rss feed

16 مرداد 1402 | بازدید: 402

خاطرات یک دوست ـ قسمت پانزدهم، شانزدهم و هفددهم

نوشته شده توسط یک دوست

 دو پاراگرافِ آخر از قسمت سیزدهم

وقتی در سال‌های 50 به‌بعد من زندان بودم، نزدیکی این­دو(پدربزرگ و مادربزرگ) خیلی بیش‌تر شده بود. در این اوقات در مشهد زندگی می‌کردند. و سال‌های اول ارتباط با تهران فقط از طریق نامه بود و گاهی هم تلفن‌خانه مرکزی که هر دو طرف در شهرهای‌شان باهم حاضر می‌شدند و در نوبت به‌انتظار می­ماندند که بروند در کابین‌های خودشان و ارتباط برقرار شده را داشته باشند و صحبت کنند. زمان صحبت محاسبه و هزینه از هر طرف گرفته می‌شد. کم پیش می­آمد که روابطْ این فرصت را به‌وجود آورده باشد. اما من تجربه این گفتگوها را داشتم.

وقتی آخر دیماه 57 از زندان آزاد شدم، پدر بزرگ به‌فاصله کوتاهی از این رویداد از دنیا رفت، و مادر بزرگ به‌دیدن من به‌تهران آمد و از آخرین روزها و دعا و نیایش‌های پدر بزرگ برایم تعریف کرد. او زیاد پیش ما نماند و به‌مشهد برگشت و یک ماهی بعد خودش هم از دنیا رفت و این‌بار ما برای دیدار و داع­ با او به‌مشهد رفتیم. هر دو با تفاوت چهل روز فاصله در کنار هم آرام گرفته بودند. علاقه­شان به‌هم و راحتی­شان در کنارهم و بی‌چالشی­شان در مصائب، مثال زدنی بود.

******

   شروع قسمت پانزدهم

 کار یا شغل برای نان درآوردن

از مهم ترین چیزهای زندگی من(و شاید هرکسی) راه و رسم نان درآوردن اوست. برای من دو چیز باعث می­شد شغلم را انتخاب کنم؛ «نان» خوردن و «سیاست» ورزیدن که در ادبیات زمانه اش مبارزه سیاسی-طبقاتی خوانده میشد.

کمی عجیب و غریب است. «نان» در واقع همۀ آنچیزهایی است که برای زنده ماندن خود و خانواده­ام لازم بوده. مثل خانه، دوا و درمان و چیزهای دیگه. اصطلاحاً بهش میگن «نان درآوردن». نان بیار شدن من اول بصورت دست­گرمی برای پیدا کردن جَنَم کار بود. با پادویی درِ دکانها در حد وظایف جارو کشی و باربری، چیزهایی توی همین مایه شروع کردم نان درآوردن. درست نمی­دانم چرا این اصطلاح برای کارکردن درآن سطحی که من در هفت، هشت سالگی شروع کردم بکار میرفت. «نان درآر» شغل شخصی درنانوایی سنتی است که کنار شاطر نان پخته شده را از تنور بیرون می­آورد. او باید گرما یا دَمِ تنور را تنظیم کند . سوخت را کم­و زیاد کرده نان را از سطح چسبید برای پخت جدا کرده و بدون آنکه بسوزد یا خمیر باشد از تنور خارج کند. همه کسانی که نان خریده­اند، انواع نان درآر ها را در نانوایی ها دیده­اند. کاری که کم زحمت تر از کارِ شاطر نیست اما مقام و مزدش نصف شاطر است. البته در مراتب ساختار کاری نانوایی از خمیرگیر و چانه زن مرتبه ای برتر حساب می­شود.

خلاصه که، نان درآوردن با چیزی از نوع فرمانبری همراهه. یعنی بتو می­گویند چه بکن و تو باید آنرا انجام دهی. گاهی بیش از این، امربر شدن قسمتی از کارگری­ست. سریع بودن در فهم دستور و انجام بموقع، و رعایت آداب مختلف اجتماعی هم از شروط «خوب» کارکردن است. که بخشی از آن مربوط بکار است وبخشی هم مربوط به مناسبات کارگر و کارفرما. مناسباتی که بالا وپائین بصورت ذاتی و جدا ناشدنی در جوف هرکاری است.

*

مدیریت کارگری سازی خانه ما را عمه جان بتول خانوم بعهده داشت. تابستان بعداز کلاس دوم دبستان بود که گفت : «نباید بیکار باشی عاقبت خوبی نداره، برو همین دور و ور بپرس کدوم دکون شاگرد می­خواد، ما میایم صحبت می­کنیم اگه حرف مون گرفت برو سرِ کار» یک سلمانی در چند کوچه آن ورتر خانه ما شاگرد خواست. صبح تا ظهر، بعد از ظهر تا شب. که بعد صحبت شد که تا غروبباشد. و اینکه مزد برای کار مهم نیست فقط مهم اینه که من سرگرم باشم و توی کوچه «ول نگرده» این حاصلِ مذاکرات بود. باضافه اینکه روزی «دو زار»(دو ریال) مزد هم برایم تعیین شد.

کار من در آن تابستان زود تر از اوستا رفتن درِ دکان بود تا هر وقت او آمد با کلیدی که داشت، در را باز کنم. دکان و جلوی کوچه را آب و جارو کنم. دو سطل آب از فشاری سرِ خیابون بیارم. همه وسایل سلمونی رو تمیز کنم. وقتی مشتری اومد باد بزن را بردارم و از فاصله­ای مناسب مشتری را باد بزنم. بعد اصلاح هم لباس مشتری را در شانه­هایش و پشتِ لباسش، بُرس «مائوت پاک کن» بکشم و خوش آمدید بگم. جالب اینکه روزی تا 10-12قِرون یعنی پنج­شش برابر مزدم شاگردونه می­گرفتم. سلمونی مزد کارش برای اصلاح سرو صورت از پنج زار(پنج ریال) تا یه تومن(ده ریال) بود. یکبار مشتری یه تومن شاگردونه داد. اوستا فکر کرد اشتباه کرده مرا بدنبالش فرستاد. وقتی آمد گفت نه اشتباهی نبوده. این مرد شش تا پسر داشت که چهارتایشان از من بزرگتر بودن و همه «وِل» می­گشتن.

*

پادویی در تابستانی دیگر

رفته بودم درِ دکان الکتریکی آقا محسن در تابستانی(شایدسال37)سرِکار. یعنی شاگردی. او برقکار ساختمانی و صنعتی بود. مرا که بشاگردی گرفت بجهت کارِ «وردستی» سیم کشی ساختمان درحالِ ساختِ سینمای«شوش» بود، جایی که حالا تخریب شده وبا گسترشش بخشی از بازار بلور وچینی کشور بحساب میاد. در زمان کارِ من نزد اُستا محسن سیم کشی را تجربه میکردم، لوله کشی برق تازه باب شده بود، سیم کشی داخلی که طبق نقشه باید انجام می­شد و نصب کلید وپریز و سرپیچ­ها و دیگر ادوات مربوطه، طبق برنامه­ای مهندسی می­شد. دکان آقامحسن نبش خیابان ری-صدرالاشراف بود و ساختمان سینما نبش میدان شوش. وظایف شاگرد پادو که من باشم آب و جاروی مغازه و پیاده رو روبروی دکان و گردگیری قفسه های مصالح و چیدن و حمل­شان به سرِکار و مهم­تر خرید و کار درخانه اُستا هم بود. اُستا میگفت «بپر میدون هشتا بادمجون قلمی با دوکیلو گوجه و نیم کیلو پنیر تبریز و بیس­تا تخم مرغ و یک کیلو سبزی از میدون بگیر ببرخونه، جنگی برگرد». خونه هم منظورش خانه خودش بود که یک فرسخی با دکانش فاصله داشت. من باید اطاعت کرده می­پریدم (یعنی به­دو ونه معمولی) می­رفتم میدان بار فروشها و خرید را سریعاً انجام داده، آنرا به خانه اُستا می­رسوندم. بعد از تحویل خرید به زن اُستا، طبق دادن فرمان او کمک­های مختلف خانه داری و بچه داری را هم انجام می­دادم با سرعت خودم را به­دو به مغازه می­رساندم و بعد از غرولُند شنیدن از اوستا و توضیحات بی­فایده درباره کارِ خانه که زن اُستا دستور داده بود؛ که کسی گوشش بدهکار نبود؛ جنس و بار و ابزار کار قابل حمل به سرِساختمان را با دست و گردن و بغل حمل و پیاده یا پشت موتور اُستا بسرِکار می­بردیم.

داستان زن اُستا این بود که؛ جوان و شلخته و تازه زائیده و با «بَرو رو» بود. نگاه کردن به هرجای زن اُستا که خودش بنمایش می­گذاشت آزاد بود و سر بزیری هم جایز نبود. مرض کنجکاوی و غریزه بیدار نشده هم با تربیت زن اُستا همراه می­شد. از جمله بیگاری او آب ریختن با آفتابه بدستش برای شستن«پای» بچه بود. ایشون با لباسی نه چندان پوشیده، با یالا زود باش دستورش را می­داد و هیچ وقت هم راضی نبود. گویی که مسئولیت­های زنانه و مادرانه­اش بارسنگینی بود که اعتراضش را به من می­کرد.

بنظرم نه-ده ساله بودم. سرکار هم  وظیفه داشتم ابزار و مصالح کار را و بشکه و کیسه گچ و آب را جابجا کنم. تخته شش متری زیر پایی را از پله نیمه ساخته بد معبر به طبقات بالا ببرم. بعدِها اوستا جالوله کندن با کلنگ مخصوص را که تیشه میگفتند را هم به من یاد داد تا اجرا کنم. یک قسمت ساختمان که خیلی بلند بود و بدون داربست دست نمیرسید، اوستا سه تا بشکه را روی هم گذاشت و لبه آنها را گچ کرد. باید با قدی به ارتفاع یک بشکه خودت را به آن بالا میرساندی و روی تخته می ایستادی و در سقف کانال جالوله را می­کندی.

در همین مراحل بود که یک روز از بالای دو بشکه به پائین افتادم. کف دستم زخم شد و کشکک زانوی پای راستم شکست و بشدت کبود و متورم شد. اُستا حالش عوض شد. خیلی حالت تاثر و تاسف پیدا کرد و با نگرانی به زخم بندی دستم مشغول شد و نظرش این بود که پایم چیزیش نیست و فقط کوبیده شده. درحالیکه بر عکس بود. تب کردم و ورم پایم بیش ازحد تصور اُستا بود. با لباسی کهنه­ای گچی و خاکی که لباس کار گفته میشد بقچه به زیر بغل مرا با ماشینی که کرایه کرد به خانه رساند. مادرم و بخصوص عمه خانومم بشدت از آقایی و بزرگواری اُستا تشکر کردند و با چای و گز اصفهان و سوهان قم توی گنجه عمه خانوم­جون از او بسیار زیاد، پذیرایی و تشکر کردند. برای اینکه اندازه قدردانی کم نبوده باشد توپ­و تشری هم بمن زدند که چرا حواسم را جمع نکردم که باعث زحمت اُستا بشوم. نمیتوانستم رفتارشان را نسبت به وضع پیش­آمده بفهمم. یعنی چه که «چیزی نشده! خوب میشه! ترا بخدا ببخشید باعث زحمت شما شده!». چطور چیزی نشده؟ به شهادت سیداکبر آقای قصاب که شکسته بند محله بود؛ استخوان پایم حداقل از دو جا شکسته بود و یکماهی باید راه نمی­رفتم و ... و اینکه من که باعث زحمت اُستا نشدم و حادثه را من خلق نکردم. حالا اینکه او چطور اُستایی­ست که با کارش پا و دست مرا به اینروز انداخته هیچ، چه جای عذرخواهی دارد.

کار معالجه از حوزه شکسته بندهم گذشت و رسید به دکتر و گچ گرفتن و بیرون آوردن خرده شن از توی زخم و بانداژ و واکسن کزاز و چرک خشک­کن و این چیزا. اما اُستای انسان دوست یکبار دیگر هم آمد عیادت و همین! خانواده من هم خیلی شرمنده انسانیت او شده بودند. البته اُستا پول شکسته بند و مزد کامل آنروز حادثه را هم نقداً و فی­المجلس داد. گرچه از هزینه های دکتر و درمان اصلی بی خبر ماند.

*

در سالهای آخر دهۀ سی و اوایل دهۀ چهل دوران شاگردی و پادویی بعنوان شروع نان درآوردن با تجارب و آموزه­های فوق دانشگاهی رقم خورد. ریل نان درآوردن بارها عوض شد و درس­کارهای مکرر انسانی(و ضدش) را برای فارغ­التحصیلی ناممکن، داد و داد! چندان که به نظر می­رسد تا لحظه­های پایان عمر هم ادامه یابد. نان­درآوردن با کار در کارخانه ریسندگی وبافندگی ری به مرحله نوینی رسید که ضمن اشتراک­هایش با دوران پادویی افتراق­های بسیاری را بر آموزش و پرورش من داشت و به آن افزود.

******

 قسمت شانزدهم

        کارخانه سنگبری

کارخانه سنگ­جام یک شرکت سهامی متشکل از یک نظامی(تیمسار)، یک مهندس، یک بازاری و احیاناً یکی دو نفر دیگر بود. فرد نظامی ژنرال ارتش شاه،  که عضو هیئت مدیره بانک سپه نیز بود. پیرمردی با یک ماشین آمریکایی بزرگ و خیلی کشیده، با راننده و بی سروصدا و کم حرف. برعکس خانم­ش که بسیار پرسروصدا و های­وهوی بود. و پسری تحصیل کرده فرنگ و خانه­ای بسیار مجلل و بزرگ با مهندسین خارجی و چند سگ عزیز خانم و عروسی که از طبقه بالا و تازه به جمع مُفخَم خانواده افزوده شده بود. آقای مهندس برادر زاده جناب تیمسار بودند. با اتومبیلی سوئدی مدرن و خانم و فرزندانی نوجوان و خانه­ای درخور شاٌن مدیرعاملی ایشان. با ژست و سرو وضع یک شخص شخیص. همیشه کت و شلوار و کراوات(که آنزمان زیاد باب نبود) کفش­های براق و عطرو اودکلن پر رایحه ای که تا مسافتی استشمام می­شد. و آقایی که ثبت حساب و کتاب و بانک و بگیر وبده مالی را انجام می­داد.

به رعایت برخی ملاحظات از اسامی نیمه شناسا برای نامبردن این آقایان استفاده می­کنم. تیمسار را با عنوانش میخوانم و مهندس را با نام کوچکش (مهندس جواد) و حسابدار و مالی چی شرکت را بنام حاج­آقا که در کنیه او را می­نامیدند. آشنایی من به این ترتیب بود که پدر وبرادرم در ساختمان درحال ساخت تیمساری که رییس بانک مذکور بود سنگ­کاری(بنایی) می­کردند. یک چندی هم من بعنوان وردست پیش­شان کار کرده بودم. تیمسار و خانمش که پزشک و رئیس بیمارستانی بود و آقازاده تازه از فرنگ آمده ومنصب مدیرعاملی یک بانک چندملیتی را پذیرفته را درهمین خانه درحال ساخت دیده بودم.

خانه ویلایی تریبلکس که در زمان خودش خیلی خاص و چشم درآر بود و بی­بروبرگرد اعیانی اشرافی بحساب می­آمد. چون خانه مالِ رییس بزرگترین سهامدار و عموجان مدیرعامل و از شخصیت های کشوری ولشکری بانفوذ وصاحب جاهی بود با وسواس عجیبی خانه را از انواع سنگ، هنرِ نصب و ریزه کاریهای خاص انباشته بودند. تا جائیکه رگه سنگ و چفت و بُرشِ و، صابِ سطح نمای سنگ؛ چند باره با دقت و تاکید پی­گرفته می­شد. شاید شانزده ساله(یا چیزی دراین حدود)بودم که، پدرم از طریق«اُستا حسین قمی» معمار مرا به مهندس جواد معرفی و به این ترتیب به«استخدام» شرکت جام درآمدم.

شروع کارم ساعت 7.5 صبح بود ، اما ساعت پایان کار نداشتم. هم کارگر بودم، هم کارمند، هم امربَر. حقوقم باندازه کارگران ساده قدیمی و کمتر از استادکاران مسئول دستگاههای پیشرفته (آنروزی) کارخانه بود. ماموریت های بیرونی ریز و درشت از طرف حاج­آقا بمن داده میشد: «برو بانک»، «برو سرِ ساختمان» «برو بیمه» «برو بازار لوازم» و از این قبیل. یک استاد محسن با شکم بزرگی سرپرست کارخانه بود. او هم دستوراتی داشت که لازم الاجرا بود. «کارت کارگرا رو جمع بزن» «برو کوپه سنگ را انداره بزن و تراز کن» « برو سنگ­های بار کامیون را لیست کن» «بشین ابعاد کار فلان ساختمان رو خُرد کن» «برو پای دستگاه صاب».

معمار اُستا حسین هم دستور می­داد«بریم اندازه گیری»،«بریم لیست کردن» و آخر از همه آقای مهندس بود که باید برای نوشتن صورت جلسه به همراهش به محل قرار با روسا و صاحبان پروژه ها می­رفتم. گاهی هم خرده فرمایشات شخصیش را بمن میگفت «دوبسته سیگار بگیر» «تا من پارک کنم ، این لباسها رو از اتوشویی بگیر بیار» « برو از این شیرینی فروشی کیک سفارش دادم بگیر بیار تا من دور میزنم»

من با سرو وضع تروتمیز میرفتم سرکار و در اونجا لباس کهنه­ای را بعنوان لباس کار می­پوشیدم. یک دوست خیاط داشتم که برایم دو دست کت و شلوار مد روز دوخت(البته پولش را گرفت) ولی حسابی ریخت­و قیافه مرا از یک بچه محل یلا قبا به یه بچه نیمچه سوسول تبدیل کرد. من از این تفاوت لذت می­بردم. موی سرم را هم برسم اون روزها بلند کرده بودم. یکبار در تاکسی خطی ری(که از جلوی کارخانه می­گذشت)سوار شدم که چهارنفر دیگر هم سوار شدند. مردی که کنار من جلو نشست و دو دختر جوان و یک زن میانسال عقب نشستند. مرد لباس آخوندی به­تن داشت. از راننده آدرس بیمارستان فیروزآبادی ری را پرسید. و بدنبال گفت که برادر زاده اش(که اشاره به یکی از دختران پشت سر می­کرد وچادر نمازی را به سر وروی انداخته بود جوری که صورتش دیده نمیشد) دچار بیماری چشمی شده و دارد بینائیش را از دست می­دهد. مرد و راننده حرفشان گل انداخت و معلوم شد مرد ملا محضر داری است و اهل یکی از شهرهای آذربایجان؛ خانه و محضرش دفتراسناد رسمی­است و دفتر ازدواج هم دارد، در خیابان نیروی هوایی ژاله. راننده هم گفت برادرش شوفر آمبولانس در بیمارستان ری است. راننده ترک اراک بود. هم خیال ازدواج داشت و هم کار ثبتی داشت، که هر دو بدست ملا گره اش باز می­شد. ترکی شکسته بسته ای با ملا حرف می­زد.

خانواده ما نزدِ دکتری می­رفتند که پزشک ارتش، ومطب­ش سرِ کوچه ما در یک بالاخونه­ای بود. چند بار مشکلات آدمهای دور و نزدیک به ما را در بیمارستانِ ارتش حل کرده بود. فامیل­هایی از اصفهان یا حصارک کرج یا مشهد از جمله خدمات این دکتر را گرفته بودند. خلاصه حاذق و شفا بخش بود. به ملای کنار دستم اینرا گفتم که دکتری ارتشی هست من میتوانم شما را به او معرفی کنم و احتملا او برای معالجه بتواند کمک کند. ملا تردید کرد و اینکه فعلا بدنبال بیمارستان فیروزآبادی­ست را در ذهن داشت.

وقتی پیاده شدم راننده گفت «مالِ سنگ جام­ی؟» گفتم آره شماره خواست که برای پدر زنش بیاد سنگ سفارش بده. من شماره کارخانه را گفتم و او نوشت پشت یک کاغذی دو بارهم تکرار کرد.

از این ماجرا مدتی گذشت، راننده برای خرید و سفارش سنگ با دو سه نفر آمد. و با گفتگوهایی که با مهندس کردند مقداری خرید هم کردن و هر دو طرف هم راضی. کارخانه یک نگهبانی داشت عیدی نام که نظافت چی و آبدارچی هم بود. با زن و یدونه بچه­اش در همان ساختمان کنار دفتر و انبار زندگی می­کرد. چندبار صبح­ها که به سرِکارمی­آمدم می­گفت دیروز عصرکه رفتی خانمی زنگ زده بود با تو کار داشت. غیر از مادر من زنی نبود که شماره مرا داشته باشد. یکبار این حرف را در حضور مهندس گفت او هم شروع کرد به سر بِسر من گذاشتن. تا بالاخره یکروزی که کار طول کشیده بود و من در کارخانه بودم زنگ اتاق محسن آقای سر کارگر بصدا درآمد و او بعد جواب دادن، مرا صدا زد که تلفن ترا می­خواد. اولین بار نبود که تلفن مرا می­خواست. مثلا اُستاحسین معمار یا صاحب کاری برای پیام یا قرار کاری زنگ می­زدند. اما این­بار خانمی بود. در مکالمه دیدم خانمی است که همراه آن ملا بودند. گفت میخواهند دختر مریض را پیش دکتر آشنای ما ببرند. قرار شد من وقت بگیرم بعد او زنگ بزند تا وقت ویزیت را بگیرد. برای چند وقت بعد وقت را گرفتم، و با تماس بعدی قرار گذاشتیم و در روز مقرر آمدند. مادر به همراه دختر مریض و دختر خودش. اینبار صورت دختر مریض را دیدم. چشمانش حالتی گود افتاده داشت. دکتر معاینه اش کرد و شرح حال گرفت و گفت باید برای معاینه تخصصی و آزمایش به بیمارستان محل کار او بروند . نامه معرفی نوشت. با تشکر و تعارفات رفتند.

 بعد چندی دختر، باز زنگ زد و گفت که دختر عموی مریضش درحال مراجعات مستمر و کار درمان است. اما ایندفعه میخواست مرا ببیند. معلوم بود این دیگر از چه سنخ قرار ومداریست. با او قرار گذاشتم . آدرس خانه شان را در نیروی هوایی داد. محل قرار خانه­شان بود. من می­ترسیدم اتفاق ناجوری بیافتد. چون تصور می­کردم این قراری یواشکی و دختر پسری است. دوست کشتی­گیری داشتم که با هم نزدیک و صمیمی بودیم. به او گفتم، دوستم گفت همراه من می­آید و هوای مرا خواهد داشت. خلاصه به سرِ قرار رفتیم. خانه­ معمولی بود. با دو شاسی زنگ کنار در، که یکیش به دفتر ازدواج ملا مربوط بود. زنگ دوم را زدم به فاصله کمی دختری در را باز کرد. بی تردید زیبا بود بدون چادر. اصلا انتظارش را نداشتم. با سلام و تعارف به داخل حیاط و بعد به داخل خانه دعوت شدم. اتاق بزرگی با فرشهای تبریزی لاکی و کنار دیوار پشتی­ها و پتوهایی با ملافه سفید چندجا برای نشستن گسترده بود. به بالای اتاق تعارف شدم. اما با خجالت وترس وسط­های اتاق نشستم.

چرا کسی نبود؟ اسباب پذیرایی کاملی را آورد. نزدیک من گذاشت. رفت و آمد و دولا وراست شدنش برای تعارف و نزدیک نشستن­ش همه کلۀ مرا گرم می­کرد. از درون خودم را جمع می­کردم. زود رفت سرِ اصل موضوع که با اطلاع مادرش تماس گرفته و مرا دعوت کرده. دلش می­خواسته با هم آشنا شویم. با اینکه سرو زبان دار بودم اما، گنگ و لال­مونی گرفته درخودم غوطه می­خوردم. در این فکر که اگر والدینش بیایند و چه وچه. بین یک رفتار اجتماعی و رفتار دیگری که نمی­شناختم سرگردان و گُم بودم. چای را که سرد شده بود فرو دادم. برایم گفت که اسمش معصومه است و مصی صدایش می­کنند. خواهربزرگترش ازدواج کرده و درهمین خانه با شوهر و بچه کوچکشان زندگی می­کند. بابایش دو محضر دارد که اولیش اتاقی در همین خانه است و دومیش در خیابانی آنطرف­تر. در شهرشان باغ زیاد دارند و شوهر خواهرش در دفتر ثبتی بابایش کار می­کند و وضع درآمدش هم خوبست.

دلم می­خواست بدانم پدرش در باره این ارتباط چه می­گوید. اما جرات سوال نداشتم. داشت برایم میوه در بشقاب می­گذاشت و خوش زبانی می­کرد که زنگ در را زدند. رفت و باز آمد زن جوانی همراهش وارد شد. معرفی کرد خواهر بزرگم. سلام و علیکی کردیم و تعارفی کرد و رفت به اتاقی دیگر و با مصی درباره امور شام حرفهایی زد. انگار او هم می­دانست که من کیم و اینجا چه میکنم. هیچ حالتی از کنجکاوی و توجهی خاص را نداشت.

دختر می­خواست مرا برای شام هم نگهدارد. احساس خفگی می­کردم. خیلی زود سروته تعارفات را هم آوردم و خداحافظی کردم. موقع خدا حافظی با من دست داد. این دیگر چی بود! دستم را نگهداشت و به آرامی فشرد. در چشمانم نگاه کرد و خواهش کرد «بازم بیا». دیگر داغ نکرده بلکه یخ کرده بودم. در مخیله من هیچ کدام از اینها نمی­گنجید.

بیرون از خانه، دوست قوی هیکلم با موتورش حاضر بود. شیطنتش حسابی گل کرده بود. می­خواست از جزئیات بداند. از خنگ بازی من کلافه شده بود.«یعنی هیچ کاریش نکردی، حتی نبوسیدیش ...؟» خلاصه او در حال سر زنش من بود و من در توجیه رفتار گیج خودم« آدم که توی خونه­ای که مهمونه که بدرفتاری نمی­کنه»از کجا معلوم دختر خیال تشکیل خانواده را نداشته باشه؟ همه چیز خیلی خانوادگی بود. من که خیال ازدواج نداشتم. چرا باید با دختر مردم رفتاری می­کردم که این شائبه را بوجود می­آورد. رفیقم حسابی دستم می­انداخت. «بَبو» بودنم را به­ رُخم می­کشید. می­گفت چه و چه کردن جزو خواسته­های دختر بوده و تو خرِفت بازی درآوردی. باید حالش را می­بردی و این حرفها.

نه تجربه­ای و اطلاعی داشتم، درکم هم از پس باورهای کودکانه چیزی جز آنکه گذشت را برمی­تابید. اما احساس غرور ناشی از خواسته شدن و هیجان مهرآمیز آنرا در ذخایر تجربه عاطفیم برای همه عمر ذخیره داشتم. دوبار دیگر به خانه­شان رفتم. گرچه به اصرار او احتیاط بیش از حد من پیش آمد اما رویای تنهایی من هم بود که باز مصی را ببینم به نگاهش تن بسپرم و رقص زلفش را چنان­که برایم چای می­آورد یا شیرنی در پیش­دستی مقابلم می­گذارد یا با من دست میداد تجربه کنم. در ملاقات­های بعدی از پسِ دنیا دنیا سئوال، به سوی طرح موانع ارتباط رفتم؛ می­گفت«من کی گفتم بیا ازدواج کنیم. تو قبول کن با هم نامزد باشیم و رفت وآمد کنیم.» این نظر او بود. هیچ دوست عاقل ومعتمدی نداشتم که بخواهم از او راهنمایی بگیریم. رفیق کشتی گیر من فقط بفکر ضربه­فنی و خاک­کردن وفیتیله­پیچ کردن واینها بود. درخیال من فاصله بسیار بود، دوست بازی و معاشرت جایی نداشت. گفتم «ببین یه وقت فکر نکنی من وضع درست وحسابی دارم. حقوق بگیرم و در اون کارخانه یه­جور کارگر خدماتیم و بابام و ننه­م کارگرند، خونه نداریم.» وخلاصه ازاین حرفها. اما او میگفت پسر عمویش (که شوهر خواهرش شده) مورد حمایت همه­جوره پدرش بود و چند سالیه توی خونه باباش زندگی می­کنه. و می­گفت مامانش باباش رو راضی کرده. اما من پیش خودم ترس­ها ومباداهایی داشتم. از دوستی داشتن خوشم می­آمد اما بهیچ رو خودم را در مقام مسئولیت­های زندگی مشترک نمی­انگاشتم و ناراستی و سوءاستفاده را ناجوانمردانه می­دیدم. چند بار ملاقات در خانه همراه بود با توجه و مهری بیش­و بیشتر. یکبار مادرش هم به این اتاق آمد و خیلی خوش­آمد گویی کرد و گفت که شویش از محبت نسبت به درمان دختر برادرش ممنون است. و اضافه کرد او و همسرش از رفت و آمد با خانواده من خوشحال می­شوند و هر وقت که من صلاح بدانم خانواده­ام را برای شام دعوت می­کنند. این اظهارات موضوع مسئولیت را خیلی خیلی جدی تر می­کرد. همان که من ازآن هراس داشتم. هراسی گنگ و ناشناخته. در آن سالهای نوجوانی ذهنم درگیر درک مقولاتی زود هنگام درباره زندگی شده بود.

از یکسو کارکردن وخرج ومخارج خانه و خود را دادن از سویی دوست بازی­هایی زیادی که پبدا کرده بودم و یواش یواش رنگ و بوی روشنفکرانه گرفته بود. چند باری هم بیرون خانه شان قرار گذاشتیم. او بازوی مرا هنگام راه رفتن میگرفت و هیجانی غریب برایم می­آفرید. دستم را رها نمی­کرد و میلی تازه شناخته را در من خلق می­کرد. با آنکه همسن من بود اما بسیار بزرگتر از من در فهم و شناخت چیزهایی بود که تازه داشتم به شناختش راه می­یافتم.

بارآخرهم وقتی بود که از مدرسه به خانه می­رفت. چند تا دختر هم سن وسالش او را همراهی می­کردند. دخترانی با چادر و بی چادر. او خودش چادر داشت. همه به ورانداز دوست او آمده بودند. به همه معرفی شدم. یکی شان دست داراز کرد و دست داد. خطر بزرگتر از تصور من بود.

من تصمیم را گرفتم. باید خداحافظی میکردم. نه آنقدر می­فهمیدم که بتوانم بر او تاثیر بگذارم، نه آنقدر از مرض وجدان که وسط عقل واحساسم جا خوش کرده بود رها و آزاد بودم. وقتی به هم سن و سالهای خودم در اینجا و آنجا نگاه می­کردم از این وجدان درد خلاص بودند. رفتارهای خشن و پر مخاطره را راحت تجربه می­کردند. پرونده افتخارات از این دست، نُقلِ گفتگوها و معاشرت­هایشان بود. نمی­دانستم آیا دختران و زنان طرف مقابل اینان چه چیزی را در این میان تجربه می­کنند و به چه مسائلی می­اندیشند؟ آیا آنها هم تجربه دست یافته شدن را چونان اینان که سرداران فاتح اجسام و کشنده ارواح بودند را داشتند. یا آنکه برتر از آن؛ سردار بودن اینان را از جای هدایت و سلطه­ای عاطفی و شاید غریزی مزیت خود می­انگاشتند؟ نمیدانم ! بهر حال یک خدا حافظی یک سویه­ای رقم خورد. او هر روز به محل کارم تلفن میزد و من گفته بودم که عبدی یا حاجی آقا تلفنی را بمن وصل نکنند. عبدی که نوکری را فخر خود می­دانست چند بار درحضور صاحبکاران گزارش تماس­های تلفنی مرا داده بود و یکبار که داشت همین خود شیرینی را می­کرد؛ دُمش را چیدم و بوسیله مهندس توبیخ شدم.

قهر کردم و محل کارم را بدون اجازه ترک کردم. خودم می­دانستم که چقدر از جای ضعف و ناتوانی دارم از حل مسئله فرار می­کنم. از طریق اُستا حسین معمار به پدرم خبر دادند. و گویا موجب سرشکستگی او را فراهم کرده بودم. چنانکه اعتبارش پیش کارفرما خدشه دار شده بود. مرا به کارخانه خواستند. پدرم هم آمده بود. حاجی آقا و مهندس هم بودند. مهندس رئیس بزرگ بود و توضیح داد که عبدی به وظیفه­اش عمل کرده و منهم با خشم و اهانت به عبدی به او تندی کردم که ... خورده. پدرم سخت مرا عتاب وخطاب قرار داد؛ «خفه شو» «غلط زیادی نکن» . باز هم از حربه قهر استفاده کردم و از اتاق آمدم بیرون. اُستا حسین آمد بدنبالم که مهندس گفته «واسیتا کارِت دارم». منم رفتم بیرون کارخانه قدم آهسته سروته دیوار را گَز کردن. تا بالاخره مهندس با ماشین خوشگل­ش آمد و ایستاد و گفت «سوارشو» و بعد از مقداری رفتن شروع کرد به سخنرانی و بعدش هم مرابرد خانه اش. به خانمش معرفیم کرد و زن هم مشغول به امور خودش حرفی زد و منم سربزیر ساکت ماندم و آخرش؛ مهندس گفت باید برویم فلان جا برای کارو تا شب همینجور گذشت.

دیر وقت رفتم خانه، پدرم هنوز در ناراحتیِ خِفَتی بود که پسرش برای او ببار آورده بود. «چرا جلوی مهندس جواد و حاجی زبون درازی کردی» و برای چه به عبدی پریدی. خلاصه که بزرگترین گناه که داورانش همه حی و حاضر بودند اتفاق افتاده بود. صبح­ش اُستا حسین آمد دنبالم که بیا بریم فلان ساختمان را متره کنیم. و به این ترتیب بود که باز به سرِ کار برگشتم و مدتی دیگر ادامه دادم اما دیگر نه میلی به کار داشتم و نه حوصله عبدی و تملق گویی این چیزا را. کارگرهای سالن و دیگران هم از عبدی دلِ خوشی نداشتن و از پُررویی من در چیدن دُم او حرفی حمایت می­کردند.

روزی را با «مصی» به خدا حافظی نشستم تمام دل­و جراتم را خرج کردم و همه قوای استدلال­م را صرف کردم در مصافی نابرابر که «ببازم» نه در آن نو جوانی و بی تجربگی و نه هیچگاه در طول عمر تا توفیقی چون آن جوانان هم­سن وسال نوجوانیم نیافتم. گویا دو سرشت متمایز همیشه بودند و همچنان حال و روز آدمها را می­سازند. از این کارخانه به یک کارخانه دیگر رفتم و مشتی خاطرات درهم وبرهم را ذخیره ذهن خود کردم.

******

 قسمت هفددهم

 شاگرد سنگ­ کار

بنایی از کودکیم در زندگی بود. پدرم در کودکی و نوجوانی به هنرهایی از بنایی و ساختمان سازی چون هنری آراسته شده بود. اما از جائیکه در جوانی قربانی اعتیادی اجباری شده بود. از کارش چیزی کم نکرده بود، او هر چه در کارش برجسته و پُر توان بود از ارتباط اجتماعی عاجز بود. حتی با نزدیکان وفرزندانش. اما بهر دلیلی توانسته بود با یکی از برادرانم در کار خیلی خوب ارتباط بگیرد و او را از لحاظ فنی به اعلا درجه که می­شد استاد پرورد.

استادکاران نما ساز دو جور شاگرد داشتند. یکی شاگردانی که کارهای نیروبَر و بدون مهارت را باید انجام می­دادند. این سطح از کار هیچ وقت از ساختن ملات ماسه سیمان فراتر نمیرفت. عمده کار این شاگردها در آنزمان (سالهای 45تا50) حمل مصالح، کسیه­های گچ و سیمان، بردن ماسه از کف کوچه و خیابان جلوی ساختمان به داخل بنای در حال ساخت و طبقات بالای کار بود. با پله­هایی که پله­ای نبودند. یک شیب با برجستگی­های در مسیر بودند. راه رفتن روی این تیغه­های شیب دار به تنهایی بزحمت توسط آدمهای معمولی ممکن بود، چه رسد به بالا و پائین رفتن با پنجاه کیلو سیمان یا دیگر مصالح. هم نیاز به قدرت بدنی بود و هم توان کنترل مسیر پیمایی­های واقعاً صعب؛ آنهم بیش از ده ساعت(البته سالها بعد این ساعت کار کم شده بود وبه حد اکثر نه ساعت میرسید).

ورود حرفه­ای من به این کار با روشنفکر شدنم شروع شد. «ما» از سال 48 دیگر رسما کارهای مخفی می­کردیم و تدارکات فعالیت­های عموماً نظامی(سیاسی) را می­دیدیم. به اصطلاح دست گرمی کارهای نظامی را شروع کرده بودیم. مصادره، بمب گذاری، پخش اعلامیه­هایی در تبلیغ نظامی و تمرینهایی مثل تیراندازی و شناسایی­های عملیات تخریبی تبلیغی.

کارگر(شاگرد) بنا مزدش سی، چهل درصدی بیش از شاگردی در جاهای دیگر بود. می­شد وقت آزاد بیشتری هم داشت. چون روز مزد بود و مجبور نبودی  هر روز به­سرِ کار بروی و از وقت آزادت برای برنامه­های دیگرت استفاده کنی. با شروع کارهای مخفی هم باید «نان درمی­آوردم» هم وقتی برای کارهایی که سیاسی یا نظامی بود می­داشتم.

من در سالهای47ببعد قویا جذب فعالیت­هایی شدم که اقدامات(فعالیت) چریکی نام داشت. دیگر کتاب خواندن محفل مطالعاتی موضوع کار نبود. بلکه طرح­های تبلیغی مسلحانه در برنامه­مان قرار داشت. یک شبکه تودرتوی ارتباطی در هر طرف که من قرار می­گرفتم(حداقل در مورد من سه حوزه ارتباطی)به این مسیر گرایش عملی داشت. اولی خیلی زود آسیب دید و قطع شد. دومی که در تدارکات بود موجب دستگیریم شد و سوی که لو نرفت کارکردی عملی وتدارکاتی آموزشی داشت. جالب اینکه هر سه ارتباط­های کوچک محفلی در یک گروه (پرونده ستاره سرخ) نام ونشان یافت. مسئولین هر سه ارتباط کار شاگرد بنایی مرا تائید می­کردند. هیچ کدام نگفتند برو دنبال مثلا یک کارصنعتی! یا برو درکارخانه­ای کارکن و اساساً دنبال تبلیغ بر روی کارگران و یا رشد سیاسی آنان نبودند، بلکه همه سعی داشتند مرا به یک کادر«مبارز حرفه­ای»(چریک) تبدیل کنند. اینطوری شد که فضای کار من مدتی نیز محل اختفای رفقای تحت تعقیب ساواک، هم بود.

******

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وسوم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ودوم

انگار نه انگار که ما دستگیر شدیم و باید بلافاصه به اتاق شکنجه برده می شدیم و کتک مان میزدند. ساعت ها بکندی اما طولانی میگذشت. پس چرا در اول دستگیر اون وحشی بازی خشونت بار را درآوردند. زمان خیلی به کندی میگذشت. آفتاب بالا آمده بود. گرما کمی که از تابش آفتاب بود سرمای تنم را کم کرد. سیگاری بکسانی که میخواستن داده شد. یکی یکی دستشویی بردن. با دستنبد از جلو چقدر احساس چالاکی داشتم. میشد شلوارم را پائین و بالا بکشم و بعدش دستم  را بشورم. دهانم را آب گرداندانم. چانه و سرم در حرکات شتشو درد داشت.

ادامه مطلب...

دنباله‌ی کوه‌پیمایی با نوه‌ها و گپ‌وگفت درباره‌ی «مؤلفه»[در جنبش]

این یک مقاله‌ی تحلیلی نیست. نگاهی مادرانه است، برخاسته از درد و دغدغه‌ی

پُر رنج شهریور و مهر 1401 تاکنون

                                                                                                                  *****

ـ خانوم دکتر این چیه، چقدر خوشمزه‌ ست؟ یادمون بدین با چی درست کردین؟

ـ نوش بشه بهتون زری جون، موادش هویج و کدو و سیب‌زمینی رنده شده، تخم مرغ، نمک و فلفل و نون. البته برای شما جوونا خیارشور هم توی لقمه‌هاتون گذاشتم.

ـ واا، چه راحت. پس منم میتونم درست کنم.

ـ زری جون مامان بزرگم یه آشپز بی نظیرِ توی خانواده و فامیله!

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ودوم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ویکم

در این نیمه شب یازدهم شهریور کوچه نقاشهای خیابان لُرزاده در ازدحام بی نظیری از مردم انباشه بود. اکثراً لباس راحتی خانه دربر داشتند. همسایگان قسمت پائین کوچه به بالاتر آمده بودند. همه در جوّی از حیرت و تک توک در اعتراض بودند. مأمورین در جواب «اینا چکار کردن مگه؟» میگفتند «خرابکارند» میخواستن محله شما رو بفرستن رو هوا.

ادامه مطلب...

پرسشی از مقوله‌ی [مؤلفه در جنبش]

در باره سنت باید معنی «سیرت» و «طبیعت» جنبشهای مردمی یا همونطور که شما گفتی (جنبش های توده ای) را از دو منظر دید؛ اول «رویّه و روشِ» تاکنونی رویدادها یا همان جنبشها، دوم به معنی «وجه ضروری تغییر» یا دقیقتر «وجه لازمِ حرکت».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستم‌ویکم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم

بخصوص کار تیمی هدف تبلیغی برای حرکت های«توده ای» را نیز همیشه منظور نظر خودش داشت. معمولا برای تیم های نظامی امکان حضور هر دو عرصه کارچریکی و کار تبلیغی درمیان توده های کارگری و یا دانشجویی وجود نداشت. مسئله ای که بعنوان یک تناقض تکنیکی و تاکتیکی تا آخر بهمراه فعالیت های سیاسی مخفیانه برای چریک­های شهری م. ل. باقی ماند. این صرف نظر از گرایشات طبقاتی نهفته در اینگونه مبارزات است که جای خودش را دارد.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top