rss feed

15 آذر 1403 | بازدید: 95

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وچهارم

نوشته شده توسط یک دوست

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وسوم

رئیس ساواک آمد و به‌بازجو چیزهایی گفت، و او هم دستور فلک کردن مرا داد. این تجربه‌ی تازه‌ای بود از کتک خوردن. یک چوب به‌طول بیش از یک متر و به‌قطر حدود پنج سانت، از دو سرش یک طناب کتانی ضخیم گذرانده بودند. شبیه یک کمان، اما با آزادی بیش از طول طناب. دو پا را از مچ بین چوب و طناب می‌گذاشتند و چوب را می‌پیچاندند تا پا بین طناب و چوب صفت می‌شد. شکنجه‌شونده روی زمین به‌پشت قرار داشت و چوبِ فلک در دست دو نفر بود که ایستاده بودند. کفِ پا آماده‌ی شلاق خوردن بود؛ و شلاق هم همان کابل برق چند لایه بود. تعدادی زدند، اما خیلی ادامه ندادند. چوب را شُل کردند و پاهای کبود و ورم کرده آزاد شد. این‌جا دیگر مثل بازجویی‌های اوین دستور «پاشو راه برو» در کار نبود. جالب این‌که چشم‌بند و دست‌بند دوباره به‌کار گرفته شد. این‌بار یک پابند هم به‌پاها زدند. وسیله‌ای مثل دست‌بند، اما ضخیم‌تر و با زنجیری بلندتر، به‌حدی که می‌توانستی فقط قدم‌های کوتاه برداری.

از زمین بلندم کرده بودند. بازویم را گفتند و با کشیدن به‌جایی بردند که خیلی خیلی گرم بود. نمی‌توانستم سر دربیاورم که این‌جا کجاست. کفش پا بی دم‌پایی در تحمل داغی زمین دردناک بود. روی زمین نشستم و کمی خودم را جمع وجور کردم. کنار من چند نفر دیگر هم به‌همبن وضع نشسته بودند. کمی بعد یکی یکی بلندمان کردند و به‌جای دیگری بردند که خیلی خیلی سرد بود؛ مثل یک سردخانه. به‌بنظرم می‌آمد که این همه «ابتکارِ» مقامات عالی برای عذاب دادن و رعب ایجاد کردن تا همین‌جا بود. مغزهای علیل‌شان بیش از این کار نمی‌کرد. یک نفر از بچه‌ها شروع کرد به‌اعتراض. توجهی نکردند. افراد گارد بعداز مدتی آمدند که ما را به‌جایی ببرند. مرا بلند کردند و دو نفری به‌جایی بردند که دری به‌یک سری پله‌ی پائین روِ آهنی ختم می‌شد. به‌شتاب مرا به‌سمت جلو هُل دادند. زنجیر پابندم به‌آستانه‌ی در گیرکرد، سکندری به‌سمت جلو پرت شدم . چند پیچ‌وتاب و فروافتادن را حس کردم . آخرین بار سَرم به‌جایی خورد و دیگر نفهمیدم چه شد. بی هوش شده بودم. وقتی به‌هوش آمدم، در کنار یک ستون با همان وضعیت دست‌بند از پشت و پابند و چشم‌بند به‌پهلو افتاده بودم. حال تهوع  داشتم و سرم به‌طور عجیبی درد می‌کرد. دو جای سرم زخمی  و ورم کرده بود.

****************************************

            ماه‌ها سلول انفرادی پُرحادثه

 سیزده نفر در دوران ماقبل تاریخ

دو بار(در شب اول و فردا صبح ش) غذا آوردند که ما با وضعیت چشم بسته با دستبنداز پشت و پا بند بخوریم. من هم قادر به خوردن نبودم و هم از خوردن امتناع داشتم. قدری دیر متوجه شدم که بچه­ها که بعدا معلوم شد تعدادشان دوازده نفر است(جمعا سیزده نفر بودیم) همگی در اعتصاب غذا هستند. صبح که تا حدی هوشیاریم را بیشتر باز یافتم. برای همه در لیوان های پلاستیکی چای پُر رنگ و خیلی شیرین آوردند. بعضی کم و برخی بیشتر از چای خوردند. تا آن موقع من نمیدانستم که اعتصاب تر و اعتصاب خشک چیست و چه فرقی با هم دارد. ظهر که شد غذا آوردند. باز کسی نخورد. ازفردا ظهرش برنامه ساواک عوض شد. تک تک زندانیان تحت شرایط فوق را می بردند و در موقعیت کتک زدن با کابل و به زور که غذا بخورند. من وقتی در این وضعیت قرار گرفتم دوبار فلک شدم و چند تایی کابل خوردم(که در حد تحمل بود) اما غذا نخوردم. در همان اوضاع از زیر چشم بند دیدم که دو نفر دیگر که اول قبول نکردند اما بعد از یک سری کابل خوردن، به زور چند قاشق خوردند.

شب آن روز کتک زدن دیگر غذا نیاوردند و فقط چای شیرین آوردند که همه خوردیم. ساعاتی بعد احساس دفع شدیدی مثل اسهال پیدا کردم. و مایع رقیقی را بی اختیار در لباسم دفع کردم. این مایع خون بود. شب احساسی مثل سرما سرما شدن پیدا کردم. بدنم بی حسی شدیدی پیدا کرده بود. فک هایم بهم چفت شدند و سرم یک جور تیر کشید و دست وپایم شروع کرد به لرزیدن. کنترلم خیلی کم بود و بتدریج کمتر میشد. تشنجم شدید و شدید تر شد. احساس خجالت میکردم. از اینکه نکند تاثیر بدی در مقاومت دوستان هم زنجیرم داشته باشد. چند تا از بچه ها دادو فریاد کردند. نگهبان آمد. رفت و با کسی از بهداری آمد. شربتی را به دهان من ریختند و رفتند. بخواب رفتم و بعد از مدتی  که شاید نیمه های شب بود با بیحالی و رخوتی سنگین بیدار شدم بدنم درد میکرد. سرم سنگین بود. نمیتوانستم علت تشنج را درک کنم.

چیزی که یادم میآید از فردایش چند نفرمان را بردند که دیگر برنگشتند. اما میشد از زیر چشم­بند دید که پابندشان را باز کردند. بنظرم دستبندشان را هم باز کردند. میشد حدس زد که از این موقعیت به بند برده شدند. روز بعد هم چند نفر دیگر را بردند. روز آخر ما سه نفر مانده بودیم. دو نفر از ما سه نفر را هم  در صبح روز آخر با همان تغییر وضعیت بردند. قبل از بردنشان دست بند و پا بند باز شده بود. چیزی که به خاطرم مانده ما سه نفر تا این روز چای شیرین میخوردیم. اما برای خوردن غذا دیگر کتکی در کار نبود. شاید طرف های عصر بود که رئیس زندان و معاون و افسر نگهبان شیف با چند پاسبان آمدند. پاسبانها مرا که روی زمین بدون زیر انداز به پهلو افتاده بودم بلند کردند. معاون چشم بندم را باز کرد. چشمانم با نور بعد از چند روز ناراحتی و سوزش شدیدی داشت. دستهایم از پشت بسته بود و بسختی چشمانم را با شانه­ها و آرنجم مالش دادم. معاون چانه­ام رابه رو به بالا فشارداد. «چرا نمیگی کی به جناب رئیس جسارت کرده» منظورش مشت زده بود. این صحنه مشت خوردن رئیس را با وضوح باز بیاد آوردم. ته دلم حس شیطنت آمیز بچه موفقی را داشتم. یکجور شادی و رضایت در دلم پدید آمده بود جوابم کوتاه بود «نمیدانم». او چانه­ام را دوباره به اینور و آنور تکان داد. «پس خودت بودی؟ » چشمم به قیافه احمقانه رئیس افتاد. لبخندی زدم که بشدت مورد ضربات تند او و معاونش قرار گرفتم. یکی از افسران به پاسبانی اشاره­ای کرد او بدو رفت و زود برگشت. چوب فلک و کابل را آورد و بدون معطلی مرا زمین زدند و فلک کردند. دستبند که زیر تنه­ام مانده بود صفت شد و فغانم را درآورد. خودم را برای خلاصی تاب میدادم ولی چاره­ای بدست نیامد. تا شلاق زدن شان تمام شد.

افسران به جز معاون بدنبال رئیس رفتند و معاون دستور داد «بازش کنید». دست و پایم را باز کردند. حالا دستانم برای جنبیدن آزاد شده بود یکی از مچ هایم زخمی شده و پوستش لهیده وخون مرده شده بود. زیر بازویم را گرفتند . و بسمت کریدور اصلی بردند. چقدر حس خوبی بود قدم برداشتن. پاهای دردناک از ضربات کابل چند دقیقه پیش، هوشیاری قدمها را بیش از پیش زنده میکرد. کنار میز افسر نگهبان صندلی بود؛ مرا نشاندند. کاغذی جلویم گذاشتند که سر برگی نداشت. با دست خط سئوالی بروی آن بود « در روز شورش چه کسی به سمت جناب سرگرد ... مشت پرت کرد؟ » معاون خودکار و کاغذ را جلوی من حرکتی داد. بجلو خم شد. یک دستش روی میز و دست دیگرش روی شانه من(مثلا فضا تغییرکرده و انگار نه انگار که کمتر از ساعتی پیش مرا کتک میزده) به آرامی گفت به «نفع خودته بنویس». من از پاسخ اجتناب کردم. سرم را بسویش گرداندم و به او زول زدم.

سروان دستش را از روی میز برداشت و گفت: «به ضرر خودته»؛ و با سر اشاره کرد که مرا ببرند. طول راه هیچ کس نبود. من بودم و سرپاسبان مسئول بند و یک دلِ خوش. راضی از باری که بردم و الان گویا سر منزل این مرحله اش بود. دمِ نگهبانی بند انفرادی یک دست لباس زندان کامل بمن دادند. همه بوی نویی میداد. وارد بند که شدم در طبقه سه سلولم را تعیین کردند. در کنار سلولم که به فاصله یک دیوار جدایی بود یکی از بچه های همبندیم بود. خیلی ابراز محبت کرد. شادیش ستودنی بود و دلم را شاد کرد. به نگهبان گفتم میخواهم بروم حمام. گفت باید از مسئول بند اجازه اش را بگیرد. زود رفت و آمد. مرا به زیر دوش فرستاد. زندگی باز برگشته بود. لباسهایم را کندم. پشت رانم از خون ریزی رودها زخم شده بود. پوستش کم کم در زیر آب وَر میآمد. یک حس رضایت از دوام آوردن پاداش درونیم بود.

*

گویا دوران چوب فلک نگذشته بود. در زندانی مدرن و با مامورین دوره دیده درمستشاری «موساد» و «سیا» ؛ چوب-فلک بکار گرفته میشدند. آنهم در زندانی بس مدرن! در ماههای بعد از بهمن 57 از اسنادی که توسط مبارزین از ادارات ساواک بدست آمده بود و من تعدادی از آنهارا دیدیم یکی هم طراحی زندانهای مدرن توسط «موساد» بود. در اینجا دوران ماقبل تاریخ و مدرن را بگونه ای سیستمی اعمال میکردند. و الان که زیر آب گرم بدنم را با صابون می­شستم مرحله ای  از تجربه­ای پایان یافته بود. و می­رفت که میدانی بر یک عرصه تجربی تازه گشوده شود. با آوردنم به این قسمت زندان انفرادی عادل آباد فرصت داشتم تا با نگاه کردن(تعمق کردن) به درکی متفاوت و شاید متعالی دست پیدا کنم.تجربه بازجویی در دو فاز متفاوت؛ یکی بعد از دستگیری و حالا «شورش» در زندان. روزانه ساعاتی را به قدم زدن در سلول میگذرانم، ساعتی را نرمش و ورزش میکردم. و بهترین وقت مناسبی  را که نگهبانان حضور نداشتند با تنها همسایه­ام(ابراهیم) از گروه چریکهای فدایی صحبت میکردم. فاصله دو سلول­مان از هم به قطر یک دیوار باریک با روکش سیمانی زبر بود. چیزی حدود ده-پانزده سانت. اگر هر دو به دیوار می­چسبیدیم و دهان مان را نزدیک میله های سمت راهرو میبردیم به آرامی نجوا میکردیم آن طرف دیگر می­شنید. فقط باید حواس مان به آمد و رفت نگهبان و بازرسی­ها می­بود. در چنان موقعیت­هایی که ماموری می­آمد، حرکت دیگری می­کردیم. با تغییر وضعیت شرایط را از منظر مشاهده کننده عادی سازی می­کردیم.

صحبت های ما از تجربه این چند روزه، اعتصاب غذا؛ در غل­و زنجیر و بازجویی­ها (از طرف من)بازگو میشد. برخوردهای داخل بند و حوادث متعدد آن هم از جانب ابراهیم بازگفته می­شد. حسی دوستانه و تاثیرگذار پدید آمده بود. من برای همسایه پهلوییم از اینکه چه کسی سرگرد را زده بود حرفی نزدم. نخواستم از او اسم ببرم، اما گفتم که من مشت خوردن رئیس را دیدم. و از اینکه همان شخص مشت زننده(که از مجاهدین بود) در بازحویی در حال نوشتن بود و کتک نخورد و از نفرات اولی بود که به بند منتقل شد؛ در کل حرف زدم. بنظرم میآمد که این بخود او مربوط است که «منافقانه» رفتار میکند. در جایی خودش که از شروع کنندگان است معرفی میکند؛ و در یکجای دیگر بنرمی میخزد و خودش را از زیر فشار خلاص میکند. او را دیده بودم که چشمش باز بود و میدید که تمرکز بازجویی من درمورد «زدن» رئیس زندان است و من دارم بابت آن فلک شده و شلاق میخورم. ماه ها بعد در بند عمومی ما با هم صحبت کردیم. من برویش نیاوردم که دیدم او رئیس را زده. و او هم از کنار موضوع گذشت. اما در جو عمومی«برادران سازمانیش» او را بعنوان قهرمانی که رئیس را زده می­شناختند. این موضوع را دوستان نزدیک من با برخی مجاهدین هم خبر داشتند و بمن گفتند که فلانی چنین و چنان کرده. در این گفتگوهای کنارهم سلولیم ابراهیم پیجو نشد و من هم سر بسته واقعه را تعریف کردم. امروز هم نمی خواهم از آن شخص اسمی بمیان بیاورم.

برای سردردهای شدیدم بهداری همان شربت آرامبخش را شبی یک قاشق میداد. البته شیشه شربت در نگهبانی نگهداری میشد و من از نگهبانها باید می­خواستم که برایم بیاورند. تشنج ها خفیف شده بود ولی تا سالها ادامه یافت. سالها بعد مشخص شد که ضربه مغزی شده­ام. وعوارض آن به صورت های نقص دید تا پایان عمر با مانده است. بعدا داستان «چشمهایم» را میگویم. آنروزهای سلول؛ بیش از چند ماهی مجاورت با ابراهیم از زندگی خود گفتیم، از خانواده­های هم خبر دار شدیم ، از پروسه سیاسی شدن و فعالیتهایمان هم گفتگو کردیم و از گروهی که به آن پیوسته بودیم با هم صحبت کردیم، و از دستگیری و محکومیت هم حرف زدیم. از چیزهایی که بین­مان گفتگوی افکارمان در باره برخی سنجش­هایمان از ضعف­ها و قوت­های مبارزاتی­مان بود که با هم درمیان می­گذاشتیم. من با ارتباطات سازمانی ابراهیم با بخش مهمی از مبارزه مسلحانه چریکهای فدایی خلق آشنا شدم. او از دوستان نزدیک حسن نوروزی بود. حسن چریکی سلحشور و بی­باک بود که اشک ساواک و نیروهای سرکوب را طی سالها در آورده بود. فرماندهی کم نظیر و از طبقه­ی ما. ابراهیم ومن علقه­ها و انگیزه­های شبیه به همی در پیوستن به مبارزه داشتیم. هر دو از لایه های پائین زحمت کشان و بی­چیزان محروم آمده بودیم. من با دوستانی روشنفکر به مارکسیسم گرایش یافته بودم و ابراهیم در رشد کنار حسن به مارکسیسم رسیده بود. هردو می باید سئوال­های عمیق باقی مانده در گروههایمان را پی­میگرفتیم و در این پروسه، از فراز و فرودهای بین راه درس میگرفتیم و بر بینش خود قدری ژرف­تر می­افزودیم.

اینکه در این مسیر کدام فردی لغزیده و در کوران مبارزه کم آورده ، یا اینکه چه کسی ضعف نشان داده و اطلاعاتش را حفظ نکرده و نتوانسته بارِ گذار از شکنجه­های فوق تحمل جسمی (یا حتی روحی) را تاب بیاورد، یا اینکه کسی به راست روی افتاده و بعلل شخصیتی یا شناختی منحرف شده و بسیاری از این دست نباید در انتخاب ما در مسیری تاریخی­مان تاثیری گمراه کننده و یا باز دارنده بگذارد. امروزه ما دایره دانسته­ها و ادراکات پیچیده تری را هم از عمل و هم از مطالعه بدست آورده­ایم و راحت­تر میتوانیم بفهمیم که برای ماندن در مسیری که بسیاری شکست­ها و خسارت­ها و از دست دادن­ها وجود داشته و باز هم وجود دارد، چنان­که هر مرحله فرازی است برای صعودی به­مرتبه­ای تازه­تر و یاری دهنده به ژرف اندیشی و درک پیچیدگی های رابطه انسان-طبیعت و، انسان-مبارزه.

*

یکی از سرگرمی­ها آنروزهای سلول انفرادی در پس حوداث خونبار مقاومت «کتاب گویی» برای جمع هم بندی­ها بود. من داستان کوتاهی از ماکسیم گورکی را برای جمع تعریف(بازخوانی ذهنی) کردم که مورد استقبال و تحسین (شخصیت­های مطرح«چپ») قرار گرفت. در این قصه کوتاه نویسنده­ای(که بنظر خود ماکسیم است) با انقلابی­ای(که به مشخصات لنین) است بر میخورد. انقلابی نویسنده را مورد سئوالاتی قرار میدهد و او را بسوی نوعی خودکاوی و خودشناسی از جنس «خودآگاهی» اجتماعی سوق میدهد. گفتگو در فضایی اتفاق می افتد که نویسنده­ی داستان سرمست از موفقیت­های حرفه­ایش پس از نشر و استقبال اثریست که به تازه­گی منتشر کرده می­باشد.

از جنس همین کتاب کوچک و بسیاری از رخ­دادهای مسیر مبارزات بود که مقولات «آگاهی»، «خودآگاهی»[فردی– اجتماعی– تاریخی] ذهن ما را در مسیرهای شناختی و ادراکی پیچیده تر در آینده قرار داد. شناختی که هم ما را می­پرورد و هم فرصت میداد ژرفای بیشتر مقولات را درک و فهم کنیم.

*

از توانایی­های ابراهیم؛ قدرت ترانه سرایی(سرودهای حماسی ساختن) او بود. او چند سرود مطرح سالهای زندان را که بعد ها هم بازخوانی و تکثیرشده بودند، «سروده» بود. موسیقی این سرود ها قبلا در جاهایی تصنیف شده بود که با خلاقیت شخصی او برآنها شعر میگذاشت و تغییری میدادکه مورد استقبال بود و رواج عمومی می­یافت. ازجمله کارها(سرودها)ی ابراهیم که در هنگام نوشتن این قسمت بیادم می­آید این سرود است که بیش از پنجاه سال از شنیدنش گذشته: [بازا - تا که همصدا شویم–با هم-یک زمان به پا شویم–یا با–زندگی ودا[ع] کنیم–یا از-بندگی رها شویم–کارگر-برزگر– درکنارهم–متحد– متفق– دوستدارهم- . . . -جلاد خلق–دژخیم خلق–بگیر–ببند-بکُش–گور خود کنی به دست خود. . .]

در طی این دوره هر دوی ما به گفتگو در بارۀ حرکات و مشی­سیاسی­ای که پیش گرفته بودیم به کنکاش پرداختیم و برای سئوالات­مان پاسخ­های رادیکالی­جستیم و با هم درمیان ­گذاشتیم. ما در تجربه خودمان غیر ممکن «مطلق» در بی ارتباطی با کارگران را[نمی­دیدیم] چه از سرِ تجربه شخصی  و چه به دلیل کارگرانی  که جذب جنبش چریکی شده بودند و در آن خوش درخشیده بودند. اما از جای گرایش­مان بگونه­ای اشتیاق به تاثیرگذاری حماسی و پررنگ در سطح جامعه را مشاهده می­کردیم که مورد نقد قرار می­دادیم. چیزی که نیروهای غیر کارگری در دستور جذب به فعالیت­های سیاسی وگروهی در برنامه فعالیت­هایمان قرار داده بود.

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وپنجم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وچهارم

یکی از سرگرمی­ها آنروزهای سلول انفرادی در پس حوداث خونبار مقاومت «کتاب گویی» برای جمع هم بندی­ها بود. من داستان کوتاهی از ماکسیم گورکی را برای جمع تعریف(بازخوانی ذهنی) کردم که مورد استقبال و تحسین (شخصیت­های مطرح«چپ») قرار گرفت. در این قصه کوتاه نویسنده­ای(که بنظر خود ماکسیم است) با انقلابی­ای(که به مشخصات لنین) است بر میخورد. انقلابی نویسنده را مورد سئوالاتی قرار میدهد و او را بسوی نوعی خودکاوی و خودشناسی از جنس «خودآگاهی» اجتماعی سوق میدهد. گفتگو در فضایی اتفاق می افتد که نویسنده­ی داستان سرمست از موفقیت­های حرفه­ایش پس از نشر و استقبال اثریست که به تازه­گی منتشر کرده می­باشد.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وچهارم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وسوم

رئیس ساواک آمد و به‌بازجو چیزهایی گفت، و او هم دستور فلک کردن مرا داد. این تجربه‌ی تازه‌ای بود از کتک خوردن. یک چوب به‌طول بیش از یک متر و به‌قطر حدود پنج سانت، از دو سرش یک طناب کتانی ضخیم گذرانده بودند. شبیه یک کمان، اما با آزادی بیش از طول طناب. دو پا را از مچ بین چوب و طناب می‌گذاشتند و چوب را می‌پیچاندند تا پا بین طناب و چوب صفت می‌شد. شکنجه‌شونده روی زمین به‌پشت قرار داشت و چوبِ فلک در دست دو نفر بود که ایستاده بودند. کفِ پا آماده‌ی شلاق خوردن بود؛ و شلاق هم همان کابل برق چند لایه بود. تعدادی زدند، اما خیلی ادامه ندادند. چوب را شُل کردند و پاهای کبود و ورم کرده آزاد شد. این‌جا دیگر مثل بازجویی‌های اوین دستور «پاشو راه برو» در کار نبود. جالب این‌که چشم‌بند و دست‌بند دوباره به‌کار گرفته شد. این‌بار یک پابند هم به‌پاها زدند. وسیله‌ای مثل دست‌بند، اما ضخیم‌تر و با زنجیری بلندتر، به‌حدی که می‌توانستی فقط قدم‌های کوتاه برداری.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ودوم

ملاقات به‌هم خورد و تنها من توانستم به‌مادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبل‌ها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیری‌های افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم به‌وسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجه‌ای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامی‌های سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه به‌افسر نگهبان و حل‌وفصل موضوعات بند ما بود . وی به‌اتفاق آقای حجری به‌«زیر هشت» رفتند و به‌شدت به‌رفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخله‌ی رئیس زندان و به‌دستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که به‌سرانجام نرسید. به‌نظر می‌رسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه به‌جوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top