rss feed

05 خرداد 1404 | بازدید: 127

خاطرات یک دوست ـ قسمت چهل‌وپنجم

نوشته شده توسط یک دوست

چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهل‌وچهارم

وضعیت بیرون آمدن من هم با همین ترتیب بود.  اسمم را که صدا زدند به سمت در رفتم. در که باز شد گویی به مسیلی رانده شده باشم به سمت بالا سوق یافتم و با فاصله کمی بردوش این و آن قرار گرفتم . مردم شعار می دادند و بر زندانی سیاسی درود می فرستادند. و زندانیان نیز شعار می دادیم و به «خلق قهرمان» درود می فرستادیم. فاصله عرض میدان که چند ده قدمی بیش نبود به کندی می گذشت. وقتی از میان جمعیت قدم به قدم می گذشتیم با دست دادن بسیاری در نزدیکی خود مواجه می شدیم. مهر و عطوفتی در که پاداش قهری بود نسبت به دستگاهی که این بند را زاده بود داشتیم و اینک این بند گسسته بود.

 وسعت جمعیت تا فاصله ای بعد از اطراف میدان هم رفته بود. در اثر فریاد زدن و پاسخ احساسات مستقبلین را دادن؛ گلو و حنجره ام را به شدت به سوزش انداخته بود. سالها آرام حرف زدن و کم از صدای بلند استفاده کردن تارهای صوتی را نحیف کرده بود. می خواستم کمی آب بخورم. از اطرافیانم درخواست کردم به من آب بدهند. در آن نزدیکی یک دکان آبمیوه فروشی بود. چند نفر رفتند که آب بگیرند. مرد جوانی مشغول در آنجا لیوانی بزرگ آب هویج بدستشان داد. دیدم که پول هم نگرفت. گویی همه در شوق یک دیگر بهم آمیخته بودند.

چند نفر از آشنایان و مردم کنجکاو دور برم را گرفته بودند و بدون وقفه سئوال می کردند. چند سال زندان بودی؟ چقدر محکوم بودی؟ آینده را چطور می بینی؟ اون کی بود که از بالای برج سر مردم داد می زد برید کنار؟ ساواکی بود؟ ! این مورد آخر داوری بود تا سئوال. «مجاهد که با مردم اینجوری حرف نمی زنه»! چرا سر مردم داد می زد؟

****************************************

                                                                                 تجارب یک شب بی نظیر

در شب آزادی از زندان شاه ، یکی از برادرانم برای استقبال از من به در زندان آمده بود. همراهش چند نفر(زن و مرد) دیگری هم بودند که مرا استقبال کردند. من هیچ کدامشان را نمی شناختم. این افراد دوستان تازه خانواده من بودند که برای تظاهرات و استقبال از زندانیان آزاد شده آمده بودند. به من گفتند که مادران(خانواده های زندانیان) در تحصن هستند. دادگستری یا همان کانون وکلا جایی بود که چند روزی محل تحصن آنان بود. بنابر این برنامه ما این شد که به آنجا برویم. ما هر شش-هفت نفر در یک ماشین(اغلب پیکان) به کانون وکلا در کاخ دادگستری حدود میدان ارک رفتیم.

همه ی ماشین های حامل ما در مسیر بوق های ممتد می زدند. این ساعت نزدیک به وقت حکومت نظامی و ممنوعیت تردد بود. همه جا اماکن عمومی بسته بودند. در این ساعات سر شب عابری در خیابان ها دیده نمی شد. چراغ های معابر هم خاموش بودند. جا بجا در خیابان ها تانک ها و جیپ های ارتشی با مامورین کلاه خود به سر و در موقعیت آماده باش نظامی و همگی مسلح به سلاح جنگی ژِ سه ایستاده بودند. من تا آن شب صحنه های زنده حکومت نظامی را ندیده بودم. یک خاطره کم رنگی از شانزده سال پیش به یاد داشتم: [ روز پانزده خرداد سال چهل و دو حدود بعد از ظهر بود. چند ماشین ارتشی در خیابان در حال رفت و آمد بودند. برخی از افراد مسلح ارتشی بی هدف بسمت تجمعی در حال گریز شلیک می کردند. ] حالا در این شب ؛ وقتی ماشین های حامل ما زندانیان آزاد شده و تعدادی همراهانشان به مراکز استقرار خیابانی ارتشیان نزدیک می شدند ، بر شدت بوق زدن می افزودند و افراد شعارهایی علیه دولت و حکومت می دادند. اما مامورین نظامی فقط نگاه می کردند و اعتنایی با این رفتارها نداشتند.

چون در دو-سه ناحیه چنین صحنه های را دیدم بنظرم آمد که دستور تیراندازی ندارند. معلوم نبود چرا؟ ولی همراهان جسور ما فارغ از علت این وضعیت در موضع اعتراض ضد حکومت نظامی بودند. نزدیک ساختمان دادگستری رفت و آمد و ازدحام دیده می شد. عده ای در حال پخش اعلامیه به داخل اتومبیل های در حال تردد بودند. برادرم گفت: «اون دختری که وسط خیابونه «گوهر» خواهرمونه». باورم نمی شد. هشت سال پیش کودکی را بیاد می آوردم که اینک نوجوانی باریک اندام و بلند قد شده بود. و حالا در این شب حکومت نظامی در نزدیکی دادگستری داشت اعلامیه به داخل ماشین ها می انداخت و از اینسو به آنسو می دوید. بلندگوی واحد های نظامی داشت منع عبور و مرور را اعلام می کرد واز جمعیت می خواست به خانه هایشان بروند. اما کو گوش شنوا و حداقلی از اعتنا!

از ورودی پلکان کاخ دادگستری استقبال کننده ها آغوش گشوده با ما مواجه می شدند. همه با هم روبوسی می کردیم. غریبه و آشنا در بین نبود. مسافرانی باز گشته بودند و این سفر پایان یافته بود. ولی می باید انتظار داشت سفر دیگری آغاز شده باشد. در این سفر تازه چه توش  وتوانی لازم بود؟ به کدام قافله سالار؛ هدایت و راهبری سپرده می شد، گردنه ها و رخ داد های آتی چه ها بودند؟ فقط می شد انتظار بسیاری از پدیده های تازه شناسه پذیر را می داشتیم. تجربه و اطلاعات این هشت-ده سال به چه کار می آمد و تا کجا کار آمد می بود؟ امری که از منظر رویکرد و انتخاب های ما در مواجهه با شرایط برمی خواست. تا مگر این آینده را دیگرگونه به احتمال رقم بزنیم، یا در اطاعت از اوضاع پیش رو سفری دیگر را آغاز کنیم. برحسب آنچه پشت سر گذاشته بودیم فرض بود که تحولاتی را بوجود بیاوریم. تاریخ نشان داد که ما تا کجا رفتیم و چه کردیم.

مادرم شادی غریبی داشت. او پاداش رنج ها و مصائب این هشت سال را اینک بدست آورده بود. سرفراز از داشتن و پروردن چنین فرزندانی بود و مفتختر به پایداری در مبارزه با پلیس زندانها و ماموران ساواک. او سه-چهار بار دستگیر شده بود. بارها کتک خورده بود و بدنبال پسرانش به در زندانهای مختلف تهران و شیراز رفته بود. با مادران و همسران و خواهران دیگر زندانیان به اقدامات اعتراضی پرداخته بود. از همه مهم تر کار کرده بود و زندگیش را با دسترنج خودش گذرانده بود و حمایت های مالی را با سپاسگزاری اما با غرور نپذیرفته بود. هیچگاه از مبارزه پسرانش روی برنگردانده بود و از آنها با افتخار حمایت کرده بود و بهای این همه را آرام و بی تظاهر پرداخته بود. گرچه بی سواد بود اما به گونه ای آگاهی تاریخی در ارزش موقعیت تاریخی خودش دست یافته بود. آغوشش را بروی من گشود مرا تنگ در آغوشش فشرد و در گوشم گفت که مایه افتخارش هستم. این هم پاداش عاطفی متناسبی بود که من در میافتم. چه شهد و چه گران بها.

                                                                                *****

بعد از دیدارهای کانون وکلا از کاخ داد گستری به اتفاق عده بیشتری عازم محل سکونت خانواده ام شدیم. همان محله شوش نزدیک «پا خط». در مسیر باز همان رفتارهای تظاهرات ضدحکومتی ، بوق زدن و شعار ضددولت و ضدحکومتی توسط همراهان ما اجرا می شد. چند موتور سوار هم در این اکیپ همراه شده بودند. در گفتگوها بین همراهان قرار شد. عده ای زود تر بروند و دقایقی قبل از ورود ما به «محل» ریسه چراغ های رنگی را نصب و روشن کنند. برادرم که در 23 مهرماه (همان سال 1357) در جمع 1126 نفره از زندان آزاده شده بود، می گفت اینها برنامه ریزی های خود بچه محل هاست. جوانانی بین بیست-سی سال. بعضی شان را از قبل بیاد می آوردم، خانواده هایشان را می شناختم ؛ بعضی اما ناشناس بودند.

نزدیک کوچه شیرازی ماشین ما  ایستاد. مسافرین ماشین های دیگر زود تر پیاده شدند. حکومت نظامی هرگونه تجمع و چراغانی را ممنوع کرده بود. عالیرغم این همه کوچه تا در خانه قدیمی ما به سرعت چراغانی شد. باز از سرِ کوچه تا در خانه مرا به دوش گرفتند و هر چه کردم که اجازه بدهند به حالت عادی این راه را بروم تمکین نردند. شعارهای «زندانی سیاسی تو نور چشم مایی» و تجلیل هایی از این دست و شعار علیه «دولت بختیار نوکر بی اختیار» تا در خانه ای که دوازده سال پیش آنرا ترک کرده بودم. در خانه بلندگو را به دست من دادند. باید قدردانی  و تهیج آن جمعیت را پاسخ می دادم. بی تردید آزادی خودم را مرهون مبارزه مردم می دیدم و نظرم بر ادامه مبارزه بود. گرچه در دل خطر از دست رفتن تمام این جانثاری ها را قریب الوقوع می پنداشتم. از مردم می خواستم پشت هم را خالی نکنند.

رفتیم به داخل خانه ای که هفت-هشت پله گودتر از کف کوچه بود. با حیاطی کوچک و حِرِه های پر از گلدان شمعدانی. با اتاقی در انتهای حیاط که بزحمت 12-13 متر می شد. و این جمعیت برای تعارفات و اظهار لطف باید بنوبت می آمدند و می رفتند. تا ساعاتی بعد از نیمه شب همه آمدند و رفتند. از فردا ظهر و شب دوتا از همسایه ها در خانه شان سفره های جمعی می انداختند و مادرم به همه شام و نهار می داد. در کار تهیه کمک حالش همان همسایه ها بودند. خجالت می کشیدم بپرسم این مخارج از کجا می آید. برادرم خیلی درِگوشی گفت نگران نباشم. معلوم بود که مادرم چنین خواسته. و اوست که دار و ندارش را گذاشته. از فردایش در سه چهار نوبت دیدار با دوستان زندانی که قبل از سری آخر آزاد شده بودند شروع شد. بعضی هر روز پیش ما بودند یا اقلا برای ساعاتی بما سر می زدند. این حد از محبت واقعا از ظرف روحی من بیشتر بود. شرمنده می شدم و جز اظهارات بی تکلف درونی چیزی نداشتم.

                                                                           *****

زندگی من از زمستان سال بیست و نه تا زمستان پنجاه هفت سرشار از هدایای بی نظیر بوده. خانواده ام، محله زندگیم و دوستانم نوجوانیم، جاهایی که برای امرار معاش در آنها کار کردم. کتابهایی که خواندم، رفقای مبارزی که با آنها در مسیری پر فراز ونشیب هم پیمان بودم، و بسیاری مواهب که در دنیای کوچک من مرا بزرگ کرد. نتایج ارجمند این زیست اجتماعی پر بود از آموزه هایی که قوای تشخیص و تحلیل مرا پرورش داد و انتخاب آگاهانه را برایم ممکن کرد. از ارجمند ترین آن نعمات رفاقت های بجا مانده است. در میان این رفاقت ها عزیزان مشوق من در تدوین و قابل انتشار کردن این گرده هایی از تجاربم بوده.

اگر همت و اراده شخص عباس و همراه با او دیگر عزیزان همکار در سایت رفاقت نبود یاداشت های پراکنده این برهه از زندگی من که همراه تصویری از اوضاع زمانه من و مناسبات روابط به انتشار نمی رسید. همینطور اگر صرف وقت و کمک های ویرایش و اصلاحاتی متنی و موضوعی این عزیزان نمی بود همین حداقل (که، کم کاستی وخطا نداشته) فراهم نمی آمد.

این یادداشت ها از یک نامه نگاری و اظهار برخی دل تنگی ها شروع شد و سرانجامش شد آنچه دیده شد. و اگر انتقاد برخی خوانندگان فاضل و دلسوز نمی بود کاستی ها بیش از این می بود که هست. طبعا زندگی بعد از سال پنجاه و هفت ادامه یافته و بعداز این هم ادامه خواهد داشت. و ایضاً مبارزه در سطوح و اشکال گوناگون ادامه داشته و تا رفع و نفی کامل مناسبات طبقاتی ادامه خواهد داشت.

در کلام آخر ارجمندی هر نوشته ای در گرو توجه و نظر خوانندگانش است. و من در کارهای دیگر نیازمند حمایتی از جنس نقد و نظر هستم.

 

یادداشت‌ها

نامه‌ی سرگشاده‌ی دانشگاهیان هلند به‌رؤسای آموزش عالی

به‌مدیران تمامی مؤسسات آموزش عالی در هلند:

ما کارکنان، پژوهشگران و فارغ‌التحصیلان کالج‌ها، دانشگاه‌ها و مراکز تحقیقاتی سراسر هلند، این نامه‌ی سرگشاده را برای شما می‌نویسیم تا شما به‌رعایت موارد زیر فرابخوانیم:

الف) به‌رسمیت شناختن نسل‌کشی مداوم مردم فلسطین و پایبندی به‌مسئولیت اخلاقی ناشی از آن، [که چیزی جز] قطع رابطه با همه‌ی مؤسسات، پروژه‌ها و شرکت‌هایی است که به‌نوعی با این نسل‌کشی همکاری می‌کنند.

ب) تلاش برای پایان دادن به‌خشونت پلیس در محوطه‌های دانشگاهی هلند.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت چهل‌وپنجم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهل‌وچهارم

وضعیت بیرون آمدن من هم با همین ترتیب بود.  اسمم را که صدا زدند به سمت در رفتم. در که باز شد گویی به مسیلی رانده شده باشم به سمت بالا سوق یافتم و با فاصله کمی بردوش این و آن قرار گرفتم . مردم شعار می دادند و بر زندانی سیاسی درود می فرستادند. و زندانیان نیز شعار می دادیم و به «خلق قهرمان» درود می فرستادیم. فاصله عرض میدان که چند ده قدمی بیش نبود به کندی می گذشت. وقتی از میان جمعیت قدم به قدم می گذشتیم با دست دادن بسیاری در نزدیکی خود مواجه می شدیم. مهر و عطوفتی در که پاداش قهری بود نسبت به دستگاهی که این بند را زاده بود داشتیم و اینک این بند گسسته بود.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت چهل‌وچهارم

 

چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهل‌وسوم

در یک برنامه تلویزیونی طراحی شده (آنطور که در روزنامه های آن دوران ضبط است 342 نفر) را بطور نشسته در یک سالنی به نمایش گذاشتند. یکنفر بیانیه ای را از روی کاغذی (چنانکه بیاد می آورم منوچهر مقدم سلیمی)خواند و اعلام «برائت» از گذشته و «سپاس از مراحم مولوکانه» در بخشودگی «جرایم» و پیشینه شان را اشاره کرد و در پایان یک صدای ضبط شده ای بروی تصویر می آمد که گویا این عده دارند میگویند «سپاس آریا مهرا».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت چهل‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهلم‌ودوم

ساواک برای پائین نگهداشتن آمار زندانی ها ما را به زندان عادی فرستاده بود. صلیب سرخ از طرقی پیگیر شده بود. برای همین دوباره مارا بزندان عمومی (شماره یک) برگرداند. در بار دوم بازدید صلیب سرخ در بند شش زندان شماره یک قصر بودم.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت چهل‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهل و یکم

درزمان نسبتا طولانی که در این بند بودم چند بار رسولی سر بازجویی که گویا ریاست بر زندانیان و نظارت بر امور و کنش هایشان را به او سپرده بودند به بازدید از بندها آمد. همه را در راهرو به صف می کردند و او در برابر برخی می ایستاد و لوقوضی می گفت و تحدیدی می کرد. فضای آن روزها بشدت متاثر از کشتارها بود و عموما کسی با او بنرمی برخورد نمی نداشت.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top