامانتون اومد...

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت نوزدهم

پاراگرافِ آخر از قسمت هیجدهم

کوچه ای از خیابان درخشنده جنب کارخانه برق بسمت شرق شروع میشد وتا خط آهن شهر ری  چهارتا کوچه شمالی جنوبی را قطع میکرد، امتداد میافت. محله ای پر جمعیت که هر خانه اش حدود شش اتاق داشت و در اکثر خانه­ها پر از مستاجر بود. همه هم پر اولاد. ابراهیم در خانه شان یک اتاق جدا در انتهای حیاط کوچک شان داشت. او حاضر شده بود که کتابداری را در اتافش عملی کند. بنا بنظر ابراهیم کاری شدنی بود و مانعی در بین نبود. اما بنظر من بعید مینمود. با اینکه پدر ابراهیم با معاشرت من با پسرش و رفت وآمد به خانه شان مشکلی نداشت اما محافظه کار تر از آن بود.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت هیجدهم

پاراگرافِ آخر از قسمت هفدهم

من در سالهای 47 ببعد قویا جذب فعالیت­هایی شدم که اقدامات(فعالیت) چریکی نام داشت. دیگر کتاب خواندن محفل مطالعاتی موضوع کار نبود. بلکه طرح­های تبلیغی مسلحانه در برنامه­مان قرار داشت. یک شبکه تودرتوی ارتباطی در هر طرف که من قرار می­گرفتم(حداقل در مورد من سه حوزه ارتباطی)به این مسیر گرایش عملی داشت. اولی خیلی زود آسیب دید و قطع شد. دومی که در تدارکات بود موجب دستگیریم شد و سوی که لو نرفت کارکردی عملی وتدارکاتی آموزشی داشت. جالب اینکه هر سه ارتباط­های کوچک محفلی در یک گروه (پرونده ستاره سرخ) نام ونشان یافت. مسئولین هر سه ارتباط کار شاگرد بنایی مرا تائید می­ کردند. هیچ کدام نگفتند برو دنبال مثلا یک کارصنعتی! یا برو درکارخانه­ای کارکن و اساساً دنبال تبلیغ بر روی کارگران و یا رشد سیاسی آنان نبودند، بلکه همه سعی داشتند مرا به یک کادر«مبارز حرفه­ای»(چریک) تبدیل کنند. اینطوری شد که فضای کار من مدتی نیز محل اختفای رفقای تحت تعقیب ساواک، هم بود.

ادامه مطلب...

تشکر از مادر بزرگ و ادامه‌ی مصاحبه با او

ـ ماهی جون دوستان نشریه(بولتن) دانشجو خیلی ازتون تشکر کردن. تا حالا خیلی میدان گفتگو را باز کرده.

ـ خوشحالم که کنجکاوی و جستجوگری زیاد میشه. اگه به سلامت پیش ببرید کمی تا قسمتی به تعهدات و مسئولیت های اجتماعی که داریم عمل کردیم.

ـ چرا «کمی تا قسمتی»؟ این یه شوخی  و تواضعِ یا نه نکته دیگه در این گفته هست؟

ـ قالبش شوخ طبعیِ. اما همه ما بواقع خیلی از جنبش های خودانگیخته عقب هستیم.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت پانزدهم، شانزدهم و هفددهم

 دو پاراگرافِ آخر از قسمت سیزدهم

وقتی در سال‌های 50 به‌بعد من زندان بودم، نزدیکی این­دو(پدربزرگ و مادربزرگ) خیلی بیش‌تر شده بود. در این اوقات در مشهد زندگی می‌کردند. و سال‌های اول ارتباط با تهران فقط از طریق نامه بود و گاهی هم تلفن‌خانه مرکزی که هر دو طرف در شهرهای‌شان باهم حاضر می‌شدند و در نوبت به‌انتظار می­ماندند که بروند در کابین‌های خودشان و ارتباط برقرار شده را داشته باشند و صحبت کنند. زمان صحبت محاسبه و هزینه از هر طرف گرفته می‌شد. کم پیش می­آمد که روابطْ این فرصت را به‌وجود آورده باشد. اما من تجربه این گفتگوها را داشتم.

ادامه مطلب...

ادامه‌ی مصاحبه‌ی «ژورنال دانشجو» با مادر بزرگ

 ـ چه کسانی در این خیزش شرکت کردند؟

ـ تا جایی‌که همه شنیدیم و در خبرها هم آمد، جمعیتی نگران و سراسیمه (بین 40 تا 50 نفر) آمدند جلوی بیمارستان کسری برای پی‌جوییِ سلامتیِ ژینا امینی که از بازداشتگاه گشت ارشاد (واقع در خیابان وزرا) به‌این‌جا آورده شده بود. بعد هم منتشر شد که او در کُماست... خبر مرگ این دختر کُردِ اهل سقز از زمان خاک‌سپاریش سیل گسترده‌ای از اعتراضات را در سراسر ایران به‌وجود آورد. عکس‌های ژینا از هنگامی که در کُما قرار داشت، خیلی تاثیرگذار بود. 

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top