rss feed

27 فروردين 1403 | بازدید: 59

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وسوم

نوشته شده توسط یک دوست

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ودوم

انگار نه انگار که ما دستگیر شدیم و باید بلافاصه به اتاق شکنجه برده می شدیم و کتک مان میزدند. ساعت ها بکندی اما طولانی میگذشت. پس چرا در اول دستگیر اون وحشی بازی خشونت بار را درآوردند. زمان خیلی به کندی میگذشت. آفتاب بالا آمده بود. گرما کمی که از تابش آفتاب بود سرمای تنم را کم کرد. سیگاری بکسانی که میخواستن داده شد. یکی یکی دستشویی بردن. با دستنبد از جلو چقدر احساس چالاکی داشتم. میشد شلوارم را پائین و بالا بکشم و بعدش دستم  را بشورم. دهانم را آب گرداندانم. چانه و سرم در حرکات شتشو درد داشت.

باز صدای دو گاری بنزدیکی در این حیاط رسید. یک بشقاب پر برنج و قورمه سبزی که رویش ریخته بودن با یک قاشق روحی بهر نفر دادن. چشم های بازداشتیها بسته بود. هر چند همه همدیگر را میپائیدن. سربازی طول حیاط را میرفت و می آمد. سربازی هم در بالای پشت بام مسلح کشیک میداد. در راهرو رفت و آمد بندرت اتفاق می افتاد. غذای نهار را خیلی خورده بودم میخواستم جان داشته باشم که مقاومت کنم. بالاخره یکی آمد که پاشو. چند قدمی مرا در طول راهرو برد از کسی پرسید «سالن بره یا زیر زمین؟» جواب بود که «بره زیر زمین»

*****

 اولین بازجویی

بعداز ظهر روز جمعه ساعت حدود دو یا سه.

از راهرو گذشتیم به محوطه بیرون با صدای باد و حرکت شاخه درختان و بوی برگ و پائیز، پا گذاشتم. زمین در جایی هموار و در جای دیگر نا هموار بود. پای برهنه تغییرات مسیر راه را با تنشی تند وگزنده انتقال میداد. قدری سراشیبی و بعد دری آهنی. اینجا بخش«زورخانه» باشگاه بود. اتاقی که به یک سالن 50-60 متری میماند. بالای در ورودی یک هواکش با پروانه های فلزی نصب شده بود. پره ها در اثر بادی که از بیرون بداخل می آمد حرکت میکردند و سایه روشن آفتاب بیرون را در دیوار انعکاس میداد. یک صندلی آهنی مدرسه ای با پیش آمده ای برای زیر دستی، در جایی از کف موزائیکی قرار داشت. یک تخت آهنی که در پائین و بالای آن از لوله هایی بالا آمده در حکم پایه بود. تشک تخت، پاره، خونین و خیلی کثیف بود. چند تکه طناب لبه تخت و بر دیواری یک گازانبر بلند و چند تکه کابل(سیم برق) با قطرهای مختلف آویخته بود. همه اینها در چند ثانیه بعد از بالا زدن چشم بند خودش را به نگاهم ریخت.

پس اینجاست مصاف گاه اداره سوم امنیت داخلی کشور شاهنشاهی با پوست و گوشت و استخوان اسیرانش. ماموری که مرا آورده بود، ماموری در لباسکار نظامی با پوتین و گتر و فانوسقه بود. بوضوح شکم برآمده داشت و سبیلی آنکادر پشت لبش. سرش را با روغن مو آراسته بود. سه نفر به ترتیب درجات وارد شدند و مامور به رسم نظامی پا به هم کوبید و سفت صاف ایستاد. عضدی مامور ارشد بود منوچهری به دنبالش و یکی دیگر که بعدها هم نشناختمش. مامور نگهبان را مرخص کردند. در را بستند همه چیزشان با نوعی حال خوش و خنده و شنگولی همراه بود. انگار به جشنی آمده بودند. جشنی که در ادامه اش رنگ باخت.

مرا از روی صندلی بلند کردند و با همان شنگولی شان روی تخت خوابانیدن. پاهایم را روی لبه تخت گذاشتند و با طناب به پائین  تخت و دستهایم را به بالای تخت بستند. عضدی بسته شدن دست وپایم را چک کرد و در آخر آمد که «راحتی؟ دست و پات که فشار نداره؟» نمیدانستم دارد چه میکند. گفتم «پوست دست راستم لای طناب مونده» خیلی جدی تخت را دور زد و به طرف راست رفت طناب را باز کرد پوست مچم خون مرده و کبود شده بود. دوباره با دقت بست و خطاب به یکی دیگر از ماموران گفت «مهندس دقت کنید زندانی اذیت نشه» او هم جواب داد «چشم قربان حتمن» معلوم نبود این چه مسخره بازیست. از من پرسید «الان راحتی» بِرو بِر نگاهش کردم.

رو کرد به منوچهری که داشت فن بالای در را روشن میکرد «بفرمائید». هر سه نفر با احترام به سلسله مراتب یک کابل برداشتند و به فرمان ارشدشان پائین ترین مامور اول از سمت راست ایستاد و شروع کرد به ضربه زدن با کابل به کف پاهایم که کنار هم بسته شده بود. خیلی منظم نمیزد به همه جای پا میزد. فقط سعی ش در محکم زدن بود. انرژی زیاد داشت چنانکه اصلا خسته نمیشود. ضربات اول را با فریاد وناله تحمل کردم. ضربات بعدی را با هن و هنی خفه تاب آوردم. در این فکر بودم که «اینها برای چه میزنند، چرا بازجویی نکردن و بی مقدمه دارند کابل میزنند» به سرعت از ذهنم میگذشت «رو کم کنیه! پس اطلاعات چه؟» بعد از سالهای زیاد حالا می فهمم که «ذهن چه قدرت شگفتی دارد» مثل برق حوادث  و حالات و افکاری را می پروراند. حتی در زمان ضرب وشتم و دردهایی که هولناکند هم، باز افکار و یادها بذهن میآیند وچیزی مانع شان نمی شود.

مامور اولی با گفته منوچهری به کناری رفت و وی با دقتی خیلی متفاوت شروع کرد به کابل زدن. بخصوص جوری میزد که لبه کابل از کف پا بروی پا برنگردد. مرتب از بالا به پائین و از پائین به بالا. چشم هایم سیاهی میرفت. دست ها و پاهایم را از جای بسته شده میکشیدم و با این کشش ها درد را بر هر عضوی بیشتر میکردم . راهش این بود که قبل و بعد هر ضربه منقیض  ومنبسط شوم. اینجوری میشد بیشتر تاب بیاورم. نفسم درست بالا و پائین نمیرفت و دیگر چیزی نفهمیدم.

با ریختن یک سطل آب سرد بر سرو رویم از جا پریدم. پاهایم بی حس بودند. مثل خیلی گرم یا خیلی سرد. مچ دستهایم میسوخت و مچ پاهایم به مدد بی حسی چیزی مخابره نمیکرد.

دسته و پاهایم را باز کردند. «بلند شو» سخت برخاستم. بیا پائین. اول نشستم. وای تازه درد در پاها بیدار شدند. اندازه پاها خیلی عجیب فرق کرده بود. انگشتها ورم کرده خون مرده شده بودن. لبم را از درد گاز گرفتم. دهانم شور شد. در حالی که میخواستم بایستم زانویم خم شد و افتادم. زیر بغلم را گرفتن «وایستا»، «راه برو تا پات آروم بشه» هر کدام دستوری میداد. مرا از دو طرف گرفتند و راه بردند. تحمل در اختیار من نبود. رنگ سایه روشن نور خورشید به داخل کم رنگ تر شده بود. پای چپم از فشار درد بیشتری که داشت، بی تحمل بود. با کشیده شدن بروی زمین توسط دو نفر چند قدم برداشتم. دو سه بار در عرض اتاق رفتم و آمدم. یک لیوان آب بدستم دادن. «کم بخور» گوش نکردم بیش از نصف لیوان را لاجرعه سرکشیدم. با ضربه ای لیوان را از دستم کشیده، گرفتند. در مسیر رفتن آب به معده درد و انقباضی شدید حس کردم. نشاندنم لب تخت. دوبار دست وپایم را بستند. فن پرصدا را که در فاصله خاموش کرده بودند دوباره روشن کردن. جایی که بروی آن درازم کرده بودند چندش آورتر از قبل شده بود آب زیادی ریخته بود. سردی و خیسی حس پلشتی داشت.

اینبار از کابل کلفت تری برای ضربه زدن استفاده میکردند. همه شان چون راست دست بودند از راست ضربه میزدند. به پای چپ فشار و تنش بیشتری وارد میشد. در این وعده از کتک خوردن پای راست بیشتر احساس درد میکرد، پای چپ سری بیشتری داشت. هن و هون و نفس کشیدن و انقباض و هر فوت و فنی دیگر کارگر نبود. یک ، دو، سه ، . . . سی و هفت، سی و هشت؛ آب توی دهانم جمع شده بود عرق و اشگ جاری شده ام، چانه زخمیم را می سوزاند. آقایان دکتر مهندس ها با پیراهن و کراوات کمی یقه باز شده تا حد دو یا سه تکمه از یقه به پائین. آستین های بالا زده. دیگر داشتند خسته میشدند. شوخ وشنگی اولیه دود شده بود. «پس چرا داشتند میزنند؟»

همه ی زمینه و پس زمینه و حال هوایشان، بواسطه استفراغ شدید من در یک لحظه به یکباره بهم ریخت: هر چه در معده داشتم به شدت بالا آمد. از صورت تا زانویم پاشید. طعم ترشی حلقم را میسوزاند. به سرفه افتادم. هنوز هم میل به بالا آوردن داشتم. دلم درد میکرد. چند ضربه به رانها و شکم و ساق پایم زدند. درد این ضربات تازگی داشت. این بار خشم و تنفر را به کار تخصصی افزوده بودند. فحش های جنسی  و خواهر و مادر شروع شد. مادر رنج کش وخواهر کوچکم که به این واسطه یادشان در دلم زنده شد و گویی که به قوایم اضافه کرد.

از دست زدن بمن و استفراغم حالشان بهم خورده بود. مامور پائین دست کارهای باز کردن و پائین آوردن مرا باید انجام میداد. دستش را توی سطل آب کرد و با پارچه ای تمیز کرد و بقیه آنرا بسر من ریخت. لرزم گرفته بود . گویا جانم ته کشیده بود. بار سوم بعد از راه بردنی چند همراه با ضربات کابل، باز به تخت بستندم. صدای فن تحمل ناپذیر تر شده بود. کاربرد این تکنولوژی دو منظور داشت. یکی هوا را جابجا میکرد و دیگری با حجم صدای زیادش صدای داخل را خفه میکرد.

ضربات اینبار هیچ نظمی نداشت. هر کسی تعدادی میزد و جای خود را به دیگری میداد. همگی عرق کرده بودند. بتدریج از ژست شیک شان بیرون آمدند. برای بار سوم که از حال رفتم آقایان ساواکی هم از حال رفته بودند. اینبار دیگر راه نبردند. بلکه روی همان صندلی فلزی نشاند. فن خاموش شده بود و نوری از بیرون بداخل نمی تابید. آب خواستم یک ته لیوان دادند. که گلویم را هم نشست. دونفرشان شروع کردند به سیگار کشیدن. خیلی دلم سیگار خواست ولی چیزی نگفتم. زنگی را زدند. یک مامور لباس نظامی پوشیده آمد. دستوراتی به او دادن و او رفت و با دو سرباز آمد. چشمانم را بستند و زیر بغلم گرفتن و کشان کشان از این فضا بیرون بردن. خب ! که چه؟ این چه جور نمایش قدرتی بود.

*****

ادامه بازجویی

باز وارد شب پائیزی اوین شدم. نفسم را عمیق فرو میدادم. بعد قدری راه رفتن از اینجا به یک فضای سرپوشیده دیگر رفتم. راه رفتن درد را بیدار میکرد. پاهایم میسوخت، راه رفتن جانم را میگرفت. با کشیده شدن پنجه های پایم بروی زمین هموار و ناهموار فقانم خفه ام در میآمد. خودم را صفت بزمین نگه داشتم و از رفتن اجتناب کردم. مامور بالای سر سربازها عتاب و خطابم کرد که بروم. گفتم «زخم پام رو میکشن روی زمین» دستور داد بلندم کنند. مثل بچه ای روی دستشان گرفتن و کمی بعد در اتاقی بودم که بوی الکل و دوا میداد. روی تخت معاینه نشسته بودم. سربازها رفتند بیرون. آب خواستم، «صبرکن» مرد جوانی که لباس روپوش سفید داشت آمد. با مایعاتی که درد میآورد پایم را از جاهای زخم شست. چند جا پوست ور آمده و ناخن شکسته را قیچی کرد. بعد کس دیگری آمد و کف پایم را با چند تا پارچه نم دار از خاک وخون پاک کرد. روی زخم ها موادی زدن و باند پیچ کردن.

بعد چند قرص و کپسول و لیوانی نوشابه زرد دادند که بخور. مرد مامور انتقال که بیرون بود با دو تکه لباس مثل لباس کار برنگ طوسی آمد داد گفت « برو اونجا بپوش». پشت پرده ای فرستاده شدم و لباسم را عوض کردم. یک جفت دمپایی آوردن و با کش به پای ورم کرده ام بستند. بدون دستبند و با چشم بند از چند محوطه و فضا عبورم دادن و جایی روی زمین یک راهرو طولانی نشاندنم و دستبندم زدند. کمی بعد احساس رخوتی بسراغم آمد و از سرمای بیرون اینجا خبری نبود به پهلو غلطیدم و مچاله شده خوابم برد. نمیدانم چقدر گذشت. کسی با تکان دادن بیدارم کرد و قبل از آنکه بخودم بیایم. برم داشت و با مقاوتم برای درست کردن کش دمپایی که چرخیده بود مواجه شد. مهلت داد تا بتوانم حالم را بیابم کش دمپایی را درست کنم. پاکشان در مسیر همین راهرو به اتاقی بردندم.

*****

شروع سوال و جواب

چشمم را باز کردن. سرم سنگین بود. ضعف و درد داشتم. صندلی و تخت فنری فلزی و چند تا پتوی سربازی. میزی که رویش مقداری کاغذ بود. مرد جوانی با لباس رسمی شیک و کراواتی همرنگ کت وشلوار مد روزش، کاغذی را جلویم گذاشت گفت بنویس؟

س: خودتان را معرفی کنید. نام و فامیل؟

ج: «اسماعیل روشن».

س: فرزند؟

ج: «علی و فاطمه». 

دو تا ضربه محکم به سرو صورتم خورد که « مادر ... مسخره کردی اسم بابای ...ت رو باید نویسی، عمله بیسواد» کاغذ را مچاله کرد. برگه دیگری جلویم گذاشت. در این اثنا به خودم گفتم این یارو «عمله» بودن فحشِ براش و پوزخند زدم وزیر لب گفتم: «مگه مادر رو والد نمیدونی؟» پایش را گذاشت روی پای زخمی ومتورمم وبا فشار چرخاند. نفسم از درد برید. «گه زیادی نخور ...نی دوباره بنویس» و  سوالات ادامه یافت.

س: شغل:

ج: «شاگرد سنگ‌ کار».

س: مجرد یا متاهل؟

ج: «مجرد».

س: هویت شما محرز است، کلیه فعالیت های خود را بنویسید.

ج: من اسماعیل روشن فرزند علی و فاطمه متولد و ساکن تهران کارگر شاگرد سنگ کار در روز پنجشنبه ساعت 11 شب در خانه محل زندگیم دستگیر شدم . و دو روز بعد مشغول سین جیم هستم.

طرف حساب عصبانی شده بود با لگد چنان ضربه ای بمن زد که با صندلی بشدت به دیوار پهلویی خورده و به زمین افتادم. و از لاجونی سرم بشدت خورد به زمین. بعد فریاد زد: «دوتا چمدون نارجک و بمب رو از کجا آوُردی مادر...؟» وسوالش را اینجور نوشت؛

س: چرا در خانه مواد منفجره و اسلحه نگهداری میکردی؟

ج: این چمدانها امانت از طرفی دوستی بمن سپرده شده بود که موقتا نگهدارم بعد بیاید و ببرد. من از محتوای آنها خبری نداشتم.

س: اسم و فامیل شخصی که اسلحه و مواد منفجره را به تو داد چیست؟ از کجا او را میشناختی؟

ج: اسم او فریبرز است و فامیلیش را نمیدانم. او دوستِ دوست من احمد است.

طرف رفت بیرون و با دو نفر دیگر برگشت. یکی مامور لباس نظامی بود و یکی دیگه مثل خودش لباس شخصی ولی با هیکلی درشت تر . و به مامور لباس نظامی دستور داد «ببرش سالن بالا».

دستنبد و چشم بند زدند و بردند به اتاق بزرگی که تخت و تهویه و شلاق داشت اما به بزرگی سالن پائین نبود و بنظر میامد دیوارهایش و درش آکوستیک شده. یک میز و چند صندلی هم در اطراف میز قرار داشت. بی معطلی به روش قبل به تخت بسته شدم. هر دو نفر کت هایشان را درآوردند و آستین ها را بالا زدند و به اتفاق شروع کردن به شلاق(کابل) زدن به کف پاهایم. با هر یک دو ضربه ای سوالهایی را هم شخص اولی میپرسید. منهم با هر توانی که داشتم جواب را فریاد میزدم. اما بیش آنچه نوشته بودم چیزی نداشتم. احمد سالها دوست من است. فریبرز با احمد نزد من میآمده. این چمدانها مال فریبرز است.

«کجا هستند؟»

«نمیدانم»

«چطور نمیدانی؟»

«چطور باید بدانم»

«انقدر میزنمت تا از گه خوردنت پشیمون بشی»

«من که دارم میگم».......

بازی احمقانه شان ادامه داشت. و موزیگری و کوچه علی چپ زدن از طرف من هم، همچنان سر جایش بود. درد را میشد با یاد انگیزه هایی از زندگی آدمها و رنج هایشان و امید رهائی شان فرو خورد. و میشد بخود بالید که در زمانه ای زندگی میکنی که میدانی جای ایستادنت کجاست. بله انتخابم درست بوده. جوانم، سواد ندارم، بقول این یارو «عمله» ام ولی مردمم را دوست دارم و برای سرنگونی این برج وباروی کثافت و رذالت مبارزه میکنم. و میتوانم حقارتشان را در جزء جزء بدرستی ببینم و بهشان پوزخند بزنم. شاید وقتش برسد که برویشان تف بیاندازم. اما آنها حقوق میگیرند و برای پاداش بیشتر است که شریر تر و حیوانی تر عمل میکنند. به مقدسات زمینی و آسمانی شان آویزان میشوند و حقارتشان را همین جاست که برملا میکنند.

از تخت بازم کردند و«راه برو» را دستور دادند. منهم راه نرفتم چون هم پاهایی یارای راه رفتن نداشت و هم اینکه سرپیچی از ایشان را دوست داشتم. سوالات بی معنی با رفت و آمد  مکرر بازجو ادامه یافت. گاهی رفتن و برگشتن تا ساعتی طول میکشید.

در سوالات کتبی اینها اضافه شد:

س: انگیزه شما از همکاری با گروه چه بود؟

ج: «گروهی را نمی شناسم که برای همکاری با ایشان انگیزه ای داشته باشم.»

«... ننه ت این همه بمب و مواد را دوستانه و بی انگیزه نگهداشتی!!؟»

«چمدان درش بسته بود و بازش نکردم» ـ «نمیدانستم داخلش چیست؟» ـ «وقتی فهمیدم که مامورین به خانه ما ریختن و آنها گفتن داخل چمدانها چه چیزی هست»

 ...نی خار ... چه چیزی؟؟؟» بمب، اسلحه، دینامیت، چاشنی انفجاری ...

- «من بیخبر بودم» (چقدر احمق بودند اینها مثلا باسود و با معلومات اند! این یارو نمیدانست که اسلحه ای خشاب گذاری شده زیر تشک بوده. پس من چطور نمیدانستم.) رفتن سراغ سر نخ یا سوال درست را بلد نبودن. مثلا آموزش دیده اند! خیلی احساس غرور میکردم و نه تنها مغلوبشان نمیشدم بلکه کاملا سوار بازی بودم. درست است که بقول اینها «بچه بودم» وتجربه یا دانشی نداشتم اما بعکس تصور واهی شان قدرت درک داشتم. برعکس اینها که لات و لمپن و بخصوص بیشعور بودند. «مزدورها ما برنده ایم، کور خواندید.»

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وسوم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ودوم

انگار نه انگار که ما دستگیر شدیم و باید بلافاصه به اتاق شکنجه برده می شدیم و کتک مان میزدند. ساعت ها بکندی اما طولانی میگذشت. پس چرا در اول دستگیر اون وحشی بازی خشونت بار را درآوردند. زمان خیلی به کندی میگذشت. آفتاب بالا آمده بود. گرما کمی که از تابش آفتاب بود سرمای تنم را کم کرد. سیگاری بکسانی که میخواستن داده شد. یکی یکی دستشویی بردن. با دستنبد از جلو چقدر احساس چالاکی داشتم. میشد شلوارم را پائین و بالا بکشم و بعدش دستم  را بشورم. دهانم را آب گرداندانم. چانه و سرم در حرکات شتشو درد داشت.

ادامه مطلب...

دنباله‌ی کوه‌پیمایی با نوه‌ها و گپ‌وگفت درباره‌ی «مؤلفه»[در جنبش]

این یک مقاله‌ی تحلیلی نیست. نگاهی مادرانه است، برخاسته از درد و دغدغه‌ی

پُر رنج شهریور و مهر 1401 تاکنون

                                                                                                                  *****

ـ خانوم دکتر این چیه، چقدر خوشمزه‌ ست؟ یادمون بدین با چی درست کردین؟

ـ نوش بشه بهتون زری جون، موادش هویج و کدو و سیب‌زمینی رنده شده، تخم مرغ، نمک و فلفل و نون. البته برای شما جوونا خیارشور هم توی لقمه‌هاتون گذاشتم.

ـ واا، چه راحت. پس منم میتونم درست کنم.

ـ زری جون مامان بزرگم یه آشپز بی نظیرِ توی خانواده و فامیله!

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ودوم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ویکم

در این نیمه شب یازدهم شهریور کوچه نقاشهای خیابان لُرزاده در ازدحام بی نظیری از مردم انباشه بود. اکثراً لباس راحتی خانه دربر داشتند. همسایگان قسمت پائین کوچه به بالاتر آمده بودند. همه در جوّی از حیرت و تک توک در اعتراض بودند. مأمورین در جواب «اینا چکار کردن مگه؟» میگفتند «خرابکارند» میخواستن محله شما رو بفرستن رو هوا.

ادامه مطلب...

پرسشی از مقوله‌ی [مؤلفه در جنبش]

در باره سنت باید معنی «سیرت» و «طبیعت» جنبشهای مردمی یا همونطور که شما گفتی (جنبش های توده ای) را از دو منظر دید؛ اول «رویّه و روشِ» تاکنونی رویدادها یا همان جنبشها، دوم به معنی «وجه ضروری تغییر» یا دقیقتر «وجه لازمِ حرکت».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستم‌ویکم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم

بخصوص کار تیمی هدف تبلیغی برای حرکت های«توده ای» را نیز همیشه منظور نظر خودش داشت. معمولا برای تیم های نظامی امکان حضور هر دو عرصه کارچریکی و کار تبلیغی درمیان توده های کارگری و یا دانشجویی وجود نداشت. مسئله ای که بعنوان یک تناقض تکنیکی و تاکتیکی تا آخر بهمراه فعالیت های سیاسی مخفیانه برای چریک­های شهری م. ل. باقی ماند. این صرف نظر از گرایشات طبقاتی نهفته در اینگونه مبارزات است که جای خودش را دارد.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top