rss feed

04 آبان 1402 | بازدید: 323

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستم

نوشته شده توسط یک دوست

دو پاراگرافِ آخر از قسمت نوزدهم

این چمدانها را در اتاقمان زیر تختخواب آهنی نسبتا بزرگی (که صندوخانه اتاقمان بود) قرار دادیم و روی تخت را بطریق رویه کشیدیم که حالتی طبیعی داشته باشد و زیر تخت دیده نشود. چمدانها را با مقدار زیادی ادوکلون که به دیواره هایش پاشیده بودن معطر کرده بودن بصورتی که در ظاهر میشد گفت جنس های کویتی(جنوبی) است که آنروزها مسافران برای فروش از آبادان میآوردند.

بعد از این اتفاق(انتقال چمدانها) دیگر کسی به این خانه رفت وآمد نمی­کرد و قرار بود در فرصتی کوتا البته بدون دستپاچگی خانه مناسبی اجاره کنیم و به آنجا برویم. فعلا این تجهیزات تا اطلاع بعدی مهمان خانه ما بود. دیگر قرارهای ملاقات کم شده بود وبنا بر ضرورت و بیرون از محل زندگی و کار ما با چک کردنهایی اتفاق میافتاد. ارتباط من با فریبرز (و کاوه) تا بعد از دستگیری قطع شد. من فریبرز را چهارده روز بعد از دستگیری در زندان اوین دیدم.

یک روز مادرم بسراغ این چمدانها رفته بود و دچار نگرانی شدیدی شده بود. آمد که«پسرم لطفا اینارو از اینجا ببر» من در جوابش خیلی تندی کردم که چرا سرِ وسایل من رفتی «اینا» امانت مردمه. و باز اصرار داشت؛«باشه ننه جان اگه تونستی اینجا نگه­شون ندار» . من به مادرم کاملا اطمینان داشتم که به اصطلاح «دهن قرُص» است و به کسی در این خصوص حرفی نخواهد زد. اما یکجور خیطی کودکانه را حس میکردم. مسئله­ی به این مهمی را در وضعیتی چنین بی حساب  وکتاب بوجود آورده بودم.

*****

 علی موتوری

بعداز اعلام عضویتم در(سال49) گروه به چند ارتباط تشکیلاتی از طرف [مسئول بالائیم] احمد مرتبط شدم. یکی از این ارتباطات «رفیق علی» دانشجوی دانشگاه (اگر اشتباه نکنم) آریامهر بود. او شخصیتی کاملا متفاوت از همه کسانی که تا آنزمان میشناختم، داشت. او از بچه های لرستان[بروجرد] بود. از مبارزه مسلحانه و عملیات مصادره بزبانی خیلی راحت وساده حرف میزد. از دانشجو بودنش و دانشگاهش میگفت. از خانه ی مجردیش که با چند رفیق دیگر دارند. او خیلی از احوالاتش میگفت ولی به لحاظ امنیتی اطلاعات خاصی نمیداد. هیچ سوالی را بی جواب نمیگذاشت و در صورتی که لازم به پاسخ نبود صراحتا میگفت و اصلا آدم را نمی پیچاند. انقدر روان راحت ارتباط میگرفت، حرف میزد، گوش میداد و سادگی دوست داشتنی­ش را زندگی میکرد که اصلا نمیشد تصور کرد که یکی از موثرترین رهبران و سازمان دهندگان گروه (ستاره سرخ) است. از تظاهرات و خودنمایی های روشفکرانه کاملا عاری بود. هیچ خود نمایی نداشت. اگر کسی از بیرون رابطه ما دو نفر را میدید مشخص نبود که او رهبر سازمان است و من یک فردکم تجربه و تازه کار.

*****

محمد زاپاتا

علی خیلی زود مرا با محمد مرتبط کرد او با نام مستعار زاپاتا بمن معرفی شد. قرار بود برای حرکتها و اقدامات آینده با هم تیم شویم. زاپاتا قد خیلی بلندی داشت کمی لحجه شهرستانی داشت و بیشتر شبیه یک کشاورز یا دامدار بود تا یک دانشجو. قیافه اش خیلی شبیه به  قهرمان فیلم «زنده باد[امیلیانو] زاپاتا» ی الیاکازان بود.

من با رعایت همه جنبه ها و ملاحظات امنیتی فعالیت هایم را به احمد گزارش میکردم. احمد سوالی درخصوص کم و کیف ارتباطات نمیکرد. بعد از ارتباط با علی او بتدریج ارتباطش با مرا کم و کمتر کرد.

*****

فریبا:

احمد هنوز به من اعلام عضویت در گروه را نکرده بود که یک شب ماموریت داد که فردا به ملاقات خانمی در یک محل عمومی بروم و با او در پاسخ به مسائلش همکاری کنم و نتیجه را گزارش بدهم. هرچه کردم که از انجام این ماموریت شانه خالی کنم، موفق نشدم.

بهر حال با رعایت «اصول سازمانی» به سر قرار رفتم . خودمان را به هم معرفی کردیم . او خودش را فریبا معرفی کرد ولی من باسم واقعی خودم را معرفی کردم. به سمت خلوت تر شهر پیاده رفتیم. گفت که دیپلم دارد و در جستجوی کار است. از او پرسیدم چه کاری را دنبال میکند. برسم آن زمانه(اغلب جوانان) مایل به یک کارِ حقوق بگیری(کارمندی) بود. به فکرم رسید او را به اون دکتر جامعه شناس از انگلیس آمده معرفی کنم. قراری برای مدتی بعد گذاشتیم. به احمد ماوقع را گفتم. از ایده من استقبال کرد. بسراغ آشنایم رفتم و گفتم برای یکی از دوستان کمک میخواهم و او اگر میتواند شغلی در زیر مجموعه­ی خودش(سازمان توریسم) برایش تدارک ببیند. شرطی گذاشت که هم از پیشنهادم پشیمان شدم و هم از او متنفر. بعد که گزارش کردم احمد کلی به رشیم خندید.

نمیدانستم چه کار کنم. بنظر(فریبا) علاقمند به زندگی عادی و متداول بود، نه اهل روشنفکر بازی بود ونه تعلق سیاسی داشت. در گفتگو با احمد نظرم را گفتم، او گفت باید «روی افکارش کار» کنم. خیلی سخت بود. در قرار بعدی احمد محل را پرسید و خودش هم آمد. اینبار باتفاق یک نفر دیگر. جوانی آراسته و مودب و خوش سیما. معرفی شدیم و واضح بود که البته او(کیا) و فریبا از قبل آشنا بودند. از این در و آن در حرف زدیم و قرار شد من در قرار بعدی هر دو را ببینم. که در آنجا متوجه فامیل بودن این دو شدم. خواستم با (دوست تازه آشنا) تنها صحبت کنم. بهانه را جور کردم و موقع خدا حافظی هم مسیر کیا شدم و از او در باره فریبا پرس­وجو کردم. همان اطلاعات قبلی بود که او(یعنی فریبا) برای کارپیدا کردن به احمد معرفی شده. و اصلا مسئله سیاسی نیست. سردرنمیآوردم که چرا این ارتباط به اصرار به من محول شده!

در یکی دوبار بعد از این بود که کیا(با اطلاع) نیامده بود و من با فریبا قراری در یک خیابان بزرگ شهر داشتیم. از جهت مخالف ما دو نفر بما نزدیک شدند و یکی به اسمی دیگر فریبا را صدا کرد اما او(فریبا) دست مرا گرفت و به سمت ادامه مسیر کشید. مردان بدنبال ما آمدند و آن یکی که فریبا را مخاطب قرار داده بود باز شروع به حرف زدن کرد. اینبار خطابش بمن بود. برایم حرفهایش بی سرو ته بودند. فریبا با دست او را پس زد و مرا بسمت ادامه مسیر کشاند. مکث من که ناشی از شنیدن حرف های گنگ طرف بود. او که دیگر اصراری به ادامه نشان نداد براهش در جهتی دیگر ادامه داد. خیلی حالت گیج و گنگ پیدا کرده بودیم.

رفتیم سوار اتوبوس دو طبقه ای شدیم و در طبقه بالا که تقریبا خالی بود نشستیم. سرم را روی دستم گذاشتیم تا کمی متمرکز شوم و ببینم موضوع از چه قرار است. او دستش را بنوازش روی سر من گذاشت و از من عذر خواهی کرد که باعث ناراحتی من شده. تعریف کرد:«یه روز از خونه فرار کرده و با این ها به شمال رفته، از او خواسته هایی داشتند که ازایشان دوری کرده و بعد هم ارتباطش را قطع کرده» سرم را برگرداندم و بچهره اش نگاه کردم. حس میکردم میتوانم به حرفش اعتماد کنم. از زندگیش برایم گفت. مادرش پدر و فرزندانش را رها کرده و با کس دیگری رفته و پدر نابسامان و برادر و خواهری کوچکترش مانده اند. پدرش بیماری روحی گرفته و سرپرستی خواهر  و برادر را او عهده دار شده است. اینجا بود که از شوک بیرون آمده بودم.

با احمد صحبت کردم او اینها را میدانست. پرسیدم خب این رابطه برای چه منظوریست؟ با دست بسر کردن در دادن جواب روشن، متوجه شدم بیشتر منظورش تدارک ازدواج برای من است. چیزی که من بهیچ وجه در فکرش نبودم و با آن موضوع اصلا نمیخواستم ارتباط بگیرم. احمد میگفت؛ «دوتا همفکر در همه موارد بهتر برای هم یار میشوند.» اما فریبا در فضای فکری ما نبود. اینرا کیا (فامیلش هم بخوبی میشناخت). پاسخ احمد این­بود که:«همفکری را باید ایجاد کرد».

بعد از اتفاق برخورد آن مرد توی خیابان رفتار فریبا نسبت به من تغییرکرده بود. اغلب بازوی مرا میگرفت و خیلی با حالت صمیمیت رفتار میکرد. یکبار از او خواستم تصورش از این رابطه برایم تعریف کند. بی معطلی اظهار علاقه نسبت بمن را بیان کرد. برایش توضیح دادم «ما» درگیر یکسری فعالیت هایی هستیم که سرنوشت مخاطره آمیزی را برایمان رقم زده این انتخابی که کردیم مخاطراتی تا پای جان را در پیش رو دارد. با علاقه گفت«این که خیلی خوبه، من هم کنار و همراهتون هستم و همراهت میمونم» . او در این چند ماه ارتباط حتی یک کتاب رمان هم نخوانده بود، اصلا مالِ یک دنیای دیگه­ای بود. با چریک بودن و به استقبال خطر رفتن دنیایی فاصله داشت. وقتی من گفتم که اصلا خیال تشکیل خانواده ندارم گفت«باشه هر جور که بخوای، ولی بازهم من باهات هستم».

احمد از گزارش من حسابی خندید و جملات مرا بریشخند تکرار کرده باز میخندید. گفت «تو چته ؟ دختره همه جور داره باهات راه میاد اونوقت تو صغری کبری الکی می بافی» تصور آموخته ام(مثل خیلیها) دوری از تعلقات و وابستگیهایی بود که ممکن بود در مبارزه اختلال ایحاد کنه.

*****

کیانوش (کیا)

کیا خوشحال بود که رابطه ای دو نفره را باهم هماهنگ کرده بودیم و از حضور شخص دیگری (مثلا فریبا» خبر و حضوری نبود. او تعریف میکرد که «تلاشهای من برای کتابخون کردن فریبا به هیچ نتیجه ای نرسید» کیا درباره مسائل روز اوضاع جنبشهای ضدامپریالیستی مشتاق بود و از گفتگوها اینجور موارد را پیگیر بود. او هم کتابخوان و با مطالعه بود و هم نظریات تئوریسین­های م. ل. را میشناخت و موضوع مورد علاقه اش بود.

ما تا زمان دستگیری من مرتب با هم قرارهایی را داشتیم و هر جلسه درباره مطالب مورد علاقه دو طرف بحث  و گفتگو میکردیم. تقریباً دوماهی از دستگیری من گذشته بود که بیک اتاق عمومی دربسته منتقل شدم. در آنجا چند نفر آشنا بودند که یکی­شان کیا بود. او با ملاحظه و کم کم به ایجاد گفتگو وارد شد و علت دستگیریش را تعریف کرد و خبر داد که فریبا خالش خوبست و اتفاقی برایش نیافتاده. اینجوری که یادم میآید یکی دو روزی قبل از من دستگیر شده بود. چند روزی از ورود به این اتاق گذشته بود که مرا به بازجویی بردند. بازجو کاغذ وقلمی جلوی من گذاشت و سوالش این بود که درباره کیا و فریبا بنویسم (که تا آن موقع حرفی در پرونده من از ایشان نبود). من گفتم یک رابطه صرفا دوستانه بوده و اصلا جنبه سیاسی و تشکیلاتی نداشته. او گفت باید با ذکر جزئیات بنویسی. من امتناء کردم. عصبانی شد و تهدید کرد که خودم را گرفتار شکنجه نکنم. و هر چه هست را بنویسم. منهم خیلی خلاصه نوشتم که برای معرفی کاری بمن معرفی شدند و موردی بیش از این ندارم. بازجو (چیزی شبیه این را)گفت در مورد فریبا قبول دارد اما درباره کیا باید جداگانه تکنویسی کنم. قبول نکردم که نتیجه ای جز تهدید و خط وچوب خط بهمراه نداشت و بگیر ببندی در پی نداشت. تک نویسی هم اتفاق نیافتاد.

وقتی به بند(اتاق) منتقل شدم و بعد از گذشت کمی وقت به کیا جریان را گفتم. او برایم توضیح داد که عین وقایع ارتباطی را در بازجویی گفته و اظهار عذرخواهی و انتقاد از خود کرد. انتظار میرفت که باز هم من و او را به بازجویی ببرند. ولی دیگر نگرانی از ناهماهنگی در بین مان نبود. اما اصلا نبردند.

قریب به یکسالی بعد ما(کیا ومرا) به اتفاق گروهی از زندانیان به شیراز تبعید کردند. در عادل آباد نزدیکی و دوستی و مصاحبت های ما با هم ادامه یافت. تا اینکه در ملاقاتی که کیا رفته بود مسئول ملاقات که یکی از زندانیان هم بندمان و دوستی عزیز  وصمیمی با من بود به بند آمد و مرا هم بعنوان ملاقاتی صدا کرد. خصوصی بمن گفت کیا گفته که تورا صدا کنم. با تعجب به سالن ملاقات رفتم و در آنجا با دست تکان دادن کیا بنزد او رفتم و با تعجب فریبا را در آنسوی سالن گوشی تلفن بدست دیدم. ذوق زیادی از خودش نشان میداد. بعد یکی دو جمله احوالپرسی گفت«منتظر میمونم». تلفن قطع شد و او با دست و لبخوانی چیزهای دیگری گفت و با صوت پاسبانها از هر دو جهت از هم دورشدیم ولی نگاهمان به پشت سرمان بود تا آخرین لحظات که دیگر همدیگر را نمیدیدیم.

از اتاق ملاقات تا بند فاصله یک راهرو طویل بود. سوالات مرا کیا چیزی شبیه به این جواب داد: « با شناسنامه خواهرم آمده بود». «اصرار داشت ترا ببیند. من از مسئول ملاقات خواهش کردم هر جوری شده ترا صدا بزند.» معلوم بود که او خطر متوجه شدن افسر نگهبان و بازجویی و لو رفتن را بجان خریده بود. این اتفاق هم خوشحالم کرده بود و هم احساسی عجیب و نگرانی بر سرنوشت دوستانم را بجانم انداخت بود. اما هر چه بود، مزه­اش خیلی مطبوع بود.

به تاریخ آزادی کیا نزدیک میشدیم که صحبت رفتن او به سراغ فریبا را پیش کشیدم. کیا از سر لطف بمن پذیرفت. یک خواهش مشخص دیگر هم از او کردم، که آنرا هم پذیرفت :«با فریبا ازدواج کن».

حوادث بسیاری در زندان گذشت؛ من درگیر شدید مسئله بگیرو ببندهای زندان عادل آباد شدم، بعد دوباره بتهران «تبعید» شدم. احمد چند ماهی بود دستگیر شده و با حالی نزار در زندان عمومی شماره یک آورده شده بود که او را دیدم. هیچ خبری از فریبا نداشت. درباره ماجرای فریبا و قول و قرار من با کیا هم چیزی نمیدانست. بعد از چندی باز به اوین برای بازجویی برده شدم. اول تصورم این بود که در باره دستگیری برادرم میخواهند پرس و جو کنند. اما در باره فریبا و کیا بود. بعدا فهمیدم که فریبا در ارتباط با گروه دوم رهایی بخش ها دستگیر شده و در بازجویی اطلاعات که نداده هیچ اطلاعات لو رفته را هم بی پاسخ گذاشته و از این بابت تحت فشار  قرار گرفته کتک زیادی هم خورده.

*****

حرکت مسلحانه

در تدارک نظامی افرادی از گروه در همدان، کرمانشاه و کنگاور، و چند جای گیلان تحت شناسایی و مشخصاً از افرادی از بروجن و لنگرود شناسایی شده تحت پیگرد قرار گرفته بودند. دامنه این شناسایی ها به شیراز و تبریز هم کشیده شده بود. حادثه سیاهکل افراد متعددی از گروه را تحت شناسایی قرار داده بود. از بهمن 49 تا مرداد و شهریور50 پیگردها و تعقیب وگریزها منتهی به دستگیری هایی از همه نقاط اتفاق افتاده بود. تدارکات نظامی، ارتباطات چند جانبه و جذب شدن افرادی از محافل به حوزه عملیات مشخص نظامی شناسایی ها را دامن زده بود. و هر کسی که از مرتبطین درگیرش در حرکات نظامی که برای تهاجم در آبان 50 مهیا شده بود را به اختفا و رفتن فضای پنهان شدن و زندگی «مخفی» سوق داده بود. در این حالت دیگر دسترسی به افراد در حالت معمولی مثلا در محل زندگی خانوادگی، محل کار، محل تحصیل و از این قبیل ممکن نبود. در نتیجه سیستم اطلاعاتی ساواک به حلقه های دوم و سوم ارتباطات هجوم آورده و با زیر شکنجه قرار دادن افرادی از این بخش از گروه ها به برخی کانال هایی برای دستگیری افراد اصلی دست پیدا میکرد.

مبارزه مسلحانه یک پروسه تقریبا دو ساله ای منتهی به سال 50 بود که با تهاجم ساواک جدیت سازماندهی تیم های نظامی و خانه های مخفی را در دستور کار همه قرار داد بود. زندگی نیمه مخفی  نیمه علنی دیگر کارساز نبود. همین امر هم باعث شد که رویکرد تشکیلاتی کاملا مخفی اجرایی شود. چیزی که  به این ترتیب تا مدتها ساواک را از لحاظ تاکتیک­های جنگ وگریز ضد پارتیزانی از نیروهای چریکی عقب انداخت.

خانه های تیمی بسرعت جابجا میشدند. در تعقیب و حملات حلقات محاصره تنگاتنگ عموما با هوشیاری شکسته میشدند. اگرچه این رویدادها بدون تلفات نبودند. هوشیاری های سیاسیون و مبارزین بعد از تهاجم دستگیری سال پنجاه شدت مخفی کاری و کار در خانه های تیمی را نه تنها به تیم های چریکی که درگیر در عملیات نظامی بودند محدود نمی کرد؛ بلکه گروههای به اصطلاح«سیاسی­کار»را هم به دفاع مسلحانه و خانه های مخفی روی آورده بودند.

*****

خانه تیمی

اینجور مخفیگاه­ها که محل زندگی و ایستگاهی برای هماهنگیهای عملیات نظامی بود اغلب با مدارک جعلی و نامهای غیرواقعی تدارک میشد. شهرهای بزرگ بخاطر مهاجرت های و بافت جمعیت از موقعیت های مختلف شغلی و اجتماعی فرصتی بود که خانه های تیمی را ممکن میساخت. بسیار پیش میآمد که تیمی که افراد محدود و مشخصی (کمتر از پنج نفر)را شامل میشد، در تعقیب و گریز چند بار موفق به ترک موقعیت شده و اطلاعات ساواک وگروههای تجسس و حملاتش را خنثی میکردند. از نیمه دوم سال 50 دستگیری ها حکایت از جا افتادگی تکنیک های فرار و پنهانکاری را داشت. دو مسئله در این دوره از فعالیت های چریکی و سیاسی غیرعلنی وجود داشت یکی قدرت مواجهه با تعقیب و ضربات دستگیری نیروهای اطلاعاتی  وامنیتی و دیگری اهداف ارتباط و جذب نیروی برای گسترش و تدام کارسازمانی.

بخصوص کار تیمی هدف تبلیغی برای حرکت های«توده ای» را نیز همیشه منظور نظر خودش داشت. معمولا برای تیم های نظامی امکان حضور هر دو عرصه کارچریکی و کار تبلیغی درمیان توده های کارگری و یا دانشجویی وجود نداشت. مسئله ای که بعنوان یک تناقض تکنیکی و تاکتیکی تا آخر بهمراه فعالیت های سیاسی مخفیانه برای چریک­های شهری م. ل. باقی ماند. این صرف نظر از گرایشات طبقاتی نهفته در اینگونه مبارزات است که حای خودش را دارد.

*****

آموزش تئوری انقلابی

در سالهای 47-48 سالهای جدایی از منابع انتشاراتی سنتی چپ بود و رویکردهای دیگری در معنای اردوگاهی م.ل. پدید آمده بود. اما این منابع تنها نبودند و مطالعه آثار جنبش های چریکی در جای جای مبارزات از آمریکای لاتین تا آفریقا تاثیرات خودش را در راهیابی های نظری می گشود. جزوات تئوریزه کننده جنبش چریکی در داخل کشور خود متاثر از مطالعات تئوریک(نظریه های چریکی) جنگهای پارتیزانی و مبارزات چریکی بود. برسر اینکه این مبارزات چگونه «توده ای»شوند نیز همواره راه جویی های صورت میگرفت. دیگر جریانات سنتی م.ل. چه چینی، چه کوبایی از مدل نیمه علنی و نیمه مخفی سیاسی بیرون زده بودند.

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وسوم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ودوم

انگار نه انگار که ما دستگیر شدیم و باید بلافاصه به اتاق شکنجه برده می شدیم و کتک مان میزدند. ساعت ها بکندی اما طولانی میگذشت. پس چرا در اول دستگیر اون وحشی بازی خشونت بار را درآوردند. زمان خیلی به کندی میگذشت. آفتاب بالا آمده بود. گرما کمی که از تابش آفتاب بود سرمای تنم را کم کرد. سیگاری بکسانی که میخواستن داده شد. یکی یکی دستشویی بردن. با دستنبد از جلو چقدر احساس چالاکی داشتم. میشد شلوارم را پائین و بالا بکشم و بعدش دستم  را بشورم. دهانم را آب گرداندانم. چانه و سرم در حرکات شتشو درد داشت.

ادامه مطلب...

دنباله‌ی کوه‌پیمایی با نوه‌ها و گپ‌وگفت درباره‌ی «مؤلفه»[در جنبش]

این یک مقاله‌ی تحلیلی نیست. نگاهی مادرانه است، برخاسته از درد و دغدغه‌ی

پُر رنج شهریور و مهر 1401 تاکنون

                                                                                                                  *****

ـ خانوم دکتر این چیه، چقدر خوشمزه‌ ست؟ یادمون بدین با چی درست کردین؟

ـ نوش بشه بهتون زری جون، موادش هویج و کدو و سیب‌زمینی رنده شده، تخم مرغ، نمک و فلفل و نون. البته برای شما جوونا خیارشور هم توی لقمه‌هاتون گذاشتم.

ـ واا، چه راحت. پس منم میتونم درست کنم.

ـ زری جون مامان بزرگم یه آشپز بی نظیرِ توی خانواده و فامیله!

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ودوم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ویکم

در این نیمه شب یازدهم شهریور کوچه نقاشهای خیابان لُرزاده در ازدحام بی نظیری از مردم انباشه بود. اکثراً لباس راحتی خانه دربر داشتند. همسایگان قسمت پائین کوچه به بالاتر آمده بودند. همه در جوّی از حیرت و تک توک در اعتراض بودند. مأمورین در جواب «اینا چکار کردن مگه؟» میگفتند «خرابکارند» میخواستن محله شما رو بفرستن رو هوا.

ادامه مطلب...

پرسشی از مقوله‌ی [مؤلفه در جنبش]

در باره سنت باید معنی «سیرت» و «طبیعت» جنبشهای مردمی یا همونطور که شما گفتی (جنبش های توده ای) را از دو منظر دید؛ اول «رویّه و روشِ» تاکنونی رویدادها یا همان جنبشها، دوم به معنی «وجه ضروری تغییر» یا دقیقتر «وجه لازمِ حرکت».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستم‌ویکم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم

بخصوص کار تیمی هدف تبلیغی برای حرکت های«توده ای» را نیز همیشه منظور نظر خودش داشت. معمولا برای تیم های نظامی امکان حضور هر دو عرصه کارچریکی و کار تبلیغی درمیان توده های کارگری و یا دانشجویی وجود نداشت. مسئله ای که بعنوان یک تناقض تکنیکی و تاکتیکی تا آخر بهمراه فعالیت های سیاسی مخفیانه برای چریک­های شهری م. ل. باقی ماند. این صرف نظر از گرایشات طبقاتی نهفته در اینگونه مبارزات است که جای خودش را دارد.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top